📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 21
✏️وقتی خوابیدی، آمدم توی هال. چرا آمدم؟ چرا نایستادم و سیر نگاهت نکردم؟ مگر نمی دانستم دیدارمان به قیامت می ماند!
مادر صدایم کرد.
فرشته، فرشته جان، شامت رو بیارم اونجا یا خودت می آی؟
تندتند اشک هایم را پاک کردم. خودم رو توی شیشه ی قاب عکس علی آقا نگاه کردم. نوک بینی و چشم هایم سرخ بود. با اینکه اشتهایی به غذا نداشتم، رفتم توی اتاق پذیرایی. سفره ای بزرگ انداخته بودند. غریبه نبود، جمع خودمانی بود: مریم و شوهر و دخترش، حاج صادق و خانمش و بچه ها، آقا و منصوره خانم، حاج بابا و خانم جان(پدر و مادر منصوره خانم) و برادرش، دایی محمد، که خارج از کشور زندگی می کرد، اما چند سالی می شد زن و بچه را آنجا رها کرده و آمده بود ایران و با پدر و مادرش زندگی می کرد. دلم گرفت. چه خانواده ی شاد و خوشبختی بودیم! اگر امیر و علی آقا بودند الان چه خبر بود! داد و هوار و شوخی و خنده شان به هوا می رفت. چرا یک دفعه این طوری شدیم؟!
چه مهمانی سوت و کور و بی روحی! منصوره خانم ناخوش بود. عصر دوباره کلیه هایش درد گرفته بود و حاج صادق برده بودش دکتر. همه ساکت و بی سر و صدا دور سفره نشسته بودند. آقا جان هنوز هم با روحیه بود. گفت: "ای پسرت ما رو کشت. فرشته خانم، چرا ای بچه گریه نمی کنه؟"
نفیسه گفت: "فرشته جون، به جای گریه صورتش سرخ می شه."
شام پلو و خورش قیمه بود. مریم مجمع به دست از کنارم گذشت. بوی لیمو عمانی زیر دماغم پیچید.
کنار منصوره خانم نشستم. گفتم: "حالتون خوب شد؟ دکتر چی گفت؟"
رنگ و روی منصوره خانم پریده بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود. گفت: "کیست کلیه هام بزرگ تر شده. دکتر می گه باید عمل بشه."
نگاه غم باری کرد و پرسید: "می شه عصبی نشد؟!"
محمدعلی هنوز بغل آقا ناصر بود. آقا ناصر گفت: "عروس خانم، بگیر این پسرت. بابا این هم بچه است! هر کاری کردم: بشش چک زدم، چنگولش گرفتم، گازش گرفتم، گریه نکرد!"
با دلسوزی گفتم: "آقا!"
منصوره خانم، با همان بی جانی و کم رمقی، گفت: "آناصر، هر چی خاک علیه عمر ای بشه. کشیده به علی؛ علی هم همین جوری بود: مریض می شد، درد می کشید، اما صدایش در نمی آمد."
آقا ناصر خندید.
-هر چی نوزادی اش ساکت و بی سر و صدا بود تا دلت بخواد بزرگ که شد از خجالتمان درآمد: تخس و شیطان! از دیوار راست می رفت بالا!
منصوره خانم به سختی حرف می زد.
-کی بچه ام؟! یادت نیست قبل از شهادتش، مادر مرده، آنفولانزا گرفته بود نمی گفت مریضم! ما از رنگ و رخسارش فهمیدیم.
آقا ناصر، انگار یادش آمده بود، زیر لب گفت: "رنگ رخساره نشان می دهد از سر درون. راست می گی از منطقه آمده بود و حالش خیلی خراب بود، اما دم نمی زد. گفتم: چته آقا جان؟ گفت: هیچی. پرسیدم: سرما خوردی؟ گفت: فکر کنم. گفتم: بریم دکتر؟ گفت: نه، فرشته بهم قرص می ده. رفتم از توی یخچال براش قرص ASA و استامینوفن آوردم خورد. حاج صادق به زور بردش دکتر؛ بهش آمپول زده بودن. آمد خانه براش رختخواب انداختیم. رفت زیر لحاف و تا شب خوابید. نصف شب بیدار شد و رفت داخل آشپزخانه. دنبالش رفتم. گفتم: "حالت بده؟" گفت: "نه، گرسنه مه."
منصوره خانم گفت: "از سر و صداشان بلند شدم دیدم علی، مادر مرده، نصف شبی نشسته کف آشپزخانه و داره نیمرو می خوره. نصف شبی می خورد و هی می گفت: "چقدر خوشمزه است! چقدر چسبید! بعدا فهمیدیم چند شبانه روز ناهار و شام نخورده بچه ام."
بابا گفت: "راست می گید: علی آقا خیلی طاقتش زیاد بود. دوستاش می گفتن توی هفت باری که به اون سختی مجروح شد یه دفعه کسی آه و ناله اش رو نشنید."
بابا به من نگاه کرد و گفت: "یادته دو سه روز بعد از جشن عقد شام دعوت بودن خانه ی ما. عصرش تو باشگاه موقع تمرین کونگ فو پاش در رفته بود دیدم علی آقا سر سفره راحت نیست و هی این پا و اون پا می شه، صورتش سرخ شده و حرف نمی زنه. نفهمیدم!"
مادر سری تکان داد و گفت: "هفتم خرداد بود، پارسال. من حسابی یادمه. چون تولد فرشته بود، خواستم کیک بگیرم، فرشته نذاشت. گفت: "نمی خوام کسی به زحمت بیفته." منم قبول کردم. حاج آقا راست می گه. سر شام دیدم هی جابه جا می شه. صورتش سرخ شده بود. یه گوشه کز کرده بود. فکر کردم از خجالته."
مادر گفت: "فرشته، برات پلو بکشم یا قیماق؟"
دوباره گریه ام گرفته بود. دلم می خواست بروم آن اتاق و تا می توانستم گریه کنم. با بغض گفتم: "پلو؛ فقط خیلی کم."
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 22
✏️روز دوشنبه چهاردهم دی ماه سال 1366 چهلم علی آقا در مسجد مهدیه ی همدان برگزار شد.
من خانه ماندم. چند نفر از همسایه ها آمدند تا تنها نمانم. مراسم از ساعت نه صبح تا یازده و نیم بود، اما ساعت از یک گذشته بود که همه برگشتند. آن طور که می گفتند، شصت هفتاد تا مراسم در کل استان برای چهلم علی آقا برگزار شده بود: از شهرهای مختلف گرفته تا بخش ها و روستاها. جمعیت زیادی هم به مسجد مهدیه رفته بودند. از اول تا آخر مراسم غلغله بوده. برای ناهار مهمان زیادی داشتیم. حاج صادق از قبل سفارش غذا داده بود.
توی مسجد دوستان و فامیل احوال مرا پرسیده بودند و آن هایی که خبردار نشده بودند آنجا متوجه شده بودند محمدعلی به دنیا آمده. عصر زن های فامیل و دوست و آشنا برای احوالپرسی به دیدنم آمدند.
اغلب هم زحمت کشیده و برای محمدعلی و من هدیه و چشم روشنی آورده بودند؛ از پتو گرفته تا لباس و سرویس نوزاد و اسباب بازی و ماشین و هواپیما. چند نفر از فامیل های نزدیک هم برایم پارچه و بلوز و روسری رنگی آورده بودند و از روی دلسوزی و با مهربانی توصیه می کردند لباس سیاهم را درآورم و از عزا دربیایم. چند نفری هم اصرار می کردند تا اگر اجازه می دهم، وقت آرایشگاه بگیرند. بین مهمان ها خانمی بود هم سن و سال خودم. صورتی سفید و چشم هایی رنگی داشت، با ابروهایی قهوه ای. تمام مدت کنارم نشسته بود و ابراز محبت می کرد. هر چه فکر می کردم نمی شناختمش. با خودم گفتم شاید همسر یکی از همرزم های علی آقا باشد. عاقبت خودش به حرف آمد و گفت: "خانم پناهی، من رو نمی شناسی؟"
گفتم: "متاسفانه نه. هر چی فکر می کنم به خاطر نمی آرم."
گفت: "حق دارید من رو نشناسید. اما همه شما رو می شناسن. خب شما همسر علی آقا چیت سازیانید. کیه تو همدان شهید چیت ساز رو نشناسه."
زیر لب گفتم: "شما لطف دارید. ممنون."
گفت: "البته، ما پارسال بعد از عید با هم تو مسجد مهدیه آموزش تیراندازی می دیدیم. یادتونه؟ شما حواستون به ما نبود، اما همه ی ما خانما با چشم و ابرو شما رو به هم نشون می دادیم. تازه عقد بودید. خانما دور از چشم شما با ایما و اشاره به هم می گفتن: "این خانم قد بلنده همسر علی چیت سازه." نمی دونم چرا فکر می کردم چون شما همسر فرمانده اید، باید تیراندازی تون از همه ی ما بهتر باشه."
زن خندید و گفت: "اما شما موقع تیراندازی همه ی تیرها رو خارج زدید."
خنده ام گرفت.
مریم با سینی چای بزرگی در دست، خم شده بود و به مهمان هایی که دور تا دور اتاق پذیرایی نشسته بودند چای تعارف می کرد. نفیسه هم قندان به دست دنبالش می رفت. زن گفت: "خانم پناهی، ما توی پایگاه مقاومت مسجد مهدیه با خواهرهای دیگه نشریه هم کار می کنیم. امروز مزاحم شدم اگه خاطره ی جذابی از علی آقا دارید، بفرمایید. می خوایم توی نشریه چاپ کنیم."
بعد در کیفش را باز کرد و دفتر و خودکاری درآورد.
به فکر فرو رفتم: خاطره! خاطره از علی آقا. در آن لحظه چیزی به ذهنم نیامد. گفتم: "من که با علی آقا توی منطقه نبودم. علی آقا هم اخلاق خاصی داشت. اتفاقای جنگ و جبهه رو تو خونه نمی گفت."
زن با تعجب پرسید: "یعنی به شما درباره ی عملیاتا، دوستای شهیدش، و مجروحیتاش چیزی نمی گفت؟"
-نه، هیچی. اگه هم چیزی بود، من از دور و بری هاش، از دوستاش می شنیدم. مخصوصا درباره ی خودش هیچی نمی گفت.
زن همچنان با تعجب نگاهم می کرد. پرسید: "ببخشید، با عرض معذرت، شما کی ازدواج کردید؟"
-فروردین 1365 عقد کردیم.
زن شروع کرد با انگشت های هر دو دستش به شمردن. گفت: "شما تقریبا یک سال و هشت ماه با هم زندگی کردید. درسته؟"
-بله، تقریبا.
-حتما در این مدت خاطره ای دارید. می شه بفرمایید. یه خاطره ای که جالب باشه.
به فکر فرو رفتم. باید کدام خاطره را می گفتم. خاطره ی زندگی در دزفول یا سفر مشهد و قم، جریان عروسی یا بیمارستان ساسان.
پرسیدم: "ببخشید هدفتون از این مصاحبه چیه؟!"
-خب، فکر می کنم مردم دوست دارن بدونن فرمانده های جنگ چه جور آدمایی هستن؛ مخصوصا تو زندگی خصوصی شون، با همسر و خونواده هاشون.
لبخندی زدم و گفتم: "فکر می کنم علی آقا رو مردم بهتر از من و خونواده اش می شناسن. علی آقا به شجاعتش معروفه. به علاقه ای که به امام داشت و حساسیتش به صحبتای امام. تو تموم سخنرانیاش می گفت نذارید حرف امام زمین بمونه. آدم خونگرم و اجتماعی ای هم بود."
زن ناامیدانه نگاهم کرد. خودکار را لای دفتر گذاشت و آن را بست. پرسید: "یعنی می خواید بگید هیچ خاطره ای ندارید؟"
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 23
✏️خیلی خاطره از علی آقا داشتم؛ از اولین روز خواستگاری تا لحظه ی خداحافظی. اتفاقا همه را توی تقویم سال 1365 و 1366 یادداشت کرده بودم. علاقه ی خاصی به نوشتن بعضی از خاطرات و حوادث زندگی ام داشتم. اگر هم فرصتی برای نوشتن نداشتم، اتفاق های مهم را حتی شده با یک کلمه یا توضیحی مختصر توی همان تقویم ها می نوشتم و علامت می زدم. خیلی چیزها را هم به عنوان یادگاری جمع می کردم. همه ی نامه هایش را نگه داشته ام. همه ی چیزهایی را که به من داده بود: از مهری که تربت کربلا بود تا جانماز و تسبیح و تکه پارچه ای که تبرک حضرت امام بود و شیشه های عطر کوچکی که موقع نماز پشت گوش هایش می زد. اما، فکر کردم خاطرات زندگی خصوصی من به چه درد مردم می خورد!
زن وقتی دید سکوت کرده ام، دوباره پرسید: "خاطره ندارید؟"
لبخندی زدم و گفتم: "ببخشید، توی این شرایط حضور ذهن ندارم."
بنده ی خدا دیگر اصرار نکرد. دفتر و خودکارش را توی کیفش گذاشت. چای و شیرینی اش را خورد و قول گرفت وقت دیگری برای مصاحبه بیاید و خداحافظی کرد و رفت.
شب، وقتی مهمان ها رفتند، دوباره همان جمع کوچک و خودمانی دور هم جمع شدیم.
منصوره خانم حالش خوب نبود. از طرفی، بهانه ی مریم را می گرفت که داشت ساکش را می بست تا صبح اول وقت با همسرش به تهران برود. آقا ناصر و بقیه ساکت و مغموم گوشه ای نشسته بودند. مادر داشت محمدعلی را تر و خشک می کرد. گفت: "فرشته، تو هم ساک و وسایلت رو جمع کن فردا با هم بریم. بابات تنهاست. بچه ها هم مدرسه دارن. نمی دونم این چند روزه چه کار کرده ان."
مادر محمدعلی را گذاشت توی رختخوابش. اتاق بوی بچه گرفته بود؛ بوی پودر و صابون نوزاد، بوی شیر. بلند شدم و لباس های خودم و محمدعلی را تا کردم و توی ساک گذاشتم؛ کهنه ها، شیشه ی شیر و فلاسک؛ همه را برداشتم و یک جا جمع کردم تا صبح موقع رفتن چیزی را جا نگذارم. محمدعلی بیدار بود. هنوز سرخ بود، اما ورمش کشیده شده بود و لاغرتر به نظر می رسید. با چشم های طوسی اش به سقف نگاه می کرد و نق می زد.
چشمم افتاد به قاب عکس علی آقا که غمگین نگاهم می کرد. گفتم: علی جان، چرا ناراحتی؟ همه ی اعتبار یه زن به شوهرشه، حالا که تو نیستی منم اینجا یه حس دیگه ای دارم. فکر می کنم شاید اضافی و سربار باشم."
من داشتم می رفتم و شاید دیگر به این زودی ها برنمی گشتم. داشتم از آن اتاق خاطرات، اتاقی که هر وقت علی آقا از منطقه می آمد اتاق ما می شد، می رفتم. اتاقی که بوی او را می داد. توی کمدهایش لباس های او آویزان بود. توی قفسه ی کتابخانه اش کتاب ها و دست نوشته های علی آقا بود. آلبوم عکس ها که بی اندازه دوستشان داشت. داشتم می رفتم. فکر کردم بهتر است قاب عکسش را هم ببرم. بلند شدم تا قاب عکس را پایین بیاورم، اما دستم به قاب عکس قفل شد. هر کاری می کردم دستم از قاب جدا نمی شد.
صدای آقا ناصر را از پشت سرم شنیدم.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 24
✏️-فرشته خانم، چی کار می کنی؟
دستم از قاب رها شد.
-آقا جان، می خوام فردا برم خونه ی مادر. با اجازه ی شما، عکس علی آقا رو هم می برم.
آقا ناصر با تعجب پرسید: "می خوای بری؟!"
بعد سرش را چرخاند به طرف در و گفت: "منصوره، منصوره خانم بیا ببین فرشته خانم چی می گه. می خواد بره!"
کمی بعد، منصوره خانم و مادر و حاج بابا و خانم جان هم آمدند. منصوره خانم با دیدن وسایل جمع شده تاب نیاورد و زد زیر گریه. مانده بودم چه کار کنم. من هم به گریه افتادم. آقا ناصر بغض کرده بود. مریم هم آمد. با دیدن منصوره خانم با تعجب پرسید: "مامان، چی شده؟"
منصوره خانم طوری گریه می کرد که سنگ هم به گریه می افتاد. مریم او را بغل کرد، اما به جای اینکه او را آرام کند، خودش هم به گریه افتاد. فضا طوری شده بود که هر کس وارد اتاق می شد با دیدن آن صحنه گریه می کرد. می دانستم این چند روزه و توی مراسم همه خودشان را کنترل کرده و جلوی گریه شان را گرفته بودند تا دشمن شاد نشود و بهانه ای به دست منافقان ندهند.
تنها کسی که گریه نمی کرد آقا ناصر بود. گفت: "روح علی و امیر الان اینجان. برای شادی روحشان بلند صلوات بفرست."
همه صلوات فرستادند. دایی محمد کنار محمدعلی نشسته بود و با او بازی می کرد. آقا ناصر دوباره گفت: "من مطمئنم روح علی آقا و امیر ناظر رفتارمان هستن؛ پس جان مولا گریه نکنین!"
آقا ناصر وقتی این جمله ها را می گفت، صدایش می لرزید، مثل شیشه ی ترک خورده ای می ماند که با هر تلنگری آماده ی شکستن است.
منصوره خانم و مریم و مادر آرام شدند. آقا ناصر رو به من کرد و گفت: "حالا فرشته خانم بگو ببینم اوقور به خیر! از ما خسته شده ای؟ کسی چیزی گفته؟ رنجشی چیزی؟"
به سرعت گفتم: "نه آقا، نه به خدا، چه رنجشی؟ چه ناراحتی ای؟"
منصوره خانم به گریه افتاد.
-پس چرا می خوای بری؟
گفتم: "آخه زحمت بسه. من مزاحم شماهام."
به مادر نگاه کردم.
-مادر هم می خواد بره خونه شون. بابا و خواهرام تنهان.
منصوره خانم محمدعلی را بغل کرد و به سینه اش چسباند و با ناله گفت: "نوه ی قشنگم رو کجا می خوای ببری؟ امیر جان، دورت بگردم! علی جان، الهی به قربانت برم! امیر جان! علی جان! کجا می خواین برین؟"
آقا ناصر صدایش می لرزید. گفت: "نه بابا جان! از این حرفا نزن. این حرفا مال غریبه هاست. تو دختر خودمانی. محمدعلی بچه ی خودمانه، مزاحم یعنی چی! اینجا خانه ی خودته." و دست هایش را رو به آسمان گرفت و گفت: "خدایا شکرت! خدایا شکرت! اگه هر دو پسرم شهید شدن، لیاقت داشتن و تو هم قبولشان کردی. خدایا شکرت که بچه هام مایه ی ننگ و سرافکندگی مان نشدن. خدایا شکرت که بچه هام مایه ی عزت و افتخارم شدن. خدایا هزار مرتبه شکر خوب دادی. صد هزار مرتبه شکر خوب گرفتی."
کمی بعد آقا ناصر برای اینکه روحیه ها را عوض کند زد به دنده ی شوخی و گفت: "اصلا این بچه ات رو بردار ببر. مردیم از بس گریه نکرد و ور نزد. ناخنام سیاه شد از بس چنگولش گرفتم؛ بچه هم بچه های سابق؛ ور می زدن صداشان تا هفت خانه اون طرف تر می رفت."
با حرف های آقا ناصر و گریه های منصوره خانم ماندنی شدم. هر چند برای من هم دل کندن از آن اتاق سخت بود. هر روز دوست داشتم زودتر شب بشود و من و محمدعلی توی اتاق علی آقا بخوابیم. آن اتاق طور عجیبی بود. علی آقا را در آن اتاق احساس می کردم. در آن اتاق شب تا صبح خواب او را می دیدم. آن شب در آن اتاق ماندم و شب های بعد.
محمدعلی دو ماهه شده بود. گاهی برای مهمانی چند روزی به خانه ی حاج صادق می رفتیم، گاهی هم به خانه ی مادرم. اما خانه ی اصلی ام خانه ی آقا ناصر بود.
حال منصوره خانم خوش نبود. کیست کلیه هایش بزرگ تر و سیستم بدنش مختل شده بود. آقا ناصر تصمیم گرفت منصوره خانم را برای معالجه و مداوا مدتی به تهران ببرد. به همین دلیل، بعد از دو ماه من و محمدعلی به همراه چند ساک و چمدان راهی خانه ی مادر شدیم. اما، همان موقع قرار گذاشتیم وقتی برگشتند چند روز اول هفته خانه ی مادر باشم و پنجشنبه و جمعه خانه ی آقا ناصر.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 25
✏️اوضاعم در خانه ی مادر تغییر کرد. تنهایی ام بیشتر شده بود. بابا هر صبح به مغازه اش می رفت. آرایشگر بود و آن وقت ها چهار راه شریعتی همدان آرایشگاه دو هزارش معروف بود و مشتری های خاص و زیادی داشت. مادر هر صبح و عصر به کارگاه خیاطی می رفت که تعدادی از خانم ها در آنجا بدون مزد و فی سبیل الله برای رزمنده ها لباس و یونیفورم می دوختند. کارگاه طبقه ی دوم مغازه ای بود در خیابان باباطاهر؛ جنب مسجد میرزا داوود.
خواهرهایم هر دو دانش آموز بودند و به مدرسه می رفتند. به همین دلیل، هر صبح خانه خالی می شد و من و محمدعلی تنها می ماندیم. محمدعلی بچه ی ساکت و کم زحمتی بود.
آن روزها دوران سختی داشتم؛ دوران تنهایی، انزوا و دورن گرایی ام بود که اغلب با نوشتن خاطره یا به یاد آوردن خاطرات از روی تقویم سال 1365 و 1366 سپری می شد.
مادر تنها کسی بود که تلاش می کرد مرا از آن تنهایی بیرون بیاورد. اغلب به کارگاه می رفت، سری می زد و کارها را راست و ریس می کرد و زود برمی گشت. گاهی شیفت های بعدازظهرش را تعطیل می کرد. گاهی روضه می گرفت و گاهی مرا به روضه می برد. گاهی پدر را خانه نشین می کرد و محمدعلی را به او می سپرد و حتی شده نیم ساعتی با هم به خیابان می رفتیم. چیزی برایم می خرید و گشتی توی بازار می زدیم و برمی گشتیم. آخر هفته ها اغلب خانه ی منصوره خانم بودم. تنهایی و دلتنگی سخت ترین فصل زندگی ام بود. روزها به امید آمدن دوست یا همراهی چشم به در می دوختم. کمتر کسی می آمد. همه غرق در زندگی خودشان بودند. با شهادت علی آقا انگار من هم از خاطره ها رفته بودم.
آن روزها و روزهای بعد سختی ها و دشواری ها و ناگفتنی های زیادی دارد که اگر عشق به امام و انقلاب و پایبندی به اصول و اهداف و اعتقاداتم نبود، شاید هرگز تاب نمی آوردم. من وارد برهه ی سختی از زندگی شده بودم و باید تصمیم های بزرگ تر و دشوارتری می گرفتم. علی آقا در پی اهداف و آرمانش رفته بود و من در پی کشف اهداف و آرمان هایم مانده بودم.
سال بعد جنگ پایان یافت و رزمندگان و سربازان از مناطق جنگی به شهرها بازگشتند و به زندگی عادی خود مشغول شدند و کم کم خیلی چیزها تغییر کرد.
با تشویق و پیگیری های مادرم در سال 1367 در هنرستان تهذیب ثبت نام کردم و برای بار سوم در سال دوم رشته ی کودک یاری مشغول تحصیل شدم. سال های اول دوری از علی آقا شاید سخت ترین سال های زندگی ام بود، اما با وجود تقویم ها و خاطراتی که در آنها نوشته بودم عجیب با او زندگی می کردم و حضورش برایم قابل احساس بود. این تقویم ها را هنوز هم دارم و با نگاه کردن به آنها، با دو سه کلمه ی رمزی که به عنوان خاطره جلوی روزها نوشته ام، همه ی خاطراتم از روز اول خواستگاری تا لحظه ی شهادت و بعد از آن جلوی چشمم زنده می شود.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 26
🔹فصل دوم: خواستگاری با چشمان آبی
✏️اسفندماه 1364 بود. از پشت شیشه ی اتوبوس به درخت های لخت و خشک کنار پیاده رو و برف هایی که غباری از دود و خاک رویشان نشسته بود و آرام آرام آب می شدند نگاه می کردم. آسمان صاف و آبی بود و گاهی دسته ای پرنده وسط آسمان به پرواز درمی آمدند.
اتوبوس ترمزی کرد و راننده توی آینه نگاه کرد و با صدای بلند گفت: "هنرستان!"
دختری که صورتی گرد و سفید و چشم هایی سبز و زیبا داشت و به نظر من، از همه دخترهایی که دیده بودم قشنگ تر بود از اتوبوس پیاده شد. همیشه با دوستانش ته اتوبوس می نشستند و با هم ریزریز تعریف می کردند. می دانستم مثل من سال دومی است. اسمش مریم بود. از دوستانش شنیده بودم، اما همکلاسی نبودیم. روبه روی هنرستان شهیدان دیباج اتوبوس ایستاده بود. چادرش را روی سرش مرتب کرد. رویش را کیپ گرفت و از پله های اتوبوس پایین رفت. از پشت شیشه ی اتوبوس برای چندمین بار با دوستانش خداحافظی کرد و برایشان دست تکان داد. اکثر مسافرهای اتوبوس دانش آموزان هنرستان تهذیب بودند. اتوبوس از خیابان میرزاده عشقی، که خانه ی ما آنجا بود، عبور می کرد. هر روز من در ایستگاه بیمارستان امام خمینی پیاده می شدم. آن موقع اسم کوچه ی ما مهرگان بود؛ روبه روی کوچه ی قاضیان. از خیابان رد شدم. وقتی وارد کوچه ی خودمان شدم، وانتی را دیدم که جلوی در خانه مان پارک شده بود. چند مرد رفتند توی حیاط و کمی بعد با چند دبه ی بزرگ برگشتند و آنها را پشت وانت گذاشتند.
وقتی جلوی حیاط رسیدم، کناری ایستادم تا مردها از حیاط بیرون آمدند و دوباره چند دبه ترشی را پشت وانت گذاشتند.
حیاط کوچکمان شلوغ بود و پر از بوهای جورواجور. گوشه و کنار زن ها دسته دسته نشسته یا ایستاده مشغول کاری بودند. یک عده کنار اجاق گاز ایستاده بودند و توی قابلمه ی بزرگی مربا می پختند. عده ای دیگر شربت های سکنجبین سرد شده را توی دبه ها می ریختند.
چند زن هم روی فرشی بزرگ نشسته بودند و آجیل هایی را که توی سینی وسط فرش بود داخل نایلون های کوچک می ریختند و در آنها را با روبان های کوچک سبز می بستند.
وقتی از کنار خانم حمیدزاده رد شدم، سلام کردم. خانم حمیدزاده دوست مادرم بود و در کارگاه بسیج فی سبیل الله خیاطی می کرد. با خوش رویی جوابم را داد و در گوش زنی که کنارش نشسته بود چیزی گفت. خجالت کشیدم و حس کردم گونه هایم داغ شد. به سرعت خودم را به هال رساندم.
هفت هشت نفر زن توی هال دور هم نشسته بودند. سفره ی سفید و بزرگی روی فرش پهن بود و کوهی از کله قند وسط سفره کومه شده بود. خاک قندهایی که توی هوا بود توی گلویم رفت و دهانم شیرین شد. یکی از زن ها از حفظ دعای توسل می خواند و زن های دیگر، همان طور که با قندشکن روی هاون قندها را می شکستند، زمزمه می کردند: "یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله."
بی سروصدا به آشپزخانه رفتم. مادرم روی گاز قابلمه ی بزرگی گذاشته بود و داشت با ملاقه آن را به هم می زد. بوی سرکه گلویم را چزاند. با مادر سلام و احوال پرسی کردم. خواستم در یخچال را باز کنم، دیدم خانم حمیدزاده هم پشت سرم آمد توی آشپزخانه و آهسته در گوش مادر چیزی گفت.
شستم خبردار شد موضوع از چه قرار است. دویدم توی اتاق و به بهانه ی درآوردن روپوش و پوشیدن لباس توی خانه همان جا ماندم. نفیسه، که آن موقع پنج ساله بود، توی اتاق خوابیده بود.
کمی بعد، مادر صدایم کرد. بلوزم را روی شلوارم انداختم و بیرون آمدم. خانم حمیدزاده و آن خانمی که توی حیاط کنارش نشسته بود در گوشه ی اتاق پشت زن هایی که قند می شکستتد منتظرم بودند.
مادر اشاره کرد که موهایم را مرتب کنم. تازه یادم افتاد که موهایم را شانه نکرده ام. مادر با ایما و اشاره گفت که برایشان چای ببرم.
دیگر متوجه شده بودم چرا دوست خانم حمیدزاده آنقدر با اشتیاق نگاهم می کرد. توی استکان هایی که مخصوص مهمان ها بود چای ریختم. قندان را پر از قند کردم و وسط سینی گذاشتم. کمی عقب رفتم و رنگ و روی چای را نگاه کردم؛ خوش رنگ بود و از رویشان بخار بلند می شد. خودم را توی سماور استیل ورانداز کردم و دستی به موهایم کشیدم. آمدم توی هال. دوست خانم حمیدزاده قد متوسط و اندام میانه ای داشت، با صورتی سفید و ابروهایی پهن و روشن و لب و دهانی جمع و جور و صورتی. خیلی تمیز و مرتب لباس پوشیده بود و زنی شیک پوش بود. وقتی خم شدم و سینی چای را جلویش گرفتم، لبخندی زد و مادرانه نگاهم کرد و گفت: "دست شما درد نکنه. خوشبخت بشی ان شاءالله."
با دست های لرزان سینی چای را جلوی خانم حمیدزاده و مادرم گرفتم و بعد سینی و قندان را بردم و گذاشتم توی آشپزخانه و رفتم توی اتاق و خودم را همان جا حبس کردم. تقویمم را از توی کیفم درآوردم و کنار شنبه شانزدهم اسفندماه 1364 ضدربدر کوچکی زدم و نوشتم خواستگاری.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 27
✏️فردای آن روز چون تعطیلی بین دو امتحان بود، بعد از نماز صبح تا ساعت نه و نیم خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم و به دستشویی رفتم تا مسواک بزنم، از تعجب چشم هایم گرد شد. خانم حمیدزاده و آن خانم شیک پوش دیروزی توی حیاط ایستاده بودند و با مادرم حرف می زدند.
رفتم و توی آشپزخانه قایم شدم. کمی بعد آنها رفتند. مادرم آمد و گفت: "فرشته، منصوره خانم دوست خانم حمیدزاده بود؛ همان خانم دیروزی. تو رو خیلی پسندیده. خانم حمیدزاده کلی تعریفشان را کرد. می گفت خانواده ی خوبی هستن و پسرش دوست و همرزم پسر خانم حمیدزاده است."
با دلخوری گفتم: "مامان، باز شروع کردی! چند بار بگم من فعلا قصد ازدواج ندارم. می خوام درس بخونم و برم دانشگاه."
مادر گفت: "هول نشو! حالا مگه به این زودی گرفتن و بردنت. منم همه ی این حرفا و خیلی چیزای دیگه رو از قول تو بهشان گفتم. منصوره خانم گفت از نجابت تو خوشش آمده. گفت پسرش دختری مثل تو می خواد. گفت با درس خواندن تو مشکلی ندارن. اگه دلت خواست، بعد از ازدواج ادامه تحصیل بده. می گفت دختر خودش هم با اینکه محصله، اما عقد کرده."
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر لبخندی زد و با شادی گفت: "به نظر من خانواده ی خوبی می آن. پسرش پاسداره."
مادر می دانست یکی از ملاک هایم برای ازدواج این است که همسرم پاسدار باشد. به نظر من، پاسدارها آدم هایی کامل و بی نقص و مومن و معتقد بودند و از لحاظ شان و اخلاقیات هم ردیف روحانیون بودند. مادر گفت: "منصوره خانم پسرش از اول جنگ تا حالا تو جبهه است."
حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است، زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری می کرد. یکی دیگر از ملاک هایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادر گفته بودم دلم می خواهد کاری برای انقلاب کنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم.
مادر وقتی سکوت مرا دید، دیگر چیزی نگفت.
فردای آن روز وقتی از مدرسه برگشتم، مادر خانه را مثل دسته گل کرده بود؛ تمیز و مرتب. جلوی در حیاط جارو و آب پاشی شده بود. حیاط را شسته بود. شیشه ها را پاک کرده و برق انداخته بود. اتاق ها جارو شده و وسایل و دکوری گردگیری شده بود. دیگر از آن همه بریز و بپاش و شلوغ کاری های مربوط به تهیه ی مربا و ترشی جبهه خبری نبود.
خانه بوی گل گرفته بود. از اینکه مادر دست تنها توی چهار پنج ساعتی که ما نبودیم این همه کار کرده بود دلم برایش سوخت. مادر در گوشی گفت که قرار است امشب منصوره خانم و پسرش به خانه مان بیایند.
با شنیدن این حرف دست و پایم یخ کرد و قلبم به تپش افتاد. بعد از نهار، در حالی که دلهره ی آمدن خواستگار را داشتم، با کمک رویا نظافت خانه را تکمیل کردیم.
شب شده بود. مادر داشت شام را آماده می کرد. ساعت هشت و نیم بود که زنگ در حیاط به صدا درآمد. بابا در را باز کرد: منصوره خانم و پسرش بودند. من و خواهرهایم توی اتاق خودمان قایم شده بودیم. اما مادر و بابا با مهمان ها رفتند توی اتاق پذیرایی. تکلیف خودم را نمی دانستم. دلهره ام بیشتر شده بود. از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمی آمد. از روی بیکاری سراغ تقویمم رفتم. آن را باز کردم و کنار دوشنبه هجدهم اسفندماه علامت کوچکی گذاشتم.
چراغ علاءالدینی وسط اتاق بود که از در و لوله ی کتری رویش بخار بلند می شد. با وجود گرمای اتاق، از سرما می لرزیدم و دندان هایم به هم می کوبید. حس می کردم آرام آرام از درون در حال یخ زدنم.
چند دقیقه که گذشت، مادر آمد توی اتاق و آهسته گفت: "فرشته، بیا بریم. بابات اجازه داده با داماد حرف بزنی."
قلبم داشت از قفسه ی سینه ام بیرون می زد. اختیار دست و پاهایم با خودم نبود. مادر جلو افتاد.
به محض اینکه پایم را توی اتاق پذیرایی گذاشتم، چشمم سیاهی رفت. منصوره خانم و پسرش زیر پایم بلند شدند و با خوشرویی سلام و احوالپرسی کردند. بابا و مادر با منصوره خانم بیرون رفتند.
داماد بالای اتاق ایستاده بود. به نظرم قد بلند آمد. همان لحظه به فکرم رسید با یک جفت کفش پاشنه بلند ده سانتی هم قد او می شوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشت جیب پوشیده بود، با اورکت کره ای و پیراهن قهوه ای. موهایی بور و ریش و سبیلی حنایی و بور داشت. چشم هایش را ندیدم، زیرا در تمام مدت حتی یک لحظه هم سرش را بالا نگرفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. رویم را کیپ گرفتم؛ طوری که فقط بینی ام معلوم بود. وسط اتاق روی فرش یک جعبه شیرینی و یک دسته گل بود. عطر خوش گل اتاق را پر کرده بود. او بالای اتاق نشسته بود؛ کنار پنجره ای که به کوچه باز می شد و من سمت راست به دیوار تکیه داده بودم. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. اما، بالاخره او شروع کرد.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 28
✏️-بسم الله الرحمن الرحیم. اسم من علی چیت سازیانه. من بسیجی ام. یه بسیجی پیرو خط امام. فاصله ام با مرگ یه ثانیه است. دعا کنید شهادت نصیبم بشه. هر لحظه ممکنه شهید یا مجروح یا اسیر بشم. خیلی وقتا ماه به ماه همدان نمی آم.
مکثی کرد. شاید منتظر بود من چیزی بگویم. وقتی سکوت مرا دید، دوباره ادامه داد.
-تا کلاس دوم دبیرستان بیشتر درس نخوانده ام؛ دلیلش هم جنگه. توی زندگی من جنگ اولویت اوله، چون امام تکلیف کرده ان جبهه ها را خالی نذارید. اگه این جنگ بیست سال هم طول بکشه، می مانم و می جنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع می کنم. رشته ی تحصیلی ام برقه. توی هنرستان دیباج درس می خواندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم: نه خانه، نه ماشین، نه پول، هیچی.
باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت: "البته شکر خدا تنم سالمه. الحمدالله ورزشکارم؛ رزمی کار. هر چند اگه شما دوست نداشته باشین، همه چیز تغییر می کنه. یعنی اگه همسر آینده ام راضی نباشه، دست از جبهه می کشم و همین جا توی همدان برای خودم کاری دست و پا می کنم."
از شنیدن این حرف جا خوردم. گفتم: "نه، اتفاقا یکی از معیارا و شرط و شروط من برای ازدواج اینه که همسرم حتما اهل جبهه و جنگ باشه."
لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند می چرخاند. یک دفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پر کرد. حس کردم نمره ی اولین امتحانم را بیست گرفته ام.
با خوشحالی گفت: "الهی شکر! چون من خودم را وقف جبهه کرده ام. وقتی شما ظرف یا فرشی را وقف مسجد می کنین، به هیچ وجه نمی شه اون رو از مسجد بیرون بیارید مگه اینکه ظرف و ظروف بشکنن یا فرش بپوسه و پاره بشه. تازه اون وقت هم باز رفو می شه و برمی گرده به مسجد."
پرسید: "شما چی؟ هدف شما از زندگی و ازدواج چیه؟"
گفتم: "من خیلی دوست دارم به انقلاب کمک کنم. با مادرم تو پشتیبانی و کمک رسانی به جبهه همکاری می کنم. اما، فکر می کنم باید بیشتر از اینا به جبهه و جنگ کمک کنم. نمی دونم چطوری؛ شاید اگه همسر آینده ام رزمنده باشه، بتونه به من کمک کنه؛ هر چند اعتقاد دین و ایمان فرد برام خیلی مهمه؛ مسلمان واقعی بودن و معتقد بودنش."
در آن شرایط نمی دانستم افکارم را چگونه بیان کنم؛ دو سه جمله که حرف می زدم سکوت می کردم. راستش بیشتر سعی می کردم لفظ قلم و تهرانی حرف بزنم. علی آقا هم معلوم بود تلاش می کند کتابی حرف بزند.
پرسید: "پس شما مشکلی با شهید شدن یا مجروح و اسیر شدن من ندارین؟"
دستپاچه شدم و نمی دانم چطور این فکر به ذهنم رسید و فرز جواب دادم.
-حالا که خدای نکرده کسی یه دفعه هم شهید و هم مجروح و هم اسیر نمی شه.
لبخندی زد. فکر کردم نکند جوابی سطحی و سبک داده ام، خواستم درستش کنم. گفتم: "مادرتون می گفت از اول جنگ تو جبهه اید. خدا رو شکر تا حالا که اتفاقی نیفتاده. ان شاءالله از این به بعد هم مشکلی پیش نمی آد."
چیزی نگفت. سرش پایین بود و با تسبیح ذکر می گفت. یک دفعه یاد سوال اصلی ام افتادم که از دیروز با خودم تمرین کرده بودم. پرسیدم: "ببخشید، هدف شما از ازدواج چیه؟"
بدون اینکه فکر کند جواب داد: "کامل کردن دینم؛ ادای سنت رسول الله."
بعد مکثی کرد و ادامه داد.
-توی جبهه موقع عملیات مرخصیا لغو می شه؛ یعنی بعضی وقتا رزمنده هایی که متاهل ان می گن علی آقا چون خودش زن و بچه نداره راحته. می خوام شرایطشان را درک کنم. فکر می کنم اگه در شرایط یکسان قانونی وضع و اجرا بشه، بهتره. البته این از اهداف فرعیه.
از شنیدن این جواب هم تعجب کردم و هم از صداقتش خوشم آمد.
زیر چشمی نگاهش کردم. هنوز سرش پایین بود و با تسبیحش ذکر می گفت.
وقتی بین ما سکوت طولانی شد، گفتم: "راستی، اسم من زهراست، البته توی شناسنامه؛ اما، همه بهم می گن فرشته."
لبخندی زد و گفت: "زهرا خانم. چه خوب! ما عاشق اهل بیت و خانم حضرت زهراییم. حتی تلفظ اسم مبارکشان هم لیاقت می خواد."
بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. بابا توی هال جلوی در نشسته بود. تا مرا دید، با اشاره ی چشم و ابرو پرسید: "چی شد؟"
با خجالت گفت: "هیچی. هر چی شما بگید."
بابا لبخندی زد و گفت: "مبارکه."
بابا به مادرم و منصوره خانم، که توی هال نشسته و گرم تعریف بودند، تعارف کرد تا بروند توی اتاق پذیرایی.
می خواستم بروم توی اتاق پیش خواهرهایم، اما مادر دستم را گرفت و با هم دوباره به اتاق پذیرایی رفتیم. بابا کنار علی آقا نشست و شروع کرد به صحبت از کار و پرسیدن از اوضاع جبهه و جنگ. مادر هم برای منصوره خانم از کارهای زیادی که برای کمک به جبهه ها انجام می دادند می گفت؛ از کارگاه خیاطی شان و فعالیت های دیگرش.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 29
✏️یک دفعه متوجه شدم پدر دارد قرار عروسی را می گذارد و بعد هم حرف از مهریه به میان آمد. پدرم گفت: "من چیزی مدنظرم نیست؛ هر چی خودتان درنظر دارید و صلاح می دانید."
منصوره خانم به من نگاه کرد و با رضایت گفت: "ما به نیابت چهارده معصوم چهارده سکه مهر عروس خانم می کنیم."
در گوش مادر گفتم: "چه خبره! خیلی زیاده!"
منصوره خانم شنید.
-نه دخترم، زیاد نیست. ارزش شما بیشتر از ایناست. اما، بالاخره رسمه دیگه.
پدرم گفت: "برای ما مادیات اصلا مهم نیست. خدا خودش شاهده که ما حتی درباره ی خانواده ی شما تحقیق هم نکردیم. ماشاءالله علی آقا جوان خوب و پاک و مومنیه. همین که از روز اول جنگ توی جبهه است برای ما کافیه. من با افتخار دخترم رو دست ایشون می سپرم. علی آقا مرد متدین و با خدا و شجاع و با غیرتیه. انقلابی و حزب اللهیه. اینا از همه چی با ارزش تره. به خدا قسم، اگه بدونم شما امروز ازدواج می کنید و فردا شهید می شید، باز هم دخترم رو به شما می دم."
علی آقا سرخ شده بود. در جواب پدرم گفت: "ما هم نسبت به خانواده ی شما چنین احساسی داریم. به خدا قسم، اگه جواب رد هم می شنیدیم، از شما ناراحت نمی شدیم. الحمدالله شما هم خانواده ی بسیجی و ارزشی هستید. برای ما هم افتخاره با خانواده ی مومن و ایثارگری مثل شما وصلت کنیم." بعد سکوت کرد و آهسته تر گفت: "هر چند من وقتی پا توی این خانه گذاشتم، مطمئن بودم ناامید از این خانه بیرون نمی رم."
صبح فردای آن روز به خانه ی مادربزرگم رفتیم تا هم آنها را برای شب(که خانواده ی داماد به خانه ی ما می آمدند) دعوت کنیم و هم دایی محمود را ببینیم. دایی محمود از جبهه آمده بود. کمی از این در و آن در حرف زدیم. مادر گفت: "محمود جان، برای فرشته خواستگار آمده."
دایی محمود با شیطنت لبخند و چشمکی به من زد و گفت: "مبارکه دایی جان!"
سرم را با خجالت پایین انداختم و پر چادر مشکی ام را به بازی گرفتم. دابی محمود پرسید: "خب، حالا آقا داماد چه کاره است؟"
مادر گفت: "مثل شما پاسداره. اسمش علی چیت سازیانه."
دایی محمود داشت چایی می خورد. شکست گلویش. چشم هایش از تعجب گرد شد.
-علی آقا؟!
مادر جواب داد: "می شناسی اش؟"
مادر لبخندی زد و پیروزمندانه به من نگاه کرد و گفت: "گفتم به محمود بگیم می شناسدش."
دایی محمود همین که سرفه اش قطع شد، گفت: "یعنی شما علی آقا رو نمی شناسین؟ علی آقا فرمانده ی ماست، بابا! یه لشکر انصارالحسین و یه علی آقا! یک آدم نترس و شجاعیه. فرمانده اطلاعات عملیاته. بچه ها یک چیزایی تعریف می کنن از گشت و شناساییاش؛ دروغ و راست. اما دروغاش رو هم باور می کنیم. می گن می ره تو خاک دشمن و سر صف غذای اونا وامی ایسته. خیلی چیزا می گن. راستش از بس سر نترسی داره، سرمایه ی بزرگیه برای اطلاعات عملیات انصار. خدا حفظش کنه."
مادر به من نگاه کرد و با تعجب گفت: "اصلا به ما نگفتن فرمانده است؛ نه خودش نه مادرش."
دایی محمود گفت: "علی آقا از اون آدمای مخلص و با خداست. وجیهه خانم، اگه دامادت بشه، شانس آوردی. از همه مهمتر اینکه اهل دروغ و ریاکاری نیست؛ نه به خدا دروغ می گه نه به بنده. وقتی برای ما صحبت می کنه، اول حرفاش به نقل از امام علی، علیه السلام می گه: "وجدان تنها محکمه ایه که نیاز به قاضی نداره. از این جمله بگیر و برو."
دایی محمود خیلی جدی گفت: "اما خواهر جان، یه چیزی بگم. علی آقا خودش رو وقف جبهه و جنگ کرده. خوب فکر کن. از اون مردایی نیست که تا ازدواج کرد برگرده شهر و بچسبه به خونه و زندگیش."
مادر با اعتراض گفت: "مگه ما گفتیم دست از جنگ بکشه. محمود جان، مگه ما و مامان با رفتن تو و محمد مخالفتی داشتیم."
مادربزرگ، که در حال آوردن میوه و پذیرایی از ما بود، با شنیدن اسم دایی محمد آهی کشید و ناله سر داد. مادر با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت: "حالا نه اینکه تو زن گرفته ای خانه نشین شده ای؟!"
دایی خندید.
-ای بابا! منو با علی آقا مقایسه می کنی؟ منو ضربدر صد نه، ضربدر هزار هم بکنی، باز هم نمی شم علی آقا.
دایی محمود بلند شد و رفت آلبومش را آورد و گفت: "من چند تایی عکس باهاش دارم."
همان طور که آلبوم را ورق می زد تا عکس علی آقا را به ما نشان بدهد، گفت: "فکر کنم بیست و سه سال بیشتر نداشته باشه، اما به نظر یه مرد سی و چند ساله و جا افتاده می آد."
دایی محمود برای ما از علی آقا تعریف می کرد و آلبوم خود را ورق می زد.
تا آن روز هر وقت به ازدواج و همسر آینده ام فکر می کردم، توی تصورم مردی بلند قامت و چهارشانه و چشم و ابرو مشکی می دیدم. اصلا فکر نمی کردم روزی با مردی بور و چشم آبی ازدواج کنم.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 30
✏️دایی انگشتش را گذاشت روی یکی از عکس ها و گفت: "این یکی از نیروهاشه. توی یکی از عملیاتای گشت و شناسایی مجروح شده بود و توی خاک دشمن مانده بود. هیچ کس جرئت نداشت بره برش گردونه عقب. علی آقا خودش پشت آمبولانس نشست و رفت توی خاک دشمن و نیروش را از زیر پای عراقیا برداشت و آورد. کاری که به صد تا راننده آمبولانس اگه می گفتی، یکیش جرئتش نداشت."
دایی دست گذاشت روی عکس دیگری.
-این هم علی آقاست.
خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. دایی گفت: "خیلی به فکر نیروهاشه. تو فرماندهی سختگیر و منضبطه، اما تا دلت بخواد دلسوزه. وقتی نیروهاش می رن گشت، اینقدر تو مسیرشان وامی ایسته تا برگردن. تا آخرین نفر از نیروهاش برنگرده، خودش هم برنمی گرده. این از دلسوزی اش نشئت می گیره. حتما تو زندگیش با زن و بچه اش هم همین طوره."
آن روز دایی محمود آنقدر از علی آقا برایمان تعریف کرد و خاطره گفت تا ظهر شد.
دیر وقت بود که به خانه برگشتیم. در تمام طول راه به حرف های دایی محمود فکر می کردم. احساس خوبی داشتم. حس می کردم به بزرگترین آرزویم رسیده ام. زندگی در کنار رزمنده ای که همه ی فکر و ذکرش جبهه و جنگ بود حتما باعث می شد من هم راهی پیدا کنم تا به هدفم برسم و نقشی در کمک به انقلاب داشته باشم.
آن شب، بعد از شام، منصوره خانم و آقا ناصر و علی آقا و امیر آقا و حاج صادق و دخترش، لیلا، و خواهر علی آقا به خانه ی ما آمدند. منصوره خانم فقط یک دختر داشت. همین که دخترش را به ما معرفی کرد، برای چند لحظه از تعجب دهانم باز ماند و وسط اتاق خشکم زد. باورم نمی شد. مریم بود؛ همان دختر بور و زیبایی که توی اتوبوس واحد می نشست و من از قیافه اش خوشم می آمد و دوست داشتم با او دوست شوم. حالا او با پاهای خودش به خانه ی ما آمده بود و روبه رویم ایستاده بود و قرار بود خواهر شوهرم بشود. او هم از دیدن من تعجب کرده بود.
از آن طرف، علی آقا هم از دیدن دایی محمود، که یکی از نیروهایش بود، تعجب کرده بود و مدام از سرنوشت دایی محمد می پرسید که در اوایل جنگ، در سال 1359 در ماهشهر مفقود شده و هنوز پیکرش برنگشته بود.
آقا ناصر، پدر علی آقا، مردی بود جاافتاده و بذله گو و شوخ طبع و مهربان. موهایی جوگندمی داشت با هیکلی نسبتا چاق و قدی متوسط. با حرف ها و تعریف هایش باعث شادی و انبساط خاطر همگان می شد.
حاج صادق، اولین پسر خانواده، متولد 1337، بخشدار قهاوند و همسرش، منیره خانم، مربی پرورشی بود. دختر دوساله شان، لیلا، بسیار شیرین زبان و دوست داشتنی بود. امیر آقا، برادر دومی، متولد 1339، سفید و چشم و ابرو مشکی بود و عینک دور مشکی زده بود و از همه ی برادرانش بلند قدتر بود. توی جهادسازندگی کار می کرد. همان شب متوجه شدم خیلی مهربان و دلسوز است. مریم و علی آقا، به لحاظ قیافه ی بور و سفیدی که داشتند، به مادرشان رفته بودند و حاج صادق و امیر آقا به پدرشان.
در آن جلسه قرار عقد گذاشته شد: هفتم فروردین 1365 جشن عقد خصوصی در خانه ی ما. قرار شد عروسی بماند برای بعد.
منصوره خانم هم یک قواره پارچه ی پیراهنی به من هدیه داد. با آن پارچه من به طور رسمی نشان کرده ی علی آقا شدم.
آخر شب، موقع خداحافظی، علی آقا رو به همه کرد و گفت: "حلالم کنید."
صبح روز بعد قرار بود به منطقه برود. دلم می خواست بگویم "شفاعت یادتون نره." اما هر کاری کردم نتوانستم.
آن شب، قبل از خواب می خواستم توی تقویمم جلوی هفتم فروردین علامت بگذارم، اما تقویم سال 1364 داشت به پایان می رسید و باید تقویم سال بعد را می خریدم.
زمستان 1364 گذشت و فروردین 1365 از راه رسید. آن سال هم مثل تمام عیدهای بعد از جنگ خانه ی ما رنگ سفره ی هفت سین و مراسم عید نوروز را به خود ندید.
مادرم معتقد بود چون خیلی از خانواده ها داغدار شهدایشان هستند و در جنگ به سر می بریم، به خاطر همدردی با آن خانواده ها نباید مراسمی برگزار کنیم. اما بهار این چیزها سرش نمی شد. بهار با عطر خوش گل ها و شکوفه ها و باران و نسیم فرح بخش نوروزی از راه رسیده بود.
روز اول عید به خانه ی مادربزرگ ها رفتیم و بعدازظهر عمه و دایی ها آمدند دیدن پدر و مادر. روز دوم در خانه منتظر مهمان نشستیم. کارگاه خیاطی مادر تعطیل بود و ما از اینکه مادر را بیشتر می دیدیم خوشحال بودیم.
هفتم عید مراسم جشن عقد ما بود، اما هنوز هیچ کاری انجام نشده بود. نه به خرید عروسی رفته بودیم و نه حتی حرفش در میان بود. از علی آقا و خانواده اش هم خبری نبود.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 31
✏️روز چهارم فروردین ماه بود. شب قبل بابا از دوستانش شنیده بود معاون علی آقا شهید شده است. مادر مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شده بود و توی آشپزخانه مشغول کار بود. حدود ساعت نه صبح، مادر مرا از خواب بیدار کرد و با ناراحتی گفت: "فرشته، بلند شو. رادیو اعلام کرد مصیب مجیدی، معاون علی آقا، شهید شد. امروز تشییع جنازه شه. زود باش صبحانه بخور، باید بریم."
رویا و نفیسه هم بیدار شدند. صبحانه خوردیم، لباس پوشیدیم و به راه افتادیم. با اینکه روزهای آغاز سال نو بود، باغ بهشت غلغله بود. جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید مجیدی به باغ بهشت آمده بودند. بارانی که از دیشب باریده بود قبرها را شسته و تمیز کرده بود. روی خیلی از قبرها سبزه و گل و شیرینی و هفت سین چیده بودند.
نسیم خنکی می وزید و درخت های کوتاه و بلند باغ بهشت را به حرکت درمی آورد. به نزدیک جایگاهی که در آنجا مراسم سخنرانی قبل از تشییع اجرا می شد رفتیم. آن قسمت از همه جای باغ بهشت شلوغ تر بود. منصوره خانم و مریم را بین جمعیت دیدیم. بی اندازه از دیدن آنها خوشحال شدم.
از بلندگوهای جایگاه تلاوت قرآن به گوش می رسید. مسئولان شهر و تعداد زیادی پاسدار و ارتشی جلوی جمعیت ایستاده بودند. مریم گفت: "شهید رو آوردن، اون جلوست. خانواده اش هم اون جلو ان."
در همین موقع صدای قرآن قطع شد و مجری پشت تریبون رفت. صدای محکم و گیرایی داشت. وقتی گفت "بسم الرب الشهداء و الصدیقین"، همه ساکت شدند. سکوت حزن انگیزی باغ بهشت را فراگرفت. مجری، ضمن تشکر از حضور گسترده ی مردم، شهادت شهید مصیب مجیدی، معاون فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر انصارالحسین، را به امت شهید پرور و خانواده ی معزز این شهید بزرگ تبریک و تهنیت گفت و، در حالی که مشتش را رو به مردم حرکت می داد، فریاد زد:
"برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا"
مجری روی بالکن باریک و بلندی، که طبقه ی دوم غسالخانه بود، ایستاده بود. مردم هم توی محوطه ی بزرگی، که روبه روی غسالخانه و مخصوص خواندن نماز میت بود، جمع شده بودند. جمعیت زیادی هم تا جلوی در ورودی باغ بهشت و توی گلزار شهدا و جای جای باغ بهشت پراکنده بودند. داشتم به دور و بر نگاه می کردم که مریم با آرنج به دستم زد و گفت: "نگاه کن علی! داداش علیه ها!"
علی آقا روی بالکن پشت تریبون ایستاده بود. با دیدنش نفسم بند آمد. چند قدم عقب رفتم و دور از چشم مادر و منصوره خانم و بقیه با دقت به علی آقا نگاه کردم.
این اولین باری بود که راحت و بدون رودربایستی و خجالت می توانستم نگاهش کنم. هنوز همان اورکت کره ای تنش بود. پیراهنش معلوم نبود. چون زیپ و دکمه های اورکت را بسته بود. قیافه اش گرفته و مغموم بود. هر چند چهارشانه بود، به نظر تکیده و لاغر می رسید. ریش هایش بلند و صورتش استخوانی بود. شروع کرد به سخنرانی.
-مصیب فرزند گلوله، ترکش ها، خمپاره ها، مصیب فرزند گرسنگی ها، تشنگی ها، خستگی ها، مصیب مالک اشتر زمان بود.
عقب تر رفتم و تکیه ام را به دیوار زدم و با دقت گوش کردم. قشنگ و مسلط حرف می زد؛ هر چند صدایش پر از غم و اندوه بود، فکر کردم چقدر برایش سخت است. چقدر سنگین است. یعنی موقع شهادت مصیب کنار او بوده؟ چه حالی داشته؟
مریم صدایم کرد. رفتم و کنارش ایستادم. منصوره خانم و او داشتند گریه می کردند. مریم با گریه گفت: "آقا مصیب و علی خیلی با هم دوست بودن. این آخرا خیلی به خونه ی ما می اومد. برای ما شده بود عین برادر و برای مامان با امیر و علی و صادق فرقی نمی کرد."
هوای باغ بهشت سنگین شده بود. انگار همه ی اموات از داخل قبرها بیرون آمده و نزدیک ما در حرکت بودند. ابرهای سیاه و خاکستری آسمان را پوشانده بودند. دلم می خواست جای خلوتی می نشستم و گریه می کردم. دلم برای دایی محمد تنگ شده بود. آرزو کردم کاش خبری از دایی محمد می رسید! کاش برای دل مادربزرگ هم شده پیکرش پیدا می شد! مادرم به شدت گریه می کرد. نمی دانستم دلش برای دایی محمد تنگ شده بود یا واقعا برای آقا مصیب گریه می کرد.
وقتی جمعیت به حرکت افتاد، من هم گریان و نالان پست سر تابوت دویدم. صدای "لا اله الا الله" جمعیت باغ بهشت را پر کرده بود. صحنه ی غم انگیز و دلگیری بود. انگار توی آن تابوت کسی خوابیده بود که پسر عزیز کرده ی همه ی آن جمعیت بود. مردم فریاد می زدند:
"این گل پرپر شده فدای رهبر شده"
"برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا"
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 32
✏️چشمم به مریم افتاد؛ گوشه ای ایستاده بود و زیر بازوی منصوره خانم را گرفته بود. داشت از توی قمقمه ای که دستش بود به او آب می داد. جلوتر رفتم. منصوره خانم بی حال و بی رمق بود و رنگش پریده بود. برای یک لحظه ترسیدم.
مریم گفت: "مامان ناراحتی کلیه داره؛ به خاطر کلیه هاش نباید غصه بخوره و عصبی بشه."
مادر و رویا و نفیسه هم رسیدند و سعی کردند کاری کنند تا حال منصوره خانم زودتر خوب بشه.
هنوز مراسم تمام نشده بود. اما ما با منصوره خانم و مریم تا میدان امام خمینی، که میدان اصلی شهر است، آمدیم. حال منصوره خانم کمی بهتر شده بود. موقع خداحافظی با مادر قرار گذاشتند روز چهارشنبه به خانه ی ما بیایند و برای خرید عروسی به بازار برویم.
دم مغرب بود و ما توی اتاق نشسته بودیم. تلویزیون روشن بود. بابا به اخبار و تماشای تلویزیون خیلی علاقه مند بود. با صدای بلند ما را صدا زد و گفت: "بچه ها، علی آقا."
صدا و سیمای مرکز همدان داشت گزارشی از جبهه پخش می کرد. علی آقا روی تپه ای نشسته بود و داشت درباره ی جاده ی ام القصر و رزمندگانی که در آنجا به شهادت رسیده بودند صحبت می کرد. می گفت هواپیماهای دشمن، علاوه بر آنکه مناطق عملیاتی را بمباران می کردند، گاهی از آن بالا تیرآهن و سنگ و گونی های شن بر سر رزمندگان می ریختند.
همه با اشتیاق به تلویزیون و علی آقا نگاه می کردند. فقط من بودم که نمی توانستم شادی ام را بروز دهم.
فردای آن روز بابا خانه نبود. حدود ساعت ده صبح در زدند.
نفیسه، که آن موقع شش ساله بود، در را باز کرد. آمد و گفت: "خواهر جون، علی آقا اومده."
مادر چادر سر کرد و دوید جلوی در. هر چه تعارف کرد علی آقا داخل نیامد. من که از صبح زود مانتو و مقنعه و چادرم را اتو کرده و آماده گذاشته بودم، آنها را پوشیدم و با مادر به راه افتادیم. علی آقا و منصوره خانم جلوی در حیاط ایستاده بودند. سلام کردم. علی آقا همچنان سر به زیر بود. همان اورکت کره ای تنش بود و کلاه آن را تا روی پیشانی پایین کشیده بود؛ طوری که ابروهایش هم معلوم نبود. زیر لب جواب سلامم را داد. علی آقا با رنوی سفید رنگی، که مال دوستش بود، دنبالمان آمده بود. منصوره خانم جلو نشست و من و مادر عقب. آن روز از توی آینه برای اولین بار چشم های آبی اش را دیدم. شب قبل باران باریده بود و کوچه تمیز و خیس و هوا لطیف و بهاری بود.
اواسط خیابان شریعتی، نزدیک میدان امام، علی آقا ماشین را پارک کرد. پیاده شدیم و رفتیم به طرف بازار مظفریه. علی آقا دست در جیب جلوجلو می رفت. قوز کرده بود. سرش پایین بود و حرف نمی زد. من هم حرفی برای گفتن نداشتم.
سر بازار که رسیدیم، آمد کنارم ایستاد و طوری که به سختی می شنیدم، گفت: "زهرا خانم ببخشید. توی همدان که هستیم بهتره با هم راه نریم. ممکنه خانواده ی شهید، مادر، همسر یا فرزند شهیدی ما رو با هم ببینن و دلشان بگیره."
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و گفتم: "چشم."
منصوره خانم گفت: "اول بریم حلقه برداریم."
جز دو سه زرگری بقیه ی مغازه ها تعطیل بودند. اواسط بازار مظفریه زرگری کبربایی باز بود. وارد زرگری شدیم. منصوره خانم به فروشنده گفت: "حلقه می خوایم."
زرگر سینی حلقه هایش را گذاشت جلوی ما. منصوره خانم گفت: "فرشته خانم، بپسند." حلقه ها را نگاه کردم و دستم رفت به طرف سبک ترین و کم وزن ترین حلقه. آن را برداشتم و توی انگشتم امتحان کردم. اندازه بود. مادر و منصوره خانم حلقه را توی دستم نگاه کردند. اما علی آقا حواسش جای دیگری بود. فکر کردم حتما به مصیب مجیدی فکر می کند.
منصوره خانم گفت: "فرشته جان، این خیلی سبکه. حلقه ی بهتر و سنگین تری بردار."
نگاهی به علی آقا کردم. دلم می خواست او هم نظر بدهد. روی چهره اش غم سنگینی نشسته بود. منصوره خانم دوباره اصرار کرد.
انگار منتظر بودم علی آقا چیزی بگوید. با خودم گفتم او هر چه بگوید. علی آقا چیزی نگفت و من همان حلقه را برداشتم. منصوره خانم در گوشی به علی آقا چیزی گفت. او جلو آمد با زرگر راجع به قیمت حلقه صحبت کرد. زرگر حلقه را وزن کرد. گفت: "دوهزار و پونصد تومن."
علی آقا پول را شمرد و روی پیشخان گذاشت. زرگر فاکتور نوشت و حلقه را توی جعبه ی مقوایی کوچکی گذاشت که صورتی بود و گل های ریز قرمز و سفید داشت. به من و علی آقا نگاه کرد و گفت: "مبارک باشه! ان شاءالله خوشبخت بشین!"
ادامه دارد..