#غواص_ها_بوی_نعنا_میدهند
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹حرف دل 🌹
این بار حکایت سرخی خون است وآبی بحر بی کران حکایت مردانی که دریابه وسعت سینه هایشان رشک می برد مردانی که از ژرفای آب به بلندای آسمان پر کشیدن هفتادودوغواص که بوی نعنا می دهند
واین مارا از آبی آسمان به آبی دریا می برد
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
http://eitaa.com/joinchat/2881552406C17c837df97
به یادشهدا:
گروه #به_یاد_شهدا
🌹مقدمه🌹
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
جنگ را صورتی بود وسیرتی
صورت آن خون بود و آتش و باروت و باطن آن عشق وحماسه وعرفان
ازاین منظر اخیر بود که اکسیر خون و باروت و آتش انسان کامل می آفرید
امروز بسیاری ازسبکباران ساحل ها از آن همه موج توفندهٔ اروند و کارون ساحل ثابت و پر از آرامش را میبینند، اما برای هر آنکه بر لوح دلش قیامت قامت غواص های کربلای چهار نقش عشق زده است آن موج ها همه از زمزمهٔ شور است وشیدایی وپرواز😔
این خاطره چشم اندازی است به سیرت هفتادودوغواص کربلای اروند
روایت این حماسه دقیقاً منطبق با واقعیتی است که در شامگاهان چهارم دی ماه سال 65 در منطقهٔ عملیاتی کربلای چهار اتفاق افتاد
این داستان واره برگرفته ای از خاطرات بازماندگان این حماسهٔ عاشورایی است فرمانده گردان غواص، گردان جعفر طیار برادر جانباز کریم طاهری جانشین گردان، برادر آزاده حاج محسن جامه بزرگ همرزم صبور و آزاده ام حمید تاجدوزبان وسه تن ازیاران بازگشته از اسارت گردان غواصی لشکر انصار الحسین (ع)
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
به یادشهدا:
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش اول 🌹
بچه ها مینی بوس را گذاشته بودند روی سرشان می گفتند ومی خندیدند
به اخم وتخم راننده هم توجهی نمی کردن یعنی آنقدر سرشان تولاک خودشان بود که نمی دیدند راننده ابروهایش را درهم گره زده و زیرلب و گاهی حتی بلند می گوید نچ، می گوید العنت خدا بر شیطان، می گوید عجب غلطی... عجب خبطی کردم آمدم تا اینکه ماشین گیر کرد توی یک چاله، همانجا بود که دیدم راننده از عصبانیت منفجر شد مشتش را زد روی فرمان یک چیزی به خودش و ماشینش گفت ویک چیزی به ما،
تا خرخره گیر کرده تو گل ولای ،چه خاکی حالا بریزم تو سرم یا به سر این ابوقراضه
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🌹ادامهٔ بخش اول 🌹
💠گروه #به_یاد_شهدا
و روکرد بطرف ما گفت کشتید مرا از همدان تا اینجا بس که از سروکول هم رفتید بالا، مگر اتاق ماند برای این اتول ما،
با چشمش دنبال کسی میگشت که نمی دانست کیست وبا این حال حرفش را هنوز می زد آخراسلام گفته، ایمان گفته، کی گفته که این قدر مرا سر به سر بگذارید وبه نفر پشت سری گفت اصلاً من می خواهم بدانم رئیس شما کیست؟
نفر پشت سر برگشت دنبال من گشت ومن ازته مینی بوس آمدم جلو وخنده خنده گفتم اولندش که رئیس همه مان اباعبدالله است دومندش چاکرسراپا تقصیر دربست در اختیار حضرت عالی ام، فرمایشتان چیه؟ پاکرده بود در یک کفش که اسمم را بگویم و گفتم، گفتم جامه بزرگم واو گفت اگراین بی صاحاب مانده یک طوری اش بشود من مسئولم وباید تا قران آخر خسارتش را بهش بدهم واگر ندهم،
گفتم جوش نیار عزیز من ما فقط همین سدگتوند مهمانیم پنج کیلومتر هم بیشتر نمانده اگر ماشینت روشن شدکه فبها وگرنه تا قران آخرش را خودم بهت می دهم امردیگرهم هست ؟
آخر این ها....
این ها ومن واصلاً همه مان دربست می شدیم مخلص آقا بازهم حرفی هست
داشت خلع سلاح می شد حتی داشت لبخندی گوشهٔ لبش نقش می بست اما همین که یادش آمد تو چاله گیرکرده دندان قرچه رفت وگفت پس این بی صاحب.... نگذاشتم حرفش تمام شود گفتم آن را هم بسپار دست ما
روگرداندم طرف بچه ها وگفتم حاجی را یک هل مهمان می کنید؟ بچه ها یک نگاه به هم کردن ویک نگاه به من گفتم کی خسته است ؟بچه ها فریاد زدند دشمن، وخندان از مینی بوس آمدن پایین ودویدند ورفتند پشت ماشین پاها تا زانو رفت توگل، راننده زد تو دنده وبچه ها زور آوردن ویاعلی گفتند و با چند هل محکم مینی بوس را از چاله درآوردند.
وبعد یکی از بچه ها گفت برای اخم های راننده که می خواهد بزنه تو دنده وبرای من خواننده صلوات جلی ختم کن😊 صلوات با خنده فرستاده شدوحالا این خنده روی صورت راننده هم نشسته بود
آمد بالا زدم روی شانهٔ راننده و گفتم دیدی گفتم بسپاردست ما
راننده تو حال خودش بود دنده عوض می کرد و برای خودش سوت می زد از آن سوت هایی که آدم می توانست حدس بزنه صاحبش دیگر نگران اتول قراضه اش نیست
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش دوم 🌹
موج را میدیدیم ومسیر آب را که سدگتوند می رفت سمت شوشتر داشتیم خرامان می رسیدیم به اردوگاه غواصان لشکر،
چند تا غواص هم دیدیم که تازه از آب زده بودن، بیرون کریم مطهری هم بینشان بود تا مارا دیدن آمدن ایستادند جلوی موتوری گردان و برایمان دست تکان دادندوخندیدند لباس همه مان خیس بود غواص ها ازآب وما از شرجی گرمای هوا وگرمای مضاعف مینی بوس
دیده بوسی و خوش وبش که تمام شد من ماندم و کریم،
کریم سر در دلش باز شد یک تیپ نیرو ازدزفول تقسیم شده اند وخیلی ها التماس دعا دارند که بیایند پیش ما گفت او فقط توانسته دوازده نفرشان را جدا کند هرچند که مسئولان لشکر زیاد از قدوقواره وقوهٔ بنیه شان راضی نیستند.
گفت البته این ها زیاد مهم نیست شنیده که شهرخبرهایی است وبمباران پشت بمباران منتظر جواب من بود چی داشتم که بگویم نفسم را باصدا دادم بیرون وسر تأسف تکان دادم لب هم گزیدم،
گفتم: چی بگویم که نگفتنم...
وچشمم به یک غریبه افتاد از همان تازه واردها که یک کلمن قرمز گرفته بود دستش و شده بود سقای بچه ها بچه هایی که تو گرمای چهل و پنج درجهٔ تابستان داشتند له له می زدند آب را که با لبخند می داد دستشان می ایستاد نگاهشان می کرد و می گفت بگو یا عطشان،
به کریم گفتم این هم از غریبه ها ست گفت هست، گفت اسمش نادر عبادی نیا ست ،واهل همدان واز آن جوان های با معرفتی که هم می جنگد و هم درس طلبگی می خواند گفت بچه ها بهش می گویند ساعد گردان،
دلیل هم آورد که از وقتی آمده نماز صبح بچه ها یک دقیقه پس و پیش نشده.
گفت خلاصه تو چارت سازمانی اشک ودعاست واز آن مخلص هایش.
ومن محو تماشای او شده بودم وپیش خودم فکر می کردم که یک جوان هفده هجده ساله مگر چه کاری کرده که کریم می گوید مهرهٔ مار دارد و بچه ها را اسیر خودش کرده.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
از راست غواص طلبه شهید
نادرعبادی نیا
غواص آزادی جانباز کریم
مطهری فرمانده
گردان غواصی
💠گروه #به_یاد_شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش سوم 🌹
از کجایش که معلوم بود امامن دوست داشتم از صدای موتور برق بفهمم یااز نور کم سوی لامپ ها یاسرخی به خون نشستهٔ آسمان غروب، یا زمزمهٔ آرام قرآن یا ناله های دور زیارت عاشورای بچه ها لای نیزار،
که قراراست اتفاقی بیفتد حالا این اتفاق می توانست عملیات باشد می توانست نباشد که البته بود ، بدجوری بوی عملیات می آمد وهیچ کس هم دم نمی زد.
باید می رفتم از فرمانده گردان می پرسیدم رفتم وضو گرفتم رفتم طرف چادری که بالایش تابلویی داشت یا حسین فرماندهی ازآن توست.
کریم روز سختی را گذرانده بود به نظر می رسید روزش رابه آموزش استتار در غواصی گذرانده و عجیب خسته است داشت با شانه اش گل های خشک شدهٔ سروصورتش را شانه می کرد لبخندی زد وگفت این طوری که نمی شود نگاهش به شکمم بود که کمی چربی آورده بود گفت فکر کنم باید دودست لباس غواصی سایز بالا سفارش بدهیم بااین پیه هایی که هردومان آوردیم دست روی شکم خودش گذاشت و خندید، از مجنون به این وانگار هردومان خیلی سیر انفسی داشته ایم مگرنه.
زورکی لبخندی روی لبم نشاندم وجوری رفتار کردم که احساس کند آمده ام جدی باشم و حوصلهٔ شوخی ندارم گفت خب بابا اینکه دیگراین همه اخم کردن نداره،!
نمی دانم از کجا ولی انگار فهمیده بود برای چی آمده ام جلویم نشست وازجلسه دیروز مسئولان لشکر گفت واینکه حدس می زند چیزی حدود دوماه فرصت آموزش داریم.
گفت فرمانده لشکر می گفت کارما چیزی است مثل کار بچه های غواص فاو. البته حدودمان مشخص نیست فقط معلوم شده که باید از اروند رد بشویم آن هم در خفا ،بعد باید با کمک بچه های تخریب سریع معبر بزنیم و رد شویم برویم روی کانال عراقی ها ، یعنی خط یکسان اگر خدا بخواهد وراهکارخوب باز بشود، جاده برای رد شدن گردان های پیادهٔ خودمان و لشکر27 اماده است.
چفیه اش را از کنار پتو برداشت انداخت دورگردنش وگفت قرارگاه تأیید کرده که باید سطح آموزش های غواصی بچه ها بالا باشد من هم گفتم بدون بچه های اطلاعات عملیات که نمی شود، گفتند نظر کیه گفتم من،
فقط یک نفر را می شناسم که خیلی مخلصشم. دست روی شانهٔ من گذاشت وخندید منتی نیست اما گفتم اگر تو نباشی به خصوص کنار من کمیت من یکی خیلی لنگ می زند.
نمی دانست من هم خیلی خوشحالم که خبرم کرده ومثل گذشته باز با همیم وکنارهم. گفتم: دل به دل راه دارد کریم جان و بلند شدیم واز چادر زدیم بیرون رفتیم طرف تانکر آب و نشستیم به وضو گرفتن، چادر اجتماعی داشت رنگ وبوی جماعت نمازخوان را به خودش می گرفت. گفتم غواصی ما بر اساس ابتکار مان است یا انتخاب قرارگاه؟ گفت: شکل حرکت ما غواصی در سطح است غواصی یکی دو یگان با اشنوگل عده مان هم طبق نظر آن ها باید یک گروهان باشد.
گفت از جمع چهار یگان که با غواص ها یشان خط شکنی می کنند، ماباید بعد از همه بزنیم به آب، گفتم اینجایش را نفهمیدم یعنی منظورت این است که... می خواهیم بگویم که مگر همهٔ غواص ها نباید تو یک زمان بروند برسند آن دست آب،؟ گفت بعضی ها از جاهای عریض تر، اروند می زنند به آب به خاطر همین است که بعضی از غواص ها باید چند ساعت زودتر از ما بزنند به آب و فین بزنند آن ها باید هم زمان با ما برسند پای کار.
الله اکبر... الله اکبر ...
هردو مان بر گشتیم به مؤذن پیر گردان نگاه کردیم که یک دستش را گذاشته بود روی گوشش وبا چشم های بسته وباصدای خوش اذان می گفت از کجا می دانستم که تا چند دقیقه دیگر باید باز تعجب کنم از آن جوانی که کریم گفت اسمش نادر است وحالا آن کلمن را کنار گذاشته و عمامه ای دور سرش پیچیده وامده جلوی صف بچه ها ایستاده و بلند می گوید حی علی خیر العمل.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش چهارم 🌹
آنجا کنار رودخانه گتوند مثل شهر نبود که زندگی از طلوع آفتاب شروع بشود چادر پرستارهٔ شب که کشیده می شد روی سرمان جنب وجوش در چادر ها می افتاد که انگار تازه آفتاب سرزده آمده تو،
ان شب شبی شرجی بود وهوای دم کرده بود و نمی شد راحت نفس کشید ما فقط سه روز بود آمده بودیم به اردوگاه غواصان انصار.
آهسته نیم خیز شدم ونور فانوس را کشیدم بالا، علی منطقی داشت می آمد داخل چادر، چشمش که به من افتاد، گفت: پشه کوری ها نگذاشتند بخوابی؟
خمیازه نگذاشت که بگویم نه. صدایی از دهانم درآمد که به صدای آدم های خسته وبد خواب می ماند علی گفت: چاره اش فقط این است که کله ات را بکنی زیر پتو، والا تا صبح کبابت می کنند این فانتوم ها.
رفت یک پتو کشید روی سرش واز همان زیر کفت :این جوری و صدای خؤخؤدراورد و خندید گفت:
حالا اگر مردند بیایند به جنگ علی وآرام گرفت. بلند شدم خستگی وگرما واین بی خوابی شده بود قوز بالا قوز حوصله نداشتم سربه سر علی بگذارم رفتم ایستادم دم در چادر، صدای بم علی آمد که اگر رفتنی شدی مواظب باش لو نروی امشب منور زیاد است این دور وبر لابد خودش هم یکی از آن ها بود زده به شوخی تا من نفهمم کجا بوده یا کنار کی و به چه کار.
زیپ پوتین را کشیدم بالا و زدم بیرون زیر نور کم رمق وآبی ستارگان قدم زدن می چسبید هم در هوایی شرجی و گرم و خنکایی که هم از هوای دم صبح بود و می خورد به پیراهن خیس و عرق کردهام.
صدای هم بود. صدای جیر جیرک ها و خروش امواج که می رفتند می خوردند به دیواره های سنگی کوه وآدم را به آرامش می خواندند راه رفتن روی رمل و ماسه های کنار رود آرامم کرد و واداشت گوش تیز کنم برای زمزمه های بچه های که خودشان رااز چشم غیر پنهان کرده بودن و خلوتی داشتند وناله ای وحتم گریه ای. همه جا بودند یعنی اگر خوب گوش می دادم می توانستم حدس بزنم چند نفرشان در چندجای همین نیزارند یا پشت آن سنگ ها یا ته آن گودال ها تازه فهمیدم منظور علی از منورچی بوده از تعبیرش خوشم آمد و لبخندی به لبم نشست ناخودآگاه گفتم گل گفتی! واز خودم شرمنده شدم که چرا خواب ماندم واین خنکاواین قدم زدن واین ناله ها واین خلوت را از خودم رانده ام دیگر صدای جیرجیرک ها و خروش موج را نمی شنیدم. یعنی می شنیدم اما آن قدرهیجان زده ودرعین حال شرمنده بودم که نمی خواستم بشنوم. می خواستم قدم تندکنم وبروم سمت تانکرآب وشیرش را باز کنم و دستم را کاسه کنم زیر آب حتم خنکش و وضویی بگیرم وبروم من هم خلوتی برای خودم پیدا کنم و بگذارم اشک اگر اشک است بیاید وآرامم کند.
شیر آب را که باز کردم احساس کردم دونفر نشسته اند روی تانکر آب ظاهرشان نشان می داد که ازنیروهای خدمات هستند لهجی شیرین ملایری شان ازشک درم آورد. یکی به آن یکی گفت دکترجان هنی آب می خواهند گمانم دو تا بشکه دیر. یک ساعت داریم تا اذان. زودی باش
سرم را انداختم پایین وآرام سلام کردم همان طور که ظرف های بیست لیتری آب را دست به دست می کردند گفتند سلام. یکی شان گفت حاجی جان! اگرکار داری آن و آب خلوت است بلم هم هست بستیمش به یک بوته بزرگ نعنا... آنجا! گفتم ممنون ورفتم بلم. طناب را جستم وبا یک خیز بلند پریدم وسط بلم پارو را برداشتم و سعی کردم آرام بزنمش به آب و بروم جای خلوتی پیدا کنم رفتم ساحل روبه رو، کناریک بلم دیگر که روی ساحل آرام گرفته بود. همان جاکنار بلم ایستادم وپاروهاراهرم کردم وپریدم توی خشکی این و آب پراز تخته سنگ بود و غار. رفتم غاری انتخاب کردم. تودرتو و گوشه اش آرام گرفتم قبله را پیدا کردم و خواستم بلند شوم و شروع کنم که صدایی از تاریکی زمزمه کرد:مولایی یا مولای انت الدلیل و... دقت کردم دیدم عماممهٔ کوچکی درته غاربه سفیدی می زند. صدا هم آشنابود. باز هم نادر حالا
بی لبخند وبی کلمن وبا صدایی نالان و چشم هایی حتم گریان کم آوردم. باقدمهایی آرام وبی صدا نرم نرمک آمدم از غار بیرون و نشستم کنار ساحل وبلم ها همان جا بود کنار زمزمهٔ رود و ناله های آن غار که احساس کردم چشمم می سوزد و چیزی از درونم کنده می شود.
من داشتم گریه می کردم.
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84