eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
انسان سه گونه میمیرد: 🔴مرگ روح 🔴مرگ وجدان 🔴مرگ جسم 👈مرگ روح یعنی: شکستن وقار و غرور یک انسان به دست دیگری... 👈مرگ وجدان: یعنی استفاده از انسانها برای مقاصد شخصی بدون هیچ گونه پشیمانی و ترحمی... 👈مرگ جسم: یعنی ایستادن نفس و تپش قلب... دردناکترین مرگ ها،مرگ روح است وحشتناک ترین مرگ ها،مرگ وجدان و آسان ترین مرگ ها مرگ جسم! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_6012675170374780928.pdf
6.38M
‌ هلن کلر در کودکی بینایی و شنوایی و گویایی خود را از دست داد. ولی عشق به زندگی و نیروی اراده وی را توانا کرد که زندگی در بسته و تاریک خود را بیافریند و طومار جهان را که بر او پوشیده مانده بود، زیبا و عظیم تر از پیش، در برابر چشم خود بگشاید. این سرگذشت یک نابینای کر و لال نیست، بلکه داستان دلپذیر و آموزنده زندگی یک نابغه است. 📕 داستان زندگی من (هلن کلر) ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🦋صبح بخیر... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دختر ابریشم‌کش شاهزاده‌اى سى و پنج سالش شده بود و هنوز ازدواج نکرده بود و از اين بابت هر چه مادرش يادآور مى‌شد که اى فرزند فکرى به حال فرداى خود بکن، گوش کرى مى‌گرفت و انگار نه انگار که پيرى و کورى هم هست. تا آنکه مادر به فکر افتاد به خانهٔ برادر شاه برود و از زن‌عموى شاهزاده بخواهد دخترش را بيارايد و به خانهٔ او بفرستد، تا مگر دل پسرش در هواى عشق و عاشقى قرار بگيرد و راضى به ازدواج شود!مادر شاهزاده به خانهٔ دختر رفت و گفت براى چه آمده است، پس دختر به گرمابه رفت و لباس زيبا به تن کرد و خود را آراست و راهى بارگاه عمويش شد، و چون به قصر وارد گرديد با شاهزاده که بى‌خبر از آمدن او بود روبه‌رو شد. آن دو قدرى به هم نگاه کردند و شاهزاده که از عطر خوش دختر دچار شادمانى شده بود و از زيبائى‌اش به شگفت آمده بود، لبخند به لب آورد و به دختر خوش‌آمد گفت.آن دو در باغ قدم‌زنان از هر درى سخن راندند و چون دختر قصد رفتن کرد، شاهزاده ناراحتى نشان داد و گفت بمان، اما دختر قصر را ترک کرد و شاهزادهٔ سرخوش به گوشهٔ غم نشست و از آنجا که مادرش هواى او را داشت به نزدش آمد و گفت: 'اکنون بگوى آن گل تر و تازه شايستهٔ تو هست؟' شاهزاده که سخت عاشق شده بود و از عطر دل‌انگيز دختر در هواى ديگرى قرار داشت، گفت: 'اى مادر، هر چه خواهى بکن، که حرف، حرف تو است!'شاه از دختر برادرش خواستگارى به عمل آورد و دستور داد شهر را آينه‌بندان و چراغان کنند و هفت شبانه‌روز هم عروسى بگيرند.هفته‌اى پس از هفتهٔ عروسى سپرى شد و شاهزاده که از وضع موجود خسته شده بود گفت اسبش را زين کنند تا به گلگشت صحرا برود.شاهزاده اسبش را سوار شد و از شهر بيرون رفت. رفت تا به‌ جائى رسيد که از آب و سبزه، و درخت به باغى بزرگ مى‌مانست. شاهزاده بر لب جوئى ايستاد و از ترک اسبش پائين آمد و دنبالهٔ جوى را گرفت تا آنکه آبگيرى زلال پيدا آمد. شاهزاده خم شد تا در آب دست و روى بشويد و خستگى از تن به‌در کند، اما نقش پرى‌روئى در آب، او را از اين کار بازداشت. چندان که دستپاچه شد و خود را در آب افکند تا مگر به دختر دست پيدا کند، که زلال آب به هم خورد و نقش ناپديد گرديد. شاهزاده از آبگير به در آمد و همين که سرش را بالا کرد پرى‌روئى را بر لب پنجره ديد که خم شده بود و عکسش در آبگير افتاده بود. دختر لبخندى لطيف به لب آورد و پس از آن دو لنگهٔ 'درچه' (مخفف دريچه) را به هم زد و از چشم رفت. ادامه دارد.. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚دختر ابریشم‌کش شاهزاده‌اى سى و پنج سالش شده بود و هنوز ازدواج نکرده بود و از اين بابت هر چه مادرش
شاهزاده هر چه کنار پنجره ايستاد تا مگر دختر ابريشم‌کش بار ديگر خودش را نشان بدهد، ديد که خبرى نشد، آشفته‌حال و خيس، بر اسبش پريد و به ‌تاخت از آنجا دور شد.شاهزاد به قصر که رسيد، همچنان گيج و پريشان به اتاقش رفت و چون با زن خود تنها ماند هيچ نگفت و به گوشهٔ غم نشست. همسر شاهزاده که نگران حال شوهرش شده بود پرسيد چه شده، و شاهزاده لب از لب باز نکرد. زن به خيالش آمد که اسب شوهرش بدخلقى نشان داده و او را بر زمين زده است، ولى حقيقت چيزى ديگر بود و شاهزاده از اين جهت نمى‌توانست عقدهٔ دل را خالى کند.هفت روز سپرى شد و شاهزاده از قصر بيرون نرفت و لب به گفت نگشود، تا آنکه فرصتى دست داد و با مادر خود تنها ماند. مادر گفت بگو تو را چه شده و حالى چنين زار چرا پيش آمده است! شاهزاده حکايت دل خويش با مادر باز گفت، او که دچار تعجب شده بود گفت: 'چند ده روزى از دامادى‌ات نمى‌گذرد و عروسى تازه در خانه دارى و بيشتر به همين يکى هم رضايت نمى‌دادي، و حال آمده‌اى و مى‌گوئى که عاشق هستي!' و افزود: 'شايد که فردا هم نفر سومى پيدا کني!!' شاهزاده سوگند به‌جاى آورد و گفت: 'اين آتش، شعبه‌اى ديگر دارد، و مطمئن باش اگر به خواستگارى بروى و دختر را به عقد من درآوري، مرگ را که چهار نعل به‌سوى فرزندت رو گرفته است، از دور و بر اين قصر فرارى خواهى داد.' مادر که جان فرزند برايش از جان خود عزيزتر بود به فکر چاره افتاد و دست آخر تصميم گرفت به ديدن دختر ابريشم‌کش برود.فرداى آن روز مادر شاهزاده راهى جائى شد که دختر ابريشم‌کش زندگى مى‌کرد، و از آنجا که دختر زن سلطان را مى‌شناخت به پيشواز او رفت. ادامه دارد.... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردی به دکتر مراجعه کرده بود ، در حین معاینه، یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد. دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه: من دکتر واقعی نیستم! شما این پول رو بگیر بی خیال شو بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی!! مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: اتفاقأ من هم مريض نيستم اومدم كه چند روز استراحت استعلاجی بگيرم برای مرخصی محل كارم و این است حکایت ما در جامعه!! ‌ قصه ها برای "بیدار کردن" ما نوشته شدند ؛ اما تمام عمر ما برای "خوابیدن" از آن ها استفاده کردیم ...! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عطر خمینی پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: فرزندان اسلام جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... اونها دروغگو نبودن ... غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم ... چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ ... هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ... تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ ... . چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ... تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ... مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ... اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد ... سفید و سیاه ... از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ... محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ... نه تنها هادی ... بغض همه شکست ... اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ... همه شون به شدت گریه می کردن ... چرخیدم سمت هادی ... چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ... چند لحظه فقط نگاهش کردم ... از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد... فضا، فضای دیگه ای بود ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... . هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ... مثل سربندش سرخ شده بود ... صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ... - طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ... شما حتی مهمان هم نیستند ... بلکه صاحب خانه هستید ... شما فرزندان عزیز من هستید ... . دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ... سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ... فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ... من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم ... و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟... اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ ... . من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ... من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم... و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ... من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن ... اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم ... این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود ... . . فقط بهش نگاه می کردم ... یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ... یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ... چیزی که من باید پیداش کنم ... اونم هر چه سریع تر ... . به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
شاهزاده هر چه کنار پنجره ايستاد تا مگر دختر ابريشم‌کش بار ديگر خودش را نشان بدهد، ديد که خبرى نشد، آ
آن دو مدتى به گفت‌وگو نشستند، و زن پادشاه که به جهت خواستگارى رفته بود، از حال و روز پسرش و تعلق خاطرى که پيدا آمده بود سخن گفت. دختر که در پى پاسخ بود سرى تکان داد و گفت: 'دختر کشاورزى بيش نيستم، و همين زندگى ساده مرا بس!؟مادر شاهزاده که مصمم به راضى کردن دختر بود دست از اصرار برنداشت و دختر که به فکر افتاده بود، ديدار شاهزاده را به فال نيک گرفت و گفت: 'با اين شرط، که شب‌ها پيش او نمانم، رضايت به وصلت مى‌دهم!' مادر شاهزاده همين که اين گفته را شنيد خانهٔٔ دختر را ترک کرد و راهى قصر شد، و چون به آنجا رسيد پيش شاهزاده رفت و آنچه ديده بود و شنيده بود براى او تعريف کرد. شاهزاده گفت: 'آنچه را که دختر ابريشم‌کش خواستار شده، پذيرا هستم!' مادر شاهزاده که رضايت به‌شرط دختر نداشت هر چه کرد تا فرزند را از قبول شرط به دور دارد فايده نگرفت، و چون ناگزير به نجات فرزند بود به پيش پادشاه رفت و قضيه را با او در ميان نهاد.فردا، روز که برآمد شاه و زنش به خانهٔ دختر ابريشم‌کش رفتند، و گفتند براى خواستگارى آمده‌اند، دختر گفت: 'اگر به‌شرط رضايت هست، مى‌پذيرم عروستان بشوم!' شاه گفت: 'فرزند من شرط تو را پذيرفته، و تو هم بايد بدانى که او داراى همسرى است که دختر برادر من است!' دختر ابريشم‌کش روى درهم کرد و گفت: 'مهر شاهزاده هم بر دل من سنگين است.'قرار عروسى گذاشته شد، و چون هنگام آن رسيد، شهر را دوباره چراغان کردند، و دختر ابريشم‌کش به عقد شاهزاده درآمد.از همان روز عروسى دختر ابريشم‌کش به هنگام غروب قصر را ترک مى‌کرد و از نظرها گم مى‌شد. شاهزاده چندى دندان روى جگر گذاشت و از دختر ابريشم‌کش نپرسيد شب‌ها چه مى‌کند و به کجا مى‌رود، تا آنکه روزى خلق خوش خود را از دست داد و خطاب به دختر گفت: 'وقت آن است که بدانم چه کاسه‌اى زير نيم‌کاسه است!' دختر که غضب شاهزاده را به جد گرفته بود، گفت: 'نه به خيانت، و نه به دزدى مى‌روم، بلکه شب هنگام راه را بر ستمگران و دارايان مى‌بندم، و از ايشان مال و سکه مى‌ستانم و بر گدايان و تنگدستان مى‌بخشم!' شاهزاده از سخن دختر ابريشم‌کش به تعجب افتاد، ولى آن‌را به ياد آورد و گفت: 'کاري، که از آن، حق به حق‌دار برسد، خير است' و از سر راه دختر ابريشم‌کش به کنار رفت، تا در پى کار خورد برود! پایان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚غریب افتادیم غریب افتادیم بین آدمهایی که برایشان می مردیم و هیچ وقت برایمان تب هم نکردند، آدمهایی که بودنشان، فقط دلخوشی حضورشان به اندازه ی تمام دنیا می ارزید، دلمان خوش بود به همین بودنشان... آدم ها می آیند و می روند و فقط می ماند خاطراتشان که گاهی بیخ گلوی آدم را می گیرد و فشار می دهد و بعد تو می مانی و زمان و امید به روزی که دل بکنی و فراموش کنی خودش را، خاطراتش را غافل از اینکه دلی که وصل شد کنده نمی شود به این آسانی، دلی که دوخته شد به جایی شکافته نمیشود به این راحتی. این یک حقیقت است، بزرگترها دروغ می گویند که زمان چاره کار است، جان می کنی و دل نمی کنی.خودت را آماده کن برای دلی که کنده نمی شود، ولش کن دلت را به حال خودش بگذار، کم کم آرام می گیرد،عیبی ندارد تحملش کن ،مدارا کن با دل، و آدمی را که رهایت کرده به باد بسپار، یادش را، خاطراتش را هم... فقط حواست به خودت باشد آدمی که برای خودش بشکند دیگر بند زده نمی شود، باید از نو ساختش... | مریم سمیع زادگان | ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد. به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟ پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا میخورم. جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟ پیرمرد گفت: بله، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و... ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم. بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟ یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم !!! پیشاپیش ماه رمضان بر همه آنان که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در خدمت خلق خداست و زمین را، آب را، و گل و سبزه و دیگر موجودات را آسیب نمی رسانند مبارک باد 🌙 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🦋صبح بخیر... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ⚠️ اگر او بخواهد می شود ... گفتن " ان شاء الله " را فراموش نکنیم ⚠️ می گوید : روزی علیه السلام وارد منزل شد ، درحالی‌که او به حج عمره مشرف شده بود . حضرت نوشته ای را دید که در آن نفقه ی اهل و عیال و خانواده اش را نوشته بود . در همین اثناء حضرت به قسمتی از نوشته توجه نمودند که او نوشته بود : این برای فلانی و فلانی و فلانی است . بدون آنکه در پایان آن " ان‌شاء‌‌الله " نوشته باشد . حضرت فرمود : چه کسی این را نوشته است ، حال آنکه ذکری از ان‌ شاء الله در آن نیست؟! او چگونه گمان می‌کند که آن کار - بدون اذن خدای - متعال تحقّق می‌یابد؟! سپس فرمودند : قلم و جوهر بیاورند . آنگاه فرمود : ان‌شاءالله را به آن اضافه کنید . 🗂منبع : الوافی ، ج ۱۱ ، ص ۵۸۱ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═