eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
با ما همراه باشید ؛ با معرفی . 💠گروه
برای دورهی راهنمایی، به دنبال مدرسهای خوب برای احمد میگشتیم. آن زمان اوج فعالیتهای ضد مذهبی رژیم پهلوی بود. پدر ما به خاطر یک مدرسهی خوب برای احمد به سراغ همه رفت. با کمک و راهنمایی دوستانش، احمد را در مدرسهی حافظ ثبت کرد. در آنجا در کنار دروس عادی مدرسه، به مسائل اخلاقی و معنوی توجه میشد و تا حدودی از مسائل ضد فرهنگی مدارس دولتی فاصله داشت. مدیر و معاون مدرسه مذهبی بودند. معلمان بسیار خوبی هم داشت که هر کدام به نوعی در رشد معنوی بچّهها تأثیر داشتند. آن زمان «حسین آقا»، برادر بزرگ ما، در حوزه مشغول تحصیل بود. شرایط معنوی داخل خانه هم تحت تأثیر او بسیار عالی شده بود. احمد در چنین شرایطی روز به روز در کسب معنویات تلاش بیشتری میکرد. 💠گروه
👶 تابستان سال ۱۳۴۵ بود که بار دیگر راهی روستا شدیم. آن موقع باردار بودم. در آخرین روزهای تیرماه بود که با کمک قابلهی روستا آخرین فرزندم به دنیا آمد؛ پسری بسیار زیبا که آخرین فرزند خانوادهی ما شد. ☺️ دوست داشتم نامش را وحید بگذارم امّا حاجی اصرار داشت اسمش را احمد علی بگذاریم. احمد علی از روز اول با بقیهی بچههایم فرق میکرد. خیلی پسر آرامی بود. اصلاً اذیت و حرص و جوش نداشت. من خیلی دوستش داشتم. مظلوم بود و کاری به کسی نداشت. از بچّگی دنبال کار خودش بود. 🌸 حاج محمود (پدر شهید) از آن دسته کاسبهای باتقوا بود که پای منبر شیخ محمد حسین زاهد و آیتالله حقشناس تربیت شده بود. از آنها که هر سه وعده نمازش را در مسجد اقامه میکردند. 💠گروه
👥 🌻 از دوران دبستان تا دبیرستان با احمد علی هم کلاس بودیم. احمد بهترین دوست دوران نوجوانی من بود. با هم بازی میکردیم، مدرسه میرفتیم. با هم برمیگشتیم و … میگفت: بیا توی راه مدرسه سورههای کوچک قرآن را بخوانیم. در زنگهای تفریح هم میدیدم که یک برگهای در دست گرفته و مشغول مطالعه است. یک بار از او پرسیدم: این کاغذ چیه؟ گفت: این برگهی اسماءالله است. نامهای خدا روی این کاغذ نوشته شده. بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیّت میداد نماز بود. هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد. حتی زمانی که در اوج کار و گرفتاری بود. 💠گروه
⌚️ 🌾 گفتند: چند دقیقهی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمیگیره و… میدانستم نماز احمد طولانی است، چون احمد مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند. هر چه گفتم بیفایده بود. احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همهی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم. ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سؤالها رو بیاره. مرتب از داخل کلاس سرک میکشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه میکردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. بیست دقیقه همینطور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچچ میکردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگههای امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگهها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّهها را صدا زد و گفت: پاشو برگهها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد. معلم ما اخلاقی که داشت کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمیداد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. اما آقا معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیّری برو بشین سر جات! احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سؤالات امتحان شد. [یعنی هم نماز اول وقتش را از دست نداد، هم امتحانش را.] 🌹🌹 💠گروه
