eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
این مادر شهید درباره حمید که نخستین فرزندش است، می‌گوید: حمید خیلی بچه شوخ‌طبعی بود. او ۲ خواهر و ۲ برادر از من و ۲ برادر دیگر هم از همسر دوم حاج آقا دارد. او بین این فرزندان خیلی بانشاط‌تر بود. حمید تا دیپلم درس خواند و درسش خوب بود. علاقه خاصی هم به مداحی داشت. حتی یک بار در مجلسی مداحی کرد و شعری را اشتباه خواند، برخی از حاضران به او خندیده بودند، پیش من آمد و خیلی گریه کرد.
نادیا و دلتنگی‌هایش من هم به او دلداری دادم و گفتم: همه آدم‌ها اشتباه می‌کنند، گریه نکن اگر دوست داری باز هم تمرین کن و مداحی کن. همین طور شد و پسرم تا سال‌ها در ایام محرم و مجالس مداحی می‌کرد. او خیلی بیشتر از سن‌اش شرایط را درک می‌کرد. همسرم روحانی بود و زندگی طلبگی داشتیم. وقتی به حمید پول می‌دادم، آن را در قلکش می‌انداخت و زمانی که مهمان برایمان می‌آمد یا پولی لازم داشتیم، می‌رفت از قلکش پول را در می‌آورد، به من می‌داد و می‌گفت: از کسی پول قرض نگیرید.
یک سال قبل از شهادتش مزارش را نشانمان داد حمید تازه استادکار کاشی‌کاری شده بود و سر و سامان گرفته بود. از دوستانش شنیده بود که در سوریه چه خبر است. بدون اینکه به مادر و خانواده اطلاع بدهد به سوریه رفت. مادر می‌گوید: بار اول که حمید به سوریه رفت، من اصلاً در جریان نبودم. بعد از مدتی پیکر شهدای مدافع حرم را در بهشت رضا (ع) تشییع می‌کردند که حمید هم در این مراسم حضور داشت. او به پدرش گفته بود یک سال دیگر من هم شهید می‌شوم و در کنار این شهدا من را به خاک می‌سپارند.
برای رضایت‌گرفتن دست و پایم را می‌بوسید حمید دیگر آماده رفتن به سوریه می‌شود و می‌رود تا از مادر رضایت بگیرد. مادر دلش راضی نمی‌شود اما حمید به دست و پای مادر بوسه می‌زند تا بلکه مادر راضی شود. مادر حمید ادامه می‌دهد: حمید برای رضایت گرفتن به منزلمان آمد. هر چه اصرار کرد، راضی نشدم. به دست و پایم بوسه زد باز هم راضی نشدم. وقتی دید که این کارهایش اثر ندارد، به من گفت: اگر رضایت ندهی من روز قیامت به حضرت زینب (س) شکایت می‌کنم که می‌خواستم بیایم برای دفاع از حرم‌ات، اما مادرم نگذاشت. وقتی حمید این حرف را زد، دست و پایم سست شد و گفتم: برو به سلامت.
فکر می‌کردم صحبت‌های حمید درباره شهادت شوخی است با توجه به اینکه شهید احسانی شوخ‌طبع بود، مادرش صحبت‌های او درباره شهادت را جدی نمی‌گرفت و پیش خودش می‌گفت: می‌رود و به سلامت برمی‌گردد. اما انگار این بار صحبت‌هایش با همیشه فرق داشت.
مادر در این زمینه روایت می‌کند: حمید یک روز قبل از رفتن به سوریه برای من یک پیراهن خرید و آورد. از او پرسیدم این پیراهن چیه؟ گفت: من روز مادر نیستم و هدیه شما را زودتر گرفتم. حمید برای دومین بار عازم سوریه شد. اوایل ماه محرم حمید تماس گرفت و گفت: من چند روز دیگر شهید می‌شوم و پیکرم روز ۸ محرم به دستتان می‌رسد. پیکرم را گلباران کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خبر شهادت پدرم را در شبکه‌های خارجی پخش کرده بودند. پدرم اولین پاسداری بود که از آنجا به خاطر خدماتی که کرده بود درجه تشویقی گرفت. تعداد زیادی اسیر گرفته بود. 🌷 معرفی 💠 ارائه : خادم الشهدا یازینب (س) 📆 سه شنبه ۱۴۰۰.۰۸.۲۵ ⏰ ساعت ۲۱:۰۰ 🕊گروه جامانده از شهدا eitaa.com/joinchat/2098397195Cd150cbd0c1 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
خبر شهادت پدرم را در شبکه‌های خارجی پخش کرده بودند. پدرم اولین پاسداری بود که از آنجا به خاطر خدماتی که کرده بود درجه تشویقی گرفت. تعداد زیادی اسیر گرفته بود.
سردار شهید مدافع حرم جبار عراقی معروف به «ابا عارف» یک مرد استثنایی بود؛ همچون بسیاری از دلاور مردان ایران زمین که راه شهادت را از مسیر ولایت یافت و برای وطن و دین و اعتقاداتش مرزهای جغرافیایی را پیمود. به لطف خدا در دانش نظامی و هوشمندی بی‌بدیلی که داشت توانست در عملیات‌های بسیاری جان مظلومان را نجات دهد و راه را برای آزادی سرزمین‌های اسلامی در سوریه باز کند و شاید ذکاوت نظامی او و شاگردانی که در این راه تربیت کرد کابوسی برای داعش و حامیان آنها بود که هیچ مین و فتنه‌ای را بدون خنثی سازی رها نمی‌کرد.
کمی که فکر می‌کنم نمی‌دانم که با کدام قلم وبیان می‌توان از عزیزانی که سنگرهای جبهه را به محراب و معراج تبدیل کردند ثنا کرد. شهیدان جانهای عزیزشان را که ودیعه الهی بود؛ در بازار شهادت به مشتری جان‌ها فروختند. آنان پیش از شهادت خدایی شده بودند. سیمای شان نور شهادت داشت. عطر خلوص و معنویت داشتند. شهدا دعا داشتند اما ادعا نداشتند. شهدا نیایش داشتند اما نمایش نداشتند. شهدا حیا داشتند اما ریا نداشتند. شهدا رسم داشتند اما اسم نداشتند.... دریغا که ما بر عکس شهدا عمل کنیم. شهدا رفتند که ما تن به سکوت ندهیم در مقابل نیرنگ‌ها و پلیدی‌ها بی‌تفاوت نباشیم. شهدا رفتند که ما جهاد گر میدان نفس و میدان عمل باشیم. و اینک کوچکترین کاری که از دست ما بر می‌آید اینست که خاطره عزیز و دوست داشتنی شان را بر برگ برگ گلبرگ‌ها بنویسیم.
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا نمیرند.تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان فاطمه زهرا گمنام و بی‌مزار بمانند مدیونیم. حالا دیگر کودکان هم می‌دانند که مهدیه اسم مکان است فاطمیه اسم زمان اما من منتظر می‌مانم تا روزی که مهدیه اسم زمان شود و فاطمیه اسم مکان.چه غافلند دنیاپرستان و بی‌خبران که ارزش شهادت را در صحیفه‌های طبیعت جست‌وجو می‌کنند و مدد می‌خواهند و حاشا که حل این معما جز به عشق میسر نگردد. به کوت عبدلله اهواز رفتم؛ منزل شهید والامقام و با همسر و فرزندان شهید گفت وگو کردم که شما را به خواندن آن دعوت می‌کنم.
همسر شهید جبار عراقی از (ابا عارف) برایم گفت: ۴۷/۱۲/۱۰ در یکی از روستاهای شهر بستان مرز ایران و عراق دیده به جهان گشود. جبار ۱۶ - ۱۷ ساله بود که جنگ شروع شد. او که شور و شوق جهاد و حماسه در وجودش نقش بسته بود سلاح را بر دوش خود انداخت و به نیروهای مردمی و بسیجی منطقه پیوست. سرانجام در اسفند ۱۳۶۹ به استخدام سپاه در ­آمد. ۱۵ سال خدمت در تیپ یک زرهی لشکر هفت ولی عصر(عج) اهواز را در قسمت بسیج در قسمت اداری با کمال امانت و درستکاری بر عهده داشت. سرانجام به سبب لیاقت‌­ها و رشادت‌هایش وی را به عنوان فرمانده­ی گردان امام حسین(ع) در شهرستان کارون (کوت عبدالله) منصوب کردند .
کار در گردان برای جبار امری جدی بود. یک لحظه از وقتش خالی از دغدغه گردان نبود. چند سال مسئولیت گردان را داشت ولی کارش از اسم گردان امام حسین(ع) از شهرستان و اهواز بالا زد.
مهدی عراقی فرزند ارشد شهید جبار عراقی برایم می‌گوید: بعد از ورود به سپاه اولین ماموریتی که در آن شرکت داشت تجسس در عراق در سال ۷۰-۶۹ بود. ماموریت پدر با لباس محلی عراقی در کشور عراق انجام شد و بعد از ماموریت، در نیروی انسانی تیپ یک حضرت حجت (عج) مشغول به کار شد.
فرزند شهید جبار عراقی ادامه می‌دهد: پدرم در سال ۸۵ فرمانده گردان امنیتی امام حسین(ع) کوت عبدالله شد که در سال ۸۹ به عنوان گردان نمونه کشور معرفی گردید. بعد از گردان امام حسین(ع) پدر به لشکر هفت رفت و در آنجا فرمانده گردان پیاده استان و بعد از آن هم به سوریه اعزام شد. پدر، دوست داشت که به سوریه برود. ما هم او را تشویق می‌کردیم. ما همیشه در روضه‌ها به امام حسین(ع) می‌گوییم یا لیتنا کنا معک، این زمان همان زمانی است که باید حرفمان را عملی کنیم. پدر عقیده راسخی برای رفتن داشت و همیشه می‌گفت من دنبال عقیده‌ام هستم.
ترس برایش معنا نداشت فرزند شهید می‌گوید: تنها چیزی که پدرم را به شهادت رساند، شجاعت او بود. در وجود پدر چیزی به معنای ترس معنا نداشت. در سوریه از ساعت ۱۲ شب تا ۶ صبح، به تنهایی جنگیده بود. دوستانش به او گفته بودند که برگردد اما قبول نمی‌کند و می‌گوید: شما فقط به من مهمات برسانید. پدرم ورزشکار بود و دوومیدانی انجام می‌داد. هر روز تقریبا ً هشت کیلومتر می‌دوید. هر روز عصر به من می‌گفت برایم زمان بگیر. من هم زمان می‌گرفتم هر روز دو ساعت می‌دوید. همرزم‌های پدرم می‌گفتند در سوریه هم، اول صبح ما را بیدار و به خط می‌کرد و ما را وادار به دویدن می‌کرد. پدرم در سوریه هم ورزش را ترک نکرده بود.
تنها مقابل داعش ایستاد فرزند شهید جبار عراقی می‌گوید: شهید یکی از فرماندهان تیپ استان حماء بود. او در تاریخ ۳ آبان سال ۹۴ در استان حماء به شهادت رسید. نزدیک ساعت ۱۲:۳۰ به آنها حمله می‌شود و پدرم به همراه دو نیروی ایرانی و حدود ۴۰۰ نیروی سوری بودند که بعد از آن حمله تمام نیروهای سوری فرار می‌کنند. همرزم پدرم همان ساعت ۱۲:۳۰ زخمی می‌شود و تا ساعت ۶ صبح بیهوش بود. وقتی به هوش می‌آید متوجه می‌شود که پدرم در تمام این مدت به تنهایی جنگیده است. همرزم پدرم تعریف می‌کند که پدر، او را کول می‌کند تا از معرکه نجات دهد؛ در همین حین پدر را هم می‌زنند. پدرم در میان همرزمانش به نام ابوعارف شناخته شده بود.
همرزمان پدرم از مدیریت او هم تعریف کردند. پدر هیچ وقت غذایش را تنهایی نمی‌خورد. وقت ناهار یا حتی صبحانه که می‌شد پشت بلندگو پیج می‌کرد تا همه در مقر جمع شوند و دسته جمعی با هم صبحانه یا ناهار بخورند. پدرم شب آخر قبل از شهادتش از دوستش می‌خواهد که برایش آب گرم تهیه کند تا غسل شهادت کند. همرزمان پدرم به او خندیدند و گفتند شما شهید نمی‌شوید. پدر جواب می‌دهد که من شهید می‌شوم و جایی هم شهید می‌شوم که شما نمی‌توانید من را برگردانید، همان طور شد که گفته بود بعد از شهادت پدرم تا ۲۰ روز نتوانسته بودند پیکر او را برگردانند.
فرزند سردار شهید عراقی ادامه می‌دهد: پدرم سه مرحله به سوریه رفت. سال ۹۳ دو بار به سوریه اعزام شد و بار آخری که رفت تقریباً شهریور سال ۹۴ بود که حدود ۷۰ روز در سوریه ماند و بعد به شهادت رسید. به پدر گفته بودند که جایگزین شما آمده است؛ شما اگر بخواهید می‌توانید برگردید؛ اما پدر قبول نکرد و گفت که تا جایگزین تمام نیروهای من نیاید من برنمی‌گردم. من این نیروها را با خودم آوردم با خودم هم برمی‌گردانم.
همیشه دفاع، این بار حمله فرزند شهید جبار عراقی در ادامه می‌گوید: خبر شهادت پدرم را در شبکه‌های خارجی پخش کرده بودند. پدرم اولین پاسداری بود که از آنجا به خاطر خدماتی که کرده بود درجه تشویقی گرفت. تعداد زیادی اسیر گرفته بود، همیشه ایرانی‌ها دفاع می‌کردند؛ اما پدرم حملاتی را طراحی کرده بود و در دل شب به داعشی‌ها حمله می‌کردند. فکر می‌کنم پنجمین شهید استان بود. بعد از شهادت پدرم شهدای زیادی را به استان و شهر ما آوردند.
آخرین روز در ایران همسر شهید می‌گوید: روز چهارشنبه ۱۳۹۴/۶/۱۸ من برای انتخاب واحد به دانشگاه رفته بودم. فردای آن روز ساعت ۲:۳۰ شب به اهواز رسیدم، به همسرم زنگ زدم و به دنبالم آمد. از دور که دیدمش لبخند روی لبانش بود ایستاد و از ماشین پیاده شد سلام کرد و گفت: حاج خانم خیلی خوشحالم که رسیدی. همیشه مرا حاج خانم یا مامانِ رضا صدا می­کرد. داشت حرف می­زد ولی من فکرم راحت نبود. به او گفتم: سوریه می‌روی، گفت: بله. ساکت ماندم؛ آرام روی پایم زد و گفت: مامان رضا تو که صبرت بیشتر از اینهاست. به او گفتم: جهاد حق است ولی با نبودت خیلی اذیت شدم به خصوص برای دانشگاهم، تو قول دادی مراقب بچه­‌ها می­مونی، چی شد زدی زیر حرفت؟ گفت: تو استعداد داری. حیف است ادامه تحصیل ندهی.
به او گفتم: بلیت گرفتی؟ گفت: به نظرم چون راضی نیستی بلیت گیرم نیامد. من باید شنبه سوریه باشم. مسئولیت دارم مامان رضا، وقت معطلی نیست قربانت حاج خانم رخصت بده. گفتم: ولی من این دفعه دلم می­لرزد. با همین حرف­ها به در خانه رسیدیم. جبار بچه­‌ها را خوابانده بود. وارد شدم رفتم سراغشون بوسیدمشون. همسرم هم همراه من بچه­‌ها را بوسید ولی آرام به من گفت: مراقب رضا باش، شیطون و کنجکاوه. من از خستگی سریع خوابم گرفت و دیگر متوجه حرفهایش نشدم.صبح، مرا سراسیمه بیدار کرد: لیلا لیلا عزیزم بیدار شو. به او گفتم : کاری داری؟ گفت :نه مامان رضا. حلالم کن. حلالم کن. تو با همه چیز ساختی، در تمام زندگی ام یار و یاورم بودی. کسی مثل تو به زندگی من آرامش و آسایش نداد. من را بابت هر نقصانی که در زندگی ات بوده و برای هر نا­ملایمت و عصبانیتی ببخش و حلالم کن. مراقب بچه‌ها باش! خواب از سرم پرید؛ شُک بهم وارد شد.
گفتم: جبار عزیزم خوابی دیدی؟ مگر قرار است بروی و برنگردی؟ چرا اینجوری حرف می‌­زنی؟ مگر ما چقدر با هم زندگی کردیم؟ مراقب خودت باش سالم برگردی. تو رو به خدا من را تنها نگذار، مگر به من قول ندادی که همیشه با من و همراه منی، چرا حالا حرف رفتن می‌­زنی گلم؟ الان وقت رفتنت نیست... و شروع به‌گریه کردم. دیگر صبرم تمام شده بود. دستش را بوسیدم و گفتم: تو را به خدا من و بچه‌­ها را تنها نگذار. دفعه دیگر برو که من و بچه­‌ها هم با تو بیاییم، سرم را در آغوش گرفت و به آرامی گفت: اگر مقدر شد که من بمیرم جلوی تقدیر را نمی­‌شود گرفت. مامان رضا، همین الان در کنار تو هم خداوند امانتش را می‌­برد و زندگی‌ام تمام می­‌شود ولی تو رو به خدا اجازه بده که مرگ با عزتی داشته باشم، من دوست ندارم مرگ با ذلت داشته باشم و درختخواب بمیرم. این مرگ ذلت است، اجازه بده با عزت و سرافرازی جلوی آقا و ملتم و مردم به شهادت برسم.
گریه ام بند نیامد؛ گفتم: من هم مرگ با ذلت برایت نمی­‌خواهم. هیچ وقت به شما نه نگفتم. عزیزم سرافراز باشی؛ ولی حالا وقتش نیست. الان نظام به شما نیاز دارد. اسلام مردان غیوری مثل شما می­‌خواهد. چرا اینقدر سریع تمنای شهید شدن را دارید؟ آقا تنهاست و امیدش به شماست. گفت: دنیا لیاقت ندارد و تا دلت بخواهد پستی در آن زیاد است که بخواهند اسلام را به خطر بیندازد. به نظرت اگر ما از جانمان برای حفظ کشور و اسلام و آقا مایه نگذاریم چه می‌شود؟ اجازه بده مامان رضا بگذار با عزت و افتخار به شهادت برسم. من حس می­‌کنم عمری دیگر از من باقی نمانده است. نگذار اینجا بمانم و در رختخواب بمیرم؛ بگذار با عزت به تو بگویند همسر شهید.
ساکت شدم. ‌اشک‌هایم را پاک کرد. گفتم چشم و دیگر حرفی نزدم. بلند شدم و صبحانه­‌ای آماده کردم، جبار صبحانه می‌خورد و من به او نگاه می­‌کردم، آرام شده بود. انگار او را از قید بند و دنیا بریده بودند. جبار، دیگر جبار اولی نبود. بلند شد و از خانه برای مهیا کردن بلیط تهران بیرون رفت. دنبالش رفتم گفتم: مگر بلیط نیست؟ گفت: متاسفانه هواپیما نیست من باید زودتر به تهران برسم. از دهانم درآمد و گفتم: کاش بلیط‌گیرت نیاید. برگشت و با لبخند، اخمی را به نشانه ناراحتی به من نشان داد و سوار ماشین شد و رفت. چند ساعت بعد تماس گرفتم. گفت: متأسفانه انگار قسمت نیست بروم. خانم دلت را با ما صاف کن، راهمان صاف و راست شده است. من را نگه ندار.‌گریه کردم و ساکت شدم. شب همراه یکی از دوستانش به بیرون رفتند و گفت دوستش برای ساعت یازده شب برایش بلیط خریده و امشب حرکت می‌کند. به جبار گفتم: راضی هستم بروی فقط این آخرین رفتنت باشد. دیگر نرو. آرام گفت: بهت قول می‌دهم آخرین رفتنم باشد. دیگر می‌آیم و کنارت می‌مانم. خداحافظی کرد و از زیر قرآن و صدقه رد شد.