24.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅دخترم انگیزت چیه اینجوری لباس می پوشی...🤔
می خوای بهت نگاه کنند ؟؟!!
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
@bokhtranasmani
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
نتیجه خیلی مهمه
برای ما جامانده ها💔🙃
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
@bokhtranasmani
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
داستان عبرت
قسمت(۲۶)
بسم الله الرحمن الرحیم
به هر سمت میدویدم اون دوتا ملک عذاب رو جلوم میدیدم😰
از اینکه میدونستم منم قراره با صورت رو زمین داغ کشیده بشم،،وحشت کرده بودم..
با اون تشنگیه زیاد که گلوم از شدت خشکی میسوخت،،فقط قصدم فرار بود..
به زور خودمو میکشیدم و قدم برمیداشتم😣
یهو احساس کردم از یه بلندی سقوط کردم...
جاییم درد نگرفت..
فقط مثل وقتی که تو خواب احساس میکنی از جایی پرت میشی،،اون حالت بهم دست داد...
خودمو وسط یه بیابون برهوت دیدم..
بیابونی که زمینش خیلی گرم و آسمونش رنگی بین قرمز تیره و سیاه داشت..
طرف دیگمو که نگاه کردم از دوووور یه جای سبزی رو میدیدم...
یه جایی مثل جنگل،،
جایی که زمینش سبز و رنگی و آسمونش آبی و روشن بود..
دلم میخواست سریع خودمو به اونجا برسونم...
اما هر کار میکردم به اونجا نمیرسیدم...
هر چی میدویدم انگار مثل سراب بود.
فقط هر چی بود زمین خشک و بیابون بود...
مثل اینکه هی اونجا رو از من دور میکردن..
انگار قرار نبود به اونجا برسم..
انگار یه چیزی مانع رسیدن من به اونجا میشد..
دیگه طاقتم تموم شده بود..
پاهام از شدت گرما میسوخت..
گلوم خشک شده بود..
مثل کسی که تب شدید داشته باشه..
فایده نداشت...
دیگه تحمل نداشتم ..افتادم رو زمین..
سرمو گزاشتم رو زمین و ناله میکردم و خدارو صدا میزدم...
صدای اون ملک عذاب رو شنیدم که گفت ببرینش😰
سرمو بالا گرفتم و دوبار اون دوتا ملک عذاب رو دیدم که به سمتم میان😰
مثلاینکه دست بردار من نبودن...
وحشت تمام وجودمو گرفته بود.
با تمام سختی پاشدم و فرار کردم...
حواسم نبود که به کدوم طرف میدوم...
فقط دیگه اون زمین سبز و آباد رو نمیدیدم....
رسیدم به یه بلندی...
از اون بالا پایین رو نگاه کردم...
وااای خدای من ،،چقدر وحشتناک😰
یه صحرای بزرگ و خشک...
اینقدر گرم و سوزان بود که زمینش به رنگ قرمز دراومده بود...
یه صحرای بزرک گه آسمونش سیاه بود..
از اون بالا شاهد چیزای وحشتناکی بودم..
آدمایی که داشتن عذاب میشدن...
نمیدونم..ولی انگار من مامور به دیدن این چیزها بودم...
نمیدونم چقد بودن این آدما..
فقط میدونم زیاد بودن...
اونقدر زیاد که احساس میکردم دارم به لانه مورچه ها نگاه میکنم😨
من بهشون دور بودم اما اگه میخواستم میتونستم واضح ببینمشون...
انگار هر طرفی که اراده میکردم ببینم ،،چشمام مثل یه دوربین لنزدار عمل میکرد
هر گروهی،، یه مدلی عذاب میشد
گروهی رو دیدم که بیشترشون جوون بودن و از روی اندوه و غم زیاد فقط خدا رو صدا میزدن...
و ملک های عذابی که اطرافشون بودن و فقط بهشون میگفتن خفه شین...
خدا با شما کاری نداره...
خیلی حالشون بد بود.
به خدا میگفتن ما نماز میخوندیم..
ما نماز خون بودیم..
اما انگار نه انگار😨
باهاشون مثل کسایی برخورد میشد که اصلا تو دنیا نماز نخونده بودن..
خیلی دلم میخواست بدونم گناه این دسته چیه..
آخه گناهشون چیه که با اینکه نماز خون بودن اما اینجور باهاشون برخورد میشه..
وقتی اونارو میدیدم اصلا از تشنگی و حال خودم فراموش کرده بودم.
دوبار صدای هادی رو تو گوشم شنیدم که گفت میدونی گناهشون چیه؟؟؟
میدونی چرا خدا بهشون محل نمیده؟؟
میدونی چرا اینقددددر غم و اندوه وحسرت دارن؟؟
گفتم نه...اما دوست دارم بدونم
گفت اینا کسایی هستن که تو دنیا عاق والدین شدن...
اگه جایی میرفتی که این چیزا رو تو دنیا میگفتن ،،الان متوجه میشدی که چرا حال این افراد اینقدر خرابه..
گفتم عاق والدین؟؟؟😰
مگه اینقدر مهمه که خدا هم بهشون توجه نمیکنه با اینکه نماز خون بودن؟؟
با همون صدای آروم و دلنشین بهم گفت ،،تازه اینا بوی بهشت رو هم نمیشنون ،،و داخل بهشت نمیرن..
تعجب کردم😳
گفتم چقد وحشتناک...
تو دلم گفتم خوب شد پدر و مادرم ازم راضی بودن..
انگار صدامو شنید..
بهم گفت اینا نمازاشونم قبول نمیشه
خدا بهشون نظر رحمت نمیکنه..
گفتم چرا آخه..
گفت مگه نشنیدی که اگه کسی از پدر و مادرش تشکر نکنه انگار خدا رو ناشکری کرده...
اینو که گفت یادم اومد از یه موزه خداشناسی که چند سال پیش ،،زمانی که دختر دبیرستانی بودم از طرف مدرسه رفته بودیم...
اونجا یه شیخی برامون صحبت کرد که این چیزا رو گفت...
یادم اومد از عکسایی که به دیوار زده بودن و من و دوستام از روی بی توجهی فقط یه نگاه مینداختیم..
کاش همونجا با دقت نگاه میکردم...
کاش حواسمو خوب جمع میکردم...
تو دلم خدارو شکر کردم که با عاق والدین از دنیا نرفتم و گرنه جای منم کنار اینا بود....
هادی تو گوشم گفت میدونستی حتی گفتن یه اُف به پدر و مادر هم پیش خدا ناخوشاینده..
میدونستی حتی نگاه کردن با خشم به پدر و مادر ،،پیش خدا گناه بزرگی هست..
دلم لرزید😰
خدایا پس من زیاد به مامان بابام اینجور نگاه ها کردم..
زیاد باهاشون تند صحبت کردم...
خدایا منو ببخش
از اینکه فکرشم میکردم که باید کنار اونا عذاب بشم وحشت کردم..
به هادی گفتم پس من چی خدا
منو میبخشه...
بهم گفت تو عذاب خواهی شد مگر اینکه خدا نخواهد
وااای
چقد این جملش برام سخت و عذاب آور بود...
خدایا منو ببخش...
هادی...
هادی...
کجا رفتی...
منو تنها نزار...
هادییییییییییی
ادامه داستان انشاءالله قسمت بعد..
انشاءالله که هیچ کدوممون جز عذاب شوندگان عاق والدین نباشیم🙏
صلوات برا سلامتی امام زمان فراموش نشه🙏🙏
التماس دعا
وصیت شهدا درباره حجاب۱۳
دراجتماعِماکسیبهفکرِرعایتِحجابُاخلاق نیست
ولیشمابهفکرباشیدُزینبیبرخوردکنید!✋🏾…
#شهیداحمدمشلب
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
@bokhtranasmani
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
میگفـت:
جاموندۍازڪربلانگـراننبـٰاش؛
خیالـتراحـتباشه...
مادرهمیشـہسھـمِبچـہاۍکهنیـومـدهرو
ڪِنارمیزاره!
بیشترازسھمِـشڪِنارمیزارِه:)
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
@bokhtranasmani
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••