eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💌 📝 📅 قسمت نوزدهم: به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... . همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... . سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... . تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... . با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... . دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... . کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... . هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
📚 💌 📝 📅 قسمت بیستم: همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... . رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... . خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... . هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... . وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
📚 💌 📝 📅 قسمت بیست و یکم: فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... . راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... . بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... . چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... . اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... . اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ... شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
📚 💌 📝 📅 قسمت بیست و دوم و آخر: اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ... از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... . صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... . برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... . جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... . همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... . اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷 سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج) سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز 💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند امشب در خدمت شهیدی هستیم از شهدای دفاع مقدس، برادر گرانقدر شهید ابراهیم هادی برداشت مطالب از وب سایت های خبرگزاری دفاع مقدس، ایسنا، باشگاه خبرنگاران جوان، وبلاگ خاطرات شهید هادی، ابر و باد و کانال به یاد شهید محسن حججی و دو جلد کتاب سلام بر ابراهیم در حین معرفی پست ارسال نفرمایید عزیزان... 👌البته نظر دهی در رابطه با شهید آزاد هست.
به نقل از دوست شهید او مطیع فرمان خدا بود و در این راه، از هیچ سختی و مشکلی نمی ترسید. خیلی از رفقایم را دیده ام که به خاطر دوستانشان از مسیر خدا دور شدند، یعنی تحت تاثیر دوستان، دستورات خدا را زیر پا گذاشته و...این موضوع حتی در قرآن اشاره شده. آنجا که اهل جهنم می گویند : 😥 ای کاش با فلانی رفیق نمی شدیم... یعنی برخی رفاقت ها انسان را به جهنم می کشاند. اما رفاقت با ابراهیم، برای تمام دوستان، زمینه هدایت را فراهم می کرد. 🔷 تفاوت ابراهیم با بقیه این بود که برای تمام افراد محل، به خصوص جوانان و دوستانش دل می سوزاند. هدایت افراد برای او بسیار اهمیت داشت. ✅ اگر می توانست یک نفر را به هر روشِ ممکن هدایت کند، تمام تلاش خود را انجام می داد. ☺️ او حتی از یک رفیقش که در مسیر گمراهی قرار می گرفت نمی گذشت، تلاش خودش را دو چندان می کرد تا او را به مسیر خدا بازگرداند.
🌹 ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت، او نیز منزلت پدر خویش را بدرستی شناخته بود. ❤️ پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید، از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد. 🎒 دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان گذراند. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان، مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.
💠 بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. 😊 آنها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود. 🙈 همیشه از خوردن مشروب وکارهای خلافش می گفت. اصلا چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد، حتی می گفت : تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام. به ابراهیم گفتم : آقا ابرام اینها کی هستند دنبال خودت میاری! با تعجب پرسید : چطور چی شد؟ گفتم : دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین (ع) و کارهای یزید می گفت. این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. 😱 وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد! ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت : 😅 عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم. 💫 دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد.
👌هرچه می گذشت محبت ابراهیم در دل اعضای خانواده بیشتر میشد. همه او را دوست داشتند، او لایق محبت بود. پدر بارها می گفت : ❤️ "همه فرزندان من خوبند، اما ابراهیم را طور دیگری دوست دارم. نمی دانید من در نماز شب هایم، از عمق جان برای ابراهیم دعا میکنم. خدا اِن شاءالله او را در دنیا و آخرت سربلند کند." ☺️ همین حالت را مادر ما نسبت به ابراهیم داشت. شدت علاقه ی مادر به ابراهیم، به حدی بود که هرچه ابراهیم می گفت سریع انجام میداد.
به نقل از برادر 💠 وقتی کسی مشکلاتش را برای مادر بیان می کرد، بهترین راهنمایی ها را می شنید. ❤️ مادر همیشه تلاش می کرد تا زندگی جوان ها از هم نپاشد. من خانواده های بسیاری را دیدم که با نصیحت های مادرم، از سراشیبیِ سقوط نجات یافتند. 😉 ابراهیم نیز دست کمی از مادر نداشت. سخنان مادر و نصیحت های او را شنیده بود، لذا در چندین مورد دعوای خانوادگی وارد شد! هر چند که من به او اعتراض می کردم و می گفتم : 😐 این افراد از تو بزرگترند، تو مجرد هستی، چرا وارد این ماجراها میشوی؟ ✅ اما او به خوبی کار را پیش میبرد...
یکبار زمانی که در زورخانه مشغول بود، جماعت جاهل دعوایی را راه انداختند. در این درگیری و چاقو کشی، آبروی خیلی از دوستان رفت. 🌹 ابراهیم بعد از مدتی یک مراسم مفصل گرفت و تعداد زیادی چلوکباب تهیه کرد و مجلس آشتی کنان راه انداخت. او انقدر تلاش کرد تا بالاخره صلح و صفا را در جمع رفقای خود برقرار نمود. 🍀 ثمره تلاش های او بعدها خودش را نشان داد. بعضی از رفقای او که در آن سال ها با جهالت خود، بسیار ابراهیم و حاج حسن نجار را اذیت کردند، بعدها به انسان های مومن و خوب محل تبدیل شدند. 😉 آنها هنوز هم در محل هستند و هدایت خود را نتیجه تلاش های ابراهیم می دانند.
📆 هربار که ابراهیم از جبهه به مرخصی می آمد، سری هم به من می زد و ماشین فولکس اِستِیشِن من را میگرفت. بعد با جمع رفقای مسجدی عازم بهشت زهرا (س) می شد. 😉 حضور در بهشت زهرا (س) برنامه همیشگی او در مرخصی ها بود. یکبار نیز من توفیق داشتم که همراه آنها بروم. حدود ۱۳ نفر عقب ماشین نشسته بودیم. 💠 وقتی رسیدیم، همراه با ابراهیم، آرام آرام از میان قطعات شهدا می گذاشتیم. انگار تمام شهدا را می شناخت! همینطور که راه میرفتیم از شهدا برای ما خاطره می گفت. 😔 هر قطعه رو که رد می کردیم، رو به قبله می ایستاد و به نیابت از شهدای آن قطعه، یک روضه ی کوتاه از حضرت زهرا (س) میخواند. یا اینکه چند بیت شعر میخواند و از همه اشک می گرفت. بعد می گفت : 💫 ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه. ⬅️ سپس به قطعه بعدی می رفتیم. هیچ وقت از خودش حرفی نمی زد. عبارت "من" در کلام او راه نداشت. اما این اواخر دیگر کم حرف شده بود. احساس میکردم وجودش جای دیگریست...
1_45612413.mp3
7.87M
زهرا زهرا، بی تو دریا دریا دریا می بارم زهرا زهرا، با تو دنیا دنیا ناگفته دارم می پیچه بوی گل یاس، کنار چادر و دستاس کار شب و روز چشمام، مرور خاطره هاس غم تموم عالم رو قلبمه چقده سخته دنیا بی فاطمه زهرا زهرا، دیگه دنیا بی تو خاموش و سرده زهرا زهرا، شبا خونه بی تو پُر اشک و درده ستاره ها نمی مونن، توو مدار آسمونا صدای تو تووی شبها، میره تا کهکشونا غم تموم عالم رو قلبمه چقده سخته دنیا بی فاطمه گریون گریون، شبا سر روی قبر تو میذارم آروم آروم، جای ابرا روی خاکت می بارم کجایی من بی تو تنهام، میریزه بی امون اشکام نمی تونم تا مزارت... نمیکشه دیگه پاهام غم تموم عالم رو قلبمه چقده سخته دنیا بی فاطمه تقدیم به #شهدا و #شهید_ابراهیم_هادی
سال اول جنگ بود، به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود. 💠 از خیابانی رد شدیم؛ ابراهیم یک دفعه گفت : امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان، با تعجب گفتم : چی شده؟! گفت : هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم : باشه، کار خاصی ندارم. با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. 😊 پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت : آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها! 🌸 ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت : شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم. ✅ همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد. حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت : آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! 🌹 ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت : حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید. ☺️ بعد گفت : ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم. 🍃 بین راه گفتم : ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!‌ با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت : چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم : نه، راستی کی بود!؟ جواب داد : این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. 💫 ایشون بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده...
در روزهای اول جنگ در سر پل ذهاب به ابراهیم گفتم : برادر هادی، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح میدانی بیا و بگیر. در جواب خیلی آهسته گفت : شما کی میری تهران؟ گفتم : آخر هفته. ✅ بعد گفت : سه تا آدرس رو می نویسم، تهران رفتی حقوقم رو در این خونه ها بده. 👤 من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودارند.
يكبار حرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود. ابراهیم گفت : زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم. ✅ به محض اینکه خوابم برد، در عالم رویا پدرم را دیدم! درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. 💫 روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم. 🔴 نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
حدود سال 1354 بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت : 😉 داداش ابراهیم، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن، شلوار و پیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری. 😔 ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت. 😁 ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت. هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : 🔷 بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می آئیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ 🌺 ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد : اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد. ✅ البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد. مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد...
ما تو را دوست داریم.mp3
2.07M
بیانات مقام معظم رهبری درباره شخصیت #شهید_ابراهیم_هادی
گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است، وگرنه همه اجرها در گمنامی است.
❤️ قلب رئوف ابراهیم، بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بنده اش داده بود. یکبار در دورانِ مجروحیتِ ابراهیم به دیدنش رفتم. یکی از علما هم آنجا بود، ابراهیم از خاطرات جبهه می گفت. یادم هست که گفت : 🔷 در یکی از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. لابه لای بوته ها و درخت ها حسابی به دشمن نزدیک شدم. یک سرباز عراقی روبرویم بود. یکباره مقابلش ظاهر شدم، کس دیگری نبود. 👊 دستم رو مشت کردم و با خودم گفتم : با یک مشت او را می کشم. اما تا در مقابلش قرار گرفتم، یکباره دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمی کرد اینقدر به او نزدیک شده باشم. چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت. او سربازی بود که به زور به جنگ ما آورده بودند. به جای زدن او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می لرزید. دستش را گرفتم و با خود به عقب بردم. ✅ بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم.
😐 باز هم مثل شب های قبل نیمه شب که از خواب بیدار شدم، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده! با اینکه رختخواب برایش پهن کرده بودیم؛ اما آخر شب وقتی از مسجد آمد، دوباره روی فرش خوابید. صدایش کردم و گفتم : داداش جون، هوا سرده یخ میکنی. چرا توی رختخواب نمی خوابی؟ 🔷 گفت : خوبه، احتیاجی نیست. وقتی دوباره اصرار کردم گفت : رفقای من الان تو جبهه ی گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. من هم باید کمی حال اونها را درک کنم.
💠 هر زمان ابراهیم در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی پربا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت سنگ تمام می گذاشت. اما عادت خاصی در هیئت داشت. 🔴 توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را اجازه نمی داد زیاد کنند. وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود، سر بلندگوها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. ✅ اجازه نمی داد رفقای جوان، که شور و حال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاص داشت. 👈 همچنین زمانی که هنوز چراغ ها روشن نشده بود، هیئت را ترک می کرد! علت این کار او را بعدها فهمیدم. زمانی که شاهد بودم دوستان هیئتی، بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و...می شدند و به تعبیری بیشتر اندوخته ی معنوی خود را از دست می دادند.
🌹 ابراهیم در موارد جدیت کار بسیار جدی بود. اما در موارد شوخی و مزاح بسیار انسان خوش مشرب و شوخ طبعی بود. اصلا یکی از دلایلی که خیلی ها جذب ابراهیم می شدند همین موضوع بود. ابراهیم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصی داشت! وقتی غذا به اندازه کافی بود خوب غذا می خورد و می گفت : 😁 بدن ما به جهت ورزش و فعالیت زیاد، احتیاج بیشتری به غذا دارد. با یکی از بچه های محلی گیلان غرب به یک کله پزی در کرمانشاه رفتند. آنها دو نفری سه دست کامل کله پاچه خوردند! یا وقتی یکی از بچه ها، ابراهیم را برای ناهار دعوت کرد. برای سه نفر ۶ عدد مرغ را سرخ کرد و مقدار زیادی برنج و آماده کرد، که البته چیزی هم اضافه نیامد!
🔷 از جبهه برمیگشتم، وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم، اما مشغول فکر. 😔 الان برسم خونه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند، تازه اجاره خانه را چه کنم؟! سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. 🚶 سر چهار راه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم : فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمیدانم چه کنم؟ در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. ✅ وقتی می خواست برود اشاره کرد : حقوق گرفتی؟! گفتم : نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست. دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس در آورد. گفتم : به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری. گفت : این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس میدی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت. 💰 آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.
💠 از دیگر مسائلی که او بسیار اهمیت میداد، نماز جمعه بود. هر چند از زمانی که نماز جمعه شکل گرفت ابراهیم در کردستان و یا در جبهه ها بود. 🌹 ابراهیم در هر زمان که در تهران حضور داشت در نماز جمعه شرکت می کرد. می گفت : شما نمی دانید نماز جمعه چقدر ثواب و برکات دارد. ❤️ امام صادق (ع) می فرمایند : قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام می کند. (۱) ۱) نماز در آیین حدیث، ص ۱۰۱، حدیث ۲۱۵
✅ از دیگر مسائلی که روحیات ابراهیم را نمایان می کرد، حفظ حریم ها بود. می دانست کجا و چه موقع، باید چه کاری انجام دهد. 🔷 حتی در شوخی ها، مراقب بود به کسی بی احترامی نکند. تمام افراد نیز احترام او را داشتند. 🌹 ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت. بارها به من می گفت : "طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند. بی دلیل از کسی چیزی نخواه. عزت نفس داشته باش." می گفت : ☺️ "این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین، بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره. 🔴 بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره، آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره." 💞 وقتی ازدواج کردم، غیر مستقیم مرا نصیحت می کرد. مثل انسان های دنیا دیده می گفت : "توی زندگی، اگر برخی مسائل پیش می آمد که برایت تلخ بود، توی خودت بریز و اجازه نده که این مسائل، باعث کدورت و دلگیری شود. ❤️ از خدا بخواه، خدا به بهترین حالت، مشکلات را برطرف می کند."
🍂 پاییز سال ۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا (س) بود. هر جا میرفتیم حرف از ابراهیم بود. 😍 خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف میکردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره(س) انجام شده بود. به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا (س) بخواند. 🌙 شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آنها چیزهایی گفتند که اوخیلی ناراحت شد. ابراهیم عصبانی شد و گفت : "من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!" 💠 هرچه می گفتم : حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن. ⚠️ اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت : "پاشو، الان موقع اذانه." من هم بلند شدم. با خودم گفتم : این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. 🌹 ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا (س)!! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. ✅ بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت : "میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!" گفتم : خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت : "چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن." ✅ بعد کمی مکث کرد و ادامه داد : "دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند : "نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هرکس گفت بخوان تو هم بخوان" 😭 دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد.  ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
💠 ريز بينی و دقت عمل در مسائل مختلف، از ويژگيهای ابراهيم بود. اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز ميکرد. 📆 فروردين ۱۳۵۸ بود. به همراه ابراهيم و بچه های کميته به مأموريت رفتيم. خبر رسيد، فردی که قبل از انقلاب فعاليت نظامی داشته و مورد تعقيب ميباشد در يکی از مجتمع های آپارتمانی ديده شده. ✅ آدرس را در اختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم.وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيری شخص مظنون دستگير شد. 🔷 ميخواستيم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خيلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند. 🚶 ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت : صبر کنيد! با تعجب پرسيديم : چی شده!؟ 😕 چيزی نگفت. فقط چفيه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم : ابرام چيکار ميکنی!؟ در حالی كه صورت او را ميبست جواب داد : ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را بازداشت کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگی کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند. اما حال، ديگر کسی او را نميشناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پيش نمی آيد. ✅ وقتی از ساختمان خارج شديم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ريز بينی ابراهيم فکر ميکردم. چقدر شخصيت و آبروی انسانها در نظرش مهم بود.
از شروع جنگ يك ماه گذشته بود. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادی از رفقا به شهرك المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی كردند. 💫 نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم : چی شده؟! گفتند : از نيمه شب تا حال خبری از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده بانی را جستجو كرديم ولی خبری از ابراهيم نبود! ⏰ ساعتی بعد يكی از بچه های ديده بان گفت : از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت ميان! 🔷 اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده بانی رفتم و با بچه ها نگاه كرديم. سيزده عراقی پشت سر هم در حالیكه دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند! ✅ پشت سر آنها ابراهيم و يكی ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالی كه تعداد زيادی اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. 😍 هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه ای آفريده باشد.