💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش پانزدهم 🌹
و موج آب وصدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن وخلوت غار، به اعتراضم کشاند که این بو از همان نعنای است که آن شب، کنار آن غار پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدی نور. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و ان بو بیشتر شد و این ها فقط در یک لحظه، حتی کمتر از یک چشم به هم زدن، به تصورم آمد. و من دنبال کریم می گشتم. حتی صدایش می زدم، بلند و بی پنهان کردن خیلی چیز ها و اوهم جواب می داد.
می خواستم بگویم که کریم بر گردیم. بچه ها قتل عام می شوند. و من به خودم گفتم:نه.
گفتم:دهانت را ببند! گفتم :حتی به زبان نباید بیاوری. گفتم :حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.
گفتم:جلو.
گفتم:سریع.
گفتم:بی حرف!
گفتم:فقط بگو چشم!
انگار به نجمی گفته، باشم. و من
خودم، برای خودم. دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم، نه زیاد آهسته و حتی بلند. چشم.
و فین زدم جلو. فاصله مان بیست متر هم نمی شد. طناب را آوردم بالا و بی بی زهرا را صدا کردم و محکم تر فین زدم تا بقیه هم بفهمند این دیگر لحظه های آخر شنای ماست. و درست در همین لحظه بود که دوشگا شروع کرد به شلیک. و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. و همهمه و فریاد بچه ها با خروش موج و صدایی شلیک ها در هم شده بود و مرا نگران بچه ها و عملیات و ان قایق های پر از نیرو و بوی نعنا می کرد. نمی توانستم به کسی کمک کنم. خودم هم کمک می خواستم. هرکس تمام سعی اش را می کرد که برود برسد به ساحل پر از موانع. آن روبه رو ستون ما به شکل بازو دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت. و اولین آرپیجی ما، از سمت چپ با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا وحالا لبخند را حس می کردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله می کرد که محسن! حاجی! تیر.... تیر خوردم. طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده. فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم:نگران نباش! بگویم:چیزی نیست! بگویم:صلوات بفرست فقط.
فقط شنیدم گفت:الله... ودیگر هیچ. تیر ازکنار صورتمان رد می شد. داغی اش را حتی حس می کردم. امیر را به حال حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و امدم رسیدم به گل. همان طور خوابیده، دست کردم و فین ها را از پاهایم آزاد کردم و دست های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حق گویان که افتاده بودند کنار همان خورشیدی، بی جان. آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدایم کرد. به اسم حتی چیزی که انتظارش را نداشتم نتوانستم بفهمم چه می گوید. آتش نمی گذاشت. دست پُرسش تکان دادم و دستی به صورت گلی اش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می گوید و او چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند ودستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی. به امیر و بیشتر به خودم گفتم:صلوات بفرست فقط.
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامه بخش پانزدهم 🌹
فقط شنیدم گفت: الله... ودیگر هیچ تیراز کنار صورتمان رد می شد.
داغی اش را حتی حس می کردم امیر را به حال حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم وامدم رسیدم به گل. همان طور خولبیده؛ دست دراز کردم وفین ها را از پاهایم آزاد کردم ودست های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی و چشمم افتاد به محمد مختاران ورضا حق گویان که افتاده بود کنار همان خورشیدی؛ بی جان. آن بوی نعنا باز اند ومن از امیر جداشدم و امیر صدایم کرد؛ به اسم حتی چیزی که انتظارش را نداشتم. بفهمم چه می گوید آتش نمی گذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سرو صورت گلی اش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می گوید واو نگاهش چرخید طرف جنازهٔ رضا و همان جا ماند و دستش شل شد وبا سر افتاد روی خورشیدی. به امیروبیشتربه خودم گفتم :صلوات بفرست فقط.
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ. بخش پازدهم 🌹
به بچه ها خیره شدم که سعی می کردند از تیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازه هایی که روی دست آن موج های وحشی می رفتند سمت خلیج فارس و تیر می خوردند و باز هم و بازهم. نارنجکی آماده کردم و همان طور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار و دیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر سنگر نماد. قدرت گرفتم و فریاد زدم:سریع بلند شوید بیایید تو کانال! کجاو چطورش را نمی دانستم. فقط می دانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی. آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریاد های دیوانه وار سرباز های عراقی وزوزهٔ تیر های رسامی که از لای سیم خاردار ها رد می شدند و صدای عجیبی می دادند. سریع سیم خاردار ها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدا مشان هنوز باز نشده اند واین فاجعه بود وچاره ای هم جز غلتیدن روی آن ها نبود. نایستادم حتی به کسی دستور ندادم که پیش قدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردار ها و خورشیدی ها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می کردم لباس غواصی ام زیاد پاره نشود و ان ارپی جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیرس من. که امد کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفته وسوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق. آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنارم زانوی چپم توی گل فقط توانستم صورتم را بر گردانم و صدای انفجار را بشنوم و ان گُرگرفتگی باز بیاید، حالا از مچ پا تا کتف را ترکش شکافته بود. آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و اتش دور سرم می چرخیدند و من به خودم می گفتم چیزی نیست و صلوات می فرستادم و بو می کشیدم تا باز بوی. نعنا بیاید که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز تمام می شود و خیلی آنی و حتی بلند کفتم:نه.
گفتم نمی گذارم.
تیر می آمد می خورد به گل های دور وبرم و می پاشید شان به صورتم و من به بچه ها به آن ها که لای سیم خاردار تیر می خوردند، می گفتم :بیایید بیرون! بیاید این ور! تیر بار عراقی هنوز آتش می ریخت و من بی اختیار و معلوم نبود به کی فریاد زدم :خاموشش کن! شاید عراق باشد و نشود باور کرد. اما تیر بار درست همان الحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه زیر نور منور چندتا از بچه ها را دیدم و خندیدم، با آن همه زخم و درد و تیر و بوی نعنای که داشت دیونه ام می کرد گفتم به خودم این هم از خط اول. وحس کردم حالا درد کشیدن راحت تر است.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش شانزدهم 🌹
گفتم:چی کار می کنی؟ و دیدم کیست. چشم باز کردم و دیدم صورت بی نورش به علی منطقی میزند. برای همین بود که سعی کردم هشدار بدهم بگویم:علی! گفت :جان بخواه! انتظار داشتم بگوید:کیست که بدهد! اما دست انداخت زیر بغلم که بلندم کند. گفتم :ای... ای... چی کار می کنی پسر؟ گغت:خیلی پنچری؟ گفتم:کم نه. فقط دستم... همین دست راستم سالم مانده. گغت:یعنی بلندهم نمی توانی بشوی؟
گفتم :اگر مواظبم باشی...
علی بند کلاشش را انداخت دور گردنش و دست های سردش را برد زیر کتفم و محکم کشید بالا. گغت:حاجی توهم که خیلی ورزشکاری! زورم بهت نمی رسد. چی کارت کنم؟ و بیشتر زور آورد و گفت:غلط نکنم یک تانکر آب اروند را زده ای تورگ.
می خواست نبازم، حتی به قیمت گفتن حرفی که ممکن بود پنج دقیقه پیش خونم را به جوش بیا ورد. گغتم: هوف ف ف... گفتم :کم بلبلی کن، بگوببینم از بچه ها چه خبر! گفت:همه سلام دارند خدمتتان. قرار است نامه هم برایتان بنویسند... تلفن... که می بینید... نمی شود. ولی خب...
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
اخمم را بلابد در نور منور دید که گفت: خب بابا بچه که زدن ندارد. همه شان افتاده اند تو کانال ها و دارند برای عراقی ها پبسی باز می کنند. شانه ام هنوز از گل جدا نشده بود و هنوز فکر می کردم بدنم با سیم خاردار یکی شده وبه این سادگی جدا نمی شود. که نمی شد هم. درد نمی گذاشت.
گفتم: آخ! گفتم :نس است دیگر! گفتم :اصلاً نمی توانم باشد بعد.
علی گفت:کدام بعد؟ و رو چرخاند، انگار که گفته باشد مگر نمی بینی چه خبر است؟ گفتم :صبح به بچه ها بگو بیایند با برانکادر ببرندم.... گفت:اگر خیلی اذیت شدی، می خواهی بگویم یک آمبولانس سفارشی از روی اروند بیاید ببردت؟یک وقت خجالت نکشی آ؟ گفتم :مزه نریز! بلند شو برو با کلت منور به آن ور آب خبر بده که جط شکسته شده... بلند شو دیگر! گفت :پاک قایق ها یادم رفته بود.
محکم زد تو پیشانی وبلند شد و رو به خرمشهر دو منور سبز و سرخ شلیک کرد تو آسمان و من زیر همان نور سبز و سرخ نماز صبحم را زیر لب خواندم و خواندیم. با صدای موتور قایق ها یکی شد که از دلتای کارون آمده بودن تو اروند. گل صورتم نمی گذاشت خوب ببینم. با پشت دستم گل صورتم را گرفتم و خیره شدم به اروند و آتش ضدهوایی ها که به جای هواپیما ها می رفتند طرف قایق ها و.... چی بگویم؟!
علی باز آمد بالای سرم و چیزی گفت ومن نشنیدم چی گفت. گفتم نمی فهمم و او لبش را آورد نزدیک تر و گفت: کنج امالرصاص سقوط نکرده. عراقی ها دارند با توپ بیست و سه آب را می زنند. گفتم :اینجا چی؟ بچه ها را می گویم.
گفت زنده ها؟ گفت:سی وچهار نفری اگر بشویم... می گویی چه کار کنیم؟ کفتم:کریم؟ سر تکان داد. گفتم :طوراش شده؟ گفت:ندیدمش.... نمی دانم.
سرمای آب داشت دندان هایم را می لرزاند. حرفم را سعی کردم بی لزه و صدای دندان ها بزنم. خط را به چپ و راست گسترش بدهید،بروید الحاق کنید به یگان های بغلی. معطل نشو! جلد باش! بلند شد برود، برگشت. گفت :مطمئنی چیزی نمی خواهی؟
نمی دانستم چی باید بخواهم. فقط سرما را می فهمیدم. شاید برای همین بود که گقتم پتو
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
بی آنکه یادم بیاید چیزی گفته باشم. پتواورد وانداخت روی پاهایم تا سینه وسایه وار از