🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت دهم: #معنای_تعهد
گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .
اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ ...
امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت یازدهم: #زندگی_با_طعم_باروت
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... .
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... .
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... .
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت دوازدهم: #با_من_بمان
این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... .
چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .
هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت سیزدهم: #بی_تو_هرگز
برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .
چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... .
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... .
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت چهاردهم: #من_و_خدای_امیر_حسین
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .
برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .
بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .
هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...
کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت پانزدهم: #دست_های_خالی
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .
اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .
حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت شانزدهم: #اسیر_و_زخمی
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... .
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .
اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت هفدهم: #فرار_بزرگ
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... .
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... .
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت هجدهم: #بی_پناه
اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... .
ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... .
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت نوزدهم: #زندگی_در_ایران
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت بیستم: #نذر_چهل_روزه
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت بیست و یکم: #دعوتنامه
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت بیست و دوم و آخر: #غروب_شلمچه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
امشب در خدمت شهیدی هستیم از شهدای دفاع مقدس، برادر گرانقدر شهید ابراهیم هادی
#شهید_گمنام
برداشت مطالب از وب سایت های خبرگزاری دفاع مقدس، ایسنا، باشگاه خبرنگاران جوان، وبلاگ خاطرات شهید هادی، ابر و باد و کانال به یاد شهید محسن حججی و دو جلد کتاب سلام بر ابراهیم
در حین معرفی پست ارسال نفرمایید عزیزان...
👌البته نظر دهی در رابطه با شهید آزاد هست.
به نقل از دوست شهید
او مطیع فرمان خدا بود و در این راه، از هیچ سختی و مشکلی نمی ترسید. خیلی از رفقایم را دیده ام که به خاطر دوستانشان از مسیر خدا دور شدند، یعنی تحت تاثیر دوستان، دستورات خدا را زیر پا گذاشته و...این موضوع حتی در قرآن اشاره شده.
آنجا که اهل جهنم می گویند :
😥 ای کاش با فلانی رفیق نمی شدیم...
یعنی برخی رفاقت ها انسان را به جهنم می کشاند. اما رفاقت با ابراهیم، برای تمام دوستان، زمینه هدایت را فراهم می کرد.
🔷 تفاوت ابراهیم با بقیه این بود که برای تمام افراد محل، به خصوص جوانان و دوستانش دل می سوزاند. هدایت افراد برای او بسیار اهمیت داشت.
✅ اگر می توانست یک نفر را به هر روشِ ممکن هدایت کند، تمام تلاش خود را انجام می داد.
☺️ او حتی از یک رفیقش که در مسیر گمراهی قرار می گرفت نمی گذشت، تلاش خودش را دو چندان می کرد تا او را به مسیر خدا بازگرداند.
🌹 ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت، او نیز منزلت پدر خویش را بدرستی شناخته بود.
❤️ پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید، از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
🎒 دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان گذراند. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان، مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.
💠 بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد.
😊 آنها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود.
🙈 همیشه از خوردن مشروب وکارهای خلافش می گفت. اصلا چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد، حتی می گفت :
تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام.
به ابراهیم گفتم : آقا ابرام اینها کی هستند دنبال خودت میاری!
با تعجب پرسید : چطور چی شد؟
گفتم :
دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین (ع) و کارهای یزید می گفت. این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد.
😱 وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!
ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت :
😅 عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم.
💫 دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد.
👌هرچه می گذشت محبت ابراهیم در دل اعضای خانواده بیشتر میشد. همه او را دوست داشتند، او لایق محبت بود.
پدر بارها می گفت :
❤️ "همه فرزندان من خوبند، اما ابراهیم را طور دیگری دوست دارم. نمی دانید من در نماز شب هایم، از عمق جان برای ابراهیم دعا میکنم.
خدا اِن شاءالله او را در دنیا و آخرت سربلند کند."
☺️ همین حالت را مادر ما نسبت به ابراهیم داشت. شدت علاقه ی مادر به ابراهیم، به حدی بود که هرچه ابراهیم می گفت سریع انجام میداد.
به نقل از برادر
💠 وقتی کسی مشکلاتش را برای مادر بیان می کرد، بهترین راهنمایی ها را می شنید.
❤️ مادر همیشه تلاش می کرد تا زندگی جوان ها از هم نپاشد.
من خانواده های بسیاری را دیدم که با نصیحت های مادرم، از سراشیبیِ سقوط نجات یافتند.
😉 ابراهیم نیز دست کمی از مادر نداشت. سخنان مادر و نصیحت های او را شنیده بود، لذا در چندین مورد دعوای خانوادگی وارد شد! هر چند که من به او اعتراض می کردم و می گفتم :
😐 این افراد از تو بزرگترند، تو مجرد هستی، چرا وارد این ماجراها میشوی؟
✅ اما او به خوبی کار را پیش میبرد...
یکبار زمانی که در زورخانه مشغول بود، جماعت جاهل دعوایی را راه انداختند. در این درگیری و چاقو کشی، آبروی خیلی از دوستان رفت.
🌹 ابراهیم بعد از مدتی یک مراسم مفصل گرفت و تعداد زیادی چلوکباب تهیه کرد و مجلس آشتی کنان راه انداخت.
او انقدر تلاش کرد تا بالاخره صلح و صفا را در جمع رفقای خود برقرار نمود.
🍀 ثمره تلاش های او بعدها خودش را نشان داد. بعضی از رفقای او که در آن سال ها با جهالت خود، بسیار ابراهیم و حاج حسن نجار را اذیت کردند، بعدها به انسان های مومن و خوب محل تبدیل شدند.
😉 آنها هنوز هم در محل هستند و هدایت خود را نتیجه تلاش های ابراهیم می دانند.
📆 هربار که ابراهیم از جبهه به مرخصی می آمد، سری هم به من می زد و ماشین فولکس اِستِیشِن من را میگرفت. بعد با جمع رفقای مسجدی عازم بهشت زهرا (س) می شد.
😉 حضور در بهشت زهرا (س) برنامه همیشگی او در مرخصی ها بود. یکبار نیز من توفیق داشتم که همراه آنها بروم. حدود ۱۳ نفر عقب ماشین نشسته بودیم.
💠 وقتی رسیدیم، همراه با ابراهیم، آرام آرام از میان قطعات شهدا می گذاشتیم. انگار تمام شهدا را می شناخت!
همینطور که راه میرفتیم از شهدا برای ما خاطره می گفت.
😔 هر قطعه رو که رد می کردیم، رو به قبله می ایستاد و به نیابت از شهدای آن قطعه، یک روضه ی کوتاه از حضرت زهرا (س) میخواند. یا اینکه چند بیت شعر میخواند و از همه اشک می گرفت. بعد می گفت :
💫 ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه.
⬅️ سپس به قطعه بعدی می رفتیم.
هیچ وقت از خودش حرفی نمی زد. عبارت "من" در کلام او راه نداشت.
اما این اواخر دیگر کم حرف شده بود. احساس میکردم وجودش جای دیگریست...
1_45612413.mp3
7.87M
زهرا زهرا، بی تو دریا دریا دریا می بارم
زهرا زهرا، با تو دنیا دنیا ناگفته دارم
می پیچه بوی گل یاس، کنار چادر و دستاس
کار شب و روز چشمام، مرور خاطره هاس
غم تموم عالم رو قلبمه
چقده سخته دنیا بی فاطمه
زهرا زهرا، دیگه دنیا بی تو خاموش و سرده
زهرا زهرا، شبا خونه بی تو پُر اشک و درده
ستاره ها نمی مونن، توو مدار آسمونا
صدای تو تووی شبها، میره تا کهکشونا
غم تموم عالم رو قلبمه
چقده سخته دنیا بی فاطمه
گریون گریون، شبا سر روی قبر تو میذارم
آروم آروم، جای ابرا روی خاکت می بارم
کجایی من بی تو تنهام، میریزه بی امون اشکام
نمی تونم تا مزارت... نمیکشه دیگه پاهام
غم تموم عالم رو قلبمه
چقده سخته دنیا بی فاطمه
تقدیم به #شهدا و #شهید_ابراهیم_هادی
سال اول جنگ بود، به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
💠 از خیابانی رد شدیم؛ ابراهیم یک دفعه گفت : امیر وایسا!
من هم سریع آمدم کنار خیابان، با تعجب گفتم : چی شده؟!
گفت : هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!
من هم گفتم : باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند.
😊 پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت : آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
🌸 ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت : شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم.
✅ همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد. حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت : آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
🌹 ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت : حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید.
☺️ بعد گفت : ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
🍃 بین راه گفتم : ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت : چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟
گفتم : نه، راستی کی بود!؟
جواب داد : این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند.
💫 ایشون #حاج_میرزا_اسماعیل_دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده...
در روزهای اول جنگ در سر پل ذهاب به ابراهیم گفتم : برادر هادی، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح میدانی بیا و بگیر.
در جواب خیلی آهسته گفت : شما کی میری تهران؟
گفتم : آخر هفته.
✅ بعد گفت : سه تا آدرس رو می نویسم، تهران رفتی حقوقم رو در این خونه ها بده.
👤 من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودارند.
يكبار حرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود. ابراهیم گفت : زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم.
✅ به محض اینکه خوابم برد، در عالم رویا پدرم را دیدم! درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد.
💫 روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم.
🔴 نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
حدود سال 1354 بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت :
😉 داداش ابراهیم، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن، شلوار و پیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.
😔 ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
😁 ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت. هر چند خیلی از بچه ها می گفتند :
🔷 بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می آئیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟
🌺 ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد : اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.
✅ البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد. مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد...
ما تو را دوست داریم.mp3
2.07M
بیانات مقام معظم رهبری درباره شخصیت #شهید_ابراهیم_هادی
❤️ قلب رئوف ابراهیم، بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بنده اش داده بود. یکبار در دورانِ مجروحیتِ ابراهیم به دیدنش رفتم. یکی از علما هم آنجا بود، ابراهیم از خاطرات جبهه می گفت. یادم هست که گفت :
🔷 در یکی از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. لابه لای بوته ها و درخت ها حسابی به دشمن نزدیک شدم. یک سرباز عراقی روبرویم بود. یکباره مقابلش ظاهر شدم، کس دیگری نبود.
👊 دستم رو مشت کردم و با خودم گفتم : با یک مشت او را می کشم.
اما تا در مقابلش قرار گرفتم، یکباره دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمی کرد اینقدر به او نزدیک شده باشم. چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت.
او سربازی بود که به زور به جنگ ما آورده بودند. به جای زدن او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می لرزید. دستش را گرفتم و با خود به عقب بردم.
✅ بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم.