♨️خاطره شهدا:
این قسمت:👈تنـبیـه😢
📢منطقه، تازه از وجود اشرار پاک سازی شده بود و نگهبانیِ شب😳 در آن شرایط بسیار حیاتی بود. یک شب🌑 که نگهبانها پستشون رو بدون اجازه ترک کرده بودند؛ به دستورِ محمود باید وسط محوطه سینهخیز میرفتند و غَلت میزدند تا تنبیهی اساسی بشن و حساب کار دستشون بیاد. 🌟🌟
تنبیهِ نگهبانها که شروع شد، یه مرتبه دیدیم 😳محمود هم لباسش را👚 درآورد و همراه آنها شروع کرد به سینه خیز رفتن. محمود که نگاههای متعجب😳😳 ما را دیده بود، گفت: «یه لحظه احساس کردم که از روی هوای نفس میخوام اینا رو تنبیه کنم؛😌 به همین خاطر کاری کردم که غرور، بر من پیروز نشه».😢
شهید محمود دولتیمقدم🌷🌷🌷
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای این دختر بچه داره جهانی میشه
سرود زیبایی
که این دختر بچه در مدح شهید حاج قاسم سلیمانی خونده
واقعا شنیدن داره
بر ریتم آهنگ مختارنامه
⭐️«اللهم عجل لولیک الفرج»⭐️
🌸خاطره شهید_حسین_معز_غلامی 🌸
✨هروقت حسین به سوریه میرفت🚶 دست به دامن یک شهید میشدم
👈 بار اول متوسل به شهید آقامحمودرضا بیضائی شدم که حسین سالم بیاد.😔
👈بار دوم متوسل به شهید آقاجواد الله کرم شدم و حسین سالم بیاد و نذرم در هر بار ادا می کرد😔
👈بار آخر شهید سجاد زبرجدی رو انتخاب کردم که حسین سالم برگرده شله زرد بپزم و به نیت ایشان پخش کنم😔
چندشب قبل از شهادت حسین خواب دیدم شهید سجاد زبرجدی در عالم رویا به من گفتن نذرت قبول شده ادا کن
نذر من قبول نشد چون حسین ازمن مستجاب الدعوه تر بود🙁
و شهید سجاد زبرجدی در اصل بشارت شهادت حسین رو داده بود😥😭
🌷شادی روح همه شهدا صلوات🌷
💔 به روایتِ #خواهر شهید حسین معز غلامی💔
🌸محل عروج🌸
مدتی بعد از شهادتش خوابش را دیدم.😴داشتم توی یک معبر دنبالش راه می رفتم🚶 که ایستاد،رو کرد به من وگفت:😒آهسته نیا،پشت سر من باید تند راه بیایی.🏃
گفتم:خب من دارم پشت سرت می آم.😐
گفت:نه!داری آهسته میآیی...🚶باید تند بیایی.🏃
چند لحظه بعد رسیدیم جلوی یک سنگر.سید ایستاد و من هم پشت سرش ایستادم.👥درست در همان لحظه بود که سید سبک شد،اوج گرفت و به طرف آسمان رفت.🕊من هم ماندم روی زمین همان جایی که بودم.😥😭
🌸خدا حافظ ...🌸
حاج همت که توی ورودی سنگر ایستاد،🚶همه ی نگاه ها به سمتش چرخید.😒خسته به نظر می رسید. 😥
خاک و اشک روی گونه هایش به هم آمیخته بود.😢
فرصتی برای استراحت نداشت؛همان طور که ایستاده بود رو کرد به حاج قاسم و گفت👈حاجی یک دسته نیرو می خوام...👥👥👥👥
حاج همت که تا چند روز پیش یک لشکر نیرو را هدایت می کرد ؛ الان آن قدر تنها شده بود که...حاج قاسم به سید اشاره کرد وگفت همراه حاجی برود به مقر یکی از گردان های لشکر ثارالله که توی جزیره ی مجنون بود و هر چند تا نیرو که حاج همت می خواهد به او بدهد.👬
حاجی از همه خدا حافظی کرد و رفت سمت موتورش ، سید حمید هم دنبالش با پای برهنه به راه افتاد پشت سر حاجی نشست و راه افتادند.🚶🚶🏍
هنوز چند دقیقه از حرکتشان نگذشته بود که...😞😔
حاج همت و سید حمید رفتن 🙁رفتن پیش جد سید حمید...😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کنج از حرم 💔
بهم جا بده...!(: