eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزند سردار شهید عراقی ادامه می‌دهد: پدرم سه مرحله به سوریه رفت. سال ۹۳ دو بار به سوریه اعزام شد و بار آخری که رفت تقریباً شهریور سال ۹۴ بود که حدود ۷۰ روز در سوریه ماند و بعد به شهادت رسید. به پدر گفته بودند که جایگزین شما آمده است؛ شما اگر بخواهید می‌توانید برگردید؛ اما پدر قبول نکرد و گفت که تا جایگزین تمام نیروهای من نیاید من برنمی‌گردم. من این نیروها را با خودم آوردم با خودم هم برمی‌گردانم.
همیشه دفاع، این بار حمله فرزند شهید جبار عراقی در ادامه می‌گوید: خبر شهادت پدرم را در شبکه‌های خارجی پخش کرده بودند. پدرم اولین پاسداری بود که از آنجا به خاطر خدماتی که کرده بود درجه تشویقی گرفت. تعداد زیادی اسیر گرفته بود، همیشه ایرانی‌ها دفاع می‌کردند؛ اما پدرم حملاتی را طراحی کرده بود و در دل شب به داعشی‌ها حمله می‌کردند. فکر می‌کنم پنجمین شهید استان بود. بعد از شهادت پدرم شهدای زیادی را به استان و شهر ما آوردند.
آخرین روز در ایران همسر شهید می‌گوید: روز چهارشنبه ۱۳۹۴/۶/۱۸ من برای انتخاب واحد به دانشگاه رفته بودم. فردای آن روز ساعت ۲:۳۰ شب به اهواز رسیدم، به همسرم زنگ زدم و به دنبالم آمد. از دور که دیدمش لبخند روی لبانش بود ایستاد و از ماشین پیاده شد سلام کرد و گفت: حاج خانم خیلی خوشحالم که رسیدی. همیشه مرا حاج خانم یا مامانِ رضا صدا می­کرد. داشت حرف می­زد ولی من فکرم راحت نبود. به او گفتم: سوریه می‌روی، گفت: بله. ساکت ماندم؛ آرام روی پایم زد و گفت: مامان رضا تو که صبرت بیشتر از اینهاست. به او گفتم: جهاد حق است ولی با نبودت خیلی اذیت شدم به خصوص برای دانشگاهم، تو قول دادی مراقب بچه­‌ها می­مونی، چی شد زدی زیر حرفت؟ گفت: تو استعداد داری. حیف است ادامه تحصیل ندهی.
به او گفتم: بلیت گرفتی؟ گفت: به نظرم چون راضی نیستی بلیت گیرم نیامد. من باید شنبه سوریه باشم. مسئولیت دارم مامان رضا، وقت معطلی نیست قربانت حاج خانم رخصت بده. گفتم: ولی من این دفعه دلم می­لرزد. با همین حرف­ها به در خانه رسیدیم. جبار بچه­‌ها را خوابانده بود. وارد شدم رفتم سراغشون بوسیدمشون. همسرم هم همراه من بچه­‌ها را بوسید ولی آرام به من گفت: مراقب رضا باش، شیطون و کنجکاوه. من از خستگی سریع خوابم گرفت و دیگر متوجه حرفهایش نشدم.صبح، مرا سراسیمه بیدار کرد: لیلا لیلا عزیزم بیدار شو. به او گفتم : کاری داری؟ گفت :نه مامان رضا. حلالم کن. حلالم کن. تو با همه چیز ساختی، در تمام زندگی ام یار و یاورم بودی. کسی مثل تو به زندگی من آرامش و آسایش نداد. من را بابت هر نقصانی که در زندگی ات بوده و برای هر نا­ملایمت و عصبانیتی ببخش و حلالم کن. مراقب بچه‌ها باش! خواب از سرم پرید؛ شُک بهم وارد شد.
گفتم: جبار عزیزم خوابی دیدی؟ مگر قرار است بروی و برنگردی؟ چرا اینجوری حرف می‌­زنی؟ مگر ما چقدر با هم زندگی کردیم؟ مراقب خودت باش سالم برگردی. تو رو به خدا من را تنها نگذار، مگر به من قول ندادی که همیشه با من و همراه منی، چرا حالا حرف رفتن می‌­زنی گلم؟ الان وقت رفتنت نیست... و شروع به‌گریه کردم. دیگر صبرم تمام شده بود. دستش را بوسیدم و گفتم: تو را به خدا من و بچه‌­ها را تنها نگذار. دفعه دیگر برو که من و بچه­‌ها هم با تو بیاییم، سرم را در آغوش گرفت و به آرامی گفت: اگر مقدر شد که من بمیرم جلوی تقدیر را نمی­‌شود گرفت. مامان رضا، همین الان در کنار تو هم خداوند امانتش را می‌­برد و زندگی‌ام تمام می­‌شود ولی تو رو به خدا اجازه بده که مرگ با عزتی داشته باشم، من دوست ندارم مرگ با ذلت داشته باشم و درختخواب بمیرم. این مرگ ذلت است، اجازه بده با عزت و سرافرازی جلوی آقا و ملتم و مردم به شهادت برسم.
گریه ام بند نیامد؛ گفتم: من هم مرگ با ذلت برایت نمی­‌خواهم. هیچ وقت به شما نه نگفتم. عزیزم سرافراز باشی؛ ولی حالا وقتش نیست. الان نظام به شما نیاز دارد. اسلام مردان غیوری مثل شما می­‌خواهد. چرا اینقدر سریع تمنای شهید شدن را دارید؟ آقا تنهاست و امیدش به شماست. گفت: دنیا لیاقت ندارد و تا دلت بخواهد پستی در آن زیاد است که بخواهند اسلام را به خطر بیندازد. به نظرت اگر ما از جانمان برای حفظ کشور و اسلام و آقا مایه نگذاریم چه می‌شود؟ اجازه بده مامان رضا بگذار با عزت و افتخار به شهادت برسم. من حس می­‌کنم عمری دیگر از من باقی نمانده است. نگذار اینجا بمانم و در رختخواب بمیرم؛ بگذار با عزت به تو بگویند همسر شهید.
ساکت شدم. ‌اشک‌هایم را پاک کرد. گفتم چشم و دیگر حرفی نزدم. بلند شدم و صبحانه­‌ای آماده کردم، جبار صبحانه می‌خورد و من به او نگاه می­‌کردم، آرام شده بود. انگار او را از قید بند و دنیا بریده بودند. جبار، دیگر جبار اولی نبود. بلند شد و از خانه برای مهیا کردن بلیط تهران بیرون رفت. دنبالش رفتم گفتم: مگر بلیط نیست؟ گفت: متاسفانه هواپیما نیست من باید زودتر به تهران برسم. از دهانم درآمد و گفتم: کاش بلیط‌گیرت نیاید. برگشت و با لبخند، اخمی را به نشانه ناراحتی به من نشان داد و سوار ماشین شد و رفت. چند ساعت بعد تماس گرفتم. گفت: متأسفانه انگار قسمت نیست بروم. خانم دلت را با ما صاف کن، راهمان صاف و راست شده است. من را نگه ندار.‌گریه کردم و ساکت شدم. شب همراه یکی از دوستانش به بیرون رفتند و گفت دوستش برای ساعت یازده شب برایش بلیط خریده و امشب حرکت می‌کند. به جبار گفتم: راضی هستم بروی فقط این آخرین رفتنت باشد. دیگر نرو. آرام گفت: بهت قول می‌دهم آخرین رفتنم باشد. دیگر می‌آیم و کنارت می‌مانم. خداحافظی کرد و از زیر قرآن و صدقه رد شد.
شهادت اباعارف همسر شهید از قول مسئول پشتیبانی تیپ یک می‌گوید: ابا عارف ساعت ۹ به محل خدمت آمد و از من خواست که آبی گرم آماده کنم تا استحمام کند. از من عذرخواهی کرد و گفت: زحمت نباشد برایم لباس آماده کن می‌خواهم غسل شهادت کنم. آب گرم را آماده کردم و غسل شهادت داد و گفت: استراحتی می‌کنم ساعت یک شب مرا بیدارکن. تا ساعت دو تا سه شب حملات شدیدی می­‌شود و جبهه مخالف جهت جبهه همسرم شکست می­‌خورد و تمام بچه­‌ها چه ایرانی و چه سوری به شهادت می­رسند، از جمله نیروی فرمانده این گردان که از بچه‌های کرمانشاه و کرد زبان بود سردار ابا امین از این شهید بسیار یاد کرد. سردار ابا امین با همسرم تماس می‌­گیرد و از موقعیت او می­‌پرسد. جبار نیرو تمام کرده بود ولی جبهه را تحویل نداده بود. تعدادی از بچه‌های ایرانی مسیر را گم می‌کنند. اباعارف دنبال آنها می‌رود.چند نفر بیشتر نداشت و صبح داشت می‌­رسید. ابا امین دستور عقب‌نشینی می‌­دهد ولی جبار نمی­‌پذیرد و از او درخواست نیروی کمکی می‌­کند. نیروی کمکی به وسیله یکی از برادران خرم‌­آباد معروف به ابا رضا با سه ماشین به جبهه جبار اعزام می‌شوند. مسیر را گم می‌کنند ولی در میانه­ راه هدف قرار می­‌گیرند. سه نفر شهید می­‌دهند و بقیه پیاده به جبار ملحق می­‌شوند. در این زمان نیروی پشتیبانی اباعارف فرماندهی سوری (احمد منصور) همراه ۵۰ نفر سرباز بود ولی با دیدن موقعیت عقب‌نشینی می­‌کند و پشت اباعارف و نیروهای تیپ یک خالی می­‌شود. جبار با همان تعداد نیرو جبهه را تا پنج صبح نگه می­دارد اما متأسفانه همه به شهادت می­رسند. فقط ابا رضا از ناحیه­ کتف سمت چپ به شدت زخمی شد. اباعارف به ابارضا می‌رسد. می‌خواست ابارضا را بلند کند تا به عقب برگردد. در حال بلند کردن ابارضا بود که تک تیر انداز، چشم چپ ابا عارف را هدف قرار می‌دهد.
خبر بین سربازان سوری پخش شد که ابا عارف به شهادت رسیده است. جیش نصره پیکر مطهر شهید ابا عارف را نمی­‌شناختند چون تیر در چشم او خورده بود و سرش را متلاشی و چهره­‌اش را خونی کرده بود و خبر به وسیله یک سرباز سوری به نام مستعار نمر ساعت ۱۱:۵ صبح ۱۳۹۴/۸/۴ به دوست صمیمی همسرم در سوسنگرد رسید.
بازگشت پیکر شهید همسر شهید ادامه می‌دهد: پیکر همسرم متأسفانه در منطقه­‌ای بود که در دست جیش النصر بود و نتوانستند پیکر مطهرش را به دست بیاورند. حملات زیادی داشتند و خیلی هم کشته داده بودند. همه می‌­ترسیدند پیکر مطهرش به دست خدانشناس‌ها بیفتد. برای همین در سوریه شهادت همسرم را تکذیب کردند. چون همسرم خیلی باعث آزار جیش‌النصر بود و تعداد زیادی از آنها را دستگیر کرده بود. پیکر مطهر همسرم بعد از ۲۰ روز به دست ایرانی‌ها افتاد و بعد از یک روز به تهران منتقل شد.
ساعت ۹ صبح روز ۹۴/۸/۱۶ فرودگاه اهواز قیامت بود. تمام عشایر و طوایف و قبایل و مسئولین خوزستان و اهواز در فرودگاه جمع شده بودند و جایی برای ایستادن نبود. مرا جلو بردند. همه­ مسئولین عالی رتبه سپاه برای پیشوازی پیکر مطهر همسرم با صف­‌های منظم ایستاده بودند. دسته گلی تهیه کرده بودیم و روی تابوت گذاشتیم ولی سیل جمعیت تابوت را بردند. من با چشمانی‌گریان به همسرم خوشامد گفتم. پیکر مطهرش را در سردخانه بیمارستان شرکت نفت که نزدیک فرودگاه بود قرار دادند. مادرم چهره­‌اش را باز کرد. او را بوسیدم، سلام کردم و گفتم چقدر زیبا شدی، چقدر خنده‌­ات زیباست! سرانجام ۹۴/۸/۱۷ ساعت ۹ پیکر مطهر همسرم از حسینیه ثارالله در خیابان طالقانی اهواز با حضور نماینده ولایت فقیه، مسئولین و عشایر غیور عرب و لر و بختیاری در اهواز به سمت بهشت آباد تشییع شد و به آرامش ابدی رسید.
ماجرای شیعه شدن جوان سوری سردار ابا امین همرزم و دوست شهید عراقی هم می‌گوید: ابا عارف، تنها فرمانده­‌ای بود که یک سوریه­‌ای شیعه جعفری را به شیعه ۱۲ امامی دعوت کرد. ابا عارف بسیار برازنده، مهربان، با مدیریت، دوستدار، خوش زبان، خوش صبحت، جذاب از لحاظ بیانی پر از معلومات، با ایمان، اهل نماز و روزه بود. ابا عارف با گرفتن پست خود روزه می­گرفت و زمانی که پست را تحویل می­‌داد روزه خود را افطار می‌کرد. همه­ سوریه­ فهمیده بودند ابا عارف، عربی از اهواز و ایرانی الاصل است که این روحیه زیبا و بالا را دارد. تمام سربازان وی به صداقت، راستگویی و امانت داری او ایمان داشتند و آنچنان در دل نیروها رفته بود که هر دستوری را اجرا می‌­کردند و از وی نافرمانی نمی‌کردند. تا اینکه جوانی از اهل سوریه­ و شعیه جعفری به وی روی آورد و جلوی همه گفت: سوگند به خدا، هرچه دین و مذهب ابا عارف است را من می‌­پذیرم. و دین و مذهبی که تو را این گونه صادق و مقتدر بار آورده است را می­‌خواهم. آن جوان با کمک اباعارف و روحانی قرارگاه شهادتین را می‌گوید و به مذهب شیعه می­‌آید و رساله امام خامنه‌ای را به وی تقدیم می­‌کنند. این جوان بعد از چند هفته نزد اباعارف می­‌آید و می‌­گوید: ابا عارف من خواب دیدم که به شهادت می‌­رسم؛ مرا حلال کنید و از اهل بیت بخواهید مرا شفاعت کنند. آن روز فرا رسید و به اباعارف خبر شهادت این جوان را دادند. ابا عارف دنبال آن شهید گشت و آن جوان را در آغوش گرفت. انگار یکی از فرزندان خودش به شهادت رسیده است. بسیار ناراحت و متأثر از شهادت این جوان بود همه از همدیگر سؤال می­‌کردند مگر این جوان ایرانی است؟ مگر فامیل اوست؟ چرا اباعارف این گونه‌گریه می‌­کند؟ همه متحیر از گریه­‌های اباعارف و در آغوش گرفتن آن جوان بودند.
طرز شهادتش را می­‌دانست همسر شهید عراقی در ادامه می‌گوید: از زمان ازدواجمان تا زمان شهادت همسرم نزدیک شاید ۷ تا ۸ بار در جاهای مختلف و به خصوص دو سه بار در سال ۱۳۹۳ به من می‌­گفت: حس می­‌کنم و احساس یقین دارم که مرگم در سرم است؛ سرم منفجر و متلاشی می‌شود. من ناراحت می­‌شدم و به وی می­‌گفتم: چه فکر شومی داری؟ چرا انفجار؟ چرا سرت؟ آرام می­‌گفت: شاید در یک حادثه مثل رانندگی شاید هم نه. وقتی شهادت همسرم و طرز شهادت را برایم تعریف کردند طبق حرف همسرم بود. تک تیرانداز در چشم چپش زده بود و سرش از پشت منفجر و متلاشی شده بود
جوان شرور و شهید عراقی همسر شهید ادامه می‌دهد: دو ماهی از شهادت همسرم می‌گذشت. ساعت هشت شب به مزارش رفتم و دیدم دو جوان در حال شستن مزارش بودند وگریه می­‌کردند. نزدیک شدم. مرا دیدند و از مزار کنار رفتند. فرشی در کنار مزار گذاشتم و شروع به دعا خواندن کردم وگریه کردم که آن دو جوان به مزار همسرم نزدیک شدند و شروع به فاتحه خواندن کردند. کنجکاو شدم از آنها پرسیدم شما شهید را می‌شناسید؟ یکی از دو جوان خود را معرفی کرد و گفت: بله شما همسر شهید هستید؟ گفتم: بله گفتند: ما از بچه‌­های بسیج کوت عبدالله و گردان امام حسین(ع) هستیم که شهید فرمانده­ آن بود. همسر شما خیلی بزرگوار و شجاع بود. واقعاً شهادت لایقش بود؛یکی از آن‌ها گفت: شهید عراقی زندگی مرا دگرگون کرد. به آن جوان گفتم: بزرگواری شما را می­‌رساند مگر آقای عراقی برای شما چه کرد. جوان پاسخ داد: من را می‌بینید! یک جوان شرور و بد بودم؛ ولی آقای عراقی مرا به این شکل و اهل نماز و روزه و مسجد کرد. شاید باورتان نشود که پدر و مادرم همیشه دعاگوی آقای عراقی به خاطر این تحولی که در من به وجود آورد هستند.
آقای عراقی چند ماهی آمده بود و اسمی از بسیج و نام او در کوت عبدالله روی زبان آمده بود. همه حرف بسیج را می‌زدند که برویم بسیجی فعال بشویم. آقای عراقی ما را دوره می­‌برد و حرفهای دیگر. بعضی از جوان­ها از برخوردهای رفتاری آقای عراقی خیلی تعریف می­‌کردند. آن زمان من شرور و بد بودم به تمسخر به تعدادی از دوستان گفتم: من هم می­‌خوام بسیجی بشوم. همه خندیدن و گفتند: بابا تو کجا بسیج کجا؟ آقای عراقی چهره تو را ببیند پرتت می­‌کند بیرون، یک پا خلافکاری! به تمسخر به آنها گفتم: حالا می‌­روم ببینم چه کسی مرا بیرون می­‌کند. شب هوا داشت تاریک می‌­شد. وقتی به درب ورودی گردان رسیدم سربازی مرا شناخت از من خواست آنجا را ترک کنم چون ممکن بود دستگیرم کنند! به او گفتم: می‌خواهم بسیجی شوم! گفت: برو صبح بیا. من هم با دو تا دست محکم کوبیدم، آنقدر کوبیدم که درب اصلی گاراژ مانند را برایم باز کردند
با شخصی محترم با لباس­های مرتب و صورتی آرام و لبخند به لب مواجه شدم. به آرامی به من گفت: چرا درب را محکم می‌­زنی؟ گفتم: می‌خواهم ثبت‌نام کنم. با آرامی گفت: درخدمتت هستیم. به وی گفتم: شما چه کسی هستی؟ گفت: چه فرقی دارد من چه کسی هستم؟ مهم اینه که تو را ثبت‌نام کنم. کارت از فردا شروع می‌شود. بعد به سرباز پشت سرش علامت داد و گفت که برایش فرم پر کنید فردا بیاید گردان که کار مهمی با او دارم. کنجکاو شدم و گفتم: تو کی هستی که من فردا باید پیش تو بیایم؟ سرباز کنارش گفت آقای عراقی فرمانده گردان است.
خودم را جدی گرفتم ولی آقای عراقی به سربازی که وی را معرفی کرد نگاهی کرد و گفت: لازم نیست مرا معرفی کنی. ما اینجا همه بسیجی و سربازان کشور هستیم. از حرفش خیلی خوشم آمد؛ تکبر و غرور نداشت. همان طور که به آقای عراقی خیره شده بودم یک دفعه دست به شانه‌­ام زد و گفت: فردا زود بیا تو را فرمانده­ یک گروه کردم. دهانم بسته شده بود. صبح آمدم و آقای عراقی من را کنار خود آورد. برایم چای آوردند. مسئولیت را به من داد و شرایط و ضوابط رفتاری من و دیگران را گفت و بعد گفت هر کجا کم آوردی من هستم. این حرفش یک دیوار فولادی پشتم ساخت. خلاصه هر روز در گردان بودم و آقای عراقی در بیشتر کارها من را شرکت می­‌داد. بعد از یکی دو سال آقای عراقی از منِ خلافکار و شرور یک انسان بسیجی مخلص ولایت و اهل نماز و روزه و مؤدب و خوش پوشش ساخت. جوری شدم که مادر و پدرم آستین بالا زدند و برایم دختری را خواستگاری کردند.تازه ازدواج کرده بودم که آقای عراقی مأموریت دومش را رفته بود. مادرم وقتی شهادت آقای عراقی را شنید آنقدر ناراحت شد وگریه کرد که انگار یکی از بچه هایش شهید شده است. از زمان دفن شهید عراقی تا حالا من و همسرم هر شب سرمزار شهید عراقی می‌­آییم و شمع برایش روشن می­‌کنیم. به خصوص سه روز اول قبر برایش دعا کردم و نماز خواندم و شمع روشن کردم و فقط می­‌خواهم به شهید بگویم فراموشش نمی‌کنیم و همیشه در دلهایمان زنده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام شهید ما بندگان خدا بدنیا آمده‌ایم تا توشه‌ای برای آخرت جمع آوری نماییم و به سوی زندگی جاوید پر بکشیم. 🌷 شهیدی که پیکرش بعد از ۱۶ سال سالم مانده بود 🌷معرفی 💠 ارائه : جناب جامانده از شهدا 📆 سه شنبه 1400/9/2 ⏰ ساعت ۲۱:۳۰ 🕊گروه جامانده از شهدا eitaa.com/joinchat/2098397195Cd150cbd0c1 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی نامه و وصیت نامه شهید محمد رضا شفیعی : مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین علیه السلام و با هدف شهید شد
پدر و مادرش اهل قم و محله پامنار بودند. از ابتدای زندگیشان با فقر و تنگدستی شروع کردند. پدرش چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی هم داشت به او « حسین بلندگو» هم می‌گفتند. مادرش اول زندگی چند تکه طلا داشت. آنها را فروخت و ۱۰۰ متر زمین خریدند و شروع کردند با شوهرش به ساختن. او خشت می‌گذاشت و همسرش گل می‌مالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردند و رفتند مشغول زندگی شدند؛ یک زندگی ساده و باصفا و خوب.
خانه باصفا با خانه نیم‌ساز هم می‌ساختند و برای تابستان مشکلی نداشتند ولی زمستان به مشکل بر می‌خوردند. درآمد مرد خانه فقط خانه را کفایت می‌کرد. زن خانه شروع کرد به قالی بافتن. آن روزها من و تویی نبود بین زن و شوهرها. یکدل و همراه بودند در تمام مشکلات. زن خانه یک قالی بافت، خانه را کاه گل کردند. یکی دیگر بافت، برق کشیدند. یکی دیگر را بافت و لوله کشی آب کردند، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتند تا اینکه خدا « محمدرضا»را به آنها داد و به برکت قدمش وضع زندگیشان کمی بهتر شد و توانستند منزلشان را در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنند. خانه شان هر جا که بود و هر شکل که داشت باصفا بود، بس که دلهاشان مهربان بود و آدمهای باخدایی بودند...
مرد کوچک محمدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد و با آمدنش برکت بارید انگار به زندگی باصفای پدر و مادرش. رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت. محمد‌رضا خیلی بچه زرنگ و کنجکاو و با استعدادی بود. در هر کاری خودش را وارد می‌کرد، خصوصاً اگر کار سخت بود. می‌خواست همه چیز را یاد بگیرد. بسیار مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک حال مادرش بود و نمی‌گذاشت یک لحظه مادرش دست تنها بماند. همیشه دوست داشت به همه کمک کند. یازده ساله بود که پدرش از دنیا رفت و محمدرضا شد مرد کوچک خانه. مادرش وقتی گریه می‌کرد او را دلداری می‌داد و می‌گفت: گریه نکن، من هم گریه ام می‌گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت. من که هستم