eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.6هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦مقابلش می‌نِشینم و به چهره‌ی مهربانَش نگاه می‌کنم؛ کسی که از کودکی، حامی
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦چشمانِ اشک‌آلودم را به نگاهِ تبدار‌َش میدوزم و با گریه لب میزنم؛ -هیچ‌وقت توو کُلِ زندگیم، اجازه ندادم هیچ مَردی آرامشِ خاطرم رو ازم بگیره... تو فرق داشتی! تو با همه فرق داری...امیرعلی؟ چشمانش که قرمز شده و حریرِ نازکِ اشک در آسمانِ ‌شبَش حلقه میزَند، قلبَم فشرده میشود! آرام میگوید: +جانم سادات؟ اشکم میچِکد؛ -اگه خدا نمی‌خواست من و تو بهَم برسیم، چرا امیدوارم کرد؟ من...من... دمِ عمیق و کلافه‌ای میگیرد و دستی به ریشَش میکِشد و رو برمیگرداند؛ -ریحانه ادامه نده؛ جانِ جدِّت سادات! و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانِ بی‌نهایت زیبایَش، به‌روی گونه‌ی مردانه‌اش میلغزَد و من بی‌توجه ادامه میدهم: -قول بده حتی اگه هیچ راهی هم برای حلِ این مشکل نبود، ترکم نکنی! گریه‌ام شدّت گرفته اما ولومِ صدایم هم‌چنان پایین بود؛ -امیرعلی نذار همه‌چی خراب شه... هرکی رفت، تو بمون! نگاهم میکند و من دلم از فکرِ نداشتنَش، دِق میکند انگار! چه اعترافِ عاشقانه‌ی بی‌مقدمه‌ای! ‌شخصیتِ خودم را پایین آوردم؟! از خود ضعف نشان دادم؟! مهم نیست...هیچ کدام! فقط او برایم بماند؛ آغوشَش اختصاصیِ خودم باشد، غرور را میخواهم چه کار؟! فقط امیرعلی باشد، بقیه بروند به‌درک اصلا! +بذار همه برن سادات؛من بخاطرِ تو نه... بخاطرِ آرامشِ قلبِ خودم، تا تهِش میمونم! تو نباشی؟ فکرشم نکن! •سه‌ روزِ بعد• با تمامِ تلاش‌های امیرعلی و دوستَش مصطفی، جوابِ آزمایش سه روزِ دیگر آماده شد... نمی‌دانستم این‌بار باید چه بهانه‌ای برای همراهی کردنِ او پیدا کنم، اما هرچه فکر میکردم راهی به جُز پنهانی خارج‌شدن از خانه، نمی‌دیدم! ولی دلِ بی‌طاقتم رضایت نمیداد مادر را نگران کنم و در آخر، بهانه‌ام شد یک ملاقاتِ بسیار مهم با یکی از هم‌دانشگاهی‌هایم که دوستِ دورانِ راهنمایی و دبیرستانم هم بود! با عجله چادرم را به‌سَر میکنم و به‌سوی محلی که قرار گذاشته‌بودیم، میروم... درست مقابلِ فروشگاهِ کوروش! دیدنِ پیکرِ مردِ محبوبم، با آن پلیور شکلاتی و کاپشنِ خوش‌فرمِ مشکی، بارِ دیگر لذت و اضطراب را به قلبم سرازیر کرد...تمامِ انگشتانِ دستم از استرس و هراسِ نتیجه‌ی آزمایش، یخ کرده‌ و پوستِ گردنم اما، به‌طرزِ عجیبی داغ کرده‌ بود! صدایم از بغض و دل‌شوره میلرزید: -بریم؟ به‌سویَم برمیگردد و باز تبِ چشمانش‌، به آتش میکِشد پی و تنم را! لبخندش اما، مثلِ همیشه مهربان است؛ +علیک سلام سادات! سر به‌زیر می‌اندازم و لب میگزَم؛ آرام و نجواگانه، زمزمه میکنم؛-سلام... و این بغضِ لعنتی بزرگتَر میشود؛ چقدر شال گردنَش به او می‌آمد...چیزی نمانده عطرِ حضورش دیوانه‌ام کند! سکوتم را که می‌بیند، دستی در موهایَش میکِشد و قدمی جلو آمده، شانه به شانه‌ی من می‌ایستد؛ +بریم سادات؛ ببینم وقتی همه‌چیز درست شد، اون‌وقت به‌جُز بغض و اشک، بهونه‌ات واسه آزارِ من چیه...! نگاهِ پُر بغض‌ام را به چهره‌اش میدوزم و لبَم لرزِ خفیفی میگیرد: -دارم از دل‌شوره میمیرم امیرعلی... لبخند میزند؛ +نگران نباش سادات؛ من و تو چند روزِ دیگه این‌موقع مشغولِ تدارکاتِ خریدِ عقدیم! لبخندِ ظریفی میزنم، اما در عمقِ قلبم ناگهان چیزی شبیهِ یک مُشت تیله، فرو میریزد...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚مثل آن گاو 🐄 نباشیم قصه سرسبز و پر علفی است که در آن گاوی زندگی می کند . هر روز از صبح تا شب علف را می خورد و چاق و فربه می شود. هنگام شب که به مشغول است یکسره در است که آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ گاو قصه، از این تا صبح رنج می برد و نمی خوابد و مثل موی و باریک می شود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علف ها بلند شده و تا کمر گاو می رسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول می شود و تا شب می چرد و چاق و فربه می شود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا می کند یا نه؟ لاغر و باریک می شود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علف زار می خورم و علف همیشه هست و تمام نمی شود، پس چرا باید باشم؟! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚گفتگوى🐠 ماهى و حضرت سليمان (ع) مى نويسند : روزى يكى از دريائى سر از آب بيرون آورده عرض ‍ كرد اى سليمان، امروز مرا ضيافت و كن، سليمان امر كرد يك ماه لشكرش را لب جمع كردند تا آنكه مثل كوهى شد، پس تمام آنها را به آن حيوان دادند، تمام را بلعيد و گف : بقيه قوت من چه شد، اين مقدارى از غذاهاى هر روز من بود. سليمان تعجب كرد، فرمود: آيا مثل تو ديگر جانورى در دريا هست، آن ماهى گفت : هزار گروه مثل من هستند. 📚منبع : قصص الله یا داستان های خدا به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🐘فیلش یاد هندوستان کرده این ضر‌ب‌المثل کاردبردهای متنوعی دارد ولی در کل برای مواردی به کار می‌رود که شخصی از وضعیت فعلی ناراضی باشد و زمانی در گذشته را به یاد آورد که دوران خوشی داشته است و خواهان بازگشت به آن دوران باشد. مانند هوس بازگشت به دوران کودکی و جوانی و یا قصد بازگشت به شغل و محل زندگی قبلی و غیره... البته این اصطلاح در میان مردم بیشتر به عنوان متلک و از بعد منفی به‌کار می‌رود. در حالی که در موارد بسیاری این حالت می‌تواند یک ویژگی مثبت برای اقدام به تغییر و نجات از وضعیتی آزاردهنده باشد و در برخی اشعار شعرا به جنبه مثبت آن توجه شده است. همیشه در هندوستان از فیل برای نمایش و باربری و نیز جادبه توریستی استفاده می‌شده و هنوز هم می‌شود. یکی از ویژگی‌های فیل‌ها هوش و حافظه آن‌ها است به طوری که فیل‌ها هرگز کسی را که با او دیدار داشته‌اند فراموش نکرده و یا هرگز مکانی را که در آنجا بوده‌اند از یاد نمی‌برند. زمانی تاجری به کشور هندوستان سفر می‌کند و برای کسب درآمد فیلی را خریداری می‌‌نماید تا با بردن آن به کشور خود از آن درآمدزایی کند. بعد از گذشت چند ماه، فیل گوشه‌گیر می‌شود و دیگر تن به هیچ کاری نمی‌دهد. تاجر از این اوضاع به ستوه آمده و طبیب‌های شهر را خبر می‌کند تا بالاخره طبیبی خبره و با تجربه به تاجر می‌گوید که شاید فیل یاد هندوستان کرده و دلش برای دیار خودش تنگ شده است. تاجر که اوضاع را خراب می‌بیند و روز به روز از درآمدش کم می‌شده تصمیم می‌گیرد چاره‌ایی بیندیشد و راهی بیابد. به همین جهت بار سفر بسته و فیل را با خود به هندوستان می‌برد تا بلکه فیل را در آن‌جا فروخته و فیل دیگری خریداری کند. اما همین که به هندوستان می‌رسد فیل پاهایش را محکم به زمین کوبیده و خرطوم خود را تکان می‌دهد، انگار از شادی می‌رقصد. آن هنگام تاجر به یاد حرف طبیب افتاده و پی می‌برد که فیل هیچ مشکلی نداشته و فقط‌ یاد هندوستان کرده. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌹با قامت عصمت و حيا مى‌آيد با بانگ مناجات و دعا مى‌آيد 🌹ميلاد عبادت است يعنى سجاد از سوى خدا به سوى ما مى‌آيد 🌹ولادت با‌سعادت حضرت امام سجاد علیه السلام مبارک باد❤️ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚اداء حق همسفر   بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم قافله ای از مسلمانان آهنگ مکه داشت؛ همین که به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد. در بین راه مکه و مدینه، در یکی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنان آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها، متوجه شخصی در میان آنان شد که سیمای صالحان داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوایج اهل قافله بود. در لحظه اول او را شناخت. با کمال تعجب از اهل قافله پرسید: «این شخص راکه مشغول خدمت و انجام کارهای شماست می شناسید؟» گفتند: «نه، او را نمی شناسیم. این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد. مردی صالح، متقی و پرهیزگار است. ما از او تقاضا نکرده ایم که برای ما کاری انجام دهد، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنان کمک بدهد». گفت: «معلوم است که نمی شناسید؛ اگرمی شناختید این طور گستاخ نبودید و هرگز حاضر نمی شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند!» گفتند: «مگر این شخص کیست؟» گفت: «این، علی بن الحسین زین العابدین است». جمعیت آشفته به پا خاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گله گفتند: «این چه کاری بود که شما با ما کردید؟! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم و مرتکب گناهی بزرگ بشویم!» امام فرمودند: «من عمداً شما را که مرا نمی شناختید برای هم سفری انتخاب کردم؛ زیرا گاهی با کسانی که مرا می شناسند مسافرت می کنم، آنان به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می کنند و نمی گذارند که من عهده دار کار و خدمتی بشوم. از این رو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خود داری می کنم تا بتوانم به سعادت خدمت به رفقا نایل شوم».(1) 1- - بحار الانوار، ج 11، ص 21؛ داستان راستان، ج 1، ص 36،37 منبع: داسان ها و حکایت های حج، ص23 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞مقایسه جالب فاصله صفا و مروه و حرم سیدالشهدا علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام، با ♦️نتیجه باورکردنی نیست ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ سلام صبح بخیر☕️🫖 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🥚🐠🌿🍎 مروری اجمالی بر داستان عمو نوروز عمونوروز یکی از نمادهای نوروز است. داستان عمو نوروز، داستانی عاشقانه‌است. عمو نوروز منتظر زنی است. آنها می‌خواهند با هم ازدواج کنند. بر اساس یک باور قدیمی، نامزد عمو نوروز از یک ماه به نوروز مانده، به دارکوب‌ها و چرخ‌ریسک‌‏ها می‌‏گوید که از برگ نورس درختان و گل های نوشکفته، قبای زیبایی برای عمو نوروز که در سفر دوازده ماهه ‌است ببافند. در بعضی از افسانه‌ها ننه سرما و عمو نوروز هیچ گاه همدیگر را مشاهده نمی‌کنند و زن هیچ وقت در زمان آمدن عمو نوروز بیدار نیست؛ آن قدر خانه را روفته و روبیده و کار کرده که خوابش برده‌ و زن صاحب خانه ‌است و مرد مسافر؛ و این سفر همیشه ادامه دارد. در مورد دیگر تمام موارد مشابه است. با این تفاوت که عمو نوروز و ننه سرما همدیگر را فقط در آخرین لحظات تغییر سال می‌بینند و شانس با هم بودن را فقط در آن زمان دارند. عمو نوروز هر سال آخرین روز زمستان، اولین روز بهار با کلاه نمدیش زلف‌های قرمز حنا بستَه مِثل ریشش با کمرچین آبی و شال خالخالی و شلوار گشاد و گیوهٔ تَختِ از بالای کوه روبروی شهر با لبی خندان دلی شاد با عصای تو دستانش که تکیه‌گاه پیر مرد خستهٔ لب خندان است یواش یواش پایین می‌آید. در افسانه‌ها عمو نوروز نماد طبیعت یا فرد دیگری که برکت به زندگی مردم می آورد بوده‌است و ننه سرما که همسر عمو نوروز است و همیشه منتظر آمدن وی است. در فرهنگ و ادب مردمی ایران شاید بتوان گفت پرآوازه‌ترین افسانه در پیوند با نوروز همان است که آن را با نام افسانه «عمو نوروز» و یا «بابا نوروز» می‌شناسیم. از این افسانه در سروده‌ها و نوشته‌ها پارسی سخنی نرفته است، پس آن را می‌باید افسانه‌ای مردمی دانست. افسانه‌ای که همه ایرانیان به گونه‌ای با آن آشنایند، چون در سالیان کودکی آن‌ را از مادران یا دایگان یا دیگر افسانه‌گویان شنیده‌اند. اگر عمیق تر بنگریم، بر پایه افسانه شناسی سنجشی می‌توان عمو نوروز را با «بابا نوئل» در فرهنگ غرب سنجید. آن افسانه چنین است که در روزهای پایانی سال عمو نوروز به خانه «ننه سرما» در می‌آید تنها یک شب را در این خانه می‌‌گذراند، بامدادان به راه خود می‌رود تا سالی دیگر در همان روز بازگردد. پیداست که عمو نوروز پیری است دیرسال با گیسوان و ریشی انبوه و سپید، ننه سرما هم به همان سال پیرزنی است زمان فرسود. این رخداد نشانه آن است که سال کهن و روزگار سرما به پایان می‌رسد تا سالی نو و روزگار گرما، رستاخیر گیتی، باری دیگر آغاز بشود. ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مقایسه جالب مرگ و سفر به مشهد 🎙 استاد مسعود عالی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦چشمانِ اشک‌آلودم را به نگاهِ تبدار‌َش میدوزم و با گریه لب میزنم؛ -هیچ‌وق
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦به آزمایشگاه که میرسیم، بعد از گذشتِ چند دقیقه و رسیدنِ نوبت‌مان، امیرعلی ضربه‌ای به در وارد کرد و با شنیدنِ صدای محکم و خوش‌طنینِ مردی که اجازه‌ی ورود میداد، هردو نفسِ عمیقی کشیدیم و داخل شدیم؛به پزشک میانسالی که در واقع عموی دوستِ امیرعلی بود، چشم میدوزم که ضربانِ قلبِ بیچاه‌ام به جملاتِ ناگفته‌ی او گره خورده‌بود...کنارِ هم روی تک مبل‌های چرمِ قهوه‌ای مینِشینیم و او به برگه‌ی آزمایش چشم میدوزد! چقدر ثانیه‌ها کُند میگذشت...لعنت به آن لحظاتِ خفقان‌آور! امیرعلی سکوتِ سنگینِ اتاق را میشِکند +آقای زند، مشکل چیه؟ مرد نگاهی به هر دوی ما انداخت و بعد، رو به امیرعلی گفت: -پدرتون چطورن آقای کریم زاده؟ +شکر خدا، سلام دارن خدمتِتون. مرد نفسِ عمیقی گرفت و بی‌هدف سر تکان داد؛ +خب! آزمایشِ قبل نشون داد که ارهاشِ خونِ شما بهَم نمیخوره... و نگاهش روی من نِشست که بی‌اختیار، بغضم سنگین‌تَر میشود؛ -خیلی از زوجین با این مشکل رو به رو هستند راهِ درمان هم داره اما... به وضوح میدیم که نفس‌های امیرعلی پُرفشار شده و عرق بر پیشانی‌اش خودنمایی میکرد...! من اما، هیچ جملاتی برای توصیفِ حالِ خود پیدا نمی‌کردم! ادامه میدهد؛ -و در آزمایشاتِ جدید معلوم شد هردوی شما تالاسمیِ مینور دارید! آخ قلبم! چرا صدای کوبش‌های پُر قدرتش قطع شد؟ صدای امیرعلی به وضوح میلرزدید: +تکلیف چیه دکتر؟ آرنج‌اش را روی میز گذاشته، دستانش را درهَم گِره میزند؛ -کم‌خونی‌های مینور در واقع در علم پزشکی بیماری محسوب نمیشه و فردِ مبتلا خیلی راحت میتونه به زندگی ادامه بده اما راهِ درمانی هم نیست! فقط میشه با تغذیه، از پیشرفتِش جلوگیری کرد. اشکم آرام و بی‌صدا بر گونه روان میشود؛ +خواهش میکنم حرفِ آخرو بزنید دکتر... لحظه‌ای نگاهم میکند و با همان تحکّم ادامه میدهد: -برای ازدواج چون هردوتون مبتلا هستید یه درصدی احتمال داره که فرزندتون به تالاسمیِ ماژور مبتلا بشه که خب، خیلی از مینور خطرناک‌تَره! دستش را بهم میکوبد؛ -و حرفِ اخر...اگه خودتون و خانواده‌تون با این موضوع مشکلی ندارید، یه رضایت‌نامه‌ی کتبی از پدرهاتون میتونه همه‌چیزو حل کنه... و اینکه بعدها اگه فکرِ بچه‌دار شدن به سرتون بزنه، باید دردسرهاش هم در نظر بگیرید... دهانم نیمه‌باز مانده و قطره‌ی اشکم بر گونه خشک شده‌بود! آرام به سمتِ او برمیگردم و با دیدنِ چشمانِ بسته‌اش که با درد روی‌هَم فشرده میشد، ناگهان تمامِ تنَم بی‌حس شد و روی صندلی وا رفتم...صدای دکتر که خانوم خطابم میکرد و بعد، حضورِ او را در چندسانتی‌ام حس کردم که با نگرانی صدایم میزد، اما... همه‌چیز مقابلِ دیدگانم سیاه شُد! •ادامه از زبانِ سوم شخص• حالِ ریحانه اصلاً رو به راه نبود؛ تمامِ مدتی که به او سِرُم وصل کرده‌بودند، نگاهش را به مَردی که بی‌قرارتَر از او، به چارچوبِ در تکیه زده و هر از گاهی با کلافگی چنگ در موهایَش میزد، دوخته‌بود و مظلومانه و پُر درد اشک میریخت. امیرعلی اما، از درون در جنگِ عظیمی با خود به‌سَر میبُرد؛ از طرفی می‌دانست خانواده‌اش به همین راحتی با این مسئله کنار نیامده و قطعاً دردسرهای بزرگی در پیش بود، و از سوی دیگر وقتی به ریحانه و چشمانِ درشتِ قهوه‌ایِ تیره‌ی دور مشکی‌اش نگاه میکرد و قلبَش بیتاب میشد، میفهمید نمی‌تواند از ساداتَش دل بکَند و همین هم بدتَرش میکرد... ساعتی گذشت و وضعیتِ عمومی ریحانه بهبود یافت؛ از ازمایشگاه خارج شدند و حالا او مانده بود و دختری که هر دَم، دردِ دلِ کوچکش، اشکی میشد و از چشمانَش می‌چکید؛ حال آنکه بغضِ سنگینی، گلوی امیرعلی را میفشُرد و او، شرایط را برای بروزِ احساسَش مناسب نمی‌دانست... -من رو قولِت حساب کردم امیرعلی! صدای گریان و از غصه لرزانِ ریحانه، زخمِ دیگری شد بر قلبَش؛ +کی حرف از رفتن زد که داری قولَمو به رُخ میکِشی سادات؟ و هرچه کرد، در پنهان‌کردنِ بغضَش موفق نبود!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍🏻نوروز در ده هزار سال بعد  پادشاه ایران جمشید ، شب بیست و نهم فروردین ، در خواب دید ایران را آذین بسته اند اما هیچ کس را نمی شناخت . آدمها تن پوش دیگری داشتند . همه می دویدند ، یکی گفت اینجا چرا ایستاده ایی ؟ ! جشن نوروز بزودی فرا می رسد باید آن را با خویشاوندانت پاس بداری ! جمشید با تعجب گفت فردا جشن نوروز را آغاز می کنم ! چرا امروز می دوید ؟  آن مرد گفت جمشید ده هزار سال پیش این جشن را بر پا نمود ! زودتر به خانه ات رو که خویشاوندانت چشم بدر دارند !  جمشید از خواب پرید و فهمید جشن نوروز جاودانه است . او نوروز را به روشنی و بزرگی برگزار نمود و در آنجا رو به ایرانیان کرد و گفت اگر شدنی بود هر روز را نوروز می نامیدم ...  نوروز ماند چون همراه بود با سرشت آدمیان و طبیعت همانگونه که ارد بزرگ می گوید : نوروز ایرانیان ، فرخنده جشن زمین و آدمیان است و چه روزی زیباتر از این ؟ ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ✍🏻بهار می‌رسد حتی اگر ته جیب پدر، نوک جوراب من، و شقیقه ‌ی لایه ی ازون سوراخ باشد. عجیب که نوروز، هیچ‌وقت صبر نمی کند تا کمی وضع ما بهتر شود... کاش در این چند ساعت باقی‌مانده، یکی پیدا شود، دوتا تقه‌ ی بی‌منت به گلگیر ماشین پدر بزند تا بدون رنگ در بیاید، یکی هم به پس کله‌ی من؛ تا دیگر لباس‌های پلوخوری‌ام را در مراسم متفرقه نپوشم. ولی چارقد مادر، با آن که نو نیست، آبرومند است و بوهای خوب می‌دهد.. مثل هر سال.. آری سال نو در راه است و بهار، چون شاخه ‌ی نوری زلال، از هزار توی تاریکی سر می‌رسد و لبخند ی بی‌بهانه بر لب‌های من می نشاند‌‌، که معمولا تا فوت زود هنگام اولین ماهی قرمزمان دوام دارد؛ زیرا باز یادم می‌آید، «حتی آرزوی دریا، در دل کسی که سهمش از دنیا، فقط یک تنگ است» باعث سنکوب می‌شود. اما خدا با ما رفیق است.... و مثل هرسال، سر سفره ‌ی هفت سین مان می‌نشیند؛ به 'یا مقلب القلوب' پدر گوش می کند، و... شاید هم مثل مادر خودش را تکان می‌دهد... ما... دل مان به رفاقت خدا گرم است! و روی معرفتش،، خیلی حساب کرده‌ایم... پیشاپیش سال نوی همه ی رفقایی که روی معرفت مون حساب باز کردند و روی معرفت شون حساب باز کردیم خیلی مبارک باشه😊 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ سلام صبح بخیر☕️🫖 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ بزرگترین جشن ایرانیان باستان بعد از نوروز در ستایش و گرامیداشت "میترا" بود که با آغاز پاییز برگزار میشد. این جشن، میتراکانا یا مهرگان نام دارد که آغاز سال نو زراعى بوده و در نخستین روز ماه مهر برگزار میشده است. زرتشتیان ایران و خارج از ایران آن را در دهم مهر یا نزدیک‌ترین زمان به دهم مهر برگزار می‌کنند. در زمان ساسانیان بر این باور بودند که اهوره‌مزدا یاقوت را در روز نوروز و زبرجد را در روز مهرگان آفریده‌است و از دیر باز ایرانیان بر این باور بودند که در این روز کاوه آهنگر علیه ضحاک به پاخاست و فریدون ضحاک غلبه کرد. مردم ایران از هزاره دوم پیش از میلاد آن را جشن می‌گیرند. مهر یا میترا در زبان فارسی به معنای «روشنایی، دوستی، پیوند و محبت» است و ضد دروغ، پیمان‌شکنی و نامهربانی است. فلسفه جشن مهرگان سپاسگزاری از خداوند به خاطر نعمت‌هایی است که به انسان ارزانی داشته و استوار کردن دوستی‌ها و مهرورزی میان انسان‌هاست. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚بعد از سي سال نوروز به شنبه افتاد این ضرب المثل شیرین فارسی رو شنیدین ؟ "شنبه به نوروز افتاد"؟ خوب اگه نشنیده بودین حالا شنیدین! موضوع اینجاست که سالها طول میکشه تا سال جدید در روز شنبه تحویل بشه،به همین خاطر اگه شروع نوروز در شنبه باشه اونو خوش یمن میدونن و وقتی یه اتفاق غیر منتظره خوب رخ میده میگن: چی شده؟ شنبه به نوروز افتاده؟ امسال شنبه به نوروز افتاده،به فال نیک بگیرید .اول قرن و اول هفته و اول سال و اول فروردین خوش یمن و پر خیرو برکت باشه چنان سالی شود ،شنبه به نوروز شود نیکو همه سال وهمه روز به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🎊فرا رسیدن سال ۱۴۰۰ مبارک😍 با امید به تموم شدن مشکلات و داشتن یه سال عالی بزنید روی 👇۱۴۰۰👇 🌺 🍀 🍀🍀 🌺 🍀 🍀 🌺 🍀🍀🍀🍀 🌺 🍀 🌺 🍀 🌺🌺 🍀🍀 🌺 🍀 🌺 🌺 🍀 🍀 🌺 🍀 🌺🌺 🍀🍀 بزرگترین فروشگاه چادر مشڪے در ایام عید هم ڪنار شماست با کلــــے عیدی🎁 دوستان سین هشتم سفره هفت سین تون رو سوغات مشهد الرضا بگیرید😍💚👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلباب‌های خود را بر خویش فرو افکنند. «سورهٔ احزاب، آیهٔ۵۹» به دستور خدا عمل کن و روی جلباب کلیک کن هدیهٔ امام رضا(؏)😍👇 ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ 🔴 🔴 🔴 فروشگاه‌جلابیب بنی‌فاطمی(س)💝🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🎉یـامقلب القلوب و الابصار 🌸یـا مـدبرالیـل و النـهار 🎉یـامحـول الحـول و الاحـوال 🌸حـول حـالنا الی احسن الحـال 🎉حـلول سـال نــو 🌸و بـهار پرطراوت را 🎉به همه شما عزیزان 🌸تبریک عـرض میکنم 🎉🌸نـوروزتـون مـبـارک 🎉🌸 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
⁠ ‌ 🌹🍃سال نو مبارک🍃🌹 ‍ بدوبدوهای آخر سال که معرّف حضور همه‌تون هست.🏃🏻 یادمه بچه که بودیم بزرگترامون می‌گفتن: "بجنبین تا قبل سال تحویل همه‌ی کارا تموم شه و الا موقع سال تحویل مشغول هر کاری باشین، معنیش اینه که تا آخر سال دائم همون کارو‌ می‌کنین." ما هم از ترسمون هرکاری رو که بهمون گفته بودن رو تندتند انجام می‌دادیم...😅 حالا این حرفو رو چه حسابی می‌زدن، خدا می‌دونه!🤷🏻‍♂️ خلاصه هرچی باشه، حُسنی که سال تحویل داره اینه که کلی از کارای عقب افتاده انجام می‌شه و کلی حسابا صاف می‌شه و همه‌چی ترگل ورگل می‌شه.👌🏻 نمی‌دونم با این‌که می‌دونیم و تجربه‌شون کردیم که قرار نیست دنیا کن فیکون و گل و بلبل بشه، چرا همه‌مون یه جورایی امید داریم که سال جدید، همون نقطه‌‌ی عطفی باشه که قراره زندگیمونو متحول بکنه... در این لحظات آخر سال، آرزو می‌کنم اون لحظه‌ای که قراره نقطه عطف واقعی زندگی ما اتفاق بیفته، یعنی وقتی ما رو به یه عالم دیگه می‌برن، آماده باشیم و حسابامونو با همه صاف کرده باشیم و مشغول دنیا نباشیم که دیگه اون طرف شوخی و قصه‌ی خیالی بزرگترا نیست...🤚🏻❗ خدایا ما رو تو اون مسیر درستی که  فرستادگانت و حجت‌هایت هستن قرار بده که خاطرمون جمع باشه که بیراهه نرفتیم ...🙏🏻 اصلا بذارید آرزوی اول و آخرو بکنم: خدایا این سال جدید رو واقعی و حقیقی متحول و بهاری کن . . . با ظاهر کردن بهار آدمیان یعنی صاحب‌ و مولای مهربونمون 🍃🌸 🌼 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚نوروز شناسی 📌الهه‌ی مربوط به نوروز در ایران ننه خاتون نام دارد، معادل بابلی و ایرانی آن "آناهیتا" است که این الهه، خدای جنگ، آفرینندگی و باروری است ایرانیان باستان اعتقاد داشتند که به اراده آناهیتا باران فرو می‌آید، رودها به جریان می‌افتند، گیاهان می‌رویند و حیوانات و انسان‌ها زاد و ولد می‌کنند و رحمت آناهیتا شامل تمام موجودات زنده می‌شود به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🍳🥛صبح بخیر ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚استمداد طلبی از امام رضا (ع) سلیمان جعفری که از نسل حضرت ابی طالب است، می گوید: در میان باغ در خدمت امام رضا علیه السلام بودم که ناگاه گنجشکی آمد با حال اضطراب جلوی آن حضرت نشست و مرتب داد می زد و فریاد می کشید. حضرت به من فرمود: فلانی می دانی این گنجشک چه می گوید؟ گفتم: خیر! فرمود: می گوید؛ماری در خانه می خواهد جوجه های مرا بخورد. سپس فرمود: این عصا را بردار و حرکت کن و در فلان خانه مار را بکش! سلیمان می گوید: من عصا را برداشتم و وارد آن خانه شدم دیدم ماری به سوی جوجه ها در حرکت است او را کشته و به خدمت امام برگشتم. 📚منبع :بحار الانوار : ج 49، ص 88، و ج 64، ص 302. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦به آزمایشگاه که میرسیم، بعد از گذشتِ چند دقیقه و رسیدنِ نوبت‌مان، امیرعل
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه.. ⟦دختر مقابلَش ایستاد و با التماس هِق زد؛ -امیرعلی دوسِت دارم، حواست هست؟ امیر نَری قلبم بمیره....؟! امیرعلی من به سادات گفتنات محتاجم! دست روی شقیقه‌هایش گذاشت و ولومِ صدایش را اندکی بالا بُرد؛ +بس کن ریحانه، جانِ جدِّت تمومش کن! و بلاخره قطره‌ی اشکش بر گونه روان شد و حالِ دختر را بدتر از بد کرد... خیره به ردِ اشک بر صورتِ مَردش، لب زد: -امیر حالم خوب نیست...ببین....ببین! و دستانِ لرزانش را مقابلِ او میگیرد؛ امیرعلی چشم برهَم گذاشته و نفسِ پُردردی میکِشد که ریحانه هق میزند؛ هربار مظلوم‌تر از قبل...! ‌-چرا با من این کارو کرد؟ و بلافاصله سرش را بالا گرفته و ادامه داد: -مگه شاهدِ اشک‌هام نبودی خدا؟ کی از خلوت‌های پُردرد و نیازِ من خبر داشت جز تو؟! امیرعلی نگاهَش میکرد؛ دستش را مُشت کرده بود تا از وسوسه‌ی در آغوش‌کِشیدنَش در امان بماند! آغوشی که شاید گرمایَش می‌توانست تنها کمی از بی‌قراری‌های ریحانه را تسکین بخشد و مَأمنی برای اشک‌های معصومَش باشد، اما او می‌دانست که این‌کار گناه است و بر خلافِ اعتقادات و باورهای دینی‌اش! ریحانه هرچه که بود، نامحرمَش بود! زیرِ لب ذکرهای مختلف میگفت و بر شیطان لعنت میفرستاد اما...به مژگانِ بلندِ ریحانه که حالا در اثرِ گریه، نم‌دار شده و به‌هَم چسبیده‌بود که نگاهی می‌اندازد، قطره اشکِ دیگری نیز از چشمانِ زیبایَش سرازیر میشود؛ دختر با حسرت به چهره‌ی او زُل میزند؛ -بهش میگفتم خدایا اگه امیرعلی قسمتَم نیست، این عطشِ خواستنو از من دور کُن...دیدی کربلایی؟ حالا هرچی میخوای بگو؛ فقط نگو حتما حکمتی توشه و نباید نگران باشم و همه‌چی درست میشه!‌ صدایش را اندکی بالا بُرد و اشکانَش با قدرتِ بیشتری سرازیر شد: -چون هیچی درست نمیشه امیرعلی... خانواده‌ها میفَهمن و... ناگهان...ای وای خدایا! امیرعلی طاقت از کف میدهد و از روی چادر، بازوانِ ریحانه را محکم میگیرد و تکانِ خفیفی به او میدهد؛ +دوستِت دارم ریحانه! عاشقا ترسو نمیشن! و تنها، چشمانِ متحیر و گرِد شده‌ی ریحانه بود که نصیبَش میشد؛ انگار که تازه به‌خود آمده‌باشد، نگاهی به وضعیت‌شان انداخت و به سرعت عقب کِشید؛ نفس نفس میزد و کلافه دستی به ریش و سپس گردنَش کشید و زیرِ لب مدام زمزمه میکرد: +استغفرلله... لعنت بر شیطون... پشیمانی در تک تکِ کلماتش موج میزد؛ چشمانش را روی‌هَم فشُرد و از دختر که حالا ساکت شده بود، روی برگرداند؛ +ببخش سادات؛ من... و با نیم‌نگاهی به پشتِ سرش، دمِ عمیق و لرزانی گرفت و قدمی به‌جلو برداشت که ریحانه هم با همان بُهت و حسِ خاص و مطلوبی که بی‌وقت به جانش افتاده‌بود، آرام و با تردید، پشتِ سرش به راه افتاد؛ حال آنکه تپش‌های بی‌قرارِ قلبش هنوز پا برجا بود و مغزش از فکرِ جدایی از امیرعلی در حال انفجار بود...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚عبرت از «امير تيمور گورگان» در هر پيشامدى آن قدر ثبات قدم داشت كه هيچ مشكلى سد راه وى نمى‌شد. علت را از او خواهان شدند، گفت: وقتى از دشمن فرار كرده بودم و به ويرانه‌اى پناه بردم، در عاقبت كار خويش فكر مى‌كردم ؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعيف افتاد كه دانه غله‌اى از خود بزرگتر را برداشته و از ديوار بالا مى‌برد. چون دقيق نظر كردم و شمارش نمودم ديدم، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمين افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر ديوار برد. از ديدار اين كردار مورچه چنان قدرتى در من پديدار گشت كه هيچگاه آن را فراموش نمى‌كنم. با خود گفتم: اى تيمور تو از مورى كمترى نيستى، برخيز و درپى كار خود باش، سپس برخاستم و گماشتم تا به اين پايه از رسيدم. 📚منبع :صد موضوع پانصد داستان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ
📚دعایی که هدر رفت ! خداوند به يكى از پيامبرانش فرمود كه در ميان قومت سه دعای فلان شخص است. پیامبر آن شخص را مطلع کرد و آن مرد نیز این قضیه را به همسرش اطلاع داد ، همسر مرد از وی درخواست کرد که یکی از دعاها را مختص او قرار دهد و مرد نیز پذیرفت. آن مرد از وى خواست تا كند كه او زيباترين روزگار گردد ، مرد نیز دعا کرد و دعایش مستجاب شد ، ولى زيبايى زن چنان كرد كه پادشاه و درباريان و جوانان بسيارى به او دل بستند. كار به جايى رسيد كه آن زن ديگر به پيرش علاقه‌اى نداشت و خشمگينانه با او رفتار مى‌كرد ولى آن مرد پيوسته با زنش مى‌كرد. اما بلاخره طاقتش به سر رسید و مرد از خدا خواست كه زنش را به شكل سگى درآورد. فرزندان آن مرد به نزد وی آمدن و گفتند مردم مارا سرزنش می کنند که مادر شما است و ... زارى‌كنان به پدر التماس کردند تا برای حفظ‍‌ آبروى خانواده، مادرشان را به چهرۀ نخست درآورد؛ پدر نيز قبول كرد و دعا کرد؛ همسرش به چهرۀ پيشين بازگشت و اينگونه دعا های این مرد ضایع شد. 📚منبع :بحار الأنوار, ج 14 , ص 485 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜یادش بخیر همه چی رنگ و بوی دیگه ای داشت به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌‌ 🍳🥛سلام صبح بخیر به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍🏻از زمانی که بخاطر دارم پدربزرگ اکثر اوقات کلافه بود؛ روی ایوان چوبی خانه می نشست و دود سیگاری که از میان انگشت های چروکیده اش به هوا برمیخاست، نشان از همان بی حوصلگیِ همیشه داشت. آن ساعت جیبی که تمام مدت در دستش بود و نگاه بی فروغی که به عقربه های آن خیره میشد، نمی دانم چرا، اما انگار خبر از یک عذاب وجدان درونی میداد. مادربزرگ هم از پشت پنجره اتاق، به همسرش نگاه میکرد و هرچند لحظه یکبار سری تکان میداد که علتش را نمی دانستم و من تمام این صحنه ها را از درِ نیمه باز اتاقم در آن سوی حیاط قدیمی شاهد بودم! چندباری قصد کردم علت را جویا شوم؛ اما دلم رضا نمیداد. چیزی که پدربزرگ را این چنین آشفته و مادربزرگ را آن گونه نگران کرده بود، شاید برای من قابل شرح نباشد! شاید نخواهند که بدانم و شاید ها و شاید های دیگر... اما با این حال نمی دانم چرا ذهنم همیشه مشغول آن ساعت جیبی میشد که پدربزرگ هیچ وقت آن را از خود جدا نمیکرد. زل زدن به صفحه یک ساعت قدیمی چه دلیلی می توانست داشته باشد؟! سال ها به همین روال گذشت؛ پدر بزرگ آنقدر سیگار کشید تا مُرد... بعد از مرگش، مادربزرگ آن ساعت جیبی را بی هیچ حرفی به من داد. انگار میدانست دلم هنوز درگیر رازیست که سال ها میان او و همسرش باقی ماند. ماه ها بعد، وقتی ساعت خراب شد، آن را به ساعت سازی بردم تا شاید بتوانم یادگار پدربزرگم را برای مدت بیشتری داشته باشم اما... ساعت ساز عکسی را به من داد که پشت صفحه ساعت مخفی شده بود.... عکسِ دختری که اصلا شبیه جوانی های مادربزرگ نبود!! و تازه فهمیدم پدر بزرگ چقدر سیگار میکشید..... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚عاقبت عابدی که با می کرد امام حسن عسكرى (ع ) فرمود: خداوند به جبرئيل ، وحى كرد و به او فرمان داد كه شهرى را كه اهلش كافر و گنهكارند، ويران كن تا همه به برسند. جبرئيل عرض كرد: پروردگارا آيا همه را جز فلان را به هلاكت برسانم ؟(جبرئيل مى خواست بداند كه چرا آن عابد پارسا نيز به هلاكت برسد) خداوند فرمود: آن عابد پارسا را قبل از ديگران به هلاكت برسان عرض ‍ كرد: خدايا، عابد را چرا كنم ؟ با اينكه عبادت كننده و پارسا است ؟! خداوند فرمود: به او امكانات و قدرت دادم ، ولى اوامر به معروف و نهى از منكر نكرد، و با گنهكاران دوستى و رفت و آمد بسيار داشت ، با اينكه در راه خشم من بود . 📚منبع : وسائل الشيعه ج 11 ط جديد ص 406 - روايت ديگرى نظير اين روايت در صفحه 413 همين كتاب آمده است . به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═