eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.8هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 !! در روایتی آمده است: در زمان رسول خدا حضرت (ص)، مردی خدمت آن حضرت آمد و از دستی شکایت کرد. حضرت به او فرمودند: شاید نمی خوانی؟ مرد گفت: یا رسول الله؛ همانا نمازهای پنجگانه را به جماعت و در پشت سر شما بجا می آورم. حضرت فرمودند: شاید کسی در نماز نمی خواند؟ آن مرد عرض کرد: همه می خوانند و تا آن ها را به خواندن نماز واندارم، از خانه خارج نمی گردم. پیامبر (ص) فرمودند: شاید در تو کسی می باشد که نماز نمی خواند؟ مرد گفت: یا رسول الله؛ همانا تمامی آن ها می خوانند. پس در آن لحظه جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای رسول خدا؛ در فلان بیابان فرد از دنیا رفته است و کلاغی استخوان کوچکی از آن فردِ بی نماز و تارک الصلاة را به منقار گرفته و آورده در میان درختی که در ی این مرد است قرار داده است، پس به او بگو آن را بردارد تا وسعتِ رزق و روزی پیدا نماید. 📚منابع: 1- تفسیر عیاشی، ج1: 25. 2- ثواب الاعمال: 104. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب ها آرامشی دارند 🕊از جنـس خـــدا 💫پـروردگـارت همواره 🕊با تـو هـمراه اسـت 💫امشب از همان شبهایی ست 🕊کـه بـرایت یـک 💫شـب بخیر خــدایی آرزو کردم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟ بقال گفت : دوازده دینار و سیب ده دینار … در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و او نیز در همان منطقه سکونت داشت .  زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد :  موز کیلویی سه دینار و سیب پنج دینار .. زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست … که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود .. بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هر دو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد مرد بقال رو به مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هر چه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم .. من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد … وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید … هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری  نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده در برابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت .. !لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد ! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌸سلامی گرم 🕊در طلوعی زیبا 🌸تقدیم شما مهربانان 🌸سلامی به زیبایی عشق 🕊و به لطافت دل مهربانتون 🌸آرزومیکنم 🕊پنجـره دلتـون 🌸همیشه رو 🕊به خوشبختی باز بشه صبح پنجشنبه بهاریتون بخیر🕊🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ صبح امروز رسید☀️ باز کن پنجره را 🌤و به خورشید بگو : صبحتون پــربار💕 از خوشی‌ها سرشار و خداگونه و خوشحال و پر از آرامش...💖 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
آورده اند که : نادانی بر آن شد تا به الاغی سخن گفتن بیاموزد، پیاپی با دراز گوش بیچاره حرف می زد و ‌به گمان خود الاغ در حال پیشرفت بود خردمندی این را دید و بگفت: ای نادان! بیهوده تلاش مکن و خود را مضحکه دیگران قرار نده الاغ از تو سخن گفتن نمی آموزد ولی تو می توانی خاموشی را از او بیاموزی «📚برگرفته از امثال و حکم» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼دل که تنگ است کجا باید رفت ؟ 🍃به در و دشت و دمن ؟ 🌼یا به باغ و گل و گلزار و چمن ؟ 🍃یا به یک خلوت و تنهایی امن 🌼دل که تنگ است کجا باید رفت ؟ 🍃پیرفرزانه من بانگ برآورد 🌼که این حرف نکوست 🍃دل که تنگ است برو خانه دوست 🌼شانه اش جایگه گریه تو 🍃سخنش راه گشا 🌼بوسه اش مرهم زخم دل توست 🍃عشق او چاره دلتنگی توست . . 🌼دل که تنگ است برو خانه دوست . . 🍃خانه اش خانه توست . . . 🌼باز گفتم : 🍃خانه دوست کجاست ؟ 🌼گفت پیدایش کن 🍃آنجا پر از مهر و صفاست 🌼گفتمش در پاسخ : 🍃دوستانی دارم 🌼بهتر از برگ درخت 🍃که دعایم گویند و دعاشان گویم 🌼یادشان در دل من 🍃قلبشان منزل من . . . 🌼صافى آب مرا ياد تو انداخت ، رفيق 🍃تو دلت سبز 🌼لبت سرخ 🍃چراغت روشن 🌼چرخ روزيت هميشه چرخان 🍃نفست داغ 🌼تنت گرم 🍃دعايت با من 🌼روزهايت پى هم خوش باشد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‍ 📚حکایت توپ رنگی! با چشمانی تار که اشک جلوی آنها را گرفته بود، به اطراف نگاه می ‏کرد. از وقتی که به هوای گرفتن توپ رنگی به دنبال دوستش به راه افتاده بود پدرش را گم کرده بود. نمی ‏دانست چه کار کند؛گیج و سرگردان به شلوغی پارک که نگاه می ‏کرد. صدای همهمه و جیغ بچه ‏ها وحشت او را بیشتر می ‏کرد. انگار، دل کوچکش در این مدتِ کم برای پدرش به اندازه ‏ی یک دنیا تنگ شده بود. به خودش قول داده بود که اگر پدرش را پیدا کند، دیگر دستش را رها نکند و به هوای توپ رنگی از او جدا نشود. پیرمرد مهربانی او را پریشان و ناراحت دید. به او نزدیک شد و دست نوازش بر روی سرش کشید و از او پرسید: پدر و مادرت کجا هستند؟ هنگامی که با سکوت او مواجه شد، فهمید که پسرک گم شده است. دستش را گرفت و به سوی نگهبان پارک برد. مردی کنار نگهبان ایستاده بود. ناگهان پسرک دست پیرمرد را رها کرد و به سمت پدرش دوید. بوی خوش امنیت، محبت و از همه زیباتر بوی خوش پدر را حس کرد. 🌹یا صاحب الزمان! از وقتی به هوای توپ ‏های رنگی دنیا شما را گم کرده ‏ایم، گیج و سرگردان و وحشت زده ‏ایم! دل کوچک مان در این مدت به اندازه ‏ی یک دنیا برای شما تنگ شده! اگر شما را پیدا کنیم، قول می ‏دهیم دستمان را از دامن شما جدا نکنیم! یا صاحب الزمان! این روزهای تلخ غیبت و غربت و یتیمی، در میان مردم چشم چشم می ‏کنیم تا شما را بیابیم! منتظریم تا یکی بیاید و دستمان را بگیرد و بگذارد توی دست شما، تا بوی خوش امنیت و محبت و از همه زیباتر، بوی خوش پدریِ شما را حس کنیم! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🌸زندگی را ... گر توانستی به کام یکنفر شیرین‌کنی 🌸یاتوانستی زمین تشنه‌ای را سرخوش از باران کنی ... 🌸گر توانستی تو یک مرغ گرفتار از قفس بیرون کنی ... 🌸یا توانستی که دیوار اسارت از بنا ویران کنی ... 🌸گر توانستی به خوان رنگی‌ ات یک رهگذر مهمان کنی ... 🌸یا توانستی بدون حاجتی هم ذکر آن یزدان کنی ... 🌸گر توانستی لباس بی ریای عاشقی بر تن کنی ... 🌸میتوانی آن زمان فریاد انسان بودنت را بر سر هر کوی و هر برزن زنی ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌
‌ 📚 داستان کوتاه یک غذا خوری بین راهی بر سردر ورودی اش با خط درشت نوشته بود: «شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آنرا از نوه ی شما دریافت ‌خواهیم کرد» راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فورا " پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود. ولی دید پیش خدمت با صورت حسابی بلند و بالا جلویش سبز شده است ... با تعجب پرسید: «مگر شما ننوشته اید پو ل غذا را از نوه ی من خواهید گرفت؟» پیش خدمت با خنده جواب داد:«چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مربوط به پدر بزرگ مرحوم شماست.» نتيجه اخلاقی : ممکن است ما کارهایی را انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند ... انتخاب ها را جدی بگیریم در قبال آیندگان مسئولیم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🍂 مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک‌لک ها شکایت کردند. لک‌لک ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تارومار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک‌لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها! قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک‌لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند ... مارها بازگشتند ولی این بار هم پای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است. اینکه نمیدانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان ...!؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
پسر ملانصرالدین از او پرسید: پدر، فقر چند روز طول می‌کشد؟ ملا گفت: چهل روز پسرم. پسرش گفت: بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟ ملا جواب داد: نه پسرم، عادت می‌کنیم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ ❥↬ @bohlool_aghel