بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚حکایت خواندنی روزي بود و روزگاري. در دياري پادشاهي زندگي مي کرد. روزي از راهي مي گذشت و هيزم شکني
پادشاه گفت مرا نکشيد و به من مجال دهيد من مي توانم برايتان کار کنم دزد ها از او پرسيدند چه کاري مي تواني انجام دهي؟ پادشاه گفت: در قالي بافي مهارت دارم.
دزدان وسايل مورد نياز را در اختيار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالي بافي کرد. روز ها پشت سر هم مي گذشت و پادشاه مشغول قالي بافي بود و هيچ يک از خانواده ي او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بيايند. بعد از گذشت چند ماه پادشاه توانست قالي را ببافد او با زيرکي نشاني محل اختفاي خود را بر روي قالي نوشته بود. قالي را به دست دزدان داد و گفت اين را اگر به قصر پادشاه ببريد با قيمت خوبي از شما مي خرند.
دزدان که سواد نداشتند نوشته هاي روي قالي را بخوانند قالي را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتي قالي را نگاه کرد فهميد که شوهرش را کجا پنهان کرده اند و سربازان فراواني را به سوي محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند.
پس از آزادي پادشاه به ياد هيزم شکن افتاد که عمل کردن به نصيحت او باعث شده بود زندگيش نجات پيدا کند. هيزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوي ديگران.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌸برای دیگران از خداوند
🍃در خواست خیر داشته باشید
🌺قانون کارما میگوید :
هر نیتی که میکنیم و یا هر عملی که
انجام میدهیم ،دست به دست
چرخیده وهمانند آن به خودمان
باز میگردد.
🌸نیتی که میکنیم باعث تابش انرژی به
جهان هستی میشود که پس از مدتی ،
دیر یا زود آن را دریافت خواهیم کرد.
🌺در نتیجه از امروز می کوشیم که
حتی افکار و نیّات خود را کنترل کرده
و آنها را به سمت و سوی مثبت سوق دهیم
🌸ما همیشه از افکار منفی چه در مورد
خود و چه در مورد دیگران دوری می کنیم.
🌺و در آرامش زندگی میکنیم و میدانیم
هر چه به دیگران خوبی کنید
هزاران برابر به سمت ما برخواهد گشت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚شکایت از فقر
شخصي آمد به نزد پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) شكايت از فقر و نداري كرد. حضرت فرمود: مگر نماز نميخواني عرض كرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا ميكنم، حضرت فرمود: مگر روزه نميگيري عرض كرد سه ماه روزه ميگيرم.
آن حضرت فرمود امر خدا را نهي و نهي خدا را امر ميكني يا به كدام معصيت گرفتاري. عرض كرد يا رسول الله حاشا و كلّا كه من خلاف فرمودهي خدا را بكنم حضرت متفكرانه سر به جيب حيرت فرو برد ناگاه جبرئيل نازل شد
عرض كرد يا رسول الله حق تعالي ترا سلام ميرساند و ميفرمايد در همسايگي اين شخص باغيست و در آن باغ گنجشكي آشيانه دارد و در آشيانه او استخوان شخص بينمازي ميباشد به شومي آن استخوان از خانهي اين شخص بركت برداشته شده است و او را فقر گرفته است.
حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بينداز دور. به فرمودهي آن حضرت عمل كرد بعد از آن توانگر شد.
📚مکیال المکارم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رفتار عجیب آقایون بعد از ازدواج !
#دکتر_انوشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🐬وقتی شب میشه
✨یـه دنیـا خاطره
🐬یـه دنیـا خیـال
✨میـاد تـو دل آدم
🐬من آرزو میکنم امشب
✨دلتـون آروم باشـه ♡
🐬و رویاهاتـون شیرین
✨شبتون قـشنگ
🐬دلتون پـر از زیبـایی
#شـب_بخیر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦩🌸صبح قشنگتون گلبارون
🦩🌸روزتـون پراز موفقیت
🦩🌸حـال امـروزتــون زیبــا
🦩🌸 دلاتون پراز عشق و محبت
🦩🌸تنتون سالم و روزتـون قشنگ
🦩🌸یکشنبه خـوبی داشته باشید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 یک لنگه جوراب
یادمه هفت ساله بودم. روز پدر بود ومن هم برای خوشحال کردن بابا میخواستم کادویی برایش بخرم. با خاله رفتیم خرید هر چی نگاه کردم هیچ کادویی بجز یک جفت جوراب سفید و خوشگل به درد بابا نمی خورد. برگشتیم خونه.
جوراب ها رو کادو کردم، دولنگه جوراب بود!نخواستم بابا ناراحت بشه رفتم سمتش بوسیدمش اونم منو بوسید. جوراب رو به بابا دادم. لنگه دیگه اش رو پشت سرم قایم کردم. جوراب رو باز کرد خندید و پرسید پس لنگه دیگهاش کو!؟
دوباره بوسیدمش و گفتم بابا واسه روز جانباز پول ندارم واست کادو بخرم، برا همین لنگه دیگهاش نگه داشتم اون روز بهت هدیه بدم!
#داستان_بخوانیم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
♦️آدمیزاد ترمز می خواهد،
چون قدرتمند است
🔹یک روز دو تا از بچه های من در خانه دوچرخه بازی می کردند که خوردند به هم. از یکی شان که بزرگتر بود، پرسیدم: چرا چنین شد؟
🔹گفت: چرخ من، لنت ترمزش افتاده است و ترمز نمی گیرد. به آن یکی گفتم: چرخ تو هم که ترمز ندارد. جواب داد: این دوچرخه ، کوچک است، چرخ کوچک که ترمز نمی خواهد! برای چرخ بزرگ ترمز
می گذارند.
🔹هرچه قدرت چرخ بیشتر، ترمز او هم قوی تر. چطور اگر دوچرخه درجه اش بالا برود، ضرورت ترمزش را بچه هفت ساله هم در می یابد، اما وقتی علم انسان و قدرت او بالا می رود، ترمز نمی خواهد؟
🔹قدرت شکافتن کوهها و خارج شدن از فضای جاذبه زمین، قدرت این که شهری را خاکستر کند را دارد؛ ولی کو ترمزش.
👤 آیت_الله_حائری_شیرازی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 نتیجه حرص بر دنیا
بعضیا فکر می کنن اگه به مرحلهای از دنیا رسیدن دیگه دست از طلب دنیا بر می دارن و در مسیر خدا حرکت می کنن ، در حالی که خاصیت دنیا این هست که هر چی دنبالش بریم بیشتر گرفتارش می شیم و یه زمان چشم باز می کنیم می بینیم که در دنیا غرق شدیم ، و راه برگشتی هم نداریم... و به جایی خواهیم رسید که با عشق به دنیا خواهیم مرد ! پس بیایید از همین الآن حرص به دنیا رو از دلهامون جدا کنیم که فردا دیر است...
حضرت امام باقر (ع) میفرمایند :
شخصی که حريص بر دنياست ، مانند كرم ابريشم است كه هر چه بيشتر ابريشم بر خود می پيچيد ، راه خروجش دورتر و بستهتر می گردد تا اينكه بميرد .
مَثَلُ الحَريصِ عَلَی الدنيا مَثَل دُودَةِ القَزّ ، كُلَّما اِزادادَت مِنَ القَزِّ علی نَفسِها لَفّاً ، كان أَبعَدَ لها من الخروج حتی تَموت .
📚 الكافي ، ج ۲ ، ص ۳۱۶
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚با مهربانترین معلمهای جهان آشنا شوید
🔹حنان الحروب؛ معلم زن فلسطینی است که از طریق بازی با گلوله، کودکان را از وحشت جنگ نجات میدهد
🔹محمدعلی محمدیان؛ معلمی که بهخاطر دانشآموز بیمارش، موی سر خود را تراشید
🔹عقیله آصفی؛ یک فرشته در کمپ پناهجویان
🔹ارین گروول؛ معلمی که از کودکان نویسنده میسازد
🔹الیسا گوئرا کروز؛ معلم خوش ذوقی که به فکر مهد کودکها بود
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه پند آموز
کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
امام علی علیه السلام:
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
📚غررالحكم، ج۲، ص۵۲
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایتی زیبا و خواندنی
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟»
درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه میخواهی؟»
درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیان خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت:
«نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 گمگشته
پیرمرد نفسش را از بین لبهای نیمه بازش بیرون داد و میان جمعیت تلوتلو خورد. با دست عرق از روی چینهای پیشانی اش پاک کرد و عینک دورسیاه را روی چشمهای به اشک نشستهاش جابجا کرد. پسرجوانی که ریشهای انبوهش را با نوک انگشتان به بازی گرفته بود، پیش رفت و پیرمرد را از میان جمعیت بیرون کشید.
«پدرجان اینجا چیکار میکنی؟»
پیرمرد تقلا میکرد تا خلاص شود. صدایش میلرزید و سکسکه گاهوبیگاه میان حرفهایش میدوید.
«قراره... پسرم... بیاد... پیشم.»
«اینجا؟ تو این بلبشو؟»
زنی موهای آشفته اش را زیر چادر پوشاند و از میان جمعیت سرک کشید.
«حتماً گم شده بنده خدا.»
پیرمرد تلاش میکرد خودش را به جلوی جمعیت برساند.
«من... نه... پسرم... گم... شده.»
سکسکهاش شدیدتر شده بود و با هر ضربه تنش میلرزید. مردی با پارچه ای چرکمُرد سر بی مویش را از عرق پاک کرد و لیوانی را جلوی دهان پیرمرد گرفت.
«بخور پدرجان آبه.»
پیرمرد لبهای خشکیده اش را روی هم فشرد و دوباره به اطراف چشم گرداند. صدایی مردانه از میان همهمه آدمها بلند شد:
«دارن میان.»
جمعیت موج میخورد و پشت به پیرمرد پیش میرفت. تابوتهایی پیچیده در پرچمهای سه رنگ روی دستهای زن و مرد معلق بودند. صدای نوحه از بلندگوهای اطراف پخش میشد و بوی اسپند و گلاب توی هوا میپیچید.
پیرمرد میان جمعیت پس و پیش میشد و با دستهایش که پر بود از رگهای برآماسیده چنگ می انداخت به تابوتی که میان دو تابوت دیگر شناور بود. حالا سکسکه جایش را به بغض داده بود.
«بالاخره اومدی بابا؟ دیگه... اینبار گمت... نمیکنم...»
❥↬ @bohlool_aghel
💢بیانیه تبیینی وزارت اطلاعات درباره مجازات علیرضا اکبری
💬وزارت اطلاعات:
🔹انگلیسیها زمانی که اکبری را طی دو مرحله به جاسوسی کشاندند، برای فرارش از ایران نقشه کشیدند، بیش از دو میلیون یورو به او دستمزد پرداخت کردند، خانههای اشرافی در وین و لندن و جنوب اسپانیا برایش تهیه کردند و خارج از روال عادی به وی کارت اقامت، سپس تابعیت و گذرنامه انگلیسی دادند؛ خوب میدانستند که او را به سوی چه سرنوشتی سوق میدهند.
🔹خیانت علیرضا اکبری به کشورش محصول بازی کثیف رژیم انگلیس، بهرهگیری از نقاط ضعفش، و کشاندن او به مسیر وطنفروشی بود و عملاً همان رژیم خبیث باید پاسخگوی انحراف، خیانت و مجازات جاسوس اکبری باشد، نه آنکه مزورانه لباس عزا بهتن کند و بانگ خونخواهی وی را سر دهد.
🔹از همین رو به افرادی که به هر نحو در دام سرویسهای جاسوسی افتادهاند توصیه میگردد با معرفی خود به وزارت اطلاعات از تخفیف در مجازات و رأفت اسلامی بهرهمند گردند؛ در غیر اینصورت از تعقیب و مجازات در امان نخواهند بود.
🔹 اکنون خط بطلان دائمی بر مصونیت کاذبِ ایجاد شده از سوی سرویس اطلاعاتی انگلیس کشیده شده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت
ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ.
ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ.
ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ .
ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، عتیقه است.
📚 امثال و حکم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚انتظار
توی کمتر از یک ماه همه کسانی که باهام بودن تنهام گذاشتن، فرار کردن یا اینکه گم شدن و مردن، جز یه نفر، دستیارم تنها کسی بود که هنوز تو اردوگاهی وسط سردترین نقطه زمین کنارم مونده بود، اون کله شق ترین آدمی بود که تا حالا دیدم.
با اینکه خانواده اش رو تو سقوط یه هواپیما از دست داده بود ولی باور داشت که اون ها هنوز زنده هستن و تو یه جزیره متروکه دارن زندگی می کنن.
دستیارم بعد از اینکه هر کس از اردوگاه فرار می کرد بر می گشت و به من می گفت که نگران نباش رییس، اون ها به زودی بر می گردن.
مرتیکه دیوانه فکر می کرد همه اتفافات زندگی مثل یه بازی می مونه، فکر می کرد یه روز همه رفته ها بر می گردن، همه مرده ها زنده میشن و آرامش دوباره برقرار میشه، حتی گاهی جلو پنجره می نشست و چشم هاش رو به هم فشار می داد و بعد باز می کرد تا ببینه این بازی تموم شده یا نه، صبح ها هم وقتی از خواب بیدار می شد از من می پرسید بازی تموم نشد؟
تا اینکه یه شب اومد تو اتاقم و گفت: رییس می دونم این بازی تموم شدنی نیست، می دونم اون ها دیگه بر نمی گردن، می دونم ما اینجا گیر افتادیم، ولی بیا یه بازی دیگه رو شروع کنیم؟
گفتم: چه بازی؟
گفت: من از اینجا فرار می کنم و قول میدم که کمک بیارم،تو هم قول میدی منتظرم باشی؟
گفتم باشه، حالا هم نزدیک بیست ساله منتظر کسی نشستم که تو یه شرایط سخت بهم قول داد که برگرده!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 اسلام طرفدارِ ورزش است
قبل از انقلاب در سفرى که به کرمان داشتم، وارد دبيرستانى شدم. بچه ها در حال بازى بودند. رئيس دبيرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطيل و بچه ها را براى سخنرانىِ من جمع کرد. من هم گفتم: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. اسلام طرفدار ورزش است والسلام. اين بود سخنرانى من، برويد سراغ ورزش.
رئيس دبيرستان گفت: آقاى قرائتى شما مرا خراب کردى! گفتم: شما میخواستى مرا خراب کنى و بچه ها را از بازى شيرين جدا کنى و پاى سخن من بياورى. آنان تا قيامت نگاهشان به هر آخوندی مى افتاد، می گفتند: اينها ضد ورزش هستند و با اين حركت از آخوندها يك قيافه ضد ورزش درست مى کنی.
بچه ها دورِ من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى. پرسيدند شبها کجا سخنرانى داريد؟ من هم آدرس مسجدى را که در آن برنامه داشتم به بچه ها دادم. شب ديدم مسجد پر از جوان شد.
📚کتاب خاطرات، حجت الاسلام قرائتی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آدم ها رو آدم ها پیر میکنند
#دکتر_انوشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه و پندآموز
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🎉امشب اول رجب
🌸و شب میلاد امام
🎉محمد باقر (ع) است
🌸باز امشب عــشق
🎉مــــهمان دل هاست
🌸یارب العالمین
🎉امیدوارم اين
🌸آغاز زیبا و نــورانی
🎉ماه مبارک رجب
🌸آغازی باشد برای
🎉شـــادی و لبخند
🌸و گشايش در كليہ
🎉امورِ مادی و معنوی
🌸دوستان و عـــزیزانم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستانکوتاه
حضرت عيسي (ع) با جمعي در جايي نشسته بود. مردي هيزم شکن از آن راه با خوشحالي و خوردن نان مي گذشت.
حضرت عيسي (ع) به اطرافيان خود فرمود: «شما تعجب نمي کنيد از اين که اين مرد بيش از يک ساعت زنده نيست؟».....
ولي آخر همان روز آن مرد را ديدند که با بسته اي هيزم مي آيد. تعجب کردند و از حضرت(ع) علت نمردن او را پرسيدند. حضرت(ع) بعد از احوال پرسي از مرد هيزم شکن فرمــــــــــــود: «هــــــــيزمت را باز کن».
وقتي که باز کرد، مار سياهي را در لاي هـــــــــيزم او ديد.حضرت عيسي (ع) فرمود: «اين مار بايد اين مرد را بکشد ولي تو چه کردي که از اين خطر عظيم نجات يافتي؟»
گفــــــت: «نــــان مي خـــــــوردم که فقيري از مقابل من گذشــــــــت. قدري به او دادم و او درباره من دعا کرد.»
حضرت عيسي (ع) فرمود: بر اثر همان دستگيري از مستمند، خداوند اين بلاي ناگهاني را از تو برداشت و 50 سال ديگر زنده خواهي بود.
📙تفسير نمونه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌آیا هر آفریدهای لایق جایگاهش هست؟
👤سعدی شیرازی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خــدایــا
🌸در این شب عید
✨تـمامی بیماران را
🌸لباس عافیت بپوشان
✨الهی شفای جسم و روح
🌸بـه مـا عطا بفرمـا
✨و الهی عاقبت همه ما را
🌸خـتـم بـخیر بگـردان....🙏🏻
🌸شبتون شـاد عـیدتـون مبارک
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴واکنش عجیب #امام_زمان به حضور آیت الله خامنه ای در یک مجلس
ازآیتالله بهجت نقل کردند که ایشان در خواب دیدند که حضرت امام زمان(عج) در مجلسی حضور داشتند، علمای بزرگ اسلام هم در خدمت آقا امام زمان(عج) بودند، ناگهان آیتالله خامنهای وارد شدند در این لحظه امام زمان(عج) ...🔰
https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed
واکنش امام زمان به حضور رهبر👆
🌸خدایا در اولین
🌾 روز مــاه رجب
🌸از تــو می خـواهـم
🌾سبد سرنوشت دوستان
🌸و عـزیـزانـم را پـر کنی از
🌾خبرهای خوب، اتفاق های
🌸عالی و رویدادهای بینظیر
🌾سبد سبد گـل های زیبـا
🌸تقدیم بہ شما عزيزان
#عـیـدتـون_مـبارک
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 حکایتهای پندآموز
چارلی چاپلین می نویسد با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یه زن و شوهر با 4 تا بچشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط هارو بهشون اعلام کرد، ناگهانرنگ صورت مرد،تغییر کرد !!
نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند. ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زدو گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود،بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت:متشکرم آقا !!! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچهايش شرمنده نشود،کمک پدر را پذیرفت
بعد ازينکه بچه ها بهمراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم! "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم"
ثروتمند زندگی کنیم، بجای آنکه ثروتمند بمیریم!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
مراقب باشيد به هر الاغى جايگاهى بالاتر از شأن او ندهيد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
✍مردی جوانش به دست جوان شروری کشته شد. زمان قصاص رسید، جوان ملتمسانه پای چوبۀ دار درخواست عفو جان خویش از او میکرد. پدرش آنگاه از خون فرزندش گذشت. به او گفتند: روزی پشیمان میشوی، روزی خواهی دید این جوان قابل عفو نبود و فرد دیگری را کشت. مرد گفت: روزی اگر ببینم او فرد دیگری را کشته است قطعا پشیمان میشوم که چرا امروز او را بخشیدهام. این پشیمانی بر من آسانتر است از پشیمانی از اینکه او را قصاص کرده باشم و روزی بگویم اگر او را قصاص نمیکردم به عنوان انسان درستکاری در جامعه زندگی میکرد. گاهی بین دو پشیمانی یکی از دیگری برای انتخاب بهتر است.
#داستان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel