هدایت شده از تبلیغات عجایب
⛔️ دیگه اعتماد به نفس نداشتم...
تا اینکه یه راه پیدا کردم.
خودت عکسو ببین...
یه محصول دارن که تو کوتاه ترین زمان و تو خونه😍😎
ریزش موهاتون رو از بین میبره و رویش مجدد هم میاره😱
🔸کانالشون 👇
https://eitaa.com/joinchat/3759015144Cf01cb80fd7
❌زود عضو شید چون سریع پاک میشه❌
هدایت شده از لطیفهآباد
هی میگه پول مهم نیست، مهم اخلاقه. 😎
خب پول نباشه آدم خود به خود اخلاقش گند میشه. 😩😩
فرض کن صبح به صبح نون و پنیر بخوری، یکی دیگه کله پاچه بخوره. خب معلومه اون اخلاقش بهتر میشه 😢😋😂😂
هدایت شده از تبلیغات عجایب
کسب درآمدباهنر ارغوان بافی😍
🔙این عکس های بالا رو ببین👆🚨
ببین چه فرصتی پیش روته🎯
🚨خبرخوب اینکه یه آموزش رایگان ارغوان بافی برات قرار دادم
برای شروع آموزش ارغوان بافی
و دریافت آموزش رایگان
🟡بزن رو لینک زیر وعضو
کانال شو👇😍
https://eitaa.com/joinchat/2313946334Cfc688572ee
442.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عصربخیر.... ☕️🌼❤️
مي شود آنقدرلبخند بزنی
كه يادم برود دلم چی می خواست؟
عصرتون عاشقانه و شاد🌹
⬇️🇯🇴🇮🇳⬇️
🌏 @Ajaieb_Jahan
عشق یعنی که فدایش بکنی دینت را
وقف چشمش بکنی هم دل و آئینت را
چونکه فرهاد شدی تیشه بدستت افتاد
نشکنی هیچ زمانی دل شیرینت را..
#عصرزیباتون_عالی
⬇️🇯🇴🇮🇳⬇️
🌏 @Ajaieb_Jahan
1.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا فراته
جایی که آب هم شرمنده شد 🏴
⬇️🇯🇴🇮🇳⬇️
🌏 @Ajaieb_Jahan
@Muzicshadjadid4_5990004056653836706.mp3
زمان:
حجم:
4.29M
حسین فخری
نوحه محرم 1404 🏴
⬇️🇯🇴🇮🇳⬇️
🌏 @Ajaieb_Jahan
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
یسنا هنوز پایین نیومده بود و آهسته به مامان اشاره کردم کجاست و مامان چهرهی نگران به خودش گرفت و شونه بالا انداخت.
رُزا که باز هم لباس فوق جذب پوشیده بود و روسری نداشت، بهم گفت: وای! من دیگه نمیتونم طاقت بیارم! جان من بگو زودتر خانمت بیاد ببینمش!
یسنا حلالزاده بود که همون لحظه بهم زنگ زد و جواب دادم.
آهسته و نگران گفت: سلام! شما کجایی؟
- اومدم خونه، پایین پیش بقیه نشستم.
- منم بیام؟!
نگران بودم! خیلی نگران بودم که نکنه مامان و نادیا در موردش درست گفته باشن و با مانتو بیاد!
چارهای نبود و با کلافگی گفتم: آره بیا!
تماس رو قطع کردم و متوجه شدم بقیه به مکالمهی من گوش دادن.
مامان به قدری دلواپس بود که با بیقراری زانوش رو ماساژ میداد و نادیا هم از جاش بلند شد تا بره.
پشت به پلهها نشسته بودم و چیزی نگذشت که آرمان به یکباره ساکت شد و نگاهش مات پلههای روبهروش شد!
سکوت بدی حاکم شد و رُزا جوری به پلهها زل زده بود که انگار میخواد دیدنیترین پدیدهی تاریخ رو ببینه!
صدای پای یسنا که پلهها رو یکی یکی پایین میاومد، توی گوشم پیچید و با خودم گفتم مگه کفش چی پوشیده که اینجوری صدا میده؟
باورم نمیشد استرس گرفته باشم! فقط من بودم که نگاه نمیکردم!
دستم رو مشت کردم و به عقب متمایل شدم تا بتونم پلهها رو ببینم و نامزد محجبهام رو دیدم که........
ادامهی این رمان هیجانی اینجاست👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
هدایت شده از تبلیغات عجایب
مادرم گفت زن محجبهام بلد نیست لباس بپوشه و توی مهمونی آبرومون رو میبره!
منم بهش گفتم اگه آبروریزی کنه وای به حالش!
ولی وقتی پلهها رو پایین میاومد......
رمان جذاب دلبر گیسو طلا👇🏼👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
هدایت شده از لطیفهآباد
مورد داشتیم دختره سرعتش زیاد بوده
میخواسته ترمز بگیره امااااا....
غرورش بهش اجازه نداده گفته: چرا من ترمز بگیرم . ترمز باید بیاد منو بگیره 😐
روحَش شاد و یادَش گرامی😂😂😂
😂
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
1.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هولم داد عقب افتادم رو تشک خودم و مسعود تو اتاق مشترکم با مسعود جایی که توش بارها و بارها مسعود برام حرف های #عاشقانه_زده بود، میخواست تو اتاق خودم بدبختم کنه...
لبخند شیطانی زد و گفت الان که بزرگ شدی شبیه مهین شدی، شب عروسی دیدمت... ... حیف که اولین بار قسمت من نشداما عیب نداره...اتاق دور سرم میچرخید... گوشم زنگ میزد و بدنم سرد سرد شده بود، نفس نفس میزدم و تلاش میکردم از خودم دفاع کنم، اما حتی باز نگه داشتن چشمهام برام سخت بود،
در نهایت با وجود ضعفی که کل وجودم رو گرفته بود چشم هام بسته شد و .....https://eitaa.com/joinchat/1844904645C57201642e2
داستان جذاب و نفس گیر #شهلا👆