eitaa logo
"خاکــــریز خاطــرات"
60 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
34 فایل
بہ نام نامے الله🌱 🤍 - شُہدا سرخۍ ِ خونِ‌شان را بھ سیاهۍِ چادرمـٰان امانت دادند؛ و واۍ بر خیانت‌کار . . . خادم شما↶! ^^:) @Gamandh 🫀|من‌بیمارتوام،لطف‌بِه‌مـاڪن‌نظرۍ ! بیمہ‌ۍ حضرت ِ مـٰادر 🔗 :)
مشاهده در ایتا
دانلود
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥😍 اهدای گل توسط خانواده انقلابی به مدافعان امنیت برای قدردانی •••••'🌱🌸🖤🌸🌱'••••• @bokhtranasmani •••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
پشتیبان ولایت فقیه باشیم تا آسیبی به مملکتون نرسه امام خمینی( ره)
رهپیمایی‌امروز🚶‍♂🖐🏿
آتیش زدن موکب🙄.. 🇮🇷✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان عبرت قسمت (۲۹) بسم الله الرحمن الرحیم دیدن اون همه آدمایی که دارن عذاب میشن.. دیدن صحرایی که از داغی و حرارت شبیه یه تیکه زغال روشن شده بود‌‌‌‌‌‌... دیدن آسمونی که سرخ رنگ و تیره بود شبیه خون... دیدن زجر و ناله و شیون و فریاد آدمایی که شاید فکرشم نمیکردن اینجوری بشن... دیدن همه اینا ،،داشت از پا درم میاورد.😰 مطمئنم اگه تو دنیا بودم تا الان هززززار بار از شدت وحشت مرده بودم،،اما انگار اینجا مرگی در کار نیست... انگار اینجا تا ابد زنده ام.‌. معنی زنده بودن رو الان میتونستم درک کنم.. تو دنیا برام مثل یه خواب گذشت.. مثل یه خواب عمیق... فکر میکردم به اندازه چشم به هم زدنی تو دنیا زندگی کردم... خدای من.... چقد همه چی زود گذشت.. چقد از این عمر کم ،،راحت گذشتم😞 اما الان نه... از صب که روح از بدنم جدا شده تا الان فک میکنم صدساااال گذشته... کاش زود تموم شه... کاش الان هم مرگ بود... کاش خلاص میشدم از این زجر و غم😓 دوباره مامور شدم به نگاه کردن... سوی چشمام دست خودم نبود... انگار فقط تو دنیا اختیار داشتم... اختیار حرکت... اختیار فکر.. اختیار صحبت... اختیار انتخاب...و.... اینجا هیچی دست خودم نبود.... مثکه اعضای بدنم دیگه از من فرمان نمیگیرن... هرچی میخواستم نگاه نکنم نمیشد... انگار یه نفر دیگه خواست و اراده کرده بود که من ببینم.. مردایی رو میدیدم که به خاطر ربا،، مال حرام،، چشم هیز،، نخوندن نماز،، آزار زن و بچه،، پول پرستی،، ندادن خمس وزکات،، زنا و...... دارن تو آتیش میسوزن و هر کدومشون یه جوری عذاب میشدن... یکی شکمش رو زمین کشیده میشد.. یکی اندازه مورچه شده بود و بقیه از روش رد میشدن... یکی از دهنش آتیش بیرون میومد... یکی بوی تعفن میداد... یکی چشماش پر از آتیش شده بود و.... از اون طرف زنایی رو میدیدم که به خاطر غیبت ... تهمت... زنا.. نمامی... بدحجابی... بد دهنی.. نگاه های حرام و... آتیش از بدناشون شعله میکشید...😰 خدای من چقد زنایی بودن که از موی سر آویزون بودن و مغز سرشون میجوشید😰 چقد زنایی بودن که از پستان آویزون بودن😰 چقد زنایی بودن که از زبان آویزون بودن😰 چقد عذاب های سخت و دردناک... چقد وحشت آور و ترسناک.. دیگه پاهام تاب ایستادنو نداشت... اما نشستن هم دست خودم نبود... فک میکردم اراده ای فوق اراده ها ،اونارو کنترل میکنه زنایی که شبیه سگ و خوک بودن‌.. زنایی که گوشت بدنشونو میخوردن😰 زنایی که دست و پاشون بسته بود و عذاب میشدن😰😰 چقققدر دیدن این تصاویر برام آشناست... کجا عین اینارو برام گفتن؟ آره اینارو قبلا شنیده بودم..از دختر داییم.. آره اون گفته بود برام... روزی که ازش پرسیدم معراج چیه؟؟؟ بهم گفت که یه شب پیامبر به اراده خدا به آسمان رفت و به عرش رسید... بهم گفت همونجا پیامبر این عذاب ها رو دیده😰 آره یادم اومد... کتاب معراجو آورد و همشو از روی کتاب بهم نشون داد‌‌‌.. همه اینارو بهم گفت... تو کتاب بهم نشون داد اما اونجا من باور نکردم😔 فک میکردم یه داستان خیالی برای ترسوندن امثالی مثل منه... ای وااای انگار راسته اصلا اون زمان نه معراج پیامبر رو باور کردم و نه عذابایی رو که پیامبر دیده بود... اما به دختر داییم نگفتم که باور نکردم.. حوصله فلسفه چینیشو نداشتم... اما کاش باور کرده بودم..😓 کاش بیشتر پای حرفاش میشستم.. شاید اگه همونجا باور میکردم،،حداقل ترس از عذابها جلوی گناهامو میگرفت... به خودم که اومدم دیدم تو همه عذابها باید باشم😰 حجابم درست نبود... شوهر داریم درست نبود... بچه داریم درست نبود.... تهمت و غیبتم که فراوون داشتم تو نامه اعمالم... نگاه به نامحرم.. دیدن فیلما و تصاویر ناجور.. شنیدن موسیقی و غیبت.... همه رو داشتم تو اعمالم😰 خدای من ،،من چکار میکردم تو دنیا؟؟.... چرا کارای خوبم اینقدددر کمه..؟؟. چرا هرکاری خدا منع کرده ،تو پروندم هست؟؟ چرا خودمو اصلا برا این روزا آماده نکردم...؟؟ آخه فرق من با حیوون چی بود؟؟؟ فکر این که قراره از موی سر آویزون بشم.. فکر اینکه قراره شبیه سگ و خوک بشم.. فکر اینکه قراره گوشت بدنمو بکنم ... داشت دیوونم میکرد.. شاید همین دیدن این تصاویر خودش یه عذاب بزرگ برام بود... از شدن وحشت ،،سراسر بدنم گر گرفته بود... مثل دیوونه ها شده بود و فقط خدارو صدا میزدم.. اما نمیدونم چرا هر کار میکردم صدامو نمتونستم بلند کنم... شاید حتی کنترل تُن صدامو نداشتم.. یا شایدم خدا نمیخواست صدامو بشنوه😔 دوباره هادی رو کنارم حس کردم.. بهم گفت چی میبینی؟؟ گفتم عذاب،،ناله،،زجر،،آتیش😓 بهم گفت ترسیدی؟؟ گفتم خیلی... نجاتم بده.. منو از اینجا ببر... دیگه تاب و توان دیدن اینارو ندارم... دیگه تحمل شنیدن ناله و شیون و فریادشونو ندارم.. داره نفسم بند میاد .. میخوام بمیرم و نبینم اما نمیشه.. کمکم کن😓 فقط یه جمله گفت و رفت... بهم گفت آیا برای تر
سیدن از این عذابها دیر نشده.... کاش به حساب خودتون تو دنیا میرسیدین تا حالا به حسابتون نمیرسیدن.. راست میگفت... کاش اون چند روز تو دنیا درست زندگی میکردم.. با شوهرم عاشقانه زندگی میکردم.. با دخترم مادرانه رفتار میکردم... با پدر و مادرم عاقلانه بودم.. غیبت نمیکردم.. دروغ نمیگفتم.. تهمت نمیزدم.. مسخره نمیکردم.. حجابمو رعایت میکردم... با نامحرم شوخی نمیکردم.. نمازمو اول وقت میخوندم... شاید اگه میدونستم که زندگی دنیا فقط به اندازه چشم به هم زدن تموم میشه و زندگیه اینجا ابدیه،،بهترعمرمو تو دنیا تموم میکردم آه😞😞😞😞 حالا دیگه گفتن ای کاشها هیچ فایده ای نداشت... سرمو گزاشتم رو پامو و با خودم گفتم خدایی که اینقدر دقیق و عادله ببین با خوبانش چه میکنه😞 کاش میشد حداقل برای یک بارم که شده بهشت رو ببینم.. کاشششش😞 یهو احساس کردم زمین داغ داره سرد میشه.... سرمو که بالا آوردم دیدم.....😳 ادامه داستان👆 گفتم چند روز عید منم تعطیل کنن😊 التماس دعا🙏 صلوات برا سلامتی امان زمانمون فراموش نشه.. انشاءالله این داستان درس عبرتی باشه برا هممون..
فرشته: داستان عبرت قسمت(۳۰) بسم الله الرحمن الرحیم خیلی دلم میخواست حالا که نمایی از جهنم رو دیدم،،بهشت رو هم میدیدم.. نشستم رو زمین و چشمام و بستم و با تمام وجودم از خدا خواستم بهشت رو هم نشونم بده... یهو احساس کردم زمین زیرم سرد و خنک شد... یه نسیم خنکی صورتمو نوازش کرد.. سرمو که بالا آوردم خودمو بالای یه تپه ای دیدم که پایینش سر سبز و قشنگ بود😍 خیییلی زیبا... یه منظره رویایی... نظیرشو تا به حال تو دنیا نه دیده بودم ونه شنیده بودم... اصلا وصف شدنی نبود‌.. زمین سبز و رنگارنگ از گلایی که تا به حال ندیده بودم‌‌‌.... درختایی بلند و عظیم که تا قعر آسمون کشیده شده بودن و نمتونستم نوکشونو ببینم.. ولی شاخه هاشون اینقققدر به زمین نزدیک بود که بهشتیان دهنشونو باز میکردن و میوه رو میخوردن😋 کاخ ها و قصرهایی از سنگهای قرمز و سبز و سفید ،،که درخشش نور توشون طوری بود که چشمامو اذیت میکرد.. اینقققدر بزرگ بود که هر کدومش صدها درب داشت... رو هر سردری شاید ده ها فرشته نشسته بودن و صاحب خونه رو خوش آمد میکردن.. جوی هایی با آبهای زلال ... نهرهایی از شیر و شراب... میوه هایی که شاید مثل و مانندشونو در هیچ جای جهان ندیده بودم.. میتونستم بفهمم چیه..اما اصلا شبیه میوه های دنیا نبود.. مثلا سیب بود ..اما سیب دنیایی نبود.. خیلی قشنگ بود.. خونه هایی بزززرگ و مجلل که شاید هر کدومشون وسعت یه شهر رو داشت... خونه هایی که انگار معلقن بودن بالای نهرهای روون... پرنده هایی که اصلا شبیه کبوتر و قمری نبودن ،،فقط تو آسمون میچرخیدن و آدمای بهشتی رو حمل میکردن... به بزرگیه شترمرغ بودن ..اما صدها برابر زیباتراز طاووس... تختهایی که هزززاران برابر قشنگتر و جذابتر از تختهای شاهی بودن و بهشتیانو رو خودشون جا داده بودن... تختهایی که به خواست و اراده بهشتیان باز و بسته میشد..کوچیک و بزرگ میشد.. اصلا توصیفش سخته😵‍💫 چقققدر زیبا.. چققدر باشکوه... چه رنگهایی که چقققدر زیباست و اصلا در دنیا نبود مانندش... هوایی نه زیاد سرد و نه زیاد گرم... مطبوع تر از این تو کل عمر کوتاهم حس نکرده بودم... هر بهشتی رو اطرافش هزاران حوری گرفته بود... چه حوریهایی😍😍 انگار شیشه ای بودن... یه آدم شیشه ای که حرکت کنه... از بس که بدنای شفاف و زیبا و پرنور داشتن... خدای من... چی دارم میبینم... اینجا همون بهشتیه که وعده داده بودی... چقدر دقیق... هر چیزی که از بهشت شنیده بودم اینجا بود... چقدر انسانها اینجا با خوشحالی و آرامش زندگی میکردن.. همه جوون و جذاب... همه زیبا و شاداب... همه تمیز و شکیل... محو تماشای بهشتیان بودم کهچهره یه نفر از بانوهای بهشتی برام خیلی آشنا بود‌.. آره یه جا دیده بودمش.. درسته... این همون زنیه که توی غسال خونه دیدم... همون که خیلی آروم بود و بهم آرامش داد.. همون که گفت لحظه مرگم پیامبر و امام علی اومدن استقبالم.. آره همونه.. اما جوون و زیبا شده بود.. داشت به من نزدیک میشد.. اومد تا یه فاصله ای روبه روم ایستاد و گفت...سلام علیکم گفتم سلام...شمایی؟؟ گفت بله😊 گفتم چطوری اومدین اینجا؟؟ گفت زمانی که خاکم کردن بلافاصله نکیر و منکر اومدن بالا سرم... هر سوالی میپرسیدن انگار زبونم با یه اراده ی دیگه ای تند تند جواب میداد.. البته چون زبونمو به این چیزا تو دنیا عادت داده بودم😊 بعدم که با اعمال نیکم که شبیه یه تمثال بود وارد اینجا شدم... گفت اینجا بهشت اصلی نیست،،اینجا بهشت برزخیه.. گفتم خوش به حالتون... اینجا راحتین؟؟ گفت حالا معنیه زندگی رو میفهمم.. دنیا برام مثل یه زندان بود.. گفت خدارو شکر میکنم که توی زندگی دنیاییم تونستم به نفسم غلبه کنم و توی اون چند روز دنیا گناه نکنم... الان اینجام و خیلی خوشحالم😊 بهش گفتم چرا بعضی از این قصرها خالی ان؟؟ کفت اینا آماده ان برای صاحبانشون.. اونا این قصرهارو از توی دنیا برا خودشون ساختن.. گفتم چه جالب مگه میشه😳 گفت آره ..هر بار که بگن سبحان الله والحمدالله ولااله الاالله والله اکبر یه خشت طلا براشون میزارن.. یا هر بار که بگن لاحول ولاقوت الابالله العلی العظیم یه درخت اینجا براشون سبز میشه.. گفتم چه جالب... کاش منم تو دنیا بیشتر به فکر بودم تا لا اقل الان اینجا یه خونه کوچیک داشتم😞 گفتم شما اینجا همو میشناسین... الان دایی منو میبینین؟؟ تا گفتم داییم شناختش.. گفت داییت جز مقربین بوده..خوش به حالش..اون درجش خیلی بهتر از ماست..اون جایگاهش نزدیک انبیاست.. افسوس که ما از اونا دورتریم😓 با این حرفش فهمیدم که چرا میگن هم جهنمیها افسوس میخورن اون دنیا و هم بهشتیها گفت میبینی چقدر زیباست؟؟... میشنوی چقددددر صداهای خوشی میاد؟؟ حس میکنی بوهای بهشتی رو؟؟😊 گفتم صدا؟؟؟ بوووو؟؟؟ نهههه😳 من فقط میبینم زیباییهارو.. نه بویی حس میکنم و نه صدایی سرشو انداخت پایین و یه آه کشید... بهم گفت تو دنیا م
وسیقی حرام گوش میدادی؟؟ گفتم آره😞 گفت برا همونه.. اینجا درختی هست که وقتی نسیم میپیچه تو شاخه هاش ،،صدای موسیقی تولید میکنه که هززاران بار قشنگتر از موسیقیه دنیایی هست... اما کسایی که تو دنیا موسیقی حرام گوش کنن اینو نمیشنون ایندفه اون آه جگرسوز از طرف من بود😞... گفتم چرا بویی حس نمیکنم... گفت گناهایی تو دنیا هستن که اگه مرتکب شیم حتی بوی بهشت رو هم استشمام نمیکنی... مثلا عاق والدین... خدای من.... کاش میشد اون صدارو بشنوم... کاش میشد اون بو رو حس کنم... ای کااااش میشد😓😓😓😓 غرق صحبت باهاش شدم که دیدم تعدادی از درختای توی یه باغ خاکستر شد و ریخت😳 گفتم چرا اینطوری شد؟؟؟ گفت بعضی از آدما تو دنیا با گفتن ذکر برا خودشون اینجا قصر و باغ میسازن.. ولی گناهی که مرتکب میشن مثل یه آتیش اینارو میسوزونه... گفتم ای وااای .. چقد بد😨 گفت اما اگه زودتر استغفار میکردن یا توبه میکردن اینا همینجور آماده براشون میموند..که بعد مرگشون مثل من بلافاصله بیارنشون اینجا😊 اون بانو ازم خداحافظی کرد و دور شد... صداش زدم نروووووو... بمونننن..... منو هم با خودت ببر .... من دوست دارم با شما باشم... کنار شما زندگی کنم... تا ابد اینجا باشم... دستمو به سمتش دراز کردم و فریاد میزدم نروووو اما انگار بهشت داشت از روبروم محو میشد... یا شایدم من از اون دور میشدم... هر چی میخواستم به سمتش نزدیک بشم نمیشد ... یه نیرویی پاهامو قفل کرده بود... شاید اینجا جای آدمای پاک و بی عیبه... ولی من چی😓 سلام ادامه داستان 🙏🙏 صلوات برا سلامتی امام زمان فراموش نشه... التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•✨🤲🏻🌱•دعای عهد•✨🤲🏻🌱• بخونیم‌براے‌‌فࢪجش . .💚🕊