ساکت شدم. اشکهایم را پاک کرد. گفتم چشم و دیگر حرفی نزدم. بلند شدم و صبحانهای آماده کردم، جبار صبحانه میخورد و من به او نگاه میکردم، آرام شده بود. انگار او را از قید بند و دنیا بریده بودند. جبار، دیگر جبار اولی نبود. بلند شد و از خانه برای مهیا کردن بلیط تهران بیرون رفت. دنبالش رفتم گفتم: مگر بلیط نیست؟ گفت: متاسفانه هواپیما نیست من باید زودتر به تهران برسم. از دهانم درآمد و گفتم: کاش بلیطگیرت نیاید. برگشت و با لبخند، اخمی را به نشانه ناراحتی به من نشان داد و سوار ماشین شد و رفت. چند ساعت بعد تماس گرفتم. گفت: متأسفانه انگار قسمت نیست بروم. خانم دلت را با ما صاف کن، راهمان صاف و راست شده است. من را نگه ندار.گریه کردم و ساکت شدم. شب همراه یکی از دوستانش به بیرون رفتند و گفت دوستش برای ساعت یازده شب برایش بلیط خریده و امشب حرکت میکند. به جبار گفتم: راضی هستم بروی فقط این آخرین رفتنت باشد. دیگر نرو. آرام گفت: بهت قول میدهم آخرین رفتنم باشد. دیگر میآیم و کنارت میمانم. خداحافظی کرد و از زیر قرآن و صدقه رد شد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
شهادت اباعارف
همسر شهید از قول مسئول پشتیبانی تیپ یک میگوید: ابا عارف ساعت ۹ به محل خدمت آمد و از من خواست که آبی گرم آماده کنم تا استحمام کند. از من عذرخواهی کرد و گفت: زحمت نباشد برایم لباس آماده کن میخواهم غسل شهادت کنم. آب گرم را آماده کردم و غسل شهادت داد و گفت: استراحتی میکنم ساعت یک شب مرا بیدارکن. تا ساعت دو تا سه شب حملات شدیدی میشود و جبهه مخالف جهت جبهه همسرم شکست میخورد و تمام بچهها چه ایرانی و چه سوری به شهادت میرسند، از جمله نیروی فرمانده این گردان که از بچههای کرمانشاه و کرد زبان بود سردار ابا امین از این شهید بسیار یاد کرد. سردار ابا امین با همسرم تماس میگیرد و از موقعیت او میپرسد. جبار نیرو تمام کرده بود ولی جبهه را تحویل نداده بود. تعدادی از بچههای ایرانی مسیر را گم میکنند. اباعارف دنبال آنها میرود.چند نفر بیشتر نداشت و صبح داشت میرسید. ابا امین دستور عقبنشینی میدهد ولی جبار نمیپذیرد و از او درخواست نیروی کمکی میکند. نیروی کمکی به وسیله یکی از برادران خرمآباد معروف به ابا رضا با سه ماشین به جبهه جبار اعزام میشوند. مسیر را گم میکنند ولی در میانه راه هدف قرار میگیرند. سه نفر شهید میدهند و بقیه پیاده به جبار ملحق میشوند. در این زمان نیروی پشتیبانی اباعارف فرماندهی سوری (احمد منصور) همراه ۵۰ نفر سرباز بود ولی با دیدن موقعیت عقبنشینی میکند و پشت اباعارف و نیروهای تیپ یک خالی میشود. جبار با همان تعداد نیرو جبهه را تا پنج صبح نگه میدارد اما متأسفانه همه به شهادت میرسند. فقط ابا رضا از ناحیه کتف سمت چپ به شدت زخمی شد. اباعارف به ابارضا میرسد. میخواست ابارضا را بلند کند تا به عقب برگردد. در حال بلند کردن ابارضا بود که تک تیر انداز، چشم چپ ابا عارف را هدف قرار میدهد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
خبر بین سربازان سوری پخش شد که ابا عارف به شهادت رسیده است. جیش نصره پیکر مطهر شهید ابا عارف را نمیشناختند چون تیر در چشم او خورده بود و سرش را متلاشی و چهرهاش را خونی کرده بود و خبر به وسیله یک سرباز سوری به نام مستعار نمر ساعت ۱۱:۵ صبح ۱۳۹۴/۸/۴ به دوست صمیمی همسرم در سوسنگرد رسید.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
بازگشت پیکر شهید
همسر شهید ادامه میدهد: پیکر همسرم متأسفانه در منطقهای بود که در دست جیش النصر بود و نتوانستند پیکر مطهرش را به دست بیاورند. حملات زیادی داشتند و خیلی هم کشته داده بودند. همه میترسیدند پیکر مطهرش به دست خدانشناسها بیفتد. برای همین در سوریه شهادت همسرم را تکذیب کردند. چون همسرم خیلی باعث آزار جیشالنصر بود و تعداد زیادی از آنها را دستگیر کرده بود. پیکر مطهر همسرم بعد از ۲۰ روز به دست ایرانیها افتاد و بعد از یک روز به تهران منتقل شد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
ساعت ۹ صبح روز ۹۴/۸/۱۶ فرودگاه اهواز قیامت بود. تمام عشایر و طوایف و قبایل و مسئولین خوزستان و اهواز در فرودگاه جمع شده بودند و جایی برای ایستادن نبود. مرا جلو بردند. همه مسئولین عالی رتبه سپاه برای پیشوازی پیکر مطهر همسرم با صفهای منظم ایستاده بودند. دسته گلی تهیه کرده بودیم و روی تابوت گذاشتیم ولی سیل جمعیت تابوت را بردند. من با چشمانیگریان به همسرم خوشامد گفتم. پیکر مطهرش را در سردخانه بیمارستان شرکت نفت که نزدیک فرودگاه بود قرار دادند. مادرم چهرهاش را باز کرد. او را بوسیدم، سلام کردم و گفتم چقدر زیبا شدی، چقدر خندهات زیباست! سرانجام ۹۴/۸/۱۷ ساعت ۹ پیکر مطهر همسرم از حسینیه ثارالله در خیابان طالقانی اهواز با حضور نماینده ولایت فقیه، مسئولین و عشایر غیور عرب و لر و بختیاری در اهواز به سمت بهشت آباد تشییع شد و به آرامش ابدی رسید.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
ماجرای شیعه شدن جوان سوری
سردار ابا امین همرزم و دوست شهید عراقی هم میگوید: ابا عارف، تنها فرماندهای بود که یک سوریهای شیعه جعفری را به شیعه ۱۲ امامی دعوت کرد. ابا عارف بسیار برازنده، مهربان، با مدیریت، دوستدار، خوش زبان، خوش صبحت، جذاب از لحاظ بیانی پر از معلومات، با ایمان، اهل نماز و روزه بود. ابا عارف با گرفتن پست خود روزه میگرفت و زمانی که پست را تحویل میداد روزه خود را افطار میکرد. همه سوریه فهمیده بودند ابا عارف، عربی از اهواز و ایرانی الاصل است که این روحیه زیبا و بالا را دارد. تمام سربازان وی به صداقت، راستگویی و امانت داری او ایمان داشتند و آنچنان در دل نیروها رفته بود که هر دستوری را اجرا میکردند و از وی نافرمانی نمیکردند. تا اینکه جوانی از اهل سوریه و شعیه جعفری به وی روی آورد و جلوی همه گفت: سوگند به خدا، هرچه دین و مذهب ابا عارف است را من میپذیرم. و دین و مذهبی که تو را این گونه صادق و مقتدر بار آورده است را میخواهم. آن جوان با کمک اباعارف و روحانی قرارگاه شهادتین را میگوید و به مذهب شیعه میآید و رساله امام خامنهای را به وی تقدیم میکنند. این جوان بعد از چند هفته نزد اباعارف میآید و میگوید: ابا عارف من خواب دیدم که به شهادت میرسم؛ مرا حلال کنید و از اهل بیت بخواهید مرا شفاعت کنند. آن روز فرا رسید و به اباعارف خبر شهادت این جوان را دادند. ابا عارف دنبال آن شهید گشت و آن جوان را در آغوش گرفت. انگار یکی از فرزندان خودش به شهادت رسیده است. بسیار ناراحت و متأثر از شهادت این جوان بود همه از همدیگر سؤال میکردند مگر این جوان ایرانی است؟ مگر فامیل اوست؟ چرا اباعارف این گونهگریه میکند؟ همه متحیر از گریههای اباعارف و در آغوش گرفتن آن جوان بودند.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
طرز شهادتش را میدانست
همسر شهید عراقی در ادامه میگوید: از زمان ازدواجمان تا زمان شهادت همسرم نزدیک شاید ۷ تا ۸ بار در جاهای مختلف و به خصوص دو سه بار در سال ۱۳۹۳ به من میگفت: حس میکنم و احساس یقین دارم که مرگم در سرم است؛ سرم منفجر و متلاشی میشود. من ناراحت میشدم و به وی میگفتم: چه فکر شومی داری؟ چرا انفجار؟ چرا سرت؟ آرام میگفت: شاید در یک حادثه مثل رانندگی شاید هم نه. وقتی شهادت همسرم و طرز شهادت را برایم تعریف کردند طبق حرف همسرم بود. تک تیرانداز در چشم چپش زده بود و سرش از پشت منفجر و متلاشی شده بود
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
جوان شرور و شهید عراقی
همسر شهید ادامه میدهد: دو ماهی از شهادت همسرم میگذشت. ساعت هشت شب به مزارش رفتم و دیدم دو جوان در حال شستن مزارش بودند وگریه میکردند. نزدیک شدم. مرا دیدند و از مزار کنار رفتند. فرشی در کنار مزار گذاشتم و شروع به دعا خواندن کردم وگریه کردم که آن دو جوان به مزار همسرم نزدیک شدند و شروع به فاتحه خواندن کردند. کنجکاو شدم از آنها پرسیدم شما شهید را میشناسید؟ یکی از دو جوان خود را معرفی کرد و گفت: بله شما همسر شهید هستید؟ گفتم: بله گفتند: ما از بچههای بسیج کوت عبدالله و گردان امام حسین(ع) هستیم که شهید فرمانده آن بود. همسر شما خیلی بزرگوار و شجاع بود. واقعاً شهادت لایقش بود؛یکی از آنها گفت: شهید عراقی زندگی مرا دگرگون کرد. به آن جوان گفتم: بزرگواری شما را میرساند مگر آقای عراقی برای شما چه کرد. جوان پاسخ داد: من را میبینید! یک جوان شرور و بد بودم؛ ولی آقای عراقی مرا به این شکل و اهل نماز و روزه و مسجد کرد. شاید باورتان نشود که پدر و مادرم همیشه دعاگوی آقای عراقی به خاطر این تحولی که در من به وجود آورد هستند.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
آقای عراقی چند ماهی آمده بود و اسمی از بسیج و نام او در کوت عبدالله روی زبان آمده بود. همه حرف بسیج را میزدند که برویم بسیجی فعال بشویم. آقای عراقی ما را دوره میبرد و حرفهای دیگر. بعضی از جوانها از برخوردهای رفتاری آقای عراقی خیلی تعریف میکردند. آن زمان من شرور و بد بودم به تمسخر به تعدادی از دوستان گفتم: من هم میخوام بسیجی بشوم. همه خندیدن و گفتند: بابا تو کجا بسیج کجا؟ آقای عراقی چهره تو را ببیند پرتت میکند بیرون، یک پا خلافکاری! به تمسخر به آنها گفتم: حالا میروم ببینم چه کسی مرا بیرون میکند. شب هوا داشت تاریک میشد. وقتی به درب ورودی گردان رسیدم سربازی مرا شناخت از من خواست آنجا را ترک کنم چون ممکن بود دستگیرم کنند! به او گفتم: میخواهم بسیجی شوم! گفت: برو صبح بیا. من هم با دو تا دست محکم کوبیدم، آنقدر کوبیدم که درب اصلی گاراژ مانند را برایم باز کردند
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
با شخصی محترم با لباسهای مرتب و صورتی آرام و لبخند به لب مواجه شدم. به آرامی به من گفت: چرا درب را محکم میزنی؟ گفتم: میخواهم ثبتنام کنم. با آرامی گفت: درخدمتت هستیم. به وی گفتم: شما چه کسی هستی؟ گفت: چه فرقی دارد من چه کسی هستم؟ مهم اینه که تو را ثبتنام کنم. کارت از فردا شروع میشود. بعد به سرباز پشت سرش علامت داد و گفت که برایش فرم پر کنید فردا بیاید گردان که کار مهمی با او دارم. کنجکاو شدم و گفتم: تو کی هستی که من فردا باید پیش تو بیایم؟ سرباز کنارش گفت آقای عراقی فرمانده گردان است.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
خودم را جدی گرفتم ولی آقای عراقی به سربازی که وی را معرفی کرد نگاهی کرد و گفت: لازم نیست مرا معرفی کنی. ما اینجا همه بسیجی و سربازان کشور هستیم. از حرفش خیلی خوشم آمد؛ تکبر و غرور نداشت. همان طور که به آقای عراقی خیره شده بودم یک دفعه دست به شانهام زد و گفت: فردا زود بیا تو را فرمانده یک گروه کردم. دهانم بسته شده بود. صبح آمدم و آقای عراقی من را کنار خود آورد. برایم چای آوردند. مسئولیت را به من داد و شرایط و ضوابط رفتاری من و دیگران را گفت و بعد گفت هر کجا کم آوردی من هستم. این حرفش یک دیوار فولادی پشتم ساخت. خلاصه هر روز در گردان بودم و آقای عراقی در بیشتر کارها من را شرکت میداد. بعد از یکی دو سال آقای عراقی از منِ خلافکار و شرور یک انسان بسیجی مخلص ولایت و اهل نماز و روزه و مؤدب و خوش پوشش ساخت. جوری شدم که مادر و پدرم آستین بالا زدند و برایم دختری را خواستگاری کردند.تازه ازدواج کرده بودم که آقای عراقی مأموریت دومش را رفته بود. مادرم وقتی شهادت آقای عراقی را شنید آنقدر ناراحت شد وگریه کرد که انگار یکی از بچه هایش شهید شده است. از زمان دفن شهید عراقی تا حالا من و همسرم هر شب سرمزار شهید عراقی میآییم و شمع برایش روشن میکنیم. به خصوص سه روز اول قبر برایش دعا کردم و نماز خواندم و شمع روشن کردم و فقط میخواهم به شهید بگویم فراموشش نمیکنیم و همیشه در دلهایمان زنده است.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
کلام شهید ما بندگان خدا بدنیا آمدهایم تا توشهای برای آخرت جمع آوری نماییم و به سوی زندگی جاوید پر بکشیم.
🌷 شهیدی که پیکرش بعد از ۱۶ سال سالم مانده بود
🌷معرفی #شهید_محمدرضا_شفیعی
💠 ارائه : جناب جامانده از شهدا
📆 سه شنبه 1400/9/2
⏰ ساعت ۲۱:۳۰
🕊گروه جامانده از شهدا
eitaa.com/joinchat/2098397195Cd150cbd0c1
کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃
eitaa.com/booyenaena
زندگی نامه و وصیت نامه شهید محمد رضا شفیعی : مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین علیه السلام و با هدف شهید شد
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
پدر و مادرش اهل قم و محله پامنار بودند. از ابتدای زندگیشان با فقر و تنگدستی شروع کردند. پدرش چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی هم داشت به او « حسین بلندگو» هم میگفتند. مادرش اول زندگی چند تکه طلا داشت. آنها را فروخت و ۱۰۰ متر زمین خریدند و شروع کردند با شوهرش به ساختن. او خشت میگذاشت و همسرش گل میمالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردند و رفتند مشغول زندگی شدند؛ یک زندگی ساده و باصفا و خوب.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
خانه باصفا
با خانه نیمساز هم میساختند و برای تابستان مشکلی نداشتند ولی زمستان به مشکل بر میخوردند. درآمد مرد خانه فقط خانه را کفایت میکرد. زن خانه شروع کرد به قالی بافتن. آن روزها من و تویی نبود بین زن و شوهرها. یکدل و همراه بودند در تمام مشکلات. زن خانه یک قالی بافت، خانه را کاه گل کردند. یکی دیگر بافت، برق کشیدند. یکی دیگر را بافت و لوله کشی آب کردند، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتند تا اینکه خدا « محمدرضا»را به آنها داد و به برکت قدمش وضع زندگیشان کمی بهتر شد و توانستند منزلشان را در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنند. خانه شان هر جا که بود و هر شکل که داشت باصفا بود، بس که دلهاشان مهربان بود و آدمهای باخدایی بودند...
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
مرد کوچک
محمدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد و با آمدنش برکت بارید انگار به زندگی باصفای پدر و مادرش. رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت. محمدرضا خیلی بچه زرنگ و کنجکاو و با استعدادی بود. در هر کاری خودش را وارد میکرد، خصوصاً اگر کار سخت بود. میخواست همه چیز را یاد بگیرد. بسیار مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک حال مادرش بود و نمیگذاشت یک لحظه مادرش دست تنها بماند. همیشه دوست داشت به همه کمک کند. یازده ساله بود که پدرش از دنیا رفت و محمدرضا شد مرد کوچک خانه. مادرش وقتی گریه میکرد او را دلداری میداد و میگفت: گریه نکن، من هم گریه ام میگیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت. من که هستم
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
طبیب اصلی
دوران کودکی محمدرضا شیطنتهای کودکانه خاصّ خودش را داشت. همه را با خود مشغول میکرد، در منزل قدیمی که بودند ایوان کوچکی داشتند که پلههای آن به آب انبار منتهی میشد، محمدرضا که میخواست سیم برق را داخل پریز کند، برق او را گرفت و با شدت از بالای پلههای ایوان به پایین پلههای آب انبار پرت شد. مادرش تنها بود و پایش هم شکسته بود و در اتاق زمینگیر شده بود وبه هیچ وجه نمیتوانست از جایش بلند شود. شروع کرد به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایهها را صدا میزد که تصادفاً خواهرش وارد خانه شد. با گریه و التماس از او خواست محمدرضا را از پلههای آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و به هیچ وجه حرکت و تنفس نداشت
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
او را بردند به سمت بیمارستان. یک بقال در محله بود به نام سید عباس.
در بین راه خواهرش را با بچه روی دست دیده بود بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود. او سید باطن دار و اهل معرفت و صاحب نفسی بود. سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن که به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد. سید گفته بود: نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفا داده است.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
۱۴ سال داشت که آمد و تقاضای جبهه کرد. ناراحت بود و میگفت مرا قبول نمیکنند و میگویند سن شما کم است، باید ۱۵ سال تمام داشته باشید. مادر به او میگفت: صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت میکنند. ولی محمدرضا برای رفتن به جبهه لحظهشماری میکرد و صبر نداشت و میگفت: آنقدر میروم و میآیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
بالاخره هم شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد. به مادرش میگفت: مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان عجلالله فرجه کردم تا قبولم کنند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمیشناخت.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
خدا با ماست
مادر به او میگفت: من تنها شدم، نمیگویم قید جبهه را بزن ولی بیا برویم خواستگاری و یک دختر خوب و مؤمنه پیدا کنیم، هم مونس من باشد، هم شریک زندگی تو.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
محمد رضا با خنده جواب میداد که خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام، سنگر.یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن میخواهد نه بنا!
میگفت: غصه تنهایی را نخور. خدا با ماست...
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
چطور من را نشناختی؟!
در خانه تلفن نداشتند. محمدرضا به خانه همسایه زنگ میزد و جویای حال مادرش میشد. یک روز عید، تماس گرفته بود. وقتی مادرش رفت پای تلفن دید صدایش خیلی نزدیک است. وقتی پرسید: محمدرضا کجایی؟گفت: قم هستم. و از مادرش خواست گوشی را به خواهرش بدهد. به خواهرش گفته بود: من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم. مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان