بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚 قلمرو خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل
📚 هادی
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ... کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد ... با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن ... اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد ... هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود ... .
.
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم ... مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ... متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد ... مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم ... بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم ... در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود ... .
.
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ... بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ...
.
- کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم ... بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ... شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ... این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی ... .
- مگه من چطور برخورد می کنم؟ ... .
- همین رفتار سرد و بی تفاوت ... یه طوری برخورد می کنی انگار ...
.
.
تازه متوجه منظورش شده بودم ... مشکل من، مشکل منه ... مشکل بقیه، مشکل اونهاست ... نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه ... برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ ...
.
.
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم ... جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود ... کسی، کاری به کار دیگران نداشت ... اما حالا ... .
.
یهو یاد هم اتاقیم افتادم ... چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ... .
.
- این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ... مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ..
.
پریدم وسط حرفش ... و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ...
.
.
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☀️صبح بخیر ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚پندنامه انبیا
حضرت آدم پنج وصیت به فرزندش شیث کرد ودستور داد او هم این وصیت ها را به فرزندانش بکند.
1- به دنیا مطمئن نشوید که من به بهشت جاوید اطمینان یافتم خدا این اطمینان را نپسندید وبیرونم کرد.
2- به رای زنان رفتار نکنید که من به میل زن عمل کردم از درخت خوردم وپشیمان شدم.
3- هر کاری می خواهید بکنید اول عاقبتش را بنگرید که من اگر عاقبت اندیشی کرده بودم به این مصیبت دچار نمی شدم.
4- کاری را که دل در انجامش ارام ندارد ،نکنید؛که من هنگام خوردن از آن درخت دلم می لرزید اما اعتنا نکردم ،خوردم و پشیمان شدم.
5- در کارها مشورت کنید که اگر من با ملا ئکه شور کرده بودم،گرفتار نمی شدم.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴گذشته را رها کن برود
فرض بفرمایید یک کسی به من چاقو زده
به ظلم به زور یا به ناحق.
درستش این است که من بروم بیمارستان و از دکتر بخواهم این چاقو را دربیاورد و از او خواهش کنم کاری کند که جایِ زخم هم نماند
اما بعضی از ما دلمان میخواهد این چاقو را همانگونه در بدنمان نگه داریم و یا هزار بار آن را دربیاوریم و دوباره به خودمان بزنیم!
این کار بیماری و گرفتاری است.
یا فرض کنید یک ماشین سرِ چهارراه به من میزند و میرود؛ حالا قرار است من تا آخرِ عمرم سرِ چهارراه بنشینم وگره کنم بگویم ببینید این با من چه کرد؟!
من باید خیلی ابله باشم که این کار را بکنم.
بنابراین وقتی ما مدام به گذشته فکر میکنیم مثلِ این است که یک نفر پای من را شکسته است و من پای شکستهام را نگه میدارم و آن را به همه هم نشان میدهم!
و عجیب تر اینکه پایم را درست میکنم و دوباره آن را میشکنم.
برای این که دردِ دفعه دوم بیشتر است.
این کار را نکنید.رهایش کنید برود پی کارش
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚 هادی تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ... کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می ک
📚بردگی فکری
.
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ...
.
- اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ... هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ... من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... .
.
اینها رو گفت و رفت ... من هنوز متعجب بودم ... شب، توی اتاق... مدام حواسم به رفتارهای هادی بود ... گاهی به خودم می گفتم ...حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ... ولی چند دقیقه بعد می گفتم ... نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ... پس چرا از من دفاع کرده؟ ... هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ...
.
.
آبان 89 ... توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ... یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ... با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد ... حالت شون واقعا خاص شده بود ... با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد ... و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت ... برنامه دیدار رهبره ... قراره بریم رهبر رو ببینیم ...
.
.
رهبر؟ ... ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ ... دیدن یه پیرمرد سفید؟ ... هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم ... با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ...
.
.
- چرا اینطوری می خندی؟ ...
.
- خنده دار نیست؟ ... برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ ...
.
.
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود ...
.
.
- مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران ... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ ...
.
- چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه ... شماها دچار بردگی فکری شدید ... و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚قصر دیوها
الاغ و خروس و بزى با هم دوست شدند. آنها خورجينى را پر از خاکستر کردند و روى الاغ گذاشتند و راه افتادند. بُز جلوتر از همه بود. بعد از او الاغ، خروس هم سوار الاغ شده بود. آنها رفتند و رفتند تا اينکه به نزديکى قصرى رسيدند که سه ديو ثروتمند در آن زندگى مىکردند. الاغ و بز و خروس باهم گفتند: 'برويم با دوز و کلک هم که شده، پول و ثروتى از چنگ ديوها بيرون بکشيم.'نقشهاى کشيدند و بهطرف قصر راه افتادند. مدّتى بعد، بُز از الاغ و خروس جدا شد و تنها توى قصر رفت. سه ديو دور هم نشسته بودند و جلوشان سه ديگ بزرگ بود که بخار غذا از آن بلند مىشد. بز پيش آنها رفت و سلام داد. ديوها نگاههاى تندى به او کردند و گفتند: 'هيچ مىدانى که هر کس اينجا بيايد، ديگر بر نمىگردد؟ اگر بدون سلام مىآمدي، سرنوشت تو هم همين بود. خب، حالا بگو ببينم براى چه به اينجا آمدهاي؟'بُز گفت: 'راستش، خبر مهمى دارم. پادشاه کشور همسايه، با قشون بزرگى دارد بهطرف شما تاخت و تاز مىکند و مىآيد. دلم به حالتان سوخت و آمدم تا کمکتان بکنم!'چشمهاى ديوها نزديک بود از حدقه در بيايد. رو به همديگر کردند و هر کدام از ديگرى خواست تا بالاى قصر برود و به اطراف نگاه بيندازد.يکى از ديوها بالاى بام قصر رفت و از آنجا داد زد: 'واى ... چه گرد و خاکى آنجا بلند شده! مثل اينکه يک لشکر به اين طرف مىآيد.'الاغ مىتاخت و گرد و غبار بلند مىکرد. خروس هم که سوار الاغ شده بود، از خورجين خاکستر بر مىداشت و به هر طرف مىپاشيد. به اين ترتيب آنها به اندازهٔ دهها اسب، گرد و غبار بلند مىکردند. يکى ديگر از ديوها هم بالا رفت و تا آنها را ديد، داد زد: 'واى ... راستى دارند مىآيند!'لحظهاى بعد ديو سوم هم بالا رفت و تاگرد و خاک را ديد، گفت: 'آه، الان با اسبهايشان سر مىرسند و همهٔ ما را مىکشند.'هر سه خيلى ترسيدند و لرزيدند و از آن بالا پائين پريدند و پا به فرار گذاشتند و از قصر دور شدند. خروس و الاغ وارد قصر شدند و پيش بز رفتند. غذاهائى را که ديوها پخته بودند، خوردند و سير که شدند و پول و جواهرهاى گران قيمت و خوردنىها را در خورجين گذاشتند و تصميم گرفتند از آنجا بروند. وقتى دم دروازهٔ قصر رسيدند، ديوها را ديدند که بهطرف قصر بر مىگشتند. الاغ و بُز و خروس، فورى بالاى درختى که در حياط قصر بود، رفتند. خروس روى بالاترين شاخه نشست. الاغ نتوانست خود را خيلى خوب بالا بکشد. بُز روى شاخهٔ وسطى جاى گرفت. ديوها مىآمدند تا ببيند که چه بلائى به سر قصرشان آمده است. امّا وارد حياط قصر که شدند، ديدند که جز اثر پاى خروس و الاغ و بُز، جاى پاى حيوان ديگرى آنجا نيست. ديوها رد پاى آنها را دنبال کردند و کنار درخت رسيدند. الاغ که خيلى سنگين بود، شاخهٔ نازک درخت را شکست و از آن بالا به زمين افتاد. بز داد زد: 'واي! آسمان به زمين خورد!'ديوها تا اين حرف را شنيدند، نزديک بود از وحشت زهره ترک بشوند و باز فرار کردند و رفتند. خروس و الاغ و بز هم ثروتهاى ديوها را گرفتند و به روستايشان برگشتند و چيزهائى را که آورده بودند، بين خود تقسيم کردند. خروس دانهها و بُز يونجهها را برداشت. الاغ کاهها را برداشت. طلاها را هم که هيچ کدام لازم نداشتند، در جائى گذاشتند و دست به آنها نزدند.
📘 قصر ديوها
افسانههاى ترکمن ـ ص ۴۶
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای جالب رضا شاه و کور مادرزادی که در حرم عبد العظیم شفا گرفت.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان کوتاه
کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد:
"موجودى كافى نميباشد! "
امكان نداشت، خودم میدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم.!!
با بیحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد:
"رمز نامعتبر است."
اين بار فروشنده با بیحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟!
فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته...
در راه برگشت به خانه مرتب اين جملهى فروشنده در سرم صدا ميكرد؛
"پول نقد همراهتون هست"؟
""خدايا...
ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادتهايى كه كرديم، دستگيرىها و انفاقهايى كه انجام داديم و...
نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم:
مگر میشود؟ اين همه اعمالى كه فكر میكرديم نيك هستند و انجام داديم چه شد؟!
و جواب بدهند:
اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت...!""
""كنار «بخل»
كنار «حسد»
كنار « ريا»
كنار «بىاعتمادى به خدا»، كنار «دنيا دوستى» و ...
نكند از ما بپرسند:
نقد با خودت چه آوردهاى؟ و ما كيسههایمان تهى باشد و دستانمان خالى...""
* خدايا!
از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان ميشود به تو پناه میبریم.🙏 *
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔹شدت علاقه و محبت فرشتگان الهی به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام....
▫️ رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند :
💫هنگاهی که مرا در شب اسراء (معراج) به آسمان سیر دادند، ناگاه فرشته ای را دیدم که بر منبری از نور نشسته و فرشتگان دیگر به دورش حلقه زده بودند،از جبرئیل پرسیدم:
💫ای جبرئیل!این فرشته کیست؟
💫گفت:به او نزدیک شو و سلامش کن.
💫من نیز به او نزدیک شده و سلامش نمودم،ناگاه متوجّه شدم که او برادر و پسر عمویم علیّ بن ابیطالب است.
💫به جبرئیل گفتم:ای جبرئیل!آیا علی به آسمان چهارم از من پیشی گرفت؟گفت:
💫نه،ای محمّد!فرشتگان به خاطر مهر و محبتّی که به علی(علیه السلام )داشتند او را از خداوند متعال خواستند و خداوند نیز این فرشته را از نور به شکل علی (علیه السلام )آفرید.
💫 به همین جهت ، فرشتگان هر شب و روز جمعه هفتاد هزار مرتبه او را زیارت می کنند،خدا را تسبیح و تقدیس می نمایند و ثواب آن را به دوستدار علی( علیه السلام )هدیه می نمایند.
📚ترجمه کتاب نفیس القطره ، ج۲
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_6008317367707240111.pdf
1.58M
زندگی ماهیگیران به دریا گره خورده است.
آنها بیش از آنکه با خشکی مانوس باشند، دل به دریا سپردهاند. دریا برای آنها منبع معاش است. هر روز که به صید میروند، آرزو میکنند که دریا با آنها بخشنده باشد و دستخالی برشان نگرداند. با اینکه طبیعت بی هیچ چشمداشتی به صیادان میبخشد ولی طمع انسانها دردسرهای بیشماری به همراه دارد که شرحی از آن را اشتاین بک در کتاب مروارید روایت کرده است.
📕 مروارید
✍🏻 #جان_اشتیاین_بک
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
😊صبح بخیر...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دختر شاه نارنج
پادشاهى بود که يک پسر داشت و اين پسر خيلى به شکار علاقهمند بود و در همسايگى پادشاه پيرزنى زندگى مىکرد. روزى اين پيرزن به سرچشمه رفت تا آب بياورد. پسر پادشاه تيرى به مشک پيرزن زد و تمام آب مشک ريخت. پيرزن گفت: 'اى پسر پادشاه برو که الهى دختر شاه نارنج نصيبت بشه.' پسر پادشاه گفت: 'اى پيرزن دختر شاه نارنج کجا زندگى مىکند؟' پيرزن مىگويد: 'مادر جون! ميرى و ميرى تا مىرسى به يک باغ بزرگ، باغ دو تا در داره يکى از درها بسته و ديگرى باز است. شما درى که بسته باز مىکنى و درى که باز است مىبندى و به داخل باغ مىروي. داخل باغ که شدى يک سگ و يک خر مىبينى که زير درختى هوستند، جلو سگ کاه ريخته و جلو خر استخوان هست، شما کاه را از جلو سگ برمىدارى جلوى خر مىگذارى و استخوان را هم ازجلو خر برمىدارى و جلو سگ مىگذاري. جلوتر مىروى در وسط باغ حوض بزرگى است که پر از چرک و جراحت است شما بگو: بهبه چه حوض عسل و روغن خوبي؟ اگر ميل داشتم از آن مىخوردم. به آخر باغ که مىِسى ديوى خوابيده اگر ديدى که چشم ديو مثل پياله بزرگ است ديو خواب است ولى اگر از پياله کوچکتر است ديو بيدار است. اگر ديدى که خوابيده بيست تا نارنج بچين اما نوزده تا از نارنجها را با چوپ بچين و بيستمى را با دستت و فرار کن ولى نارنجها را جائى نصف کن که آب باشد تا وقتى مىگويد آب بتوانى آبش بدهي.' شاهزاده رفت و رفت تا بعد از مرارت فراوان به همان باغ رسيد و کارهائى را که پيرزن گفته بود انجام داد و رسيد بالاى سر ديو خواب است.شاهزاده چوبى برمىدارد و مشغول چيدن نارنج مىشود تا نارنج اولى ار مىچيند صدا بلند مىشود که چيد. ديو در خواب مىگويد: 'کى چيد؟' درخت مىگويد: 'خوب چيد.' ديو جواب مىدهد: 'چوب نمىچيند.'خلاصه پسر نوزده تا نارنج را که با چوب مىچيند نارنج بيستمى را با دست چيد. درخت گفت: 'چيد.' ديو گفت: 'کى چيد؟' درخت گفت: 'دست چيد.' ديو از خواب بيدار شد و صدا زد آهاى حوض چرک و جراحتى بگيرش. حوض گفت: 'نمىگيرمش صد ساله که چرک و جراحت بودم حالا که از محبت او شدم عسل و روغن بگيرمش؟' باز ديو صدا زد: 'آهى خر بگيرش.' خر گفت: 'نمىگيرمش صد ساله که استخوان جلوم بوده حالا که او کاه جلوم ريخته بگيرمش؟' ديو صدا زد: 'آهى سگ بگيرش.' سگ گفت: 'صد ساله که کاه جلوم بوده حالا که او استخوان به من داده بگيرمش؟' ديو باز صدا زد: 'آهاى در بسته بگيرش.' در بسته گفت: 'صد ساله که بسته بودم حالا که باز کرده بگيرمش؟' پسر پادشاه نارنجها را برداشت و فرار کرد. در راه که مىآمد نوزده تا از نارنجها را پاره کرد و آنها آب خواستند اما شاهزاده آب نداشت و آنها مردند. نارنج بيستمى را سر جوى آب نصف کرد. نارنج هم آب خواست شاهزاده بهش آب داد و ديد دختر مقبولى از نارنج درآمد.شاهزاده دختر شاه نارنج را که لخت است بالاى درخت کنار (سدر) مىگذارد و خودش به شهر مىرود تا براى او رخت و لباس بياورد. در همين وقت دده سياه خانه تاجر مىآيد آب ببرد براى قليان بىبى خودش و عکس دختر را در آب مىبيند و خيال مىکند خودش است و قليان را به زمين مىزند. بعد دختر شاه نارنج را مىبيند و از سر گذشتش که با خبر مىشود او را مىکشد و خاکش مىکند و منتظر شاهزاده مىنشيند.شاهزاده که آمد او را بهجاى دختر شاه نارنج به قصر خودش برد. اما همانجا که دده سياه نعش دختر را خاک کرده بود يک درخت بيد بلندى سبز شد. وقتىکه دده سياه خواست بزايد پادشاه دستور داد که بايد گهوارهٔ بچهٔ پسرم را از چوب درخت بيدى که پهلوى نهر آب درآمده درست کنيد. همين کار را هم کردند. درخت را بريدند و کندهٔ آنرا پيرزن به خانهاش برد. پيرزن روزها که از خانه بيرون مىرفت دختر از کنده درمىآمد و کارهاى خانهاش را مىکرد تا يک روز پيرزن کمين کرد و مچ دختر را گرفت. دختر هم داستان زندگى خودش را براى پيرزن گفت. روزى که دده سياه زائيد پسر پادشاه به پيرزن گفت: 'بايد به خانهٔ ما بيائى و براى بچهام ميخک بند کني.' پيرزن و دختر شاه نارنج به خانهٔ شاهزاده رفتند، شاهزاده دستور داد دختر شاه نارنج سرگذشتش را بگويد. دختر هم تمام قصهٔ خودش را گفت. شاهزاده وقتى که از قضايا خبردار شد دده سياه را کشت و او را عقد کرد و سالهاى سال با خوشى و خرمى با هم زندگى کردند
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═