🔴 امیدوار باش
آب هـرچـند آلوده شـده باشد حتی لجـن هم شده باشد اگر به دریا برگردد صاف و زلال و پاک میشود!!
یادت باشـد خـدا دریای رحــمت است و ما چون آب آلوده اگر به آغوش رحــمت او باز گردیم ڪار تمام است و پاک پاک میشویم.
به بندگانم بگو من آمرزنده و مهربانم❤️
📚سوره حجر ۴۹
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚توصیه هایی برای خوش بینان
به هر کس که می رسید
از شادکامی و سلامتی، از آرامش
و شکوفایی و از سعادت
و نیکبختی سخن بگویید...
به جنبه ی خوشایند هر چیز نگاه کنید.
فقط به بهترینها فکر کنید
فقط به خاطر بهترینها کار کنید
و فقط در انتظار بهترین ها باشید.
با دیدن و شنیدن موفقیت دیگران
به همان اندازه شاد و خوشحال شوید
که از موفقیت خود
شاد و خوشحال می شوید.
به هر کس که می رسید لبخند بزنید.
برای اصلاح خود به قدری
وقت صرف کنید که وقتی برای
انتقاد از دیگران نداشته باشید.
در مقابل بیم و دلهره چون کوه باشید.
روح سالم کينه نمي ورزد
دوست مي دارد. خجالت نمي کشد
خود را باور دارد. خشمگین نمیشود
و مـهربـان است
حرص نمي خورد. همه چيز را کافي مي داند
حسد نمي ورزد و خود را لايق مي داند.
روح سالم برای بزرگداشت خود
نيـاز بـه تحقير ديگران نـدارد.
#کریستن_دی_لارسن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚نتیجه ی حکم به ناحق
دهقانی یک ظرف عسل برای فروش به شهر آورد. نگهبان دروازه ی شهر برای گرفتن راهداری جلوی او را گرفت و سر ظرف را باز کرد که ببیند چیست؛ ولی از شدت بد ذاتی آنقدر او را معطل کرد و سر ظرف را باز نگه داشت تا این که مگسهای زیادی از اطراف آمدند و روی عسل نشستند و عسل را از بین بردند، طوری که مشتری برای خریدن آن رغبت نمی کرد.
دهقان پیش قاضی رفت و شکایت کرد. قاضی گفت: تقصیر از راهداری نیست. بلکه تقصیر از مگسها است. هر کجا که مگسها را ببینی حق داری آنها را بکشی؟
دهقان از این قضاوت جاهلانه متعجب شد و گفت: این حکم را روی کاغذ بنویسید و به من بدهید. قاضی حکم قتل مگسها را نوشت و امضا کرد و به دهقان داد.
دهقان همین که نوشته را دریافت کرد و در جیب خود گذاشت، دید مگسی بر صورت قاضی نشسته است. فورأ یک سیلی محکم به صورت قاضی نواخت و مگس را کشت. قاضی با شدت غضب گفت: او را حبس کنید.
دهقان بی درنگ نوشته را از جیب خود در آورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید.
📙هزار و یک حکایت خواندنی ۱ / ۱۹۸؛ به نقل از: هزار و یک حکایت / ۳۵۶.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کودک شما ، قبل از هفت سالگی!
✘ اما دو جا، باید جلوی او بایستید،
و این سلطان را محدود کنید.
سخنران استاد شجاعی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
💫خدایا
🌸نعمت سلامتى مبداء
💫همه نیازها ست
🌸و عاقبت بخیرى
💫مقصد همه نیازها
🌸تو را به مهربانیت
💫این دو را به همه
🌸عزیزانم عطا فرما
💫شبتون قشنگ
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌺ســـــــلام
🌺صبحتون پُر از عطر خدا
🌺الهی دلتـون بی غم
🌺قلبتون مَملُو از آرامش باشه
🌺هر کجا هستید
🌺امیدوارم روزیتون افزون
🌺وجودتون شادی آفرین
🌺دستاتون روزی رسون
🌺آرزوهاتون دست یافتنی
🌺و تنتون سالم وسلامت باشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚قصه سیاه زنگی
در زمانهاى گذشته زن و مردى دخترى داشتند که او را بسيار عزيز مىداشتند. پدر و مادر او را پيشزنى فرستادند که استاد عروسکسازى بود. دختر نزد او عروسکسازى ياد مىگرفت. عروسکساز زن بيوهاى بود که از اين راه امرار معاش مىکرد. وقتى که مدتى دختر به پيش او براى ساختن عروسک مىرفت زن به اين فکر افتاد که با پدر دختر ازدواج کند. به همين دليل به دختر گفت: من به يک شرط به تو عروسکسازى ياد مىدهم، به اين شرطى که بروى و به مادرت بگوئى که من سرکه مىخواهم از ته خمره، بهدست ماردم نيز بايد باشد. اگر تو اين کار را انجام بدهى من به تو عروسکسازى را ياد مىدهم. دختر هم قبول کرد و وقتى به پيش مادرش رفت، بهانه کرد که سرکه از ته خمره مىخواهم و خودت بايد به من بدهي. مادر او وقتى که خواست برايش از خمره سرکه بياورد پايش لغزيد و با سر توى خمره سرکه رفت و مرد، از آنطرف دختر سرکه را که براى او آورد استاد عروسکساز به دختر گفت که مقدارى آشغال و نمک روى سرت بريز و هر وقت پدرت به خانه آمد سرت را بالاى منقل بگير و تکان بده. اگر پدرت پرسيد بگو: من که مادر ندارم تا حمامم کند. به همين خاطر کثيف شدهام و به همين دليل سرم پر از آشغال شده است. اين حرف دخترک پدر را به اين فکر انداخت که زن بگيرد. خلاصه، با آن زن عروسکساز ازدواج کرد. زن بعد از مدتى بناى ناسازگارى را گذاشت و دخترک را اذيت مىکرد. در عوض به دختر خودش خيلى محبت مىکرد. روزى زن چند ماهى بهدست دختر داد و به او گفت: اينها را تميز کن و شستشو بده.دختر در حال پاک کردن ماهى بود که يکى از ماهيان زبان باز کرد و گفت: اگر مرا آزاد کنى من هم به درد تو مىخورم. دختر گفت: زن بابايم مرا اذيت مىکند. ماهى گفت: اشکالى ندارد. اگر هم حالا مقدارى تو را اذيت بکند من بعدها به درد تو مىخورم و هر وقت برايت مشکلى پيش آمد لب آب بيا و بگو ننه ماهى من مشکل دارم. آن وقت من پيدايم مىشود. دختر قبول کرد و ماهى را آزاد کرد. زن بابا هم چند روز بهخاطر اينکه يک ماهى را از دست داده بود او را آزار داد، ولى دخترک تحمّل مىکرد. تا روزى که زن بابايش به او مقدارى پنبه داده بود تا بريسد. او نيز رفته بود سر قبر مادرش و در حال ريسيدن پنبهها گريه مىکرد. ناگهان باد پنبههايش را برد. دختر به دنبال پنبههايش رفت تا رسيد به باغبانى که در حال کار بود. به او گفت: پنبههاى مرا نديدي؟ باغبان گفت: بله ديدم. از اينطرف باد آنها را مىبرد. باغبان به او گفت: اين راه که مىروى خانه سياه زنگى است. اگر به خانه او رسيدى هر چه برايت صحبت کرد تو هم از او تعريف کن. خلاصه، دختر راه رفت تا رسيد بهجائى که خانه سياه زنگى بود و داخل باغى قرار داشت. سياه زنگى به او گفت: دنبال چه آمدهاي؟
ادامه در پست بعد ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴این کلیپ رو حتما ببینید و انتشار بدید!
داستان دیدار پسر ابلیس با پیامبر(ص)!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 جواب ابلهان خاموشی ست
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"
امثال و حکم-علی اکبر دهخدا
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر
نقل مکان کند، خیمهای را دید، و گفت:
اینجا را ترک نمیکنم
تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به
میخی بسته شده و زنی را دید
که آن گاو را میدوشد،
بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
🔸بیشتر مردم فکر میکنند کاری نکردهاند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است.
مشکلات زیادی را ایجاد میکند.
آتش اختلاف را بر میافروزد.
خویشاوندی را بر هم میزند.
دوستی و صفا صمیمیت را از بین میبرد.
کینه و دشمنی میآورد.
طراوت و شادابی را تیره و تار میکند.
دلها را میشکند.
بعدا کسی که اینکار را کرده فکر میکند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !
مواظب باش میخی را تکان ندهی !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است.
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید:
کبکها الان شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته امیر دستور داد سر مرد را بزنند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
شکرگزاری
❤️ شکر گزاری پلی است
به سوی رهائی از غصه ها
❤️ چـون وقتی کـه تـو شکرگـزار باشی
غیر ممکن است کـه احساس
غـم و غصه بکنی
یا هـر نوع احساس منفی دیگهای
داشته باشی
اگر در وضعیتی دشوار هستی
به هر آنچه داری
❤️ آن خـدا را شکر کـن
وقتی بابت تک تک چیزهاییکه داری
خدا را شکر کنی
وضعیت زندگیت تغییر میکنه...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel