شبهایی که در منزل پدری حاج مهدی میهمان بودیم،بنا بر شرایط شغلی،پدرش دیر تر به خانه آمد.
اما حاج مهدی رامی دیدم که همین طور با لباس بیرون نشسته بود.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور #شهید_عبدلمهدی_مغفوری
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
می گفتم چرا نمی خوابی؟
می گفت:می تر سم پدرم بیاید و در حالت دراز کش خواب باشم.
صبر می کرد وقتی پدر می آمد و چراغ را خاموش می کرد،ایشان هم می رفت می خوابید.صبح هم قبل از همه بیدار می شد وبه نماز می ایستاد.
در رعایت احوال بزرگان به خصوص پدر ومادر بسیار حساس بود.وقتی از ماموریت می آمد،در حالی که بسیار خسته بود به احترام پدر و مادر نمی خوابید.
خمیره وجود این بزرگوار از تلاش و کوشش بود.حتی در دوران تحصیلش از بر جسته ترین دانش آموزان محسوب می شد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور #شهید_عبدلمهدی_مغفوری
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
خاطره ای از خواهر شهید :
یادم است می خواستم در یکی از مراکز معتبر علمی و مذهبی ثبت نام کنم.
این بزگوار قبل از رفتنم گفت:ممکن است افرادی با داشتن دیدگاههای مختلف سیاسی بخواهند افکاری را به ذهن شما تحمیل کنند.
مواظب باش که بی تفکر جذب افکار و دید گاههای مختلف نشوی.هر چه شنیدی در باره آن فکر کن و توسلت را با ائمه قطع نکن.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور #شهید_عبدلمهدی_مغفوری
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
خاطره از یدالله شاه عابدینی :
در یک سفر یک روزه که سرمان به مجلس ختمی گرم شد و تا ساعت چهار بعد از ظهر طول کشید،حاجی یک باره به خود آمد و برافروخته گفت:نماز اول وقت را از دست دادیم و با ناراحتی به نماز مشغول شد.
قرار بود مسئولین بسیج کشور در سمیناری در تهران شرکت کنند.
معمولا در چنین مواقعی با وسیله های سواری می روند اما ایشان گفت:همه با اتوبوس می رویم.
تا سوار شدیم حاج مهدی گفت:برادران از همان جلو هر کس حدیثی بلد است بگوید.
بعد در خواست مداحی کرد.
چنان حال و هوایی داشت که فکر می کردی در مسجد نشسته.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور #شهید_عبدلمهدی_مغفوری
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
ساعت یک شب بودکه رسیدیم قم.
برادر ها گفتند اینجا بمانیم و فردا حرکت کنیم.حاج آقا قبول کرد.بخاری ماشین را روشن کردیم و پتو ها را برداشتیم تا استراحت کنیم.من در صندلی جلو بودم.یک لحظه متوجه تکان ماشین شدم.نگاه کردم دیدم حاج آقا غفوری در آن هوای سرد از اتوبوس بیرون رفت.با چشم تعقیبش کردم.رفت در دور ترین محل برای اقامه نماز شب.خوابم برد و قبل از اذان بود که با صدای ایشان از خواب بیدار شدم.از خودم شرم کردم.
در سمینار تهران بحث و گفتگو شد که امام فرموده اند باید به جبهه بروید.از سمینار که برگشتیم حاج آقا اصرار داشت:که ما باید تکلیف خو درا انجام دهیم.می گفت:وقتی امام می فرمایند:راه قدس از کربلا می گذرد،باید همین شود.
ایشان از زمانی که به بسیج آمدند هیچوقت ندیدم نماز بی جماعت برگزار شودهر جا که وقت نماز می رسید،می ایستاد و اذان می داد.
حقیر که مدتی را در محضر شهید عبدالمهدی مغفوری در قسمت تبلیغات و انتشارات سپاه پاسداران زرند وزیر نظر این شهید بزرگوار افتخار خدمتگذاری داشتم.
در نیمه دوم سال 63 بنا به درخواست مسئول وقت بنیاد شهید حاج آقا شجاعی به بنیاد شهید زرند منتقل و در قسمت فرهنگی آن بنیاد مشغول خدمت شدم.
در فروردین ماه سال 64 بعد از مراسم تشیع جنازه یکی از شهدای بزرگوار (شهید محمود محمدی) به بنیاد شهید آمدم و در همین حین شهید مغفوری نیز به همراه یکی از برادران سپاه به بنیاد آمدند و به من گفت: آقای ابراهیمی من هم می خواهم همراه شهید به بهشت زهرا(س) بیایم.
شما توی آمبولانس جا دارید من گفتم:البته و خیلی هم خوشحال می شوم که با شما باشم و بعد آمبولانس خواست حرکت کند من به اتفاق شهید مغفوری و یکی از بستگان شهید در قسمت عقب آمبولانس جنب تابوت شهید کنار هم نشستیم و آمبولانس به طرف بهشت زهرای زرند حرکت کرد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور #شهید_عبدلمهدی_مغفوری
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
در طول مسیر راه من متوجه شدم که شهید مغفوری در حالیکه محزون است سرش را به تابوت نزدیک می کند و دور می کند و با خود نیز زمزمه می کند
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور #شهید_عبدلمهدی_مغفوری
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان