eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت5⃣4⃣ مجری شبکه قرآن بود. در یکی از رواق های حرم، اجرای یک برنامه قرآنی را بر عهده گرفته بود. از قاری هایی که می آمدند و می خواندند، توقع زیادی نداشت. 🌷فکر می کرد همه قاریان خوب مملکت را قبلا شناخته. همان هایی که توانایی شان را قبلا در مسابقات بزرگ کشوری اثبات کرده بودند. 😍 وقتی محسن شروع کرد به تلاوت سوره های احزاب و شمس، چشم های مجری خیره ماند به جایگاه . جوانی خوش قیافه که تسلطش بر اصول و فنون قرائت آنقدر با تلاوتش عجین بود که انگار با همین توانایی از مادر زاده شده. هرچه پیچ و خم های حافظه اش را گشت اسم محسن حاجی حسنی را به خاطر نیاورد. نفهمید چرا هیج وقت اسم او را در مسابقات قرآن نشنیده. 🌺 برنامه که تمام شد، خودش را به محسن رساند. می خواست بداند کدام استاد زبده ای مس وجود این جوان را زر کرده! ازش پرسید : _ استادت کیه؟ محسن با خوشرویی همیشه اش جواب داد : _ برادرم آقا مصطفی! ❤️ 😧 مجری تعجب کرد! به خیالش الان باید اسم یکی از اساتید معروف کشوری را می شنید. سرش را از این همه گمنامی این جوان محجوب، به تاسف تکان داد. 🌸 با لحن دلسوزانه ای که ازش بوی اعتراض بلند بود گفت : _ چرا نشستی پس؟! چرا نمیای مسابقات مقامت رو بگیری؟! .... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت6⃣4⃣ ☺️ محسن از سال 81 که رتبه اول کشور را گرفته بود دیگر در هیچ مسابقه ای شرکت نکرد. یعنی سیزده سال تمام. هر که می شناختش از این رفتار او متعجب بود. 💪 می توانست راحت برتری خودش را در مسابقات ثابت کند و نمی کرد. گوشش بدهکار حرف و حدیث کسانی نبود که می گفتند : 🌸اگر حاجی حسنی قاری خوبی است پس کو رتبه اش؟! کم محلی و بی محلی های زیادی به این خاطر دید. محسن اما آدم تندخویی نبود. هیچ وقت از شخص خاصی گله نمی کرد. 🌺 مردم دار بود و از توهین و غیبت بدش می آمد. در آتش هیچ اختلافی نمی دمید. دوست داشت همه باهم خوب باشند. 🍁در آن مقطعی که رقابت های سیاسی بالا گرفته بودو جناح بندی های سیاسی ، سر از قاریان هم در آورده بود و دل ها را از هم دور کرده بود، محسن سعی می کرد فاصله ها را کم کند. 💝 اخلاق عجیبی داشت. این را رقبایش و آنهایی که افکار سیاسی شان با محسن فرق داشت هم می گفتند ... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت7⃣4⃣ 🌺 محسن سیزده سال در صورت همان ها که جفا می کردند، لبخند زد و دم بر نیاورد. با همه قاری های شهرش رفیق بود. به شهر های دیگر که می رفت، حتی با قاری های تازه کار دوست می شد. 🌹 مشهد که می آمدند، می رفت دنبالشان می آوردشان خانه و پذیرایی شان می کرد. خیلی از قاریان کشور، روزها و شب ها مهمان اتاق دوازده متری محسن بودند. 🍁 یک وقت به خودش آمد و دید خیلی از مسیرهایی که پی گیرشان است از کانال مسابقات می گذرد. خورده بود به درهای بسته ای که کلیدشان رتبه ای بود که در مسابقات، انتظار محسن را می کشید. 🌻 می خواست فعالیتش را توسعه بدهد و صدای قرآن را به گوش های بیشتری برساند. اما نگاه های تنگ نظر مانع بود. مظلومیت شیعه در دوره های مختلف مسابقات بین المللی قرآن، داغ بزرگتری بود روی دل محسن. 💝 حالا بابا، مامان، مصطفی، جواد، اساتید و شاگردهایش همگی یک چیز از محسن می خواستند؛ شرکت در مسابقات .. تصمیمش را گرفت. 💕 در عرض یک سال از مرحله استانی رسید به کشوری و دست آخر رفت مسابقات جهانی. جهش یک ساله از مرحله شهرستانی به بین المللی بین قاریان ایرانی، یک رکورد فوق العاده بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت8⃣4⃣ محسن تازه در مسابقات کشوری رتبه آورده بود. خبرش پیچیده بود که بناست برای مسابقات بین المللی برود مالزی. همراه چند قاری دیگر دعوت شده بود به صدا و سیما برای ضبط تلاوت قرآن. 🌺 حاج آقای محمدی هم دعوت شده بود. کنج پذیرایی روی ویلچر نشسته بود. محسن را دید که از وضوخانه بیرون می آید. آستین های بالا زده محسن، حاجی را یاد سفر قائن انداخت؛ باهم برای تلاوت رفته بودند. 👋دستی برایش تکان داد. محسن با لبخند راهش را کج کرد آمد کنار مرد جنگی نشست. ازحاجی پرسید : 🍁درباره مسابقات بین المللی، راهنمایی بفرمایید! حاجی اول تواضعی کرد اما بعد حرف دلش را گفت : 🏊 وقتی برای اولین بار تیم شنای ایران به مسابقات جهانی اعزام شد، اومدم حرم. چشمم خورد به یک بنر. روش از قول امام خمینی رحمة الله علیه نوشته بود : 💕 تمام قدرت های جهان منوط به اذن علی بن موسی الرضا علیه السلام است به امام رضا علیه السلام گفتم که من باید با مدال برگردم! این در حالی بود ما از شنای دنیا عقب بودیم. 💪مدال گرفتن، کار خیلی سختی بود. اما پیش بزرگی ِ آقا هرگز! تو هم برای اینکه اول بشی، باید اجازه آقا رو بگیری! ☺️ محسن تبسم کرد. همان طور که آستین ها را پایین می داد گفت : _ چشــم. از آقا اجازه می گیرم. یقین دارم که کمکم می کنه .... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت9⃣4⃣ 🌸 لحظه اعزام محسن به مالزی نزدیک شده بود. خوشحال و امیدوار بود. داشت برای مامان تعریف می کرد که : 🎥🎞 یه گروه مستند ساز می خوان همراهم بیان مالزی و از کل روند مسابقات فیلم تهیه کنند ... 💎 مامان این ها را که می شنید نگران می شد. آخر دلش را به دریا زد و گفت : _ این ها نباید از تو مصاحبه بگیرند! نباید همرات بیان مالزی! آخه از چی می خوان فیلم بگیرن؟! 🌸 محسن چشم هایش را گرد کرد و گفت : _ چــرا؟! مامان نمی دانست حرفش را چطور بگوید که محسن دلسرد نشود. اما وقتی فکر کرد که داوری ها چه بلایی به سر امید وانگیزه او خواهد آورد، حرفش را رک و پوست کنده گفت : 🍁 من از این مسابقات خیلی می ترسم! الان نه ساله به قاری های ایرانی رتبه ندادن! به شما هم نمی دن! 🌺 محسن با نگاهی که از آن قاطعیت می بارید گفت : _ مامان! من نفر اول جهانم و رتبه اولی رو می گیرم! کاری می کنم که محمود شحات بیاد توی این خونه! 🌹مامان وقتی روحیه او را دید بیشتر نگران شد. گفت : _ محسن این حرفات دل آدم رو می لرزونه! انگار خیلی مطمئنی! ❤️ من به شما ثابت می کنم! چند روز بعد این را به خبرنگارها هم گفت ... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت0⃣5⃣ سفیر ایران در کوالالامپور هم حرف های مامان را تکرار می کرد. روزی که قرار بود محسن تلاوت کند آمده بود هتل. روی مبل اتاق نشسته بود و داشت می گفت : ❌🚫 به ایرانیا اولی رو نمی دن! اصلا نُـه ساله به ایرانیا هیچ رتبه ای ندادن! آقا محسن نهایتا دوم می شه! و روزنامه آن روز را گذاشت جلو محسن و مصطفی. 🌷 بفرما! اینم سند! به این خاطر می گم اول نمی شه! وهابی ها مقاله ای علیه شیعیان در روزنامه رسمی مالزی منتشر کرده و شیعیان را کافر دانسته بودند. 🔸 سفیر براق شد طرف محسن : محسن آقا! اگر می خوای رتبه بیاری از من به شما نصیحت! صدق الله العلی العظیم نگو! بگو صدق الله العظیم و خلاص! مصاحبه هم اگر کردی یادت باشه بحث شیعه و سنی رو وسط نکشی! می بینی که اوضاع رو؟! 🔻محسن سرش را به چپ و راست تکان داد : نه! من تحت هیچ شرایطی کنار نمیام! 🌺محسن قبل از حرکت به سمت سالن مسابقات، توی اتاق با خودش خلوت کرد. به این فکر کرد که چقدر بابا و مامان را دوست دارد. 😭 دلش لرزید. اشکی از گوشه چشمش روی گونه راه گرفت و لای محاسن مرتبش گم شد . اگر پیروز می شد چقد آن ها خوشحال می شدند. 🌸احساس کرد نگاه تک تک مردم به او دوخته شده. دلش برای حرم تنگ شد. سعی کرد از این دلتنگی پلی بسازد .. 💕 من که قاری خودت هستم ...حتی اینجا! ... به یاد اعلامیه وهابی ها افتاد. به حضرت زهرا سلام الله علیها متوسل شد... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت1⃣5⃣ 🌺 پادشاه و مقامات مالزی در سالن مسابقات نشسته و خبرنگار ها اطراف جایگاه قاریان را شلوغ کرده بودند. دوربین ها تلاوت ها را به طور زنده برای سایر کشورها پخش می کردند. 🌹اسم محسن که اعلام شد، به جایگاه رفت. مصطفی که مدیر فنی قرائتش بود، وقتی آن جو سنگین را علیه ایران دیده بود به محسن گفت : 🎀 به رتبه فکر نکن! خیال کن رتبه برتر مال توئه و می خوای از دستش بدی! نگران هیچ چیز نباش. فقط به تلاوت فکر کن! 🔻محسن روی صندلی نشست. دوباره در دلش به اهل بیت علیهم السلام متوسل شد. به امام رضا علیه السلام .... فکر آن اعلامیه کذایی عزمش را جزم تر کرد. ♥️ هرآیه را که به انتها می رساند، زمزمه تشویق مردم لا به لای آیات بعدی می پیچید. طی این چهار _ پنج روز مردم هیچ کس را تشویق نکرده بودند. تا جایی که محسن و مصطفی خیال کردند که تشویق در آنجا مرسوم نیست. 🌷 قرائتش را با ⇜صدق الله العلی العظیم⇝ تمام کرد تا با صدای بلند گفته باشد که 💕✓ بچه شیــعه✓ 💕 است. 🌸تلاوت ها که تمام شد، مردم از لا به لای صندلی ها راه افتادند سمت محسن. تا به خودش آمد دید هزاران نفر ایستادند تا نوبت شان بشود با او عکس بگیرند. 📸 هرشب مسابقات راس ساعت یازده تمام میشد و درها را می بستند، اما آن شب مردم تا ساعت دو مشغول عکس گرفتن با محسن بودند. 💖 انگار قبل از داوران، این مردم بودند که قاری اول جهان اسلام را شناخته بودند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت2⃣5⃣ 🌸زمان اعلام نتایج رسید. مجری به سه زبان مالزی، انگلیسی و عربی، اسامی برندگان را اعلام کرد. 🌷 اول نفرات برتر حفظ اعلام شد. از نفر سوم شروع شد تا رسید به اول. نوبت به قرائت که رسید محسن خیال کرد باز از سوم شروع می کند. 🔸 نفر سوم از الجزایر بود. نفر دوم از بروئنی و نفر اول از فیلیپین! باورش نمی شد هیچ رتبه ای نیاورده بود! 🔹 اما وقتی مجری به خواندن اسامی ادامه داد کم کم فهمید که نفرات برتر قرائت پنج نفر هستند. پس آن سه نفر قبلی، نفرات پنجم تا سوم بودند. 🎀 هنوز نفرات اول و دوم مانده بود. نفر دوم هم از مالزی بود. محسن دیگر مطمئن شد که رتبه ای نیاورده. 🌼 آخر دیده بود که مسئولین چطور قاری اندونزیایی را عزت و احترام کرده بودند. با اینکه می دانست قرائت آن قاری ضعیف بوده اما حتم داشت رتبه اول را به او می دهند. 🌺 با خودش فکر کرد اگر مصطفی اصرار نمی کرد به شیوه مسابقات بخواند و تلاوت خودش را ارائه می داد، الان حتما یک رتبه ای گرفته بود ... 😔 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت3⃣5⃣ 😔 💔 محسن سرش را کشید سمت مصطفی که جلوتر نشسته بود. گفت : _مصطفی! گفتم بذار کار خودمو بکنم! تو سیستم منو عوض کردی! دیدی رتبه ای نیاوردیم؟! 😭 اشک توی چشم های مصطفی جمع شد. گفت : آره! ای کاش می ذاشتم تلاوت خودمون رو می کردی. حداقل جزو دو سه نفر اولی که می شدی! محسن هم گریه اش گرفت. 🌺 مجری داشت نفر اول را به زبان مالزیایی معرفی می کرد. برای محسن، زبان گنگ و نامفهومی بود. مصطفی به نظرش آمد که مجری اسم محسن را گفت. 🍁 گوش هایش را تیز کرد. نفر اول به انگلیسی هم خوانده شد. آن هم دست کمی از مالزیایی نداشت. این بار هم واژه ای که شبیه محسن بود تکرار کرد. گفت : _گمونم اسم تو رو خوند! 🌸 محسن اشک هایش را پاک کرد و گفت : _ نه بابا! من نبودم. این بار وقتی مجری با زبان عربی شروع به صحبت کرد، اسم محسن حاجی حسنی به وضوح شنیده شد. 😢 دوباره بغض گلوی محسن را گرفت. اما وقتی فهمید دوربین ها زاویه شان را به سمت او تغییر دادند خودش را کنترل کرد. 😭 شانه های مصطفی به شدت تکان می خورد. محسن خودش را به او رساند و محکم بغلش کرد. گفت : _ داداش چقدر چینشت خوب بود! مصطفی خندید : _ آخرش نفهمیدم چینشم خوب بود یا بد؟! 😅 🌸 مسئول همراهی برندگان که می خواست محسن را برای گرفتن جایزه اش ببرد، نمی توانست این دو را از هم جدا کند. محسن رفت سمت جایگاه و مصطفی شماره بابا را گرفت. 😍 با گریه خبر موفقیت محسن را گفت. بابا و مامان حرم بودند. اضطراب تلویزیون را ول کرده بودند و آمده بودند حرم برای محسن دعا کنند .... دعا مستجاب شده بود ... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
به یادشهدا: 🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت4⃣5⃣ 🌺 خبر مثل توپ صدا کرد. وهابیت همه تلاشش را کرده بود تا جو مسابقات را علیه شیعیان کند. حالا یک جوان شیعه آمده بود رکود جدیدی در تاریخ 57 ساله مسابقات بین المللی قرآن ثبت کرده بود. 🌹رکورد قبلی برای عبدالباسط تومارو قاری فیلیپینی بود با رتبه 88. رکورد محسن 95 و بالاترین امتیاز ی بود که طی 57 سال مسابقات کسب شده بود. 🌸 این نه تنها برای ایران و شیعه، بلکه برای کل جهان اسلام افتخار بود. محسن کیفیت تلاوت قرآن را در کل جهان ارتقاء داده بود. هنوز هم کسی نتوانسته این رکورد را بشکند. 🌼بعد از اعلام رتبه، خبرنگار ها دوره اش کردند. زنی جلو آمد و گفت که یکی از خبرگزار های آمریکاست. از محسن پرسید : _ از اینکه مقام اول رو کسب کردی چه حسی داری؟! گفت : _ از این خوشحالم که تونستم پرچم شیعه رو ببرم بالا ... 🍁 مصطفی پشتش لرزید از لحن محکم محسن. با خودش گفت : _ امشب زنده نمی رسیم هتل! محسن در مصاحبه هایش حرف های دیگری هم زد. ❣گفت : موفقیت قاری های ایرانی مرهون حمایت های رهبرماست. من تلاوتی کردم که مرضی خدا باشه، پدر و مادرم شاد بشن و هدیه ای از من به محضر علی بن موسی الرضا علیه السلام باشه. 🇮🇷 تلاوتی کردم که در شان یک ایرانی، یک مسلمون و یک بچه شیعه باشه ... . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
به یادشهدا: 🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت5⃣5⃣ 🌸 روزی که از مالزی برگشت خیلی خوشحال نبود. مامان حرصش گرفت. دوست داشت حالا محسن از ته دل بخندد و سرش را پیش غریبه و آشنا بالا بگیرد. 💠 مامان جدی شد تا بلکه محسن را مجبور کند دست از این رفتار بردارد. بهش گفت : قاری اول دنیا شدی محسن! ولی قبل مالزی ات با بعدش فرقی نکرده! خیلی خوشحالت نکرد؟! محسن شانه ای بالا انداخت : مقام که خوشحالی نداره مامان! نرفتم که مقام بگیرم. رفتم برای اسمش. همین. جلوه دیگه ای نداره برام. 🔅 نه داشتن مقام اول خوشحالی داشت و نه نداشتنش ناراحتی. آدم های تنگ نظر همیشه هستند. همان ها که به محسن به خاطر شرکت نکردن در مسابقات طعنه می زدند، بعد از موفقیت در مسابقات بین المللی بهش گفتند که مقام تو شانسی بوده. 😡 رگ گردن مصطفی از این حرف بالا آمد. می خواست جواب دندان شکنی به آن جماعت بدهد. محسن مانع شد و گفت : _اصلا مهم نیست! مهم اینه که خدا تلاش ما رو دید. همین کفایت می کنه. نیازی نیست چیزی رو به کسی ثابت کنیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
به یادشهدا: 🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت6⃣5⃣ سرباز بود. تازه از مرحله استانی مسابقات به مرحله کشوری صعود کرده بود. قبل از مسابقات باید می رفت در سرما نگهبانی می داد. به مسولان آن جا گفته بود : _ من مسابقات در پیش دارم. حنجره ام آسیب می بینه توی سرما. گفته بودند : _سربازی شما مهم تره! 🔮 وقتی از مالزی برگشت گفتند : سریعا پاسپورتت رو بیار پادگان. شما سرباز هستی و حق خروج از ایران رو نداری. تحویل داد و مشغول سربازی اش شد. برای حج آخر که دعوت شد، پادگان پاسپورتش را نمی داد. محسن خودش را به هزار در زد تا بالاخره گرفت. به چندین نفر نامه نوشت و تماس گرفت. آخر، نامه رهبر گره گشا شد. آقا به پادگان محل خدمتش نوشته بود که محسن را آزاد کنند. 🌹چهارشنبه بود. روز قبل از پرواز حجش. با هادی رفته بود پادگان برای انجام کار های خروج از کشور. به چندین اتاق سرزدند و چندتا امضا گرفتند. 😍😅 وقتی امضای آخر پای مدارکش زده شد، سر از پا نمی شناخت. بدو بدو داشتند از پله ها پایین می رفتند که محسن یکدفعه از خوشحالی با همان کیف سامسونت و هیبتِ کت و شلواری، از پله چهارم پرید پایین! 🌸 هادی گفت : تو الان اینقدر خوشحالی، عروسیت بشه خوشحالیت دیدن داره! فورا زنگ زد به مامان : ❤️ خوش خبری! الان گذرنامه ام رو گرفتم و دارم میرم فرودگاه! می خوام برسونم دفتر آقا که برام ویزا بگیرن! من دو روز دیگه ان شاالله عازم عربستانم! مامان ساک منو ببندید! .... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