خبر بین سربازان سوری پخش شد که ابا عارف به شهادت رسیده است. جیش نصره پیکر مطهر شهید ابا عارف را نمیشناختند چون تیر در چشم او خورده بود و سرش را متلاشی و چهرهاش را خونی کرده بود و خبر به وسیله یک سرباز سوری به نام مستعار نمر ساعت ۱۱:۵ صبح ۱۳۹۴/۸/۴ به دوست صمیمی همسرم در سوسنگرد رسید.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
بازگشت پیکر شهید
همسر شهید ادامه میدهد: پیکر همسرم متأسفانه در منطقهای بود که در دست جیش النصر بود و نتوانستند پیکر مطهرش را به دست بیاورند. حملات زیادی داشتند و خیلی هم کشته داده بودند. همه میترسیدند پیکر مطهرش به دست خدانشناسها بیفتد. برای همین در سوریه شهادت همسرم را تکذیب کردند. چون همسرم خیلی باعث آزار جیشالنصر بود و تعداد زیادی از آنها را دستگیر کرده بود. پیکر مطهر همسرم بعد از ۲۰ روز به دست ایرانیها افتاد و بعد از یک روز به تهران منتقل شد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
ساعت ۹ صبح روز ۹۴/۸/۱۶ فرودگاه اهواز قیامت بود. تمام عشایر و طوایف و قبایل و مسئولین خوزستان و اهواز در فرودگاه جمع شده بودند و جایی برای ایستادن نبود. مرا جلو بردند. همه مسئولین عالی رتبه سپاه برای پیشوازی پیکر مطهر همسرم با صفهای منظم ایستاده بودند. دسته گلی تهیه کرده بودیم و روی تابوت گذاشتیم ولی سیل جمعیت تابوت را بردند. من با چشمانیگریان به همسرم خوشامد گفتم. پیکر مطهرش را در سردخانه بیمارستان شرکت نفت که نزدیک فرودگاه بود قرار دادند. مادرم چهرهاش را باز کرد. او را بوسیدم، سلام کردم و گفتم چقدر زیبا شدی، چقدر خندهات زیباست! سرانجام ۹۴/۸/۱۷ ساعت ۹ پیکر مطهر همسرم از حسینیه ثارالله در خیابان طالقانی اهواز با حضور نماینده ولایت فقیه، مسئولین و عشایر غیور عرب و لر و بختیاری در اهواز به سمت بهشت آباد تشییع شد و به آرامش ابدی رسید.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
ماجرای شیعه شدن جوان سوری
سردار ابا امین همرزم و دوست شهید عراقی هم میگوید: ابا عارف، تنها فرماندهای بود که یک سوریهای شیعه جعفری را به شیعه ۱۲ امامی دعوت کرد. ابا عارف بسیار برازنده، مهربان، با مدیریت، دوستدار، خوش زبان، خوش صبحت، جذاب از لحاظ بیانی پر از معلومات، با ایمان، اهل نماز و روزه بود. ابا عارف با گرفتن پست خود روزه میگرفت و زمانی که پست را تحویل میداد روزه خود را افطار میکرد. همه سوریه فهمیده بودند ابا عارف، عربی از اهواز و ایرانی الاصل است که این روحیه زیبا و بالا را دارد. تمام سربازان وی به صداقت، راستگویی و امانت داری او ایمان داشتند و آنچنان در دل نیروها رفته بود که هر دستوری را اجرا میکردند و از وی نافرمانی نمیکردند. تا اینکه جوانی از اهل سوریه و شعیه جعفری به وی روی آورد و جلوی همه گفت: سوگند به خدا، هرچه دین و مذهب ابا عارف است را من میپذیرم. و دین و مذهبی که تو را این گونه صادق و مقتدر بار آورده است را میخواهم. آن جوان با کمک اباعارف و روحانی قرارگاه شهادتین را میگوید و به مذهب شیعه میآید و رساله امام خامنهای را به وی تقدیم میکنند. این جوان بعد از چند هفته نزد اباعارف میآید و میگوید: ابا عارف من خواب دیدم که به شهادت میرسم؛ مرا حلال کنید و از اهل بیت بخواهید مرا شفاعت کنند. آن روز فرا رسید و به اباعارف خبر شهادت این جوان را دادند. ابا عارف دنبال آن شهید گشت و آن جوان را در آغوش گرفت. انگار یکی از فرزندان خودش به شهادت رسیده است. بسیار ناراحت و متأثر از شهادت این جوان بود همه از همدیگر سؤال میکردند مگر این جوان ایرانی است؟ مگر فامیل اوست؟ چرا اباعارف این گونهگریه میکند؟ همه متحیر از گریههای اباعارف و در آغوش گرفتن آن جوان بودند.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
طرز شهادتش را میدانست
همسر شهید عراقی در ادامه میگوید: از زمان ازدواجمان تا زمان شهادت همسرم نزدیک شاید ۷ تا ۸ بار در جاهای مختلف و به خصوص دو سه بار در سال ۱۳۹۳ به من میگفت: حس میکنم و احساس یقین دارم که مرگم در سرم است؛ سرم منفجر و متلاشی میشود. من ناراحت میشدم و به وی میگفتم: چه فکر شومی داری؟ چرا انفجار؟ چرا سرت؟ آرام میگفت: شاید در یک حادثه مثل رانندگی شاید هم نه. وقتی شهادت همسرم و طرز شهادت را برایم تعریف کردند طبق حرف همسرم بود. تک تیرانداز در چشم چپش زده بود و سرش از پشت منفجر و متلاشی شده بود
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
جوان شرور و شهید عراقی
همسر شهید ادامه میدهد: دو ماهی از شهادت همسرم میگذشت. ساعت هشت شب به مزارش رفتم و دیدم دو جوان در حال شستن مزارش بودند وگریه میکردند. نزدیک شدم. مرا دیدند و از مزار کنار رفتند. فرشی در کنار مزار گذاشتم و شروع به دعا خواندن کردم وگریه کردم که آن دو جوان به مزار همسرم نزدیک شدند و شروع به فاتحه خواندن کردند. کنجکاو شدم از آنها پرسیدم شما شهید را میشناسید؟ یکی از دو جوان خود را معرفی کرد و گفت: بله شما همسر شهید هستید؟ گفتم: بله گفتند: ما از بچههای بسیج کوت عبدالله و گردان امام حسین(ع) هستیم که شهید فرمانده آن بود. همسر شما خیلی بزرگوار و شجاع بود. واقعاً شهادت لایقش بود؛یکی از آنها گفت: شهید عراقی زندگی مرا دگرگون کرد. به آن جوان گفتم: بزرگواری شما را میرساند مگر آقای عراقی برای شما چه کرد. جوان پاسخ داد: من را میبینید! یک جوان شرور و بد بودم؛ ولی آقای عراقی مرا به این شکل و اهل نماز و روزه و مسجد کرد. شاید باورتان نشود که پدر و مادرم همیشه دعاگوی آقای عراقی به خاطر این تحولی که در من به وجود آورد هستند.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
آقای عراقی چند ماهی آمده بود و اسمی از بسیج و نام او در کوت عبدالله روی زبان آمده بود. همه حرف بسیج را میزدند که برویم بسیجی فعال بشویم. آقای عراقی ما را دوره میبرد و حرفهای دیگر. بعضی از جوانها از برخوردهای رفتاری آقای عراقی خیلی تعریف میکردند. آن زمان من شرور و بد بودم به تمسخر به تعدادی از دوستان گفتم: من هم میخوام بسیجی بشوم. همه خندیدن و گفتند: بابا تو کجا بسیج کجا؟ آقای عراقی چهره تو را ببیند پرتت میکند بیرون، یک پا خلافکاری! به تمسخر به آنها گفتم: حالا میروم ببینم چه کسی مرا بیرون میکند. شب هوا داشت تاریک میشد. وقتی به درب ورودی گردان رسیدم سربازی مرا شناخت از من خواست آنجا را ترک کنم چون ممکن بود دستگیرم کنند! به او گفتم: میخواهم بسیجی شوم! گفت: برو صبح بیا. من هم با دو تا دست محکم کوبیدم، آنقدر کوبیدم که درب اصلی گاراژ مانند را برایم باز کردند
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
با شخصی محترم با لباسهای مرتب و صورتی آرام و لبخند به لب مواجه شدم. به آرامی به من گفت: چرا درب را محکم میزنی؟ گفتم: میخواهم ثبتنام کنم. با آرامی گفت: درخدمتت هستیم. به وی گفتم: شما چه کسی هستی؟ گفت: چه فرقی دارد من چه کسی هستم؟ مهم اینه که تو را ثبتنام کنم. کارت از فردا شروع میشود. بعد به سرباز پشت سرش علامت داد و گفت که برایش فرم پر کنید فردا بیاید گردان که کار مهمی با او دارم. کنجکاو شدم و گفتم: تو کی هستی که من فردا باید پیش تو بیایم؟ سرباز کنارش گفت آقای عراقی فرمانده گردان است.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
خودم را جدی گرفتم ولی آقای عراقی به سربازی که وی را معرفی کرد نگاهی کرد و گفت: لازم نیست مرا معرفی کنی. ما اینجا همه بسیجی و سربازان کشور هستیم. از حرفش خیلی خوشم آمد؛ تکبر و غرور نداشت. همان طور که به آقای عراقی خیره شده بودم یک دفعه دست به شانهام زد و گفت: فردا زود بیا تو را فرمانده یک گروه کردم. دهانم بسته شده بود. صبح آمدم و آقای عراقی من را کنار خود آورد. برایم چای آوردند. مسئولیت را به من داد و شرایط و ضوابط رفتاری من و دیگران را گفت و بعد گفت هر کجا کم آوردی من هستم. این حرفش یک دیوار فولادی پشتم ساخت. خلاصه هر روز در گردان بودم و آقای عراقی در بیشتر کارها من را شرکت میداد. بعد از یکی دو سال آقای عراقی از منِ خلافکار و شرور یک انسان بسیجی مخلص ولایت و اهل نماز و روزه و مؤدب و خوش پوشش ساخت. جوری شدم که مادر و پدرم آستین بالا زدند و برایم دختری را خواستگاری کردند.تازه ازدواج کرده بودم که آقای عراقی مأموریت دومش را رفته بود. مادرم وقتی شهادت آقای عراقی را شنید آنقدر ناراحت شد وگریه کرد که انگار یکی از بچه هایش شهید شده است. از زمان دفن شهید عراقی تا حالا من و همسرم هر شب سرمزار شهید عراقی میآییم و شمع برایش روشن میکنیم. به خصوص سه روز اول قبر برایش دعا کردم و نماز خواندم و شمع روشن کردم و فقط میخواهم به شهید بگویم فراموشش نمیکنیم و همیشه در دلهایمان زنده است.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
کلام شهید ما بندگان خدا بدنیا آمدهایم تا توشهای برای آخرت جمع آوری نماییم و به سوی زندگی جاوید پر بکشیم.
🌷 شهیدی که پیکرش بعد از ۱۶ سال سالم مانده بود
🌷معرفی #شهید_محمدرضا_شفیعی
💠 ارائه : جناب جامانده از شهدا
📆 سه شنبه 1400/9/2
⏰ ساعت ۲۱:۳۰
🕊گروه جامانده از شهدا
eitaa.com/joinchat/2098397195Cd150cbd0c1
کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃
eitaa.com/booyenaena