🌈 🍃یکی از ویژگیهای خاص ایشان احترام فوق العاده به پدر و مادرش بود. بهطوری که هر بار مادرش وارد اتاق میشد ایشان حتماً به احترام مادر از جا بلند میشد. این احترام تا جایی ادامه داشت که یک بار دیدم احمد آقا به مسجد آمده و ناراحت است! با تعجب از علت ناراحتی او سؤال کردم. گفت: هر بار که مادرم وارد اتاق میشد جلوی پایش بلند میشدم، تا اینکه امروز مادرم به من اعتراض کرد که چرا این کار را میکنی؟ من از این همه احترام گذاشتن تو اذیت میشوم و… 🍃به صلهی رحم بسیار اهمیّت میداد؛ و همیشه در سلام کردن پیشقدم بود. حتّی در مقابل بچّههای کوچک. 🍃هیچگاه ندیدیم که احمد در کوچه و خیابان چیزی بخورد. میترسید کسی که مشکل مالی دارد ببیند و ناراحت شود. 🍃وقتی میخواست در خانه بخوابد، به انداختن تشک و یا داشتن تخت و …. مقید نبود. با اینکه هر چه که میخواست برایش فراهم بود، امّا یک پتو برمیداشت و به سادگی هر چه تمامتر میخوابید. 💠گروه
🌷 🍂 بیشترین و بارزترین صفت ایشان ادب و مهربانی و تواضع بود. هیچ کس از احمد آقا بیادبی ندیده بود. احترام و تواضع و مهربانی ایشان زبانزد بچّههای مسجد بود. ایشان همهی بچّهها را مؤدبانه صدا میکرد. هیچ کس در حضور او کوچک نمیشد. ممکن نبود با کسی به خصوص نوجوانان با خشونت برخورد کند. بزرگترین عامل جذب ایشان هم همین ادب و مهربانی ایشان بود. ایشان در مقابل همهی تازهواردها از جا بلند میشد و احترام میکرد. برای تشویق بچّهها به آنها هدیه میداد که بیشتر هدایای ایشان کتاب بود. هرگز ندیدیم که در امور معنوی و دینی کسی را مجبور کند، بلکه آنقدر عاشقانه از زیباییهای اعمال دینی میگفت تا همه به آن گفتهها رفتار کنند. اگر موضوع خندهداری گفته میشد، مانند همه میخندید؛ امّا در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان میداد. همه میدانستند که اگر در مقابل احمد آقا غیبت کسی را انجام دهند، با آنها برخورد خواهد کرد. در کنار این موارد باید ادب در مقابل قرآن و اهل بیت (علیهما السّلام) را اضافه کرد. احمد آقا بسیار اهل توسل بود. دربارهی قرآن هم هر روز خواندنِ با دقّتِ قرآن را فراموش نمیکرد. ایشان در وصیتنامهی خود نیز به قرآن سفارش کرده است. 💠گروه
💎 🌺 من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک روز به او گفتم: احمد، من و تو از بچّگی همیشه با هم بودیم. اما یه سؤالی ازت دارم! من نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من … لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند. اما من دوباره سؤالم را تکرار کردم و گفتم: حتماً یه علّتی داره، باید برام بگی؟ بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش رو داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت: بشین تا بهت بگم. نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقای محل و بچّههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی. همهی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا آب بیار. من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کمکم صدای آب به گوش رسید. نسیم خنکی از سمت آب به سمت من آمد. از لابهلای درختها و بوتهها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را انداختم پایین و همانجا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمیدانستم چه کار کنم! همانجا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن طرف من را نمیدید. درختها و بوتهها مانع خوبی برای من بود. من با چشمانی گرد شده از تعجب منتظر ادامهی ماجرای احمد بودم. چرا این قدر ترسیده بود؟! … احمد ادامه داد: من میتوانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و در کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همانجا خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا کمکم کن. خدایا الآن شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم، هیچ کس هم متوجه نمیشود؛ امّا خدایا من به خاطر تو از این گناه میگذرم. کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم. بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچّهها. هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند. برای همین من مشغول درست کردن آتش شدم. چوبها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم. خیلی دود توی چشمم رفت. اشک همینطور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: هر کس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. همینطور که داشتم اشک میریختم گفتم: از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همینطور که اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارت، یک باره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. ناخودآگاه از جا بلند شدم و با حیرت به اطراف نگاه کردم. صدا از همه سنگریزههای بیابان شنیده میشد. از همهی درختها و کوه و سنگها صدا میآمد!! همه میگفتند: سُبوحٌ قُدّوس رَبُنا و رب الملائکه و الرُوح (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح). وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامهی بازی بچهها فهمیدم که آنها چیزی نشنیدهاند! من در آن غروب، با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم. من از همهی ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت: محسن، اینها را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: تا من زندهام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن! 💠گروه
💫 🌟 همیشه خوبیهای افراد را در جمع میگفت؛ مثلاً اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت امّا یک کار خوب نصفه نیمه انجام میداد، همان مورد را در جمع اشاره میکرد. همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت شخصیت بچّهها بود. باور کنید احمد آقا از پدر و برادر برای ما دلسوزتر بود. واقعاً عاشقانه برای بچّهها کار میکرد. یک بار من کنار احمد آقا نشسته بودم. مجلس دعای ندبه بود. احمد آقا همان موقع به من گفت: مداحی میکنی؟! گفتم: بدم نمییاد. بلافاصله میکروفون را در مقابل من نهاد من هم شروع کردم. همینطور غلط غلوط شروع به خواندن دعا کردم. خیلی اشتباه داشتم ولی بعد از دعا خیلی من را تشویق کرد. گفت: بارک الله خیلی عالی بود. برای اولین بار خیلی خوب بود. همین تشویقهای احمد آقا باعث شد که من مداحی را ادامه دهم و اکنون هم با یاری خدا و عنایات اهل بیت (علیها السّلام) در هیئتها مداحی میکنم. 💠گروه
☺️ 🍁 نوع شیطنتهای نوجوانان و جوانانی که احمد آقا جذب مسجد میکرد، در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و سادهای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها دیده بودم که احمد آقا در نظافت مسجد کمکش میکرد. امّا بچّهها تا میتوانستند او را اذیّت میکردند! یک بار بچّهها رفته بودند به سراغ انباری مسجد. دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد. یکی از همان بچّههای مسجد گفت: من میخوابم توی تابوت و یک پارچه میاندازم روی بدنم. شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد «جن و روح» داره! بچّهها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند. حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش اینجا… وقتی میرزا ابوالقاسم با بچّهها به جلوی انباری رسید آن پسر که داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه! اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود. خلاصه بچّهها حسابی مسجد را ریختند به هم! یا اینکه یکی دیگر از بچّهها سوسک را توی دست میگرفت و با دیگران دست میداد و سوسک را در دست طرف رها میکرد و … چقدر مردم به خاطر کارهای بچّهها به احمد آقا گله میکردند. امّا او با صبر و تحمّل با بچّهها صحبت میکرد؛ و به تربیت تدریجی آنها میپرداخت. یا میرفتند مُهرهای مسجد را میگذاشتند روی بخاری! مهرها حسابی داغ میشد. بعد نگاه میکردند که مثلاً فلانی در حال نماز است. به محض اینکه میخواست به سجده برود میرفتند مُهرش را عوض میکردند و … حتی به یاد دارم برخی بچّهها با خودشان ترقه میآوردند، وقتی حواس خادم پرت بود میانداختند توی بخاری و سریع میرفتند بیرون! خدا میداند بعد از هر شیطنت بچّهها، چقدر موج حملات کلامی اهل مسجد به سمت احمد آقا زیاد میشد. شاید هیچ چیز در مسجد سختتر از این نبود که در جلسات بسیج و امنای مسجد، احمد آقا را به خاطر شیطنت شاگردانش محکوم میکردند. ثمرهی زحمات او حالا چندین پزشک، مهندس، روحانی، مدیر و انسان وارسته است که همگی آنها رشد معنوی خود را مدیون تلاشهای احمد آقا میدانند. به قول یکی از شاگردان ایشان: زحمتی که احمد آقا برای ما کشید اگر برای درخت چنار کشیده بود، میوه میداد! 🍎🍏🍐 💠گروه
🍀 🌿 در مسجد کنار احمد آقا نشسته بودم. دربارهی ارادت و توسلات به اهل بیت (علیها السّلام) صحبت میکردیم. احمد آقا گفت: این را که میگویم به خاطر تعریف از خود یا … نیست. میخواهم اهمیّت ارتباط و توسل به اهل بیت (علیها السّلام) را بدانی. بعد ادامه داد: یک بار در عالم رؤیا بهشت را با همهی زیباییهایش دیدم. نمیدانی چقدر زیبا بود. دیگر دوست نداشتم بمانم. برای همین با سرعت به سمت بهشت حرکت کردم؛ امّا هر چه بیشتر میرفتم مسیر عبور من باریک و باریکتر میشد! به طوری که مانند مو باریک شده بود. من حس کردم الان است که از این بالا به پایین پرت شوم. آنجا بود که حدس زدم این باید صراط باشد؛ همان که میگویند از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر خواهد شد. مانده بودم چه کنم! هیچ راه پس و پیش نداشتم. یک دفعه یادم افتاد که خدا به ما شیعیان، اهل بیت (علیها السّلام) را عنایت کرده. برای همین با صدای بلند حضرات معصومین را صدا زدم. یک باره دیدم که دستم را گرفتند و از آن مهلکه نجاتم دادند. بعد ادامه داد: ببین، ما در همهی مراحل زندگی بعد از توکل بر خدا به توسل نیاز داریم. اگر عنایت اهل بیت (علیها السّلام) نباشد، پیدا کردن صراط واقعی در این دنیا محال است. بعد به حدیث نورانی نقل شده از امام زمان اشاره کرد که میفرمایند: «از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما میگذرد کاملاً آگاه هستیم و هیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست… از خطاها و گناهانی که بندگان صالح خداوند از آنها دوری میکردند ولی اکثر شما مرتکب میشوید با خبریم… اگر عنایات و توجّهات ما نبود، مصائب و حوادث زندگی شما را در برمیگرفت و دشمنان، شما را از بین میبردند». 💠گروه
⁉️ ❇️ من یک سرّ مخفی بین خود و خدا داشتم که کسی از آن خبر نداشت. احمد آقا مخفیانه به من گفت: شما دو تا حاجت داری که این دو حاجت را از خدا طلب کردی. اینکه خداوند یکی از حاجت شما را بدهد یا نه، موکول کرده به اینکه شما بتوانی در روز عاشورا مراقبهی خوبی از اعمال و نفس خودت داشته باشی. اگر میخواهی احتیاط کرده باشی، یک روز قبل از عاشورا و یک روز بعد از عاشورا مراقبهی خوبی از اعمالت داشته باش و مواظب باش غفلتی از شما سر نزند. خدا را شکر، من آن سال حال خوبی داشتم. خیلی مراقبت کردم تا گناهی از من سر نزند. محرم آغاز شد. در روزهای دههی اول مراقبهی خودم را بیشتر کردم. در روز عاشورا و روز بعدش خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند. بعد از دو سه روز احمد آقا من را در مسجد امین الدوله دید و طبق آن اخلاقی که داشت دستم را فشار داد و به من گفت: بارک الله وظیفهات را خوب انجام دادی. خداوند یکی از آن حاجتهایت را بزودی به تو میدهد. گذشت تا ایام اربعین. ایشان مجدداً به من گفت: خداوند میخواهد حاجت دوم را نیز به شما بدهد. منتهی منتظر است ببیند در اربعین چگونه از اعمالت مراقبت میکنی . من باز هم خیلی مراقب بودم تا روز اربعین، اما در روز اربعین یک اشتباهی از من سر زد. آن هم این بود که یک شخصی شروع کرد به غیبت کردن و من آنجا وظیفه داشتم جلوی این حرکت زشت را بگیرم. امّا به دلیل ملاحظهای که داشتم چیزی نگفتم و ایستادم و حتی یک مقداری هم خندیدم. خیلی سریع به خودم آمدم و متوجّه اشتباهم شدم. بعد از آن خیلی مراقب بودم تا دیگر اشتباهی در اعمالم نباشد. روز بعد از اربعین هم مراقبت خوبی از اعمالم داشتم. اما وقتی بعد از اربعین به خدمت احمد آقا رسیدم و از ایشان دربارهی خودم سؤال کردم؟ گفت: «متاسّفانه وضعیت خوب نیست. خدا آن حاجت را فعلاً به شما نمیدهد.» بعد با اشاره به مجلس غیبت گفت: نتوانستی آن مراقبهای که باید داشته باشی. 😔 💠گروه