eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیتنامه شهید محمد رضا شفیعی « بسم الله الرحمن الرحیم» « یا اَیتُها النَفسُ المُطمَئِنَه اِرجِعی اِلی رَبِک راضیه مَرضیه فَادخُلی فی عِبادی و ادخُلی جَنّتی». به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان، درهم کوبنده کاخ ستمگران. او که عالم هستی را از هیچ آفرید و همه را از حکمتش تعادل بخشید. و با سلام و درود بی کران بر تمامی رهروان راه حسین علیه السلام. آنان که در این راه قدم نهادند و گلوی خود را با شربت شیرین شهادت، تر کردند و جان خود را فدای اسلام و قرآن نمودند.
ما بندگان خدا هستیم و در راه او قیام می‌کنیم اگر شهادت نصیب شد، سعادت است». اینجانب محمدرضا شفیعی فرزند مرحوم حسین شفیعی لازم دانستم که چند سطر وصیتی با امت حزب الله داشته باشم. و حال که وقت آزاد شدن من از قفس دنیوی رسیده است لازم دانستم که به جهاد در راه خدا بپردازم که اگر به درگاه باریتعالی قبول گردید به سوی زندگی سعادتمند و جاوید دیگری پر بکشم.
من یکی از بسیجی‌هایی هستم که برای اجرای احکام اسلام به جهاد پرداخته ام و از ریخته شدن خونم در این راه باکی ندارم. چون راه، راه انبیا و اولیای خداست و بایستی پیروی از شهید تشنه لب کربلا نمود: « اِن کانَ دینِ محمدٍ لَم یستَقِم اِلا بِقَتلی فَیا سُیوفَ خُذینی ». بعد از شهادت من این سعادت را جشن بگیرید که سنگر خونین من حجله دامادی من بوده است و ما شهادت را جز سعادت نمی‌دانیم. چون شهادت ارثی است که از انبیا به ما رسیده است
سفارش من به کسانی که این وصیت نامه را می‌خوانند این است که سعی کنید که یکی از افرادی باشید که همیشه سعی در زمینه سازی برای ظهور صاحب الامر عجل‌الله فرجه دارند و بکوشید اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنید و دعا کنید که این انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان علیه السلام متصل شود. پس اگر می‌خواهید دعاهایتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازید.
‌ای برادر و خواهر مسلمان، بدان که با شعار در خط امام بودن ولی در عمل دل امام را به درد آوردن، وظیفه انسانی و اسلامی ما نیست.‌ ای برادران، ما که هنوز خود را نساخته‌ایم و تمام کارهایمان اشکال دارد چگونه می‌خواهیم دیگران را بسازیم و انقلابمان را به تمام جهان صادر کنیم؟ در کارها از خود محوری و تفسیر کارها به میل خود بپرهیزیم و سعی در خودسازی داشته باشیم و خیال نکنیم با کمی فکری که داریم، فکرمان از همه بالاتر است و از همه خودساخته تر و خلاصه نظرمان بهتر است.
برادران گرامی و ملت شهید پرور، همیشه از درگاه خداوند بخواهید که به شما توفیقی عنایت فرماید که بتوانید در خط امام عزیزمان و برای رضای خدا گام بردارید.‌ ای جوانان، نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین علیه السلام در میدان نبرد شهید شد و مبادا در غفلت بمیرید که علی علیه السلام در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین علیه السلام و با هدف شهید شد.
و‌ ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردای قیامت در محضر خدا نمی‌توانید جواب زینب سلام الله علیها را بدهید که تحمل داغ ۷۲ شهید را نمود. همه مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهه‌های نبرد بفرستید و حتی جسد او را هم تحویل نگیرید، زیرا مادر وهب فرمود: پسری را که در راه خدا داده ام پس نمی‌گیرم و از خواهران گرامی تقاضامندم که از فاطمه سلام الله علیها، یگانه سرور زنان سرمشق بگیرید و حجاب اسلامی خود را رعایت فرمایید
امیدوارم روزی فرا رسد که همه ملت از زن و مرد و تا جوان و کودک به وظیفه اسلامی خود آشنا شوند و مرتکب گناه نشوند. در آخر از مادر گرامی خودم حلالیت می‌طلبم و امیدوارم از زحماتی که برای من کشید مزد آن را از زینب سلام الله علیها بگیرد و امیدوارم همچون دیگر خانواده شهدا استوار و مقاوم بمانید و کاری نکنید که دشمنان را شاد کند. ‌ای جوانان عزیز و ارجمند همانطور که امام فرمود: من چشم امیدم به شماست. پس شما هم به ندای هل من ناصر حسین زمان لبیک بگویید و به سوی جبهه‌ها حرکت کنید و نگذارید اسلام و قرآن بی یاور بماند.... والسلام. ما بندگان خدا بدنیا آمده‌ایم تا توشه‌ای برای آخرت جمع آوری نماییم و به سوی زندگی جاوید پر بکشیم.« الهی تا ظهور دولت یارخمینی را برای ما نگه دار» آمین. محمدرضا شفیعی. ۲۵/۱۲/۶۴
یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا بعد از ۱۶ سال سالم برگشته ! او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد. همیشه با وضو بود، هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا در سنگر مصیبت می خواندیم، اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢شهروند سوئد، شهید مدافع حرم شد. 🌷معرفی 💠 ارائه : خادم الشهدا یازینب 📆 یکشنبه ۱۴۰۰.۰۹.۱۴ ⏰ ساعت ۲۱:۰۰ 🕊گروه جامانده از شهدا eitaa.com/joinchat/2098397195Cd150cbd0c1 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهروند سوئد، شهید مدافع حرم شد شهروند سوئد، شهید مدافع حرم شد حمید تازه شهروند کشور سوئد شده بود که از طریق دوستانش در فضای مجازی از اوضاع سوریه مطلع شد. از آن به بعد دیگر تاب ماندن نداشت و نتوانست نسبت به همنوعان و مردم بی‌دفاع سوریه بی‌تفاوت بماند. او وقتی می‌خواست برگه اعزامش را به امضای خواهرش پری‌سیما برساند، به او گفت این راه که انتخاب کرده‌ام جانبازی، شهادت و مفقوالاثری در پیش دارد. تو باید همان رسالتی را به دوش بگیری که قرن‌ها پیش از این عمه سادات بر عهده داشت. پری‌سیما هم همین رسالت را برای خودش انتخاب کرد. حمید وقتی به جبهه می‌رفت، مرتب می‌گفت: آنقدر مدافع حرم می‌مانم تا بی‌بی من را بخرد. ماند و عاقبت شهادت را در آغوش گرفت.
برادرتان متولد کجا بود؟ ایران یا افغانستان؟ متولد ایران بود. ما شش خواهر و برادر بودیم که حمید پسر سوم و فرزند آخر خانواده بود. ایشان ۲۱ تیر سال ۶۹ در منطقه طلاب محله تلگرد مشهد به دنیا آمد. ما اصالتاً افغانستانی هستیم. قبل از انقلاب عموی بزرگم به ایران سفر کرد و متأسفانه در راه سفر نزدیک به ایران از دنیا رفت. یکسال بعد پدرم به ایران آمد و به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد و یک سال در ایران ماند و بعد به افغانستان بازگشت. پدرم از مریدان امام خمینی (ره) و گوش به فرمان ایشان بود. امامی که فرمود: «اسلام مرز ندارد.» پدرم مجدداً به ایران مهاجرت کرد.
وقتی به ایران آمدند در کدام شهر سکونت پیدا کردند و شغلشان چه بود؟ ما ابتدا به استان اصفهان و بعد به گلمکان و چناران و بعد مشهد مقدس مقصد مهاجرت کردیم و در نهایت قلب پدرم در جوار امام رضا (ع) غریب‌الغربا آرام گرفت و ماندگار شد. پدر شغل آزاد داشت و حرفه خاصی را دنبال نمی‌کرد. ایشان در شهر و دیار خودمان کاسب بودند و وضع مالی خوبی داشتند. به قول قدیمی‌ها ریش‌سفید منطقه بود. اگر مشکلاتی برای مردم پیش می‌آمد از هر لحاظ خانوادگی و... به پدر مراجعه می‌کردند و پدرم بین آن‌ها صلح ایجاد می‌کرد. ایشان خیلی به رزق و روزی حلال تأکید داشتند و خودشان هم با زیردستان خودشان با نرمی و ملایمت رفتار می‌کردند
شهید در چه خانواده‌ای رشد کرد؟ می‌خواهیم بدانیم جمع خانوادگی شما در تکوین شخصیت ایشان چه مقدار تأثیرگذار بود؟ پدر کلاً خودشان به مسائل مذهبی واقف بودند و سواد خواندن و نوشتن داشتند. با اینکه آن زمان سن و سال کمی داشتم، اما به یاد دارم هر زمان بیدار می‌شدم می‌دیدم پدرم در حال خواندن قرآن است و همیشه به مسجد می‌رفت. در وقت نماز صبح خادم مسجد و امام جماعت هم می‌آمدند. در کل چند نفری بیشتر برای نماز صبح نمی‌آمدند، اما برای نماز ظهر و شب مسجد خیلی شلوغ‌تر می‌شد. با اینکه حمید تقریباً سه سال داشت که پدرمان را در سال ۷۳ از دست دادیم، ولی اکثر اوقات در کنار بابا بود. هرجا با بابا می‌رفت او همراهش بود. هرجا فکرش را بکنید؛ نانوایی، مغازه، مسجد و مراسمات دعا.
چطور برادری برای شما و خواهر و برادرانش بود؟ از وابستگی عاطفی و رابطه‌ای که به مادر داشت بگویید. حمید خیلی آرام، شوخ‌طبع و خنده‌رو بود. برای من بهترین برادر دنیا بود و همه ما خیلی دوستش داشتیم. عاشق مادرم بود. خیلی مادر را تکریم می‌کرد. همیشه می‌گفت مادر ما از تو راضی هستیم تو هم از ما راضی باش. هرچند من پسر خوبی برایت نبودم. همیشه همراه مادر بود. اکثر اوقات با مادر سر کار می‌رفت. خانواده به حرف و نظرهای حمید احترام می‌گذاشتند. خیلی اهل رفاقت و دوستی بود. در مسیر رفاقت تا پای جان می‌رفت. اخلاقش با هر سن و سالی جور می‌شد. کوچک و بزرگ دوستش داشتند، چون متواضع و محجوب بود. خیلی صاف و صادق و اهل حساب و کتاب بود.
برادرم به رزق حلال خیلی اهمیت می‌داد. یک روز که برای کمک همراه مادرم برای میوه چیدن به باغ رفته بود، زمان اتمام کار با خودش چندتا سیب سرخ آورده بود. آن‌ها را به من داد و گفت از صاحب باغ اجازه گرفتم که برای خواهرهایم سیب ببرم. حمید خیلی به خانم حضرت زهرا (س) ارادت داشت. به همرزمانش توصیه کرده بود بعد از شهادتم هر زمان خواستید برایم مراسمی بگیرید فقط روضه خانم حضرت زهرا (س) یا خانم حضرت زینب (س) و خانم حضرت رقیه (س) باشد.
گفتید پدرتان را خیلی زود از دست دادید، بعد از فوت ایشان مسئولیت خانه و کسب درآمد خانواده به عهده چه کسی بود؟ پدرم در تاریخ پنجم شهریور ماه سال ۷۳ بر اثر سکته مغزی بعد از سه روز بستری در بیمارستان امدادی به رحمت خدا رفت. بعد از ایشان مسئولیت خانه به دوش مادر و برادرم محمد افتاد که آن موقع ۱۴ سال بیشتر نداشت. محمد در کنار درس خواندن مشغول به کار شد. حمید آقا هم برای امرار معاش چندین سال شاگردی کرد تا بالاخره اوستا شد. شغلش راویزبندی و نصب سقف کاذب بود. حمید در کارش تبحر زیادی داشت. خودش طراحی و اجرای کار را کامل بر عهده داشت که بسیار هم مورد استقبال مشتری‌ها قرار می‌گرفت.
آقا حمید چقدر با شهدا مأنوس بود؟ با شهدای دفاع مقدس ما آشنایی داشت؟ خیلی خوب شهدای دفاع مقدس را می‌شناخت. وقتی به سوریه رفته بودم کتابی به من هدیه داد به نام «شهدای گمنام». حمید می‌گفت: از دوست عزیزی هدیه گرفتم و به تو که بهترینم هستی هدیه می‌دهم. فقط بخوان و فکر کن. حمید آقا ارادت خاصی به حاج احمد متوسلیان و شهیدمحمد ابراهیم همت داشت.
خانم حسین‌زاده از چگونگی حضور برادرتان در سوریه و دفاع از حرم بگویید. چه انگیزه‌ای باعث شد که ایشان مدافع حرم شود و تصمیم بگیرد راهی سوریه شود؟ حمید خیلی در کارش مهارت پیدا کرده بود. برای همین ابتدا به ترکیه، آلمان و بعد هم به سوئد رفت و بعد از طی آزمون استخدامی و مصاحبه در مورد کارهای هنری و ساختمان‌سازی و ابداع نماهای زیبا در آنجا مشغول به کار شد. حمید شهروند سوئد بود که از طریق دوستانش در فضای مجازی از اوضاع سوریه مطلع شد. حمید دیگر تاب ماندن نداشت و نتوانست نسبت به همنوعان و مردم بی‌دفاع سوریه بی‌تفاوت بماند. او بی‌حرمتی و هتک حرمت حریم آل‌الله را تحمل نکرد و هر طور بود خودش را به ایران رساند تا با عهدی که با خانم حضرت زینب (س) بست، عمل کند. اما قبل از اینکه سوئد را برای همیشه ترک کند به او گفته شد اگر برای جنگ به سوریه بروی در صورت برگشتن دیگر از امتیازاتی که اکنون داری برخوردار نخواهی بود. حمید با همه این شرایط عزمش را جزم کرد و برای پوشیدن لباس جهاد به ایران آمد.
مادرتان در نبود پدر شما را بزرگ کرده بود و حمید هم حکم ستون خانه‌تان را داشت. مادرتان چطور راضی شد که حمید به سوریه برود؟ ابتدا کسی از تصمیم حمید و اینکه چرا به ایران بازگشته است، اطلاعی نداشت. من و حمید رابطه عاطفی شدیدی با هم داشتیم. در اکثر کارها با هم مشورت می‌کردیم. یک روز حمید به خانه آمد و گفت آبجی می‌خواهم بروم شمال. یک رضایتنامه لازم دارم. لطفاً برایم بنویس، گفتم برای چی؟ خندید گفت می‌خواهم بروم شمال. من هم نیت کرده بودم که بروم. گفتم بیا با هم برویم. خندید و گفت می‌خواهم با دوستانم بروم. بعد من خندیدم. گفتم مرد به این سن و سال نیازی به رضایتنامه ندارد. از او خواستم حقیقت را به من بگوید. او هم گفت. رضایتنامه را نوشتم و آن را امضا کردم به شرط اینکه حمید تلاشش را برای جذب رضایت مادر انجام بدهد. او گفت: من مادر را راضی می‌کنم و از ایشان حلالیت می‌گیرم.
دقیقاً چند روز بعد از امضای رضایتنامه حمید راهی سوریه شد و در مسیر با من تماس گرفت و حلالیت خواست و گفت: خیالت راحت باشد من با مادر صحبت کردم و از ایشان رضایت گرفتم که فقط همین یک بار به سوریه بروم. همان یک بار بهانه‌ای شد تا حمید هفت الی هشت دوره اعزام شود. در این مدت یک مرتبه مجروح و از ناحیه چشم، پا و ران آسیب جدی دید و دچار موج‌گرفتگی هم شد.
از جبهه مقاومت برایتان صحبت می‌کرد؟ حمید وقتی از جبهه به مرخصی می‌آمد با ذوق و شوق برایمان از آنجا صحبت می‌کرد. به راحتی می‌توانستیم از برق چشمانش متوجه بشویم که او چقدر عاشق جهاد و دفاع در راه اهل‌بیت (ع) است. حمید آرزوی شهادت داشت. همرزمانش تعریف می‌کردند که حمید چندین بار خواب شهادتش را دیده بود که در آخرین عملیات استراتژیک بوکمال به شهادت خواهد رسید. حمید از حاج قاسم برایمان گفته بود. از اینکه در یک فراخوان خواسته شده بود که تمامی نیروها به سمت منطقه استراتژیک بوکمال در ۱۰ کیلومتری مرز بین عراق و ایران اعزام شوند تا آن منطقه را از دست تکفیری‌های داعش آزاد کنند. او از رشادت‌های سردار ابوحامد و فاتح صحبت می‌کرد و می‌گفت آن‌ها مغزهای متفکر جنگ بودند که حضورشان به نیروها روحیه چند برابری می‌داد. از دست دادن آن‌ها را سخت و تلخ‌ترین خاطرات جنگ می‌دانست. برادرم همیشه آرزو داشت به دوستان شهیدش ملحق شود.
از شما می‌خواست که برای شهادتش دعا کنید؟ هر مرتبه که حمید به سوریه می‌رفت، نامه برای خانم حضرت زینب (س) می‌نوشتم و به ایشان می‌گفتم: «یا حضرت زینب (س) برادرم دوست دارد جهاد کند، من او را سالم به شما می‌دهم و سالم هم از شما می‌خواهم. خانم جان به عهدتان وفا کنید.»
بعد از دوره دوم یا سوم بود که حمید در مسیر کوله‌اش را باز می‌کند و از روی کنجکاوی نامه من را می‌خواند. حمید به من گفت من نامه تو را خواندم. این چه نامه‌ای بود که نوشتی؟ شما با این خواسته‌ات از حضرت زینب (س) باعث شدی که شهادت من به تأخیر بیفتد. بعد از آن نامه به عنوان خواهر شهید درخواستم از حضرت زینب (س) این بود که پیکر برادرم برگردد فقط همین.
حمید هر مرتبه که از منطقه برمی‌گشت همراه با دوستان و همرزمانش شهیدان سیداسماعیل حسینی، علی حسینی و حامد احمدی چند روزی را مهمان خانه ما می‌شدند و در طبقه بالای خانه ما استراحت می‌کردند و بعد به منطقه بازمی‌گشتند. حمید همیشه با حرف‌هایش من را آماده شهادت خودش می‌کرد.
آخرین مرتبه‌ای را که از او جدا شدید، به یاد دارید؟ هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، زمان خداحافظی همه ما در حیاط با حمید خداحافظی کردیم. دوستانش هم بودند. وقتی نوبت به من رسید، گردن حمید را گرفتم و خیلی گریه کردم. بعد حمید هم من را محکم در آغوشش گرفت و بوسید و دستی روی سرم کشید. بعد همین شهید سید اسماعیل حسینی به من گفت آبجی یک جوری خداحافظی می‌کنی که انگار آخرین دیدار است.