eitaa logo
"خاکــــریز خاطــرات"
60 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
34 فایل
بہ نام نامے الله🌱 🤍 - شُہدا سرخۍ ِ خونِ‌شان را بھ سیاهۍِ چادرمـٰان امانت دادند؛ و واۍ بر خیانت‌کار . . . خادم شما↶! ^^:) @Gamandh 🫀|من‌بیمارتوام،لطف‌بِه‌مـاڪن‌نظرۍ ! بیمہ‌ۍ حضرت ِ مـٰادر 🔗 :)
مشاهده در ایتا
دانلود
با شهدا ماندن سخته....💛
"♥️🕊" - -شکرخدا🤲
همیشه یادمون باشه روز های سخت همیشگی نیست!🌸
یہ ڪنج از حرم . . . بھم جا بدھ💔 خیلے دلم ٺنگہ . . . خدا شاهدھ💔 🖤¦↫ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
خوشبحال فرش های حرمت🙂🌱 یا علی بن موسی الرضا المرتضی🌱🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان عبرت.. قسمت (۸) بسم الله الرحمن الرحیم کنار محمد دراز کشیدم.. یواشکی گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا همینطور که داشتم گشت و گزار میکردم یهو دیدم یه نفر بهم هی پیام میده... دیدم نوشته سلام.... خوبی شناختی منم راحله😉 گفتم خدایا راحله کیه😳 سری رفتم عکس پروفایلشو نگاه کردم ولی قیافشو نشناختم... گفتم نمیشناسم ..شما؟؟😢 گفت بابا...راحله...دوران دبیرستان... دبیرستان کمیل..میز آخر....😁 گفتم .هااااااااااا یادم اومد... راحله تویی😍 خوبی.. چقد عوض شدی دختر😁 قیافش اومد تو ذهنم همون لحظه👇 گفت آره یکم صورتمو دست کاری کرد😁... ولی به نظر من یکم از یکم بیشتر بود دستکاریه صورتش😁 اون همونطو داشت حرف میزد ولی من رفته بودم عکسای پروفایلشو نگاه میکردم... چه عکساااایی😳 با خودم گفتم آخه اینکه دوران دبیرستان با حجاب بود که😳 براچی اینجوریه الان.... چقد حجابش خراب شده فک کنم وقتی منم حرف میزدم باز اون عکسای پروفایل منو نگاه میکرد😁 بسکه ما زنا فضولیم😁 خلاصه یکم از هم احوال پرسیدیم.. از زندگیهامون... محل زندگیمون... خانواده هامون... شوهرامون... یکم مسخره کردن معلمامون و.... کلی هم خندیدیم😁😁 ساعت شده بود نزدیک ۲🥱 راحله گفت اینجوری نمیشه..باید یه جا ببینمت ،،کلی باهات حرف دادم 😇 گفت خوبه فردا جمعست... مردا هم خونه ان... شب بریم پاساژ شهر؟؟؟ گفتم آره احتمالا محمد بیاد‌.... خلاصه قرارمدارا رو گزاشتیم و خداحافظی کردیم😘 اینقد خوابم میومد که نا نداشتم پتورو بکشم بالای خودم... نفهمیدم کی خوابم برد😪 با صدای سارا از خواب بیدار شدم... ماماااااان مامااااانننننننن تو دلم گفتم مرگ مامان... نمیزاره بخوابه آدم... گفتم هاااااااا چی میگیییییی😡 گفت پاشو بیا همسایه بالایی کارت داره... با خودم گفتم باز این همسایه سر صب چی میگه🥱 وقتی بلند شدم ..ساعتو دیدم که ساعت ۱۲ ظهر بود😵‍💫... عهههههه چقد خوابیدم😛 رفتم جلوی در... مریم خانوم بود... برامون یه کاسه آش نذری آورده بود😋 گفت سال مادرمه..گفتم یکم آش درس کنم ..بی زحمت فاتحشو بخونین🙂 گفتم خدا بیامرزشون... کاسه رو گرفتم و اومدم تو خونه... به به...خوب شد آش رسید ها... اگه نه الان چی میخوردیم.. همچینم گشنم بود که چی😁 سارا گفت مامان ناهار چی داریم گشنمه.. صبحونه هم که از بس دیر از خواب پا میشی هیچ روزی نمیخوریم😢.. گفتم خب دیگه...پرحرفی نکن زیاد🤨 برو کاسه آش رو بردار بخور😠 سارا هم رفت و تا تهش خورد😕 روم نشد بهش بگم برا منم نگه دار.‌‌ منم مجبور شدم تخم مرغ بخورم آخه محمد جمعه ها هم میرفت اسنپ... گفتم برا اونم تخم مرغ میشکنم بخوره یه دفه یادم اومد که شب با راحله قرار گزاشتیم بریم بیرون😱 وقتی تخم مرغو خوردم ،،رفتم سر کمد لباس... همه لباسارو هی عوض کردم و پوشیدم... یه بار ست سفید یه بار قرمز یه بار زرد میخواستم ببینم کدوم رنگی بهم بیشتر میاد به این نتیجه رسیدم مانتو مشکیمو بپوشم با شال و کیف قرمزم😍 مانتوم یکم چسب بودددد ولی خب نمیخواستم جلو راحله کم بیارم... یه دفه صدای در شد ..محمد بود‌‌...فک کنم هنوز یکم از قضیه دیشب که بدون خبرش رفته بودم خونه زینب خانوم عصبانی بود😏 گفتم با کی میخواد به این بگه برای شب که بریم بیرون..😒 باز مجبور شدم منت کشی کنم وگرنه شب نمیبردمون... رفتم یه سلام بهش گفتم... یه خسته نباشیدم بهش گفتم... یه بوسشم کردم.. کتشو ازش گرفتم... محمدم یکم خندش گرفت... گفتم خانومتو بوس نمیکنی؟؟؟؟ اونم مجبور شد بوسم کنه😁 هیچی دیگه این از اولیش که به خیر گذشت😁 تا باز دومیش که ببینم چجوری بهش برای شب بگم😁 محمد گفت زود فقط ناهارو بیار که خیلی گشنمه... آخ آخ ..کی جرات داره بگه ناهار نداریم😢 سریع یه املت درست کردم و آوردم سر سفره... خوب شد فقط سبزی داشتیم... محمد یه نگاه چپ به سفره کرد.. بعدم گفت معلوم هست از صبح چکار میکنی.. این چیه🤨 منم از دروغ گفتم..آخه میدونی گاز از صبح قطع بود..الان وصلش کردن محمد گفت عه.. براچی گازو قط کنن🧐 گفتم نمدونم به خدا😟 فقط خوب شد سارا تو اتاقش بود وگرنه نمتونستم جلوش دروغ بگم... حین ناهار خوردن ،،قضیه راحله رو براش گفتم.. اونم قبول کرد شب ببرمون پاساژ... محمد رفت دراز کشید.. منم طبق معمول سرگرم فیلمای تلویزیون شدم تا ساعتای ۵.. بعدم پاشدم نماز ظهرمو خوندم.. یه چای درست کردن و محمد و بیدار کردم.. چای که خوردیم..حاضر شدیم تا بریم پاساژ.. من همون مانتو مشکیمو پوشیدم با شال قرمزه🥰 سارا هم یه بلیز شورت پوشید.. محمدم طبق معمول یه پیراهن شلوار پوشید‌‌.. دلم میخواست کت شلوارشو بپوشه.. ولی به حرف نکرد😩 میگه مگه دوستت کیه که بخوام کت شلوار بپوشم🤨 البته لباساشم اتو نمیکردم ..برا همین چروکم بود لباساش‌.وقتم نبود اتو کنم😩 خلاصه راهیه پاساژ شدیم‌..با راحله هماهنگ کرده بودم که همو کجا ببینیم ما زودتر رسیدیم... رو صندلی ک
نار آبنما نشستیم تا بیان... به سارا گفتم فقط اگه پرحرفی کنی جلوشون وای به حالت😡 قشنگ مودب سلام میکنی و حرف اضافه هم نمیزنی داشتم توصیه های لازمو میکردم که راحله رو از دور دیدم‌‌..داشت با شوهر و بچش میومد چه تیپی زده بود...رنگ مانتوش با پیراهن شوهر و دخترش ست بود... آخ آخ ...اونا چجوری ما چجوری...هر کدوممون یه رنگ😢 چه تیپ خفنی زده راحله😳 چه شوهر خوش تیپی داره😍 چقد خوش اندامه... چه بازوهایی داره😍 فک کنم ورزشکاره... اومدن جلو و من و راحله پریدیم تو بغل هم... به یاد گذشته🤪🤪🤪 کلی با هم خوش و بش کردیم😍 داشتیم باهم درد و دل میکردیم که متوجه یه چیزی شدم😳 به نظرتون این خانوم متوجه چی شد،؟؟ بقیه داستان دفه بعد انشاءالله برا سلامتی امام زمان صلوات فراموش نشه...
🚨گاهےاگر دعایت مستجاب نشد ✨سر برسجده بگذار یک دل سیر گریه ڪن😭😭 🌸شاید لازم باشد میان گریه هایت بگویے.....👇👇 ۞اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا۞ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••