eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.7هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا تو را به جلالت قسم ادراک حکمتت را ... فهم و دریافت علمت را.... و هر دو بال رحمتت را نصیبم بگردان .... میوه های مهرت را به من بچشان... دنیا پوچ و بی ارزش نیست فقط انسانی و الهی زندگی کردن سخته کمکم کن ... چشم امیدم به توست. ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ خـــــدایا دراین لحظات شب دلهاے دوستانم را سرشار از نور الهیت ڪن و وجودشان را لبریز از آرامش✨الهی آمین🙏 ⭐شبتون در پناه حق🌙 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به امروز خوش آمدید🌷 💜الهی زیباترین ها را 🌸نصیب دوستانم کن 💜تا تقدیرشان آنگونه که 🌸تو می‌پسندی مهیا شود 💜روزتون سرشار از انرژی الهی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
خدایا🙏 نگاهت راازما و لحظه هایمان نگیر نگاه تو یعنی نعمت نگاه تو یعنی برکت نگاه تو یعنی محبت نگاه تو یعنی راستی ودرستی نگاه تو یعنی عاقبت بخیری نگاه تو یعنی بی گناهی الهی که نگاه خدا همیشه روی زندگیتون باشه🌹 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان پيروزى بنى اسرائيل به فرماندهى طالوت‏ طالوت از سوى اشموئيل و بنى اسرائيل به عنوان فرمانده كل قواى بنى اسرائيل منصوف شد، طالوت سپاهيان را بازسازى و منظم كرد و به سوى جبهه روانه ساخت، در مسير راه براى آن كه آن‏ها را آزمايش كند، با اين كه تشنه بودند و آب نداشتند، به آن‏ها گفت: در سر راه به نهر آبى مى‏رسيد، خداوند شما را به وسيله آن آب آزمايش مى‏كند، آن‏ها كه به هنگام تشنگى از آب بنوشند از من نيستند، و آن‏ها كه جز يك پيمانه با دست خود، بيشتر از آن نخورند از من هستند. همه لشگر - جز اندكى - از آن آب نوشيدند. طالوت دريافت كه افراد محكم و با ايمان امتحان داده كه مى‏توان با آن‏ها جنگيد همان گروه اندكند كه از آب ننوشيدند يا به اندازه يك كف دست نوشيدند. طالوت با همان گروه اندك از نهر آب گذشتند، عده‏اى از آن‏ها با مقايسه كمى افراد خود با انبوه فراوان دشمن، گفتند: ما توانايى مقابله با دشمن به فرماندهى جالوت را نداريم. ولى آن‏ها كه به لقاء الله و روز رستاخيز اعتقاد داشتند، با اراده قاطع گفتند: كَم مِن فِئَةٍ قليلَةٍ غَلَبَت فَِةٌ كثيرةً بِاِذنِ اللهِ و اللهُ مَعَ الصابرين. چه بسيار گروه‏هاى كوچكى كه به فرمان خدا بر گروه‏هاى عظيمى پيروز شدند، و خداوند با صابران (و استقامت كنندگان) است. لشكر اندك بنى اسرائيل به حركت خود به سوى جبهه ادامه دادند، در حالى كه طالوت در پيشاپيش آن‏ها حركت مى‏كرد تا به جايى رسيدند كه لشگر نيرومند جالوت نمايان و ظاهر شد. طالوتيان در برابر آن قدرت عظيم قدرت كشيدند و دست به دعا برداشته و گفتند: رَبَّنا أفرِغْ عَلَينا صَبرو ثَبِّت اَقدامَنا عَلَى القَومِ الكافِرينَ؛ پروردگارا! پيمانه مقاومت و تحمل و صبر را بر ما بريز، و گام‏هاى ما را ثابت بدار، و ما را بر جمعيت كافران پيروز گردان. اين گروه اندك با اراده‏اى محكم و روحيه‏اى عالى به فرماندهى طالوت فرمانده لايق و با ايمان به قلب لشگر دشمن زدند. در آن وقت حضرت داوود به عنوان جوان ناشناس در ميان لشگر بنى اسرائيل بود. به وسيله فلاخنى كه در دست داشت، در پيشاپيش لشگر، جالوت فرمانده دشمن را هدف قرار داد و يكى دو سنگ به سوى او افكند، آن يك سنگ يا دو سنگ به او اصابت كرد به طورى كه جالوت جيغ و فرياد كشيد و بر زمين افتاد و در خون خود غوطه ور شد و به هلاكت رسيد. با كشته شدن جالوت، سپاه او فروپاشيدند و فرار را بر قرار ترجيح دادند. به اين ترتيب طالوت با لشكر اندك بنی اسرائيل بر دشمنان پيروز شدند. حضرت داوود عليه‏السلام از آن وقت داراى موقعيت عظيم در نزد اشموئيل و بنى اسرائيل گرديد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚امیرزاده و عرب زنگی اميرزاده‌اى که عاشق شکار بود، روزى در عالم خواب دخترى را ديد و به او دل بست. وقتى از خواب بيدار شد وسايل سفر را آماده کرد تا بلکه بتواند دختر را به‌دست آورد. رفت و رفت تا به دامنهٔ کوهى رسيد. بالاى کوه قصر عظيمى بود. اميرزاده کنار درختى به استراحت پرداخت. قصرى که اميرزاده ديد متعلق به عربى زنگى بود که با چهل تن پهلوان در آن مى‌زيست و راه را بر قافله‌ها مى‌بست و هرچه داشتند مى‌گرفت.عرب زنگى که مشغول ديده‌بانى بود اميرزاده را در پاى کوه ديد. به سه تن از پهلوانانش دستور داد که دربارهٔ جوان تحقيق کنند و اگر به او مشکوک شدند، سرش را بريده و اثاثيه‌اش را بردارند. وقتى آن سه تن به نزد اميرزاده رفتند، اميرزاده هر سه را کشت. عرب زنگى با لشکرى به جنگ اميرزاده رفت. اميرزاده يک‌يک آنها را کشت و بعد با عرب زنگى به کشتى گرفتن پرداخت. اميرزاده عرب زنگى را به زمين زد و بر سينه‌اش نشست. ديد که عرب زنگى گريه مى‌کند.دلش به‌حال او سوخت و علت گريه‌اش را پرسيد. عرب زنگى گفت: کلاه‌خود را از سرم بردار. وقتى اميرزاده کلاه‌خود را از سر عرب زنگى برداشت ديد که وى دخترى است بسيار زيبا.عرب زنگي، و اميرزاده به‌مدت يک سال به‌خوشى در قصر کنار يکديگر زندگى کردند.اميرزاده باز به ياد آن دخترى افتاد که در خواب ديده بود. اسباب سفر را مهيا کرد و به عرب زنگى گفت منتظرم باشد که پس از انجام کارم به ديدنت مى‌آيم. رفت تا رسيد به کنار شهرى و همانجا چادر زد.دختر امير شهر که براى شکار به خارج شهر آمده بود چادر را ديد و پسر را به نزد خود خوند. اميرزاده وقتى دختر را ديد فهميد که همان است که در خواب ديده. آن‌دو توسط دايه هر شب يکديگر را ملاقات مى‌کردند. تا اينکه تصميم گرفتند بگريزند. پایان حکایت در قسمت بعد همراه ما باشید..😊 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡چرا مشروبات الکلی حرام است ؟ بررسی مشروبات الکلی ازدیدگاه علم پزشکی و بیولوژی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتر از خوابیدن با صدای بارون چیزی سراغ دارید؟ شبتون عاشقانه😍 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه مبارک🌼🍃 دوستان خوبم آدینه تون پراز شادی امیدوارم🌼🍃 یه روزعالی راکنار خانواده ودوستان داشته باشید🌼🍃 ثانیه ثانیه امروزرو به خوشی سپری کنید🌼🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚چوپان ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ می‌زنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می‌شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا می‌زند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ کمترم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍وقتی نانوا خمیر نان را پهن میکند و درون تنور میگذارد را دیدی که چه اتفاقی می افتد؟ خمیر به سنگها می چسبد اما نان هر چه پخته تر می شود،از سنگ‌ها جدا میشود. حکایت آدم‌ها همین است...سختی های دنیا ، حرارت تنور است...و این سختی هاست که انسان را پخته تر میکنند و هر چه انسان پخته تر میشود سنگ کمتری بخود می گیرد...سنگها تعلقات دنیایی هستند...ماشین من.. خانه من..من.. من !! آنوقت که قرار است نان را از تنور خارج کنند سن‌گها را از آن میگیرند!! خوشا به حال آنکه در تنور دنیا آنقدر پخته میشود که به هیچ سنگی نمی چسبد!! ما در زندگی به چه چسبیده ایم ؟سنگ ما کدام است ؟👌🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ بــفرمــایــیــد نــان تـــازه 😍 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚امیرزاده و عرب زنگی اميرزاده‌اى که عاشق شکار بود، روزى در عالم خواب دخترى را ديد و به او دل بست.
هنگام گريز پدر دختر عده‌اى سوار را به تعقيب آنها واداشت که اميرزاده همهٔ آنها را شکست داد. اميرزاده و دختر که اسمش پرى‌ناز بود، به قصر عرب زنگى آمدند و سه نفرى به قصد شهر و خانهٔ اميرزاده، آنجا را ترک کردند. وقتى به شهر رسيدند پدر اميرزاده جشن برپا کرد. پدر اميرزاده وقتى عرب زنگى را ديد به او دل بست و اين مطلب را به نديم خود گفت. نديم گفت تا زمانى که اميرزاده هست نمى‌توانيم به وصال عرب زنگى برسيد و خلاصه آنقدر در گوش پدر خواند تا راضى به مرگ فرزندش شد.نديم به آشپر دستور داد که در ظرف مخصوص اميرزاده زهر بريزد. عرب زنگى که قضيه را فهميده بود به اميرزاده اطلاع داد. اميرزاده بسيار خشمگين شد و با عرب زنگى و پرى‌ناز خانهٔ پدرش را ترک کرد. در ميان راه فهميد که پول‌ها و جواهرات را جا گذشته است، برگشت. وقتى به خانهٔ پدر رسيد به‌دستور نديم وى را دستگير کرده و کور ساختند و در بيابان رهايش کردند. اميرزاده زير درختى در کنار چشمه‌اى به استراحت پرداخت. در بين خواب و بيدارى صداى دو کبوتر را شنيد که در بالاى درخت نشسته و با يکديگر حرف مى‌زدند. يکى از پرنده‌ها گفت: اگر اميرزاده بيدار باشد و يکى از برگ‌هاى اين درخت را کنده و به چشم‌هايش بمالد، فورى بينائى‌اش را به‌دست مى‌آورد. اميرزاده چنان کرد و چشم‌هايش بينا شد. رفت و رفت تا به آسيابى رسيد. آسيابان، که اميرزاده او را نمى‌شناخت، او را به فرزندى پذيرفت. روزى براى اميرزاده خبر آوردند که عرب زنگى با پدر اميرزاده به جنگ برخاسته و هر روز از لشکريان وى مى‌کشد. اميرزاده خوشحال شد و خود را به عرب زنگى شناساند. از آن طرف نديم، پدر اميرزاده را به زندان انداخت و خود به‌همراه لشکرى فراوان به جنگ عرب زنگى آمد. اميرزاده نقابى به چهره زد و هماورد طلبيد. نديم به ميدان آمد و توسط اميرزاده کشته شد. بقيهٔ لشکر نيز تسليم شدند. اميرزاده به شهر آمد و پدرش را از زندان نجات داد. پدر از او عذر خواست و اظهار ندامت کرد و حکومت را به او بخشيد. اميرزاده نيز چهل شبانه‌روز جشن و سرور برپا کرد و عرب زنگى و پرى‌ناز را به عقد خود درآورد. پایان. 📚اميرزاده و عرب زنگى- افسانه‌هائى از روستائيان ايران - ص ۶۱به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 📚 داستان کوتاه شرط جالب و عجیب پیرزن سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها! گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود . فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. واقعا عجب شرطی، هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید. خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. هممون خندیدیم. شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم. برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید. به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد. واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی. کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود. بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند. واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد. نماز خون شده بودم اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هرسه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم. تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم. چقدر عالی بود. بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
4_5897718614055723519.mp3
8.21M
•√بسیار شنیدنی و مهم☝️🏻 •√سخنان شنیدنی استاد دارستانی در باب اینکه چرا شیعه است؟ •√توصیه میکنم این چند دقیقه رو حتما گوش کنید. به عشق حضرت زهرا(سلام الله علیها) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
┄┄┄┅═✧❁⚫️❁✧═┅┄┄┄ ▪️بابا چه بی وفا شده دنیای بعد تو ▪️من ماندم و مصائب عظمای بعد تو ▪️چشم انتظار رفتن تو بود امتت ▪️شعله کشید فتنه ز فردای بعد تو ▪️داغت برای فاطمه سنگین تمام شد [ ایام فاطمیه تسلیت باد ] ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚پیرمرد ، الاغ و پسرش پیرمردی بود که می خواست به روستای دیگری برود.پیرمرد یک الاغ بیشتر نداشت.می خواست پسرش را سوار الاغ بکند وخودش پیاده راه بیفتد،اما پسرش گفت:نه پدرم من جوانم ومی توانم پیاده راه بیایم بهتر است شما سوار الاغ بشوید.پیرمرد پسرش را تحسین کرد وسوار الاغ شدپسرش هم کنار او راه افتاد.هنوز مقدار زیادی راه نرفته بودند که دو نفرآشنا از راه رسیدند.سلام علیکی کردند وبا تعجب به پیرمرد نگاه کردندبعد هم خدانگهداری وبه راهشان ادامه دادند.یکی از انها با صدایی که پیرمرد هم بشنود به انها گفت:عجب پیرمرد نادانی !خودش سواره می رود وپسرش را وادار کرده پیاده دنبالش برود.پدر وپسر حرف های ان دو را شنیدند.پیرمرد از الاغ پیاده شد وبه او گفت:بیا تو سوار شو من پیاده می آیم .حو صله حرف وحدیث مردم را ندارم.پسر دلش نمی خواست که پدر پیرش پیاده باشد واو سواره اما چاره دیگری نداشت.باید به حرف پدر گوش می داد با بی میلی سوار الاغ شد. پدرش کنار او پیاده راه می رفت.مقداری از راه را که رفتند به دو نفر دیگی رسیدند.ان دو نفر هم اشنا بودند.بعد از سلام واحوالپرسی یکی از ان دو به پسر گفت:تو خجالت نمی کشی  پدر پیرت را دنبال خودت راه انداخته ای پدر و پسر هردو ناراحت شدندپیرمرد گفت:بهتر است دوتایی سوار الاغمان بشویم این جوری دیگر کسی حرف مفت نمی زند...با این حرف پدر هم پشت سر پسر نشست وبه راهشان اامه دادند.اماهنوز دوسه قدم بیشتر نرفته بودند که غریبه ای انها را دید.بدون اینکه سلام علیکی بکند رو کرد به پدر وپسر و گفت:عجب ادم های بی رحمی پیدا می شوند دو تا ادم گنده سوار این خر بیچاره شده اید که چه؟پدر وپسر نمی دانستند که چه کنند.هردو ناراحت شدند واز پشت الاغ پایین آمدندکمی که رفتند پسر گفت:کاش اصلا الاغ را نمی اوردیم تا این همه حرف بشنویم.پدر گفت:حالا ما دوتا پاده می رویم  والاغمان هم جلو می رود.هردو خوشحال شدند اما خوشحالی انان دوامی نداشت این بار دونفر غریبه از کنار انان گذشتندیکی از انها به دیگری گفت می بینی یک پیرمرد نفهم ویک جوان نفهم دارند با خرشان سفر می روند دومی گفت:چرا به انها نفهم می گویی؟خدارا خوش نمی آید.اولی در جوابش گفت:آخر اگر نفهم نبودند الاغشان را ول نمی کردند بی سرنشین برودوخودشان پیاده راه بروند !پیرمرد که خیلی عصبانی شده بود گفت:راست می گویی اگر ما نفهم نبودیم به حرف های بیهوده ویاوه این وآن گوش نمی دادیم.آن طوری عمل می کردیم که دلمان می خواست.از آن به بعد برای اینکه بی توجهی به حرف های این وان را یاد آور شوند می گویند:در دروازه را میشود بست ،اما دهان یاوه گو را نمی شود. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 🕯پست ویژه به مناسبت فرارسیدن ایام معرفت فاطمی(۱) رمز فاطمی شدن نقش ویژه مناسبت ها، بهره برداری تربیتی از آن در جهت تخلق به معنایی است که در آن مناسبت گرامی داشته شده است؛ و چنین است ایام منسوب به ساحت مقدسه ی صدیقه کبرا؛ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و آلها. خصوصیت شخصی و اصلی فاطمی، محوریت وجود مبارک ایشان در رضایت الهیه است؛ لذا:راضیه و مرضیه بودن ایشان در رابطه ی با حق تعالی. و چنین است که کسانی که حجیت وجود مبارک ایشان را پذیرفته و به محبت و هدایت ایشان بندگی می کنند، همت عالی آنان مصروف تخلق به آن معناست؛ به راضیه ی مرضیه شدن. اما کلید گشایش در این امر، و رمز آن، «راضی» بودن است؛ راضی بودن به حوادث و وقایع ناخواسته؛ ملایمش را با شکر، و منافرش را با صبر بدون شکایت پذیرفتن. راضی بودن ، مدخل ورود به معنای فاطمی و مرضیه شدن و سپس رسیدن به عبودیت و ولایت الهیه و استقرار در جنت الهیه و شرب مدام از نعیم معرفت و محبت الهیه است. کلام کفو حضرتش؛ علی مرتضی علیه السلام را مگر نشنیده اید که می فرماید: «نحمده علی آلائه کما نحمده علی بلائه»؛ ما او (خدای متعال) را برای بلایش همچنان ستوده و ستایش می کنیم که برای نعمت هایش. (📚نهج البلاغة: ط ۱۱۴) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خـــ💛ــدایـــــا 🌙به انـدازه ی مــهربــانــیــت ⭐در ڪــار دوستـانــــم بـرڪـت 🌙در وجــودشــان سلامـتـی ⭐در زنـدگـیـشـون خوشبـختـی 🌙و در خــانـه شان آرامـش قـــرار ده ⭐الــــــهـــــی آمـــــیـــــن🙏 🌙امشب از تـه دل دعـا کـنـیـم بـرای ⭐بیـماران عزیزی کـه در بستر بـیماری اند🤲 🌙شبـتـون خـوش و در پنـاه خــــدا بـاشید ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸 🌸هرگَاه بنده بگوید 🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌸خداى متعال میگوید: 🌸بنده من 🌸با نام من آغاز ڪرد 🌸بر من است 🌸 که کارهایش را 🌸به انجام رسانم و او 🌸را درهمه حال، 🌸 به سامان برسانم و برکت دهم 🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ ⚫️شهادت زهرای اطهر تسلیت باد 🌹▪️ فاطمه زهرا فرمود: «خانه خانه توست و من که بانویی با شخصیت ام، زوجه تو هستم. هر عملی که خود می‌پسندی انجام بده. » حضرت امیر به آن مظلومه فرمود: «مقنعه خود را بپوش. » آن بانو مقنعه خود را پوشید و روی خود را به طرف دیوار کرد. سپس آنها به حضور آن بانو آمدند و پس از اینکه سلام کردند، به حضرت زهرا گفتند: «از ما راضی باش تا خدا از تو راضی شود. » فرمود: «منظور شما چیست؟ » گفتند: «ما قبول داریم که به تو ستم کردیم و برای همین تقاضای عفو و بخشش داریم. » زهرای اطهر فرمود: «اگر شما راست می‌گویید چیزی را که من از شما می‌پرسم جواب بگویید و می‌دانم که جواب آن را می‌دانید. اگر جواب مرا درست گفتید، آن وقت یقین پیدا می‌کنم برای این مطلبی که گفتید آمده اید. » گفتند: «آنچه در نظر داری بپرس. » حضرت زهرای اطهر فرمود: «شما را به خدا قسم می‌دهم آیا نشنیدید که پدرم پیغمبر خدا درباره من می‌فرمود: «فاطمه پاره تن من است هر کس که او را اذیت کند، مرا اذیت کرده است. » گفتند چرا. فاطمه اطهر دست خود را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «پروردگارا! این دو نفر مرا اذیت کردند، من ایشان را به تو و به پیغمبر تو می‌کنم. نه به خدا من هرگز از شما نخواهم شد، تا اینکه نزد پدر بزرگوارم بروم و او را از و که با من کردید آگاه کنم و آن حضرت درباره شما قضاوت کند! » اولی پس از شنیدن این مطلب صدا به واویلا بلند کرد و دچار جزع و فزع شدیدی شد! دومی به وی گفت: «ای خلیفه پیامبر خدا! آیا جا دارد که تو از سخن یک زن این طور به جزع و فزع بیفتی! » راوی می‌گوید: «حضرت زهرای اطهر به مدت چهل روز بعد از رحلت پدر بزرگوارش زنده بود. هنگامی که بیماری آن بانو شدت گرفت، حضرت علی بن ابی طالب را خواست و به آن حضرت فرمود: «ای پسر عمو! من خودم را آماده سفر آخرت می‌بینم. به تو وصیت می‌کنم که با دختر خواهرم ازدواج کنی، زیرا او برای فرزندانم نظیر خودم است. یک تابوت هم برای من تدارک ببین، زیرا ملائکه اوصاف آن را برای من شرح داده اند. مبادا در موقع تشییع جنازه و دفن و نماز خواندن بر بدن من، هیچ کدام از خدا حاضر گردند! » ابن عباس می‌گوید: «حضرت زهرای اطهر همان روز از دنیا رحلت کرد. همه مردم مدینه از زن و مرد غرق ضجه و گریه شدند و مردم دچار مصیبتی گردیدند که در روز رحلت پدرش حضرت رسول دچار شده بودند. اولی و دومی نزد حضرت امیر آمدند و پس از تسلیت گفتن، به آن حضرت گفتند: «مبادا قبل از ما بر جسد دختر پیامبر نماز بگذاری! » ولی هنگامی که شب شد، علی بن ابی طالب علیه السّلام، عباس، فضل، مقداد، سلمان، ابوذر و عمار را خواست. آنگاه بر بدن مبارک آن مظلومه نماز خواندند و او را به خاک سپردند. صبح که شد، اولی و دومی به همراه مردم مدینه آمدند تا بر بدن حضرت فاطمه زهرا نماز بخوانند. ولی مقداد گفت: «فاطمه را شب گذشته به خاک سپردیم. دومی رو به اولی کرد و گفت: «نگفتم آنها کار خودشان را خواهند کرد! » عباس گفت: «فاطمه اطهر خودش وصیت کرد که شما بر بدنش نماز نخوانید! » دومی گفت: «ای بنی هاشم! شما آن حسادتی را که از قدیم الایام با ما داشتید، هرگز ترک نخواهید کرد؛ آن کینه و دشمنی‌هایی که در سینه شماست از بین نخواهد رفت. به خدا قسم من تصمیم دارم که قبر فاطمه را نبش کنم و بر جنازه اش نماز بخوانم! » حضرت امیر علیه السّلام فرمود: «یا ابن صحاک! به خدا قسم اگر چنین عملی را انجام دهی، قسمی را که خورده ای به تو باز می‌گردانم و اگر این شمشیرم را از غلاف بکشم، تا تو را هلاک نکرده‌ام آن را غلاف نمی کنم. » دومی از این حرف آن حضرت جا خورد و ساکت شد، زیرا می‌دانست علی هر گاه قسم بخورد، به قسم خود عمل خواهد کرد. آنگاه به وی فرمود: «آیا تو همان کسی نیستی که پیغمبر معظم اسلام تصمیم گرفت تو را بکشد، آن حضرت به دنبال من فرستاد، من با شمشیر کشیده نزد تو آمدم که تو را به قتل برسانم، اما خدای علیم این آیه را نازل کرد: «فَلا تَعْجَلْ عَلَیْهِمْ إِنَّما نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا» [۱]، {بر علیه آنان عجله مکن، زیرا ما آنچه را که باید برای آنان آماده کنیم، آماده کرده ایم. } [۲] 📖[۱]سوره مریم،آیه ۸۵ 📖[۲]بحارالانوار،ج۴۳،ص۲۵۴،ح۲۹ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 📚▪️معرفت فاطمی ( ۲ ) توصیه هایی برای طلب تشدید محبّت به ساحت مقدّسه ی صدّیقه کبری سلام‌الله‌علیها؛ ▪️به فرموده رسول اکرم صلّی الله علیه و آله ، آن حضرت روح و قلب ایشانند؛ لذا،جان ایشان‌اند. وچه کسی نزدیک تر از جان به جانان. ▫️اقامه ی عزا برای ایشان نه فقط در فاطمیّه بلکه همچون مصیبت کربلا همیشه و هرگاه و بی‌گاه. ▪️مصیبت کربلا اگر چه اعظم است ولی مصیبت در و دیوار و مسمار سوزناک تر است. ▫️مداومت به خواندن حدیث کساء. ▪️توجّه به حضور معظّمٌ لها در نماز ظهر و مغرب. ▫️خواندن سوره ی قدر در یکی از رکعات هر نماز با توجّه به این که فرمودند: اللیله فاطمه . ◾️خواندن نماز جناب جعفر طیّار به نیابت از ایشان به تمنّای محبّت حضرتش ؛ خصوصاً در اوّلین روز هر ماه قمری. ▫️رسیدگی و دستگیری از سادات نیازمند از طرف ایشان. ▪️گریه بر سیّدالشّهدا علیه السّلام از طرف ایشان. ▫️مواظبت بر صلوات کبیره فاطمیّه که در اواخر مفاتیح در ضمن صلوات بر حجج طاهره علیهم السّلام نقل شده است. ▪️انجام اعمال مستحب و خیرات و مبرات نیابتاً از طرف ایشان و هدیه به ساحت مقدّس امام زمان علیه السّلام. و در هر حال معرفت و محبت ايشان متعلق به خود ايشان است؛ لذا آنرا بايد از خود ايشان تمنا كرد، به هر زبان و بياني كه موثرتر بوده باشد كه موفقيت در دعا مرهون صداقت و سماجت در آن است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤بخشش حضرت‌زهرا سلام‌الله‌علیها در طول تاریخ کسی هست که از سرشب تا صبح برای دیگران دعا کند و برای خودش دعا نکند؟! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا فاطمه الزهرا س💚 گر بمیراند مرا جانان دوباره جان دهد می دهم صد بار دیگر جان برای فاطمه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه شب سردی بود... زن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند . شاگرد ميوه‌فروش ، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت . زن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود . با خودش گفت : «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه . » مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند . برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود! زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوه‌فروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! » زن زود بلند شد ، خجالت كشيد . چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت. چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! » زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت : « اينارو براى شما گرفتم . » سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار . زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم . زن گفت : « اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچه‌هات بگير . » زن منتظر جواب زن نماند ، ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد . قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد خانواده دوستی و عشق ورزیدن به هم نوع است را شادباش میگوییم . یلدای امسال در هنگام خرید میوه سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚ويژگیهاى همسايه داوود عليه‏السلام در بهشت‏ روزى داوود عليه‏السلام عرض كرد: خدايا همسايه من در بهشت كيست؟ خداوند به او وحى كرد: او متَّى پدر حضرت يونس است. داوود عليه‏السلام از خداوند اجازه خواست تا به زيارت و ديدار متّى برود. خداوند اجازه داد داوود دست پسرش سليمان عليه‏السلام را كه در آن هنگام خردسال بود گرفت و با هم به ديدن متّى رفتند. پس از ورود به خانه متّى، ديد خانه او بسيار ساده و با حصير ساخته شده است، ولى متّى نبود. از همسر متّى پرسيد: متى كجاست؟ او گفت: براى كندن به بيابان رفته است. داوود و سليمان صبر كردند تا آمد، ديدند پشته‏اى از هيزم بر پشت گرفته است و پس از رسيدن هيزم را به زمين گذاشت و در معرض فروش نهاد و گفت: كيست كه اين مال حلال را به درهمى از حلال از من خريدارى نمايد؟ داوود و عليهماالسلام جلو آمدند و سلام كردند. متى آن‏ها را به خانه برد. مقدارى گندم خريد و آسيا كرد، و در گودالى از سنگ خمير نمود. سپس آن را بر روى نهاد و پخت. آن گاه آن را با آب مقدارى نمك نزد مهمانان گذاشت، و در كنار ايشان نشست و مشغول صحبت شد، تا به آن‏ها سخت نگذرد، و خود دو زانو كنار سفره نشست و هر لقمه‏اى كه به دهان مى‏گذاشت در آغاز آن بسم‏الله مى‏گفت و پس از خوردن آن اَلْحَمْدُلِلَّه را به زبان مى‏آورد. تا اين كه اندكى آب نوشيد و آن گاه گفت: خدا را سپاس میگويم، اى خدا حمد و سپاس از آن تو است كه به من و سلامتى دادى، و مرا دوست خود گردانيدى و آن همه نعمت را كه به من داده‏اى به چه كسى ديگرى دادى؟ زيرا گوش، چشم و دست‏ها و همه اعضايم سالم است، و به من بخشيدى تا به كندن هيزم بپردازم و آن را بياورم و بفروشم، هيزمى را كه در كشت آن زحمتى نكشيده‏ام، كسى را فرستادى تا آن را از من خريدارى كند، و من از بهاى آن گندم را تهيه كنم، كه خودم از آن گندم را نكاشته‏ام، و برايش زحمت نكشيده‏ام، و سنگى را در اختيار نهادى تا گندم را آرد كنم، و آتشى را در اختيار نهادى تا آن را بر افروزم و نان بپزم و آن را بخورم و خود را براى اطاعت تو تقويم كنم، و سپاس مخصوص تو است. آن گاه با صداى بلند و جانسوز گريه كرد. داوود عليه‏السلام به سليمان عليه‏السلام گفت: فرزندم! سزاوار است چنين ‏ اى در بهشت داراى مقام ارجمند، باشد زيرا بنده‏ اى از متّى نديده‏ ام. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel