🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش سیزدهم 🌹
و کلی اطلاعات که کریم گفته من هم باید از آن ها سر در بیاورم. علی آقا را می شناختم و همین باعث می شد سریع تر قدم بردارم و حتی از دور برایش دست تکان بدهم و بروم سریع بنشینم پای صحبتش که از ماموریت ما می گفت می گفت که:انصار الحسین باید امشب سر ساعت ده ونیم بزند به خط نقطهٔ رهای ما محل تلاقی کارون و اروند است و حد عملیاتی مان جزیرهٔ امالرصاص بلدچی هایمان قبلاً ده باری تا کتار موانع عراقی ها را شناسایی کرده اند و همه را آورده اند روی کاغذ ساعت ده ونیم درست زمانی است که آب در فاصله ٔ جذر و مده خودش آرام شده. اگر کمی زودتر یا دیر تر از آین ساعت بزنیم به آب مطمئن باشید هم باید با آب بجنگیم هم با عراقی ها. ریش زردش را خاراند و گفت: ما فقط یک ساعت وقت داریم تا با غواصی در سطح تا نقطهٔ رهایی و تا لب سیم خاردارها برویم. شما وظیفه تان این است که این مسیر را مستقیم فین بزنید، آن هم تو آبی که زیاد مهربان و کریم نیست ومثل زمهریر می ماند. لشکر های سمت راست شما چند ساعت زودتر میزنند به آب چون باید آن ها خودشان را وقت مد بیندازند. تو آب و مسیر طولانی تری را فین بزنند. پس احتمال دارد آن ها را دیده باشند. وظیفهٔ شما به خاطر همین سنگین تر است؛ چون باید بعد از آن ها بزنید به آب و آن سیصد متر خط عراق را جلوی خودتان بشکنید. اگر شما کارتان را درست انجام بدهید، هرسه گردان پیاده توی قایق هایشان منتظرند که تا خط شکست، بیایند برای پاک سازی.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
علی آقا شهید علی چیت سازیان فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر 32 انصار همدان معروف به "عقرب زرد"
نامی که عراقی ها برایش گذاشته بودن
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش سیزدهم 🌹
علی آقا چشم دوخت توچشم ما ها که اگر سؤالی داریم بپرسیم وکسی از موانع دشمن پرسید و از وضع پشتیبانی آتش خودی. علی آقا گفت:این موانعی که آن روبه رو. یعنی تو ساحل فاو می بینید، عینش هم تو ساحل جزیرهٔ امالرصاص هست. لب آب پراست از سیم خاردار وخورشیدی. بچه ها تو گشت ها یشان نتوانستند مینی پیدا کنند. ساحل هم که پر از کانال های بتونی و سنگرهای انفرادی و اجتماعی است و سه تا توپ ضد هوایی که خیلی راحت می توانند ساحل و هرکس که می آید تو ساحل بزنند. مهم فقط شکستن همین خط اول است. بعدش می روید می رسید به نخلستان های پشت خط که یک جاده خاکی دارد چندتا سنگر پراکنده و دو دپوی دیده بانی؟
وآتش خودی؟
خط که شکست، دیدبان های توپخانه و ادوات خودشان را می رسانند به شما و گرا پشت گرا . دیگرچی؟ سؤالی نبود و سکوت وا داشت علی آقا دست به جبیش ببرد و شانه اش را در بیاورد و با آن ریش زردش را شانه بزند و تبسم کند به
سکوت ما وبیش تر به من.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش سیز دهم 🌹
تا اینک کنار تانکر آب وقت وضو، گرفتمش به حرف ، که ما شاگرد کهنه کارتیم علی آقا! حس اطلاعاتی شاگردت می گوید همه چیز را نگفتی، یا نخواستی بگویی.
آه کشید وگفت:فقط نگران این آبم. اصلاً نمی شود به وفایش امید وار بود. مثل همین دنیای خودمان می ماند. ومن رفتم تولاک خودم و به آب اروند خیره شدم وبه موجا، موج وحشی اش وبه وفایش فکر کردم وشنایی که باید در آب سردش می کردیم و بچه هایی که حتم باخودش میبرد. علی آقا گفت:معطل چی هستی، پسر؟ کمپرسی ها منتظرند. بلند شدم رفتم پیشانی اش را بوسیدم وگفتم:دعایمان کن،اوستا!بدجوری محتاج شیم.
گفت:علی یارتان! و دید که دویدم رفتم پیش بچه ها و دید که رفتم توی کمپرسی و برایش دست تکان دادم و نشستم. خسته نبودم. اما چشمم که به ساک غواصم خورد، وسوسه ام کرد که بالشش کنم و دراز بکشم کف کمپرس و زل بزنم به آسمانی که خدایش را می شد دید وگوش بدهم به صدای موج اروندی که معلوم نبود وفا دار باشد یا نباشد. این را علی آقا کفت.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش چهاردهم 🌹
یک سری از عکاس ها و فیلم بردارهای لشکر آمده بودند پشت یکی از ساختمانهای نیمه ویران خرمشهر و داشتند از پشت چشم های شیشه ای خودشان از غواص های خط شکن اروند عکس و فیلم یادگاری بر می داشتند. هیچ کس توجهی به آن ها نداشت وحتی بعضی ها از آن ها رو می گرفتند واخم های ترشی نشان می دادند. علی منطقی وامیر طلایی وچند نفر دیگر همین طور که لباس ها و تجهیزات بچه ها را کنترل می کردند، گاهی مزه ای می پراندند. و انگشت پیروزی نشان دوربین ها می دادند. و بچه ها را راهی می کردند بروند تا آخرین نمازشان را به جماعت و در پشت نیزارهای اروند در فاصلهٔ دویست متری نقطهٔ رهایی بخوانند.
حکایت آن شب را باید از آسمان پرسید، یا از ستارگان، یا از اروند و نیستانش، یا از پیشانی هایی که ساعت ها روی خاک ماندند و چشم هایی که اشک ها ریختند دل هایی که پیش قراول لشکر خودشان و لشکرهای دیگر بودند. کریم یک دم آرام نبود همه جابود وهیچ جانبود. می دوید. فقط می دوید. یا نگران لباس بچه ها بود، یا تجهیز اتشان، یا ساعت حرکت، یا خش خش بی سیم، یا آسمان، یا اروند، یا پیشانی نیرویی که هنوز نبوسیده بودش، یا استتار بچه ها. آمد پیش من وگفت:محسن جان! به بچه ها بگو سریع بروند سر و صورت خودشان را با گل استتار کنند، ما فقط نیم ساعت وقت داریم. آن لحظه یکی از زیباترین لحظه های عمر من است. چون وقتی رفتم سراغ بچه ها دیدم همه شان در کمتراز آنچه انتظارش می رفت، نه تنها خودشان بلکه حتی قطب نماهای فسفری وشب نما ی خودشان را هم استتار کرده بودند. هیچ نیازی به تذکرهای عملیاتی نبود. و همین طور خداحافظی. هرکس دوستی را گوشه ای گیر انداخته بود وسربه شانه اش گذاشته بود و با یک گریه وخنده وخیلی خودمانی می گفت:
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش چهاردهم 🌹
شفاعتم یادت نرود، بی معرفتی نکنی یک وقت ! صدای بچه ها و زمزمه های غریبشان سکوت اروند را بدجوری شکسته بود و من بارها ترس برم داشت که نکند صدا تا انور آب و تا آن سنگرها رفته باشد. برگشتم به کریم نگاه کردم. تا از نگاهم بفهمد چه حسی دارم و دیدم دارد بی سیمش را می کند توی پلاستیکی تا آب نرود داخلش و دیدم که او هم دنبال من می گردد: محسن جان!... طناب ها.
تصمیم گرفته بودیم برای اینکه موج های دیوانهٔ اروند را مهار کنیم، بچه ها را با دو رشته طناب سیاه وصل کنیم، تا هم گم نشوند.،هم هدایتشان راحت تر باشد. این تجربه را از عملیات های آبی قبلی داشتیم و جواب هم داده بود. به کریم اطمینان دادم که هر هفتاد و دو نفرمان با فاصلهٔ دو متری گره های طناب، در دو ستون سی وپنج نفری آمادهٔ آماده ایم خیالت تخت برو به بقیهٔ کارها برس! کریم رفت بی سیم گوش داد و برگشت گفت پیغام آوردند که علی آقا و حاج ستار تو آبراه کناری منتظرند انگار باهات کار را دارند. گفتم:بروم؟ گفت با این وقت کم نرفتی هم نرفتی. دلم شور افتاد آرزو کردم کاش کریم بهم نمی گفت چی شده. از یک طرف هم نگران شدم که چه کار می توانند داشته باشند؛ان هم حالا درست در ثانیه ٔ آخر رفتن ، با آن همه تاکید ی که علی آقا داشت روی به موقع رفتن. بعد به راه فکر کردم ودیدم آن قدری نیست که بتوان سریع رفت و برگشت. گفتم:بی خیال!
اما مگر چهرهٔ علی آقا از جلوی نظرم محو می شد! یک لحظه هم نتوانستم از فکرم بیرونش کنم. دلشوره به شکم انداختم بود که نکند اتفاقی، اتفاق بدی افتاده باشد. زیر نور منورها به ساعتم نگاه کردم، ده ونیم بود؛ همان لحظه ای نباید یک ثانیه اش پس و پیش می شد. و ما هنوز دویست متری از جایی که بودیم تا نقطهٔ رهایی فاصله داشتیم. دستور حرکت دادم و نگاهم چرخید طرف ساختمانها و اسکله ای که علی آقا باید آنجا می بود و خودم گفتم تورا به علی قسم بیا، علی! دستی به شانه ام خورد و صدایی گفت:کجایی بابا؟ کشتی هایت مگرغرق شده مشتی؟ علی بود ولی نه آنی که من چشمم دنبالش می گشت، منطقی. آرام وبا نیشخند گفت:چیزی جا گذاشته ای؟ یا خودش میآید یا نامه اش. گفتم: پی علی آقا بودم. حیف که وقت نیست. گفت توجان بخواه حاجی جان تا چاکرت علی دل و قلوه اش را برایت سفره کند. هان آهان. اینم علی آقا جانت. آنجاست، ته صف، پیش بچه ها.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش چهاردهم 🌹
کو؟
آنجا ببین!
فکر کردم باز هم سربه سرم می گذارد وداشت کفرم در میآمد که دیدم یک نفر ته ستون به شکل وشمایل علی آقا دارد می آید طرفم ویک نفر دیگر هم کنارش است که خیلی به حاج ستار ابراهیمی می زند، همان که باید بعد از شکستن خط می آمد به کمک ما. علی گفت حالا باورت شد. باید همه چیز را بسپاری دست علی جانت؟! خندیدم:کم مانده بود کله ات را بکنم، علی. برو که خدا بهت رحم کرد.رفتم پیشواز علی آقا و حاج ستار و گفتم:شماکجا، اینجاکجا؟ خندیدند. میخواستند نگران نشان ندهند. بیشترعلی آقا. گفتم:طوری شده؟ علی آقا اه کشید نگاهی به آسمان کرد وخواست حرف بزند که آسمان شب مثل روز روشن شد اولین بار بود که هواپیماهای عراقی داشتند منور خوشه ای می ریختند روی سرمان چتری از نورهای زرد وسفید مانده بود روی سرمان، هنوز خیره بود به مانورها و ریش زرد بلندش را با انگشت هایش شانه می زد، تسبیح دانه درشتش را چرخاند گفت:نچ. بی تاب گفتم:چی شده علی آقا، چرا دل نگرانی؟ گفت:ببین! منورهارا نشان داد. گفت:خودت نمی توانی حدس بزنی؟ می توانستم، اما نمی خواستم فکرش را بکنم. علی اقاگفت:بچه ها شنود کرده اند. گفتم؛ با اینکه دلم نمی خواست:فهمیده اند؟ گفت:کارهم ازکارگذشته. لشکر نجف و المهدی زده اند به آب. لبش را دندان گرفت و گفت:با این منورها دارند سفره را می چینند برای مهمان هایشان. گفتم:یعنی ماهم... گفت:نمی شود تنهایشان گذاشت. باید طبق برنامه پیش برویم؛ وگرنه قتل عامی می شود که... که حرفش را خورد وگفت:شما راه خودتان
را بروید. خدا را هم... صدایش درصدای توپ ها خمپاره ها گم شد. بعد سعی کرد بلندترحرف بزند گفت:یک کشتی سوخته نزدیک ساحل عراقی به گل نشسته. سعی کنید از ان به جایی شاخص استفاده کنید و خودتان را برسانید به ساحل دست روی شانه ام گذاشت:اگر شما نزنید به خط، غواص های لشکر نجف والمهدی قتل عام می شوند. صدای ضدهوایی عذابم می داد که منعکس می شد روی آب و گوش را می آزارد. کریم همان جابود و حدس می زد که چی شده وچی شنیده ام. برای یک لحظه حس کردم هرسه شان دارند وجعلنا می خوانند، آرام و در خود و یا خدای خود. من هم خواندم. دیگر معطل نکردم. بلند شدم و پیشانی علی آقا و حاج ستار را بوسیدم وبچه ها را راهی کردم تو آن دو کانالی که ختم می شد به آب اروند. نیزار از کنارمان می گذشت شلاق سرد باد می
خورد توصورت گلی مان وتمام سعی اش کرا می کرد تا بلرزاند مان ونمی توانست. تا جوراب غواصی ام رفت تو باتلاق لب آب، درازکشیدم روی گل و فین ها را محکم بستم به پاهایم. سرطناب را هم که سی وپنج غواص در امتداش بودند، بستم به دست چپم. بچه ها هم همین کار را کردند. کریم با دست اشاره کرد که ستون سی و پنج نفری او هم آماده است. رفتم تا گردن تو اب اروند و برگشتم به ته ستون نگاه کردم که علی آقا و حاج ستار داشتند بچه ها را یکی یکی می سپردند به دست آب.
به خدا گفتم: نمی دانم بچه هایم را به غیر از تو بسپارم دست کی... نا امیدمان نکن.. توکل به خودت!
و فین زدم.
ادامه دارد .........
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
شهید ستار ابراهیمی فرمانده گردان 155 حضرت علی اصغر لشکر انصار الحسین همدان
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش پانزدهم 🌹
پنجاه متر می شدکه زده بودیم به آب. نور مانورهای خورشه ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می مردند. از زمین وآسمان گلولهٔ سرخ می بارید روی محورهای چپ و راست آن روبه رو درست روبه روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود و مرا و امی داشت که حس کنم منتظر ند برویم نزدیک تر، آن وقت... بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منور های جدید نگاه کردم که چیزی از نور شدید روی اروند و غواص هایی که معلوم بود کنار موانع عراقی ها کُپ کرده اند. احساس عجیبی داشتم. تصور می کردم همهٔ آنها الان چشمشان به ماست که چطور می رویم و ته دلشان آرزو می کنند که مالااقل برسیم،
اگر آن ها نرسیده اند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت وکُند شد وکُند تر
فکر کردم این کُندی نمی تواند به خاطر خستگی باشد آن هم با آن نیرویی که ازبچه ها سراغ داشتم. تصمیم. گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم. حلقهٔ طناب را از دستم دراوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. هم روبه جلوفین می زدند وهیچ کس حتی نپرسید که کجا؟ انگار منتظر این کار من از قبل بوده اند. رفتم رسیدم به ته ستون نفر آخر مرا صدازد آرام و کمی با درد. می گفت:پام گرفته، حاجی جان، نمی توانم فین بزنم. فکر کردم می خواهد بهانه بیاورد که نیاید، منتها گفت:ولی می آیم. دیدم نجفی است قدرت الله:طلبهٔ جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن ودم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب. گفت:ولی من گفتم سریع! گفت :من این ها را نگفتم:که بخواهم بر گردم. فقط دلیل دردم را گفتم. گفتم؛ بی حرف. فرصت نداشتیم و این را هردو مان می دانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد وخواست چیزی بگوید که گفتم:فقط بگو چشم!
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش پازدهم 🌹
صدای موج و انفجار وشلیک نمی گذاشت صدای نفس کشید نش و از آه ش را بشنوم فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا می دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده ام، چرا من پایم نگرفت، چرامد برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبودم! سریع برگشتم سر ستون وحلقهٔ طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودم. آتش درامان بودیم، که آب دورتادورش چرخید وشد گرداب وآمد و سط ما و ما را کشید و سط دایرهٔ گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، بااینکه احتمالش می رفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفس گیر. موج می آمد میکوبید مان به هم و تمام توش و توانمان را می گرفت.هیچ پایی نا نداشت روبه جلو فین بزند. آب می آمد یکی را پرت می کرد طر فی، بقیه هم کشیده می شدند به طرفش، به خاطر همان طناب که به دست هایمان بسته بودیم می چرخیدیم. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگر های جزیرهٔ امالرصاص و بچه ها دیگر سکوت درشب را فراموش کرده بودند فریاد می زدند، پر همهمه و فکر نمی کردند ممکن است روبه رو چشمی یا چشم هایی پنهان منتطر همین فریادها باشد.
از آن لحظه ای که و حشت داشتم اتفاق افتاد. بچه ها در تیررس بودند و تبراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینک بدانم کجاست یا ببینمش و فریاد زدم :کریم!
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش پازدهم 🌹
حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد. فکر کردم نشنیده. بعد گفتم نه. گفتم اگر هم شنیده باشد، فاصله و این صداها مگر می گزارد صدا به صدا برسد. پا زدم ودنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمی گذاشت به هم برسیم. موج می کوبیدمان به موجی دیگر و گاهی موج آب بودیم وگاهی پایین آب. ومن می شنیدم کریم دارد زهرا را صدا می زند و مولایش را:آن هم مقطع و با فریادی فروخورده. آب می آمد راه دهانش را می بست و دهان مراهم. می کوبیدمان به موج و بچه های دیگر هیچ کاری نمی شد کرد. جز دعا وتوکل وفریادهای دل واشک اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود ونیست، به ناگاه موج ها به سمت ساحل عراق خوابیدند. بی هیچ اختیاری از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون وکشیده شدیم تومسیر راکد وارام اگر ارامش داشتیم، تا پا یمان روی خاک بود ،یا کسی آن روبه رو مواظبمان نبود، وحتم فریادها می کشیدیم، از این چیزی که دیده بودیم وحتم گریه ها می کردیم از این لطف و مرحمت؛ اما نیرویمان را جمع کردیم ورفتیم به مسیری که خلویمان بود ومنتظرمان.
به عقب که نگاه می کردم، جزیرهٔ ام الرصاص پشت سرمان بود همین طور آن کشتی سوخته ای که قرار بود شاخصمان باشد. حالا دقیق داشتیم روبه روی راه کارهای خودمان فین می زدیم، در دو ستون موازی ونه چندان منظم.
باید باز به بچه ها سر می زدم ببینم کسی طوری اش شده یا نه. ببینم آب کسی را برده تا اینکه... که دیدم همه هستند، حالا نه با قدرت قبل ونه با سرعت قبل و فقط با همان لب هایی که آرام ذکر می گفتند و خدا را به کمک می خواستند.
هواپیما ها که آمدند تو اسمان، موجی امد طرفم سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب وببینم این بمب ها کجا افتاده و چه ها کرده. و همان لحظه از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد، اسکلهٔ نیروهای پیاده. ومنو ها، با آن درخشندگی بی رحمشان، حقیقت تلخی را نشان دادند. آتشی که به جان قایق ها افتاده بود، در مدخل کارون و... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق ها را پر از نیرو ببینم. حتی دلم می خواست حس بویایی ام ازرکار می افتاد و بوی خون و باروت را نمی شنیدم. یا یک بوی تند دیگر را، که از بودنش در تعجب ماندم وسر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی توانم آن بو را شنیده باشم و گفتم پس... گفتم:این بوی نعنا از گجا ست؟
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش پانزدهم 🌹
و موج آب وصدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن وخلوت غار، به اعتراضم کشاند که این بو از همان نعنای است که آن شب، کنار آن غار پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدی نور. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و ان بو بیشتر شد و این ها فقط در یک لحظه، حتی کمتر از یک چشم به هم زدن، به تصورم آمد. و من دنبال کریم می گشتم. حتی صدایش می زدم، بلند و بی پنهان کردن خیلی چیز ها و اوهم جواب می داد.
می خواستم بگویم که کریم بر گردیم. بچه ها قتل عام می شوند. و من به خودم گفتم:نه.
گفتم:دهانت را ببند! گفتم :حتی به زبان نباید بیاوری. گفتم :حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.
گفتم:جلو.
گفتم:سریع.
گفتم:بی حرف!
گفتم:فقط بگو چشم!
انگار به نجمی گفته، باشم. و من
خودم، برای خودم. دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم، نه زیاد آهسته و حتی بلند. چشم.
و فین زدم جلو. فاصله مان بیست متر هم نمی شد. طناب را آوردم بالا و بی بی زهرا را صدا کردم و محکم تر فین زدم تا بقیه هم بفهمند این دیگر لحظه های آخر شنای ماست. و درست در همین لحظه بود که دوشگا شروع کرد به شلیک. و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. و همهمه و فریاد بچه ها با خروش موج و صدایی شلیک ها در هم شده بود و مرا نگران بچه ها و عملیات و ان قایق های پر از نیرو و بوی نعنا می کرد. نمی توانستم به کسی کمک کنم. خودم هم کمک می خواستم. هرکس تمام سعی اش را می کرد که برود برسد به ساحل پر از موانع. آن روبه رو ستون ما به شکل بازو دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت. و اولین آرپیجی ما، از سمت چپ با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا وحالا لبخند را حس می کردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله می کرد که محسن! حاجی! تیر.... تیر خوردم. طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده. فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم:نگران نباش! بگویم:چیزی نیست! بگویم:صلوات بفرست فقط.
فقط شنیدم گفت:الله... ودیگر هیچ. تیر ازکنار صورتمان رد می شد. داغی اش را حتی حس می کردم. امیر را به حال حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و امدم رسیدم به گل. همان طور خوابیده، دست کردم و فین ها را از پاهایم آزاد کردم و دست های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حق گویان که افتاده بودند کنار همان خورشیدی، بی جان. آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدایم کرد. به اسم حتی چیزی که انتظارش را نداشتم نتوانستم بفهمم چه می گوید. آتش نمی گذاشت. دست پُرسش تکان دادم و دستی به صورت گلی اش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می گوید و او چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند ودستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی. به امیر و بیشتر به خودم گفتم:صلوات بفرست فقط.
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامه بخش پانزدهم 🌹
فقط شنیدم گفت: الله... ودیگر هیچ تیراز کنار صورتمان رد می شد.
داغی اش را حتی حس می کردم امیر را به حال حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم وامدم رسیدم به گل. همان طور خولبیده؛ دست دراز کردم وفین ها را از پاهایم آزاد کردم ودست های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی و چشمم افتاد به محمد مختاران ورضا حق گویان که افتاده بود کنار همان خورشیدی؛ بی جان. آن بوی نعنا باز اند ومن از امیر جداشدم و امیر صدایم کرد؛ به اسم حتی چیزی که انتظارش را نداشتم. بفهمم چه می گوید آتش نمی گذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سرو صورت گلی اش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می گوید واو نگاهش چرخید طرف جنازهٔ رضا و همان جا ماند و دستش شل شد وبا سر افتاد روی خورشیدی. به امیروبیشتربه خودم گفتم :صلوات بفرست فقط.
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ. بخش پازدهم 🌹
به بچه ها خیره شدم که سعی می کردند از تیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازه هایی که روی دست آن موج های وحشی می رفتند سمت خلیج فارس و تیر می خوردند و باز هم و بازهم. نارنجکی آماده کردم و همان طور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار و دیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر سنگر نماد. قدرت گرفتم و فریاد زدم:سریع بلند شوید بیایید تو کانال! کجاو چطورش را نمی دانستم. فقط می دانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی. آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریاد های دیوانه وار سرباز های عراقی وزوزهٔ تیر های رسامی که از لای سیم خاردار ها رد می شدند و صدای عجیبی می دادند. سریع سیم خاردار ها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدا مشان هنوز باز نشده اند واین فاجعه بود وچاره ای هم جز غلتیدن روی آن ها نبود. نایستادم حتی به کسی دستور ندادم که پیش قدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردار ها و خورشیدی ها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می کردم لباس غواصی ام زیاد پاره نشود و ان ارپی جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیرس من. که امد کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفته وسوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق. آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنارم زانوی چپم توی گل فقط توانستم صورتم را بر گردانم و صدای انفجار را بشنوم و ان گُرگرفتگی باز بیاید، حالا از مچ پا تا کتف را ترکش شکافته بود. آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و اتش دور سرم می چرخیدند و من به خودم می گفتم چیزی نیست و صلوات می فرستادم و بو می کشیدم تا باز بوی. نعنا بیاید که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز تمام می شود و خیلی آنی و حتی بلند کفتم:نه.
گفتم نمی گذارم.
تیر می آمد می خورد به گل های دور وبرم و می پاشید شان به صورتم و من به بچه ها به آن ها که لای سیم خاردار تیر می خوردند، می گفتم :بیایید بیرون! بیاید این ور! تیر بار عراقی هنوز آتش می ریخت و من بی اختیار و معلوم نبود به کی فریاد زدم :خاموشش کن! شاید عراق باشد و نشود باور کرد. اما تیر بار درست همان الحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه زیر نور منور چندتا از بچه ها را دیدم و خندیدم، با آن همه زخم و درد و تیر و بوی نعنای که داشت دیونه ام می کرد گفتم به خودم این هم از خط اول. وحس کردم حالا درد کشیدن راحت تر است.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش شانزدهم 🌹
گفتم:چی کار می کنی؟ و دیدم کیست. چشم باز کردم و دیدم صورت بی نورش به علی منطقی میزند. برای همین بود که سعی کردم هشدار بدهم بگویم:علی! گفت :جان بخواه! انتظار داشتم بگوید:کیست که بدهد! اما دست انداخت زیر بغلم که بلندم کند. گفتم :ای... ای... چی کار می کنی پسر؟ گغت:خیلی پنچری؟ گفتم:کم نه. فقط دستم... همین دست راستم سالم مانده. گغت:یعنی بلندهم نمی توانی بشوی؟
گفتم :اگر مواظبم باشی...
علی بند کلاشش را انداخت دور گردنش و دست های سردش را برد زیر کتفم و محکم کشید بالا. گغت:حاجی توهم که خیلی ورزشکاری! زورم بهت نمی رسد. چی کارت کنم؟ و بیشتر زور آورد و گفت:غلط نکنم یک تانکر آب اروند را زده ای تورگ.
می خواست نبازم، حتی به قیمت گفتن حرفی که ممکن بود پنج دقیقه پیش خونم را به جوش بیا ورد. گغتم: هوف ف ف... گفتم :کم بلبلی کن، بگوببینم از بچه ها چه خبر! گفت:همه سلام دارند خدمتتان. قرار است نامه هم برایتان بنویسند... تلفن... که می بینید... نمی شود. ولی خب...
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
اخمم را بلابد در نور منور دید که گفت: خب بابا بچه که زدن ندارد. همه شان افتاده اند تو کانال ها و دارند برای عراقی ها پبسی باز می کنند. شانه ام هنوز از گل جدا نشده بود و هنوز فکر می کردم بدنم با سیم خاردار یکی شده وبه این سادگی جدا نمی شود. که نمی شد هم. درد نمی گذاشت.
گفتم: آخ! گفتم :نس است دیگر! گفتم :اصلاً نمی توانم باشد بعد.
علی گفت:کدام بعد؟ و رو چرخاند، انگار که گفته باشد مگر نمی بینی چه خبر است؟ گفتم :صبح به بچه ها بگو بیایند با برانکادر ببرندم.... گفت:اگر خیلی اذیت شدی، می خواهی بگویم یک آمبولانس سفارشی از روی اروند بیاید ببردت؟یک وقت خجالت نکشی آ؟ گفتم :مزه نریز! بلند شو برو با کلت منور به آن ور آب خبر بده که جط شکسته شده... بلند شو دیگر! گفت :پاک قایق ها یادم رفته بود.
محکم زد تو پیشانی وبلند شد و رو به خرمشهر دو منور سبز و سرخ شلیک کرد تو آسمان و من زیر همان نور سبز و سرخ نماز صبحم را زیر لب خواندم و خواندیم. با صدای موتور قایق ها یکی شد که از دلتای کارون آمده بودن تو اروند. گل صورتم نمی گذاشت خوب ببینم. با پشت دستم گل صورتم را گرفتم و خیره شدم به اروند و آتش ضدهوایی ها که به جای هواپیما ها می رفتند طرف قایق ها و.... چی بگویم؟!
علی باز آمد بالای سرم و چیزی گفت ومن نشنیدم چی گفت. گفتم نمی فهمم و او لبش را آورد نزدیک تر و گفت: کنج امالرصاص سقوط نکرده. عراقی ها دارند با توپ بیست و سه آب را می زنند. گفتم :اینجا چی؟ بچه ها را می گویم.
گفت زنده ها؟ گفت:سی وچهار نفری اگر بشویم... می گویی چه کار کنیم؟ کفتم:کریم؟ سر تکان داد. گفتم :طوراش شده؟ گفت:ندیدمش.... نمی دانم.
سرمای آب داشت دندان هایم را می لرزاند. حرفم را سعی کردم بی لزه و صدای دندان ها بزنم. خط را به چپ و راست گسترش بدهید،بروید الحاق کنید به یگان های بغلی. معطل نشو! جلد باش! بلند شد برود، برگشت. گفت :مطمئنی چیزی نمی خواهی؟
نمی دانستم چی باید بخواهم. فقط سرما را می فهمیدم. شاید برای همین بود که گقتم پتو
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
بی آنکه یادم بیاید چیزی گفته باشم. پتواورد وانداخت روی پاهایم تا سینه وسایه وار از کنارم گذشت ورفت.
آب داشت بالا می آمد واین را وقتی متوجه شدم که دیدم پتوم تو آب نشسته. آب آن قدر بالا آمد که احساس کردم یک تکه چوبم روی موجی بازیگوش. به خودم گفتم:اگر این طور پیش برود،از ساحل کنده می شوم وآب بر می دارد می بردم. راهی هم نبود جز خورشیدی ها وحلقه کردن دست هایم دور آن ها و انتظار. همین کار را هم کردم. شانس آوردم که خورشیدی ها مثل میخ فرو رفته بودن توی لجن های ساحل و کنده نمی شدند؛وگرنه معلوم نبود آن یک ساعتی را که باید منتظر پایین آمدن آب می شدم، چی کار باید می کردم آب که برمی گشت طرف خلیج فارس تا باز من بتوانم روی ساحل بمانم و منتظرنیروی کمکی وامدادگری، بیاید. به خورخورشیدی نگاه کردم ویادم آمد امیرطلایی را، آنجا نبود. دست هایش را گذاشته بودم همین خورشیدی و حالا امیر آنجا نبود، آب او را با خودش برده بود. باورم نشد. هرچی سر چرخاندم ندیدمش. صداهم زدم، بلند و شاید با بغض که امید!... کجایی؟ دیدم نیست و شرم کردم. اگر گذاشته بودمش تو ساحل، اگر توانسته بودم... خدایا!
وتا زدن سپیده به آب وحشی خیره شدم که حالا داشت میرفت پایین وقایق ها... ان قایق ها.... از آن ده قایقی که قرار بودبیایند، فقط یکی توانست از جلوی آتش ضدهوایی بیاید برسد به ساحل، به ساحل نزدیک من، کمی آن ورتر صدای موتورش خوشحالم کرد و قوتم داد که سر بلند کنم وببینمش و ببینم سه نفر ترفرز، تو ساحل و هر سه با لباس خاکی و چفیه و پیشانی بند. سکاندارشان پیاده نشد. نمی توانست. با صورت افتاده بودر وی موتور قایق سوراخ شده.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
فکر کردم: شاید این قایق بتواند مرا برگرداند سؤال از خودم به خودم بود و باز خودم بودم که غر زدم: لااقل خجالت بکش! غرزدم پس بچه ها؟ غرزدم :کریم هم نیست! غرزدم لااقل تویکی بمان... زنده بمان. و به خدا گفتم فقط تا وقتی بچه هایم نیروهایم بی کمک نمانند.
یکی از آن سه نفر به نظرم آشنا آمد حاج ستار ابراهیمی بود. مرادید. تا آمد چیزی بگوید، بی سیمچی اش صدازد:حاجی جان!... اینجا ست جنازهٔ برادرتان صمد... اگر اجازه بدهید با همین قایق... حاج ستار بند کلاشش را تو دستش گره زد وگفت: نه. بی سیمچی گفت:آخرصمد... حاج ستار گفت:هروقت همه را بردید، صمد را هم ببرید، وسلام. دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم. و به بقیه گفت:زودتر بجنبید! باید سریع خودمان را برسانیم به بچه ها. حمید، تو با فرهاد همین جا بمانید و درخواست آتش کن! مفهوم شد؟ دیده بان آنتن شلاقی را بست روی بی سیمش و چیزی مثل کاغذ کالک را گذاشت زمین و با سرعت اولین مختصات را به قبصه های خودی داد و آتش هم خیلی زود آمد. یعنی از خوشحالی آن ها می شد فهمید؛ و گرنه صدایشان را من نمی شنیدم.برای یک لحظه نگران شدم و چشمم دنبال یک آشنا گشت و پیدایش نکردم ودیدم دارد می آید، نه مثل همیشه، این بار مضطرب و در هم. امد ایستاد بالای سرم و من خطی از خون را از پشت گوش تا گردنش دیدم. گفتم :کجا بودی علی؟ گفت :مهماتمان... گفتم:از عراقی ها می گرفتید. مگر نگرفته آید؟ گفت:تمام نیمه نیمه سنگین هایشان را فرو کرده آندتو بتون که کسی نتواند جابه جایشان کند. گفتم :یعنی هیچ کس نیست که برود؟ گفت:چپمان یک عده هستند فاصله شان زیاد است البته. شاید ایرانی باشند. چی کار کنیم با آن ها؟ گفتم اگر بچه های لشکر المهدی باشند. رمز الحاق ما این بوده که ما بگوییم یا مهدی وان ها بگویند یا حسین برو معطل نکن! برو تا دیر نشده!
علی رفت و خیلی زود برگشت. گفت:آن ها می گویند الله اکبر... خودی اند؟ یخ کردم گفتم درگیر شوید! امانشان هم ندهید لعنتی ها را! و از خودم بدم آمد که آنجا خوابیده ام و از راه دور از بچه ها می خواهم که با دست خالی بروند پدر عراقی ها را در بیارند.
آب باز رفت پایین تر و حالا خورشیدی ها تمام قد آمده بودند از آب بیرون و بهتر می شد داخلشان را نگاه کرد و دنبال گمشده ای اگر هست، گشت. و گمشده پیدا شد. داد زدم :کریم! هراس عجیبی بهم دست داد از اسمی که به زبان آوردم. به خودم. گفتم:خودش است. گفتم :یعنی باور کنم؟ کنار چندجنازهٔ دیگر بود. با آن قد بلند و در حالا خمیده اش. باز داد زدم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
کریم تکان خورد. دست هایش را آورد جلوی دهانش. دیدم بی سیم دستی اش هنوز دستش است و می خواهد چیزی به آن بگوید و نمی تواند. داد زدم:من اینجام کریم، اگر می توانی پاشو بیا پیش من! فاصله مان دوازده متر می شد و او خودش را غلتاند روی زمین و آمد طرف من و دست سرد و گلی اش را گزاشت تو دست سرد تر و بی رمق تر من. گفتم :حرف بزن! دیدم نمی تواند تیر خورده بود گلویش و با این حال بی سیم مدام صدایش می زد:کریم کریم... سید. به گوشم؟... موقعیت.... ما فقط موقعیت را می خواهیم، کریم بی سیم را به سختی آورد نزدیک دهانش و نتوانست. خون و اب رفت تو حنجره اش و به سرفه انداختش.. سید هنوز فریاد می زد. می شناختمش فرمانده طرح وعملیات لشکر بود و باید می دانست ما کجاییم و چی به سرمان آمده. به سختی و برای بار اول بلند شدم. کتف و شانه ام را از گل کندم و سر کریم را گذاشتم روی پاهایم شکسته و بی حسم و به بی سیم گفتم :سیدسید... کریم! گفتم :موقعیت کربلا. ما ایجا... کریم دست انداخت دور گردنم و مرا کشید طرف خودش تا چیزی بگوید. گوشم را چسباندم به دهنش و او گفت:س س سرم را بگذار زززمین!
گلویش خرخرکرد و نتوانست بیشتر از این حرف بزند. حس کردم لحظهٔ اخراست. چاره ای نداشتم. نمی خواستم بگویم. جرئتم را به خرج دادم و با بغضولی گفتم:بگو اشهد ان لا اله الاالله و شهید اان... نمی توانست. خون از گلویش می جوشید و نمی توانست. گریه ام گرفت. گفتم :نروی از پیشم،
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹 ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
من اینجا تنها... گفتم:بگو، هرطور که شد، حتی اگر نصفه نیمه، بگو دِ بگو دیگر قربان گلوی بریده ات! واوگفت. حالا نه آن طور واضح که من بشنوم ومن علی را دیدم وقوتی گرفتم وفریاد زدم :ایجا! محسن احمدی کنارش بود. علی آمد نزدیک وگفت :دارند قیچی مان می کنند. از جلو، عقب چپ، راست. تکلیف چیه؟ باید چی کار... گفتم این کیه؟ ودقیق شد وگفت :آه! این که کریم آقای خودمان است... کجا بود؟ گفتم همین الان دوجفت فین از همین دور وبر پیدا می کنی و سریع می زنی به آب می روی خرم شهر کریم را هم می بری. گفت :ولی من برای خودم یک عالم کار.... گفتم:حرف نباشد، سریع! گفت:پس شما؟ گفتم :من منتظر نیروی کمکی می مانم، معطل نکن دیگر، برو!
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
را گذاشت کنار من ورفت دوجین فین از پایی دوجنازه کند وآمد.قتی فین ها را پای هردوی شان دیدم،نفس راحتی کشیدم وگفتم :زودتر! علی گفت:دیدی قیمه قیمه ام نکردی به نفعت شد، کریم آقا! اگر من نبودم حالا کی خرت می شد، برت می داشت می بردت آن ور؟ و به من گفت:نامه یادت نرود، حاجی. تلفن هم زدی، زدی. و هر ود زدند به آب. هوا دیگر داشت روشن می شد و ازشلیک تیر روی آب معلم بود که عراقی ها خیلی به ما نزدیک شده اند. کریم و علی را از لابهلای سیم خاردار می دیدم که روی دست نامهربان اروند می رفتند به هر طرف و با این حال می رفتند، تا جایی که دیگر ندیدمشان.
به احمد گفتم :خبر از بچه ها هم با تو. برو ببینم چه می کنی! از نگاهش معلوم بود که خیلی خوشحال است که جای علی نبوده و نرفته. این را وقتی فهمیدم که زیپ پیراهن غواصی اش را تا سینه باز کرد و پلاکش را از پشت سرش چرخاند و اورد جلوی سینه اش. کلاشش را برداشت و نیم خیز شد و گفت:الان برمی گردم. اگر زنده ماندم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش هفدهم 🌹
یک ساعتی می شد که از احمدی خبر نشده بود. به خودم گفتم :نکند؟ و به خودم بد گفتم. آنتن بی سیم کسی، از تو کانال می رفت بالا. داد زدم :آهای! کی هستی؟ صدایم را می شنوی؟ بیا اینجا کمک!
سر دو نفر از کانال آمد بالا. یکی شان گفت:کسی ما را صدازد، حمید؟ هر دو آمدند بالای کانال و چشم چرخاندند
و مرا ندیدند. نا نداشتم صدایشان کنم و صداها هم نمی گذاشت، به خصوص صدای بی سیم و فریاد های آن که اسمش حمید بود و از حرف هایش معلوم بود که دیدبان است و دارد مختصاتی را که داده تصحیح می کند. تسطیح آتش او نشان می داد که این گلوله ها یک دایره از آتش دور ما درست کرده اند، آمده بودند نزدیک و حتی مرا دیده بودند و من با دیدن بی سیمچی یاد حاج ستار افتادم و تا آمدم از فرهاد بپرسم کجاست، تیری آمد خورد به پیشانی اش و با صورت افتاد روی ِگل. دیدبان آمد نگاهی آمیخته با حسرت به او انداخت و بوسه ای به پیشانی اش زد. قطب نما و دوربین خودش را پرت کرد وسط باتلاق، بی سیم را انداخت روی شانه اش و با کُد و رمز و حتی عادی به آتش بارها گفت که باید آتش را تنظیم کنند و دوید.
رفت سمت راست کانال.
فکر کردم: یعنی چی کار می خواهد بکند؟ و باز: لابد دنبال لباس غواصی می گردد؟ بلند گفتم: اینجا که بود... تن این بچه ها. می توانستی...
و انفجار آمد انبوهی از لجن را ریخت روی سر و صوتم، صدای تیر مستقیم تانک را خوب می شناختم، گفتم: گلولهٔ خودی که نیست یعنی عراقی ها توانسته اند تا اینجا ... نخواستم به بقیه اش فکر کنم و فکرم را به زبان بیاورم. آمدن احمدی هم خوب بود چون باعث می شد که دیگر به آن فکرنکنم وحتی آرام بشوم
احمدی آمد، هن هن کنان نشست کنارم. لولهٔ داغ کلاشش گرفت به دستم و سوزاندم. خودش ندید. نفهمید. آمده بود بگوید: فقط ده یازده نفر از بچه ها ماندهاند. برگشت طرف آن ها و نگاه کرد و گفت: از زمین و آسمان دارد آتش می بارد سر شان. گوشم به احمدی بود و نگاهم به سمت راست کانال، که ثانیه به ثانیه گلوله می خورد.
گفتم آن دیدبان چی شد؟ آرام گفتم:زنده است هنوز؟ گفت:نمی دانم چه می دانم. و به کانال خیره شد و گفت: ایستاده بود و سط آتش. بالب لرزان برگشت طرف من و گفت: معلوم بود گرای خودش را داده به توپخانه.
به کانال اشاره کرد: ببین آتش را ! آتش را دیدم و دلم خالی شد و نگران زنده ها شدم و آرزو کردم زنده باشند و زنده بمانند و من اگر می توانم باید کمکشان کنم و کردم. این طور فکر می کردم. گفتم:می دانم سخت است. می دانم دلت می شکند. می دانم دلشان می گیرد.... ولی برو به آن ها که زنده ماندند، بگو فلانی گفته... گفته اسیر بشوید.
احمدی همان طور خیره و بی حرف نگاهم می کرد. گفت، نه زیاد آرام و حتی عصبی : آن کانال ها پر از جناح عراقی است. اگر پایشان برسد آنجا ببینند چند تا از ما زنده ایم، می دانی چه بلایی ممکن است.؟.. و سرتکان داد.
گفت:نچ.
گفت:نمی شود.
گفت:نمی توانم.
گفتم:تنها راه ما....
گفت: مگر یادت رفته آن طوماری که دیشب با خون....
گفتم: یادم نرفته. فقط خواستم تکلیف را گفته باشم.
ساکت نگاهم کرد.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
ادامهٔ بخش هفدهم
گفتم :دست بجنبان پسر! بدو تا دیر نشده. احمدی رفت، سرد و آرام و بعد تند و با فریاد. صدای انفجارها طرف دیدبان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم می داد. خورشید داشت می آمد که بسوزاند، هم اروند را، هم زخم های ناسور مرا. آب تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خودم را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار. به اسارت هم فکر می کردم و اینکه...
یعنی باید پشیمان باشم یا... و به خودم نهیب زدم: اگر بیایند به بچه ها تیر خلاص بزنند چی؟ آن وقت چی کار کنم؟
احمدی گفته بود:از بس جنازهٔ عراقی ریخته، اصلاً نمی شود تو کانال ها راه رفت. و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت و من مدام می گفتم :خدایا کمکم کن درست فکر کنم!
احمدی نگران تر برگشت و گفت :دیدی گفتم... دیدی گفتم این ها این چیزها سرشان نمی شود؟! گفتم :مگر چی شده؟ گفت:محمد عراقچی، خودتان می دانید عربی بلد نیست. او ژاکتش را درآورد، تکان داد بالای سرش و گفت یا زهرا! گفتم:خب؟ گفت:خب ندار.. آن ها هم زدندش، زدن اینجا گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم واز خودم بدم آمد. حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد. احمدی رفت با همان قیافهٔ درهم و شکسته، نشست روی کندهٔ نخل سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر بر گرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
صدایی رگبار ها و تک تیر انداز ها هم می آمد و من خیلی آنی فریاد زدم: نکند تیر خلاص باشد این ها؟ احمدی گفت: هوایی است، به علامت پیروزی لابد. و به من گفت، جوری که خودم را باید آماده کنم:حالا دارند می آیند طرف ما. نفسم را در سینه حبس کردم و سرم را گذاشتم روی گل. سایهٔ سر عراقی ها را دیدم که آمدند رسیدند لب ساحل و پیش ما. احمدی بی حرکت نشسته بود روی نخل و زمین را نگاه می کرد. یکی از عراقی ها رفت جلو و پلاک احمدی را از گردنش کند و گفت :مفتاح الجنة؟ و هر سه با قنداق تفنگ افتادند به جانش.
یکی شان مرا دید و به آن های دیگر گفت احمدی را ببرند و احمدی آخرین نگاهش را به من کرد و عراقی آمد طرفم وگفت :یاالله گُم... یا الله گُم! سعی کردم اشاره به زخم هایم کنم و اینکه نمی توانم بلند شوم. فهمیدم. سر تکان داد. یعنی نه و اسلحه اش را گرفت طرفم. آن دو نفر دیگر هم آمدند و من درجه یکی شان را دیدم و برای یک لحظه به نظرم رسید که بگویم افسرم و همین کار را هم کردم. انگشت روی شانه ام گذاشتم و با اشاره به آن ها فهماندم که افسرم.
همان که مرا دیده بود به آن های دیگر گفت:دست نگه دارید و رفت طناب پیدا کرد و انداخت طرف من وبه عربی گفت بگیر مش. نمی توانستم. اما اگر می فهمیدند که دست و پاگیرم، ممکن بود تیر خلاص را بزنند و بروند. به هر زحمتی بود رفتم سر طناب را گرفتم و پیچیدمش دور دست راستم و با دست چپم هم گره طناب را گرفتم. سنگین شده بودم و گل هم سنگین ترم کرده بود و عراقی ها این را خوش نداشتند و غر می زدند.
صدای هلهله و عربدهٔ عراقی های دیگر از دور و نزدیک به گوش می رسید و من عاقبت کشیده شدم جلوی و افتادم یای آن ها. همان عراقی اول امد پوتینش را گذاشت روی گردنم و سرش را آورد پایین ونزدیک گوشم گفت:ء انت مُلازم؟ نمی دانستم دارد می پرسد ستوانم یا نه. همین طور بی اختیار و بدون اینک بتوانم سری بجرخانم و با نگاه تایید کنم، فهمیدم که باید بگویم نعم. و گفتم.
پوتین از روی گردنم برداشته شد و دست هایی آمدند زیر هر دو دستم را گرفتند و بلندم کردند و من به خودم گفتم پس چرا بوی نعنا نمی آید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84