eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم حسین‌زاده از چگونگی حضور برادرتان در سوریه و دفاع از حرم بگویید. چه انگیزه‌ای باعث شد که ایشان مدافع حرم شود و تصمیم بگیرد راهی سوریه شود؟ حمید خیلی در کارش مهارت پیدا کرده بود. برای همین ابتدا به ترکیه، آلمان و بعد هم به سوئد رفت و بعد از طی آزمون استخدامی و مصاحبه در مورد کارهای هنری و ساختمان‌سازی و ابداع نماهای زیبا در آنجا مشغول به کار شد. حمید شهروند سوئد بود که از طریق دوستانش در فضای مجازی از اوضاع سوریه مطلع شد. حمید دیگر تاب ماندن نداشت و نتوانست نسبت به همنوعان و مردم بی‌دفاع سوریه بی‌تفاوت بماند. او بی‌حرمتی و هتک حرمت حریم آل‌الله را تحمل نکرد و هر طور بود خودش را به ایران رساند تا با عهدی که با خانم حضرت زینب (س) بست، عمل کند. اما قبل از اینکه سوئد را برای همیشه ترک کند به او گفته شد اگر برای جنگ به سوریه بروی در صورت برگشتن دیگر از امتیازاتی که اکنون داری برخوردار نخواهی بود. حمید با همه این شرایط عزمش را جزم کرد و برای پوشیدن لباس جهاد به ایران آمد.
مادرتان در نبود پدر شما را بزرگ کرده بود و حمید هم حکم ستون خانه‌تان را داشت. مادرتان چطور راضی شد که حمید به سوریه برود؟ ابتدا کسی از تصمیم حمید و اینکه چرا به ایران بازگشته است، اطلاعی نداشت. من و حمید رابطه عاطفی شدیدی با هم داشتیم. در اکثر کارها با هم مشورت می‌کردیم. یک روز حمید به خانه آمد و گفت آبجی می‌خواهم بروم شمال. یک رضایتنامه لازم دارم. لطفاً برایم بنویس، گفتم برای چی؟ خندید گفت می‌خواهم بروم شمال. من هم نیت کرده بودم که بروم. گفتم بیا با هم برویم. خندید و گفت می‌خواهم با دوستانم بروم. بعد من خندیدم. گفتم مرد به این سن و سال نیازی به رضایتنامه ندارد. از او خواستم حقیقت را به من بگوید. او هم گفت. رضایتنامه را نوشتم و آن را امضا کردم به شرط اینکه حمید تلاشش را برای جذب رضایت مادر انجام بدهد. او گفت: من مادر را راضی می‌کنم و از ایشان حلالیت می‌گیرم.
دقیقاً چند روز بعد از امضای رضایتنامه حمید راهی سوریه شد و در مسیر با من تماس گرفت و حلالیت خواست و گفت: خیالت راحت باشد من با مادر صحبت کردم و از ایشان رضایت گرفتم که فقط همین یک بار به سوریه بروم. همان یک بار بهانه‌ای شد تا حمید هفت الی هشت دوره اعزام شود. در این مدت یک مرتبه مجروح و از ناحیه چشم، پا و ران آسیب جدی دید و دچار موج‌گرفتگی هم شد.
از جبهه مقاومت برایتان صحبت می‌کرد؟ حمید وقتی از جبهه به مرخصی می‌آمد با ذوق و شوق برایمان از آنجا صحبت می‌کرد. به راحتی می‌توانستیم از برق چشمانش متوجه بشویم که او چقدر عاشق جهاد و دفاع در راه اهل‌بیت (ع) است. حمید آرزوی شهادت داشت. همرزمانش تعریف می‌کردند که حمید چندین بار خواب شهادتش را دیده بود که در آخرین عملیات استراتژیک بوکمال به شهادت خواهد رسید. حمید از حاج قاسم برایمان گفته بود. از اینکه در یک فراخوان خواسته شده بود که تمامی نیروها به سمت منطقه استراتژیک بوکمال در ۱۰ کیلومتری مرز بین عراق و ایران اعزام شوند تا آن منطقه را از دست تکفیری‌های داعش آزاد کنند. او از رشادت‌های سردار ابوحامد و فاتح صحبت می‌کرد و می‌گفت آن‌ها مغزهای متفکر جنگ بودند که حضورشان به نیروها روحیه چند برابری می‌داد. از دست دادن آن‌ها را سخت و تلخ‌ترین خاطرات جنگ می‌دانست. برادرم همیشه آرزو داشت به دوستان شهیدش ملحق شود.
از شما می‌خواست که برای شهادتش دعا کنید؟ هر مرتبه که حمید به سوریه می‌رفت، نامه برای خانم حضرت زینب (س) می‌نوشتم و به ایشان می‌گفتم: «یا حضرت زینب (س) برادرم دوست دارد جهاد کند، من او را سالم به شما می‌دهم و سالم هم از شما می‌خواهم. خانم جان به عهدتان وفا کنید.»
بعد از دوره دوم یا سوم بود که حمید در مسیر کوله‌اش را باز می‌کند و از روی کنجکاوی نامه من را می‌خواند. حمید به من گفت من نامه تو را خواندم. این چه نامه‌ای بود که نوشتی؟ شما با این خواسته‌ات از حضرت زینب (س) باعث شدی که شهادت من به تأخیر بیفتد. بعد از آن نامه به عنوان خواهر شهید درخواستم از حضرت زینب (س) این بود که پیکر برادرم برگردد فقط همین.
حمید هر مرتبه که از منطقه برمی‌گشت همراه با دوستان و همرزمانش شهیدان سیداسماعیل حسینی، علی حسینی و حامد احمدی چند روزی را مهمان خانه ما می‌شدند و در طبقه بالای خانه ما استراحت می‌کردند و بعد به منطقه بازمی‌گشتند. حمید همیشه با حرف‌هایش من را آماده شهادت خودش می‌کرد.
آخرین مرتبه‌ای را که از او جدا شدید، به یاد دارید؟ هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، زمان خداحافظی همه ما در حیاط با حمید خداحافظی کردیم. دوستانش هم بودند. وقتی نوبت به من رسید، گردن حمید را گرفتم و خیلی گریه کردم. بعد حمید هم من را محکم در آغوشش گرفت و بوسید و دستی روی سرم کشید. بعد همین شهید سید اسماعیل حسینی به من گفت آبجی یک جوری خداحافظی می‌کنی که انگار آخرین دیدار است.
اما آخرین دیدارمان با حمید در حرم حضرت زینب (س) بود. تقریباً ۲۰ روز بعد از اعزام حمید به سوریه با من تماس گرفت و گفت آبجی می‌خواهم دعوتتان کنم بیایید سوریه زیارت حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س). من گفتم نمی‌توانم و بهانه آوردم. اما حمید گفت شاید این آخرین دیدارمان باشد. دلم برایتان تنگ شده با مادر بیایید من کارهایتان را درست می‌کنم. نهم شهریور سال ۱۳۹۶ ما به پابوسی خانم دعوت شدیم. حمید می‌خواست با این کارش ذره‌ای از آن عشقی را که او را تا به اینجا کشانده بود به ما نشان بدهد. چند روزی را در جوار حضرت زینب (س) بودیم. روز آخر که شد موقع خداحافظی غم عجیبی روی دلم نشست. دلم نمی‌آمد از حمید جدا بشوم تا آخرین لحظه تمام وسایل ما را داخل اتوبوس جاگذاری کرد و بعد کوله خودش را پشتش انداخت و بعد از خواندن اسمش سوار اتوبوس شد. بی‌اختیار شروع به گرفتن فیلم کردیم. نمی‌دانستیم که آخرین دیدار و آخرین لحظات را ثبت می‌کنیم. حمید لبخند می‌زد و به سمت اتوبوس رفت. برایمان دست تکان داد. هرگز آن لبخندهای لحظات آخرش را فراموش نمی‌کنم. حمید آقا از کودکی تا جوانی زندگی پر فراز و نشیبی را گذرانده بود و شهادت بهترین پاداش برایش بود. همیشه می‌گفت وقتی قرار است بمیریم چرا مرگمان با شهادت نباشد. در نهایت هم در دوم آذرماه ۹۶ در بوکمال با اصابت ترکش پی‌ام‌پی از ناحیه پهلو به آغوش خدا پر کشید.
خانم حسین‌زاده اصلاً فکر می‌کردید یک روزی خواهر شهید مدافع حرم بشوید؟ چه وظایفی بعد از شهادت برادرتان دارید؟ روزی که می‌خواستم رضایتنامه را برای حمید بنویسم همه حرف‌هایش را به من زد. گفت امضا بزن خواهر، راهی که انتخاب کردم شهادت، اسارت یا مفقودالاثری دارد. این مسیر همه چیز دارد. او همان روز از من قول گرفت که صبوری کنم. من هم وقتی دیدم برادرم با ایمان و باورقلبی این راه را انتخاب کرده و می‌داند به کجا و برای چه می‌رود، پذیرفتم. می‌گفت آنقدر مدافع حرم می‌مانم تا بی‌بی من را بخرد.
هر شهید یک خواهر زینبی برای خودش از قبل انتخاب کرده است. حمید من را انتخاب کرد تا زینب‌گونه بعد سیره شهدا را ترویج کنم. قطعاً وظایف خیلی سختی دارم خیلی سخت تراز آنکه فکرش را بکنم ولی با کمک و مدد خدا و شهدا ان‌شاءالله بتوانم نسبت به تمامی شهیدان ادای دین کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 شهید پرهیزگار با نبرد تن به تن شهر «بوکمال» را از سقوط نجات داد 🌷معرفی 💠 ارائه : خادم الشهدا یازینب 📆 دوشنبه ۱۴۰۰.۰۹.۲۲ ⏰ ساعت ۲۱:۰۰ 🕊گروه جامانده از شهدا eitaa.com/joinchat/2098397195Cd150cbd0c1 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
شهید پرهیزگار با نبرد تن به تن شهر «بوکمال» را از سقوط نجات داد
پدر شهید پرهیزگار گفت: هم‌رزمان فرزندم در مراسم اربعین او نقل می‌کردند، «اگر به لطف خداوند شهید پرهیزگار مقاومت و جانفشانی نمی‌کرد، جاده بوکمال به دست داعش می‌افتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز به تصرف آن‌ها درمی‌آمد و خدا می‌داند برای بازپس‌گیری شهر چقدر باید خسارت می‌دادیم و شهید تقدیم می‌کردیم».
«عبدالکریم پرهیزگار» نهمین شهید شهرستان «جهرم» و اولین شهید مدافع حرم بخش «خفر» متولد ۲۲ مرداد ۱۳۶۵ بود که از سال ۱۳۷۷ به عضویت بسیج درآمد و دو دوره سه ساله نیز به عنوان فرمانده پایگاه مقاومت ولی عصر (عج) در روستای کراده به خدمت‌رسانی مشغول شد.
وی در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در تیپ نیروی مخصوص المهدی (عج) جهرم مشغول به خدمت شد و پس از چند سال با انتقال به تیپ مهندسی الهادی (ع) شهرستان «کوار» به عضویت گردان تخریب این یگان درآمد
شهید پرهیزگار در حین خدمت مقدس پاسداری، چندین مرحله با اعزام به شرق کشور و شهرستان سراوان برای مقابله با اشرار شرق کشور حضور فعال داشت. او سه مرتبه نیز به سوریه اعزام شد و در نهایت ۲۰ آذر ۱۳۹۶ در سوریه به آرزوی دیرینه خود رسید. از این شهید دو فرزند پسر به نام‌های «امیرعلی» و «محمدکریم» به یادگار مانده است.
«حسین پرهیزگار» پدر شهید مدافع حرم «عبدالکریم پرهیزگار» را می‌خوانید:
در ابتدا از دوران کودکی شهید بفرمایید. مادر عبدالکریم نقل می‌کند «زمانی‌که عبدالکریم کودکی یک ساله بود، من را از خطر جدی نجات داد. آن روز او در گهواره بود و من مشغول انجام کار‌های منزل بودم. وقتی به سمت آشپزخانه حرکت کردم، فرزندم با جیغ ناگهانی، من را متوجه خود کرد. به طرف او رفتم که ناگهان صدای مهیبی از آشپزخانه برخاست. صدای ترکیدن زودپز بود. عبدالکریم با گریه خود سبب شد من از این اتفاق در امان بمانم.»
من نیز از همان کودکی به تربیت بچه‌ها توجه داشتم. مثلا اگر به زمین می‌خوردند، هیچ‌گاه آن‌ها را بلند نمی‌کردم تا خودشان بایستند و در آینده نیز خودشان راه حل مشکلات‌شان را بیابند.
بارز‌ترین خصوصیات اخلاقی فرزندتان چه بود؟ احترام به والدین بارزترین ویژگی فرزندم بود، هیچ‌گاه تندخویی و یا صدای بلند عبدالکریم را نشنیدم. او همواره متبسم بود و سعه‌صدر داشت. حتی اگر موضوعی فرزندم را آزرده‌خاطر می‌کرد، هیچ‌گاه آن را به روی ما نمی‌آورد. روحیه ایثار و ازخودگذشتگی از کودکی در وجود عبدالکریم نهادینه شده بود. نوجوانی کم سن و سال بود که اشتباه یکی از اعضای خانواده را بر عهده گرفت تا به جای او بازخواست شود.
او در ارتباط با دوستانش نیز همین شیوه را پیاده می‌کرد. آن‌ها می‌گویند که، «به یاد نداریم عبدالکریم با کسی دعوا کرده و یا کدورتی میان‌شان به وجود آمده باشد. او با همه با گذشت و مهربانی رفتار می‌کرد؛ حتی با کسی که با وی بدرفتاری کرده بود. یکی از دوستانش می‌گفت: روزی به ناحق با عبدالکریم بد صحبت کرده بودم. ساعاتی بعد هنگام برگشتن از کوه موتور سیکلتم خراب شد و در بیابان مشغول تعمیر آن شدم. وقتی عبدالکریم این صحنه را دید؛ بدون ذره‌ای دلخوری، به یاری من آمد. او بدرفتاری من را با لطف و محبت خود پاسخ داد و من را شرمنده‌تر کرد.»
عبدالکریم حساسیت بسیاری به رعایت حق‌الناس و بیت‌المال داشت. فرمانده‌شان می‌گفت: «شیخ عبدالکریم در منطقه، حتی به جزییات نیز توجه می‌کرد. وقتی برای انجام عملیاتی مجبور می‌شدیم در منزل مردم سکونت یابیم، عبدالکریم روی فرش آن‌ها نمی‌خوابید و نماز نمی‌خواند. پس از عملیات نیز پیگیری می‌کرد تا صاحب آن خانه را پیدا کند و حلالیت بگیرد.»
همرزمان شهید نقل می‌کنند که در سوریه وارد منزلی می‌شوند که حیواناتش از تشنگی در حال تلف شدن بودند. عبدالکریم مسیر بسیار طولانی را از آن منزل تا یافتن آب طی می‌کند تا برای حیوانات آب تهیه کند.
از یادگاران شهید بگویید؟ فرزند دوم عبدالکریم پنج ماه پس از شهادت پدر متولد شد. عبدالکریم علاقه داشت که نام فرزندش محمد باشد. همسر وی نیز اصرار داشت که نام پدر را برای نوزاد برگزیند. در نهایت نام فرزندی که هیچ‌گاه معنای پدر را درک نکرد، ترکیبی از علاقه مادر و پدر شهیدش شد، «محمدکریم پرهیزگار».
عبدالکریم رابطه صمیمانه‌ای با فرزند اول خود داشت. او در تمام کار‌های نگهداری «امیرعلی» به همسرش کمک می‌کرد. وی همواره پیش از ورود، در می‌زد تا امیرعلی در را برای او باز کند.
خانواده با تصمیم فرزند خود برای پیوستن به خیل سبزپوشان مخالفتی نداشت؟ هرچند که من نظامی نبودم؛ اما رزمنده بودم؛ بنابراین عبدالکریم را نسبت به سختی‌های پیش رو و این واقعیت که نظامی‌گری روحیات خاص خود را می‌طلبد، آگاه کردم. فرزندم نیز با این حقایق آشنا بود. او در بسیج شهری فعالیت داشت و مدتی را نیز فرمانده پایگاه بود. علاقه بسیار او مانع از مخالفت خانواده در برابر تصمیمش می‌شد.
گمان می‌کردید فرزندتان روزی به شهادت برسد؟ بله، هم من و هم همسرش اطمینان داشتیم که رفتار و کردار عبدالکریم خبر از پرواز او می‌دهد. حتی از مادرش خواسته بود که برای شهادتش دعا کند؛ اما زمانی‌که ناراحتی او را می‌بیند، می‌گوید، «دعا کن عاقبتم ختم به شهادت شود!» هرگاه صحبت از شهادت می‌شد، تبسم شیرینی روی صورت عبدالکریم نقش می‌بست.
همچنین وی حضور فعالی در محافل مذهبی داشت و برای برپایی مراسم‌های هیات بسیار تلاش می‌کرد. عبدالکریم پیش از شهادت به دوستان خود گفته بود که «کار‌های من را بیاموزید. شاید سال دیگر نباشم و خودتان مجبور شوید آن‌ها را انجام دهید.»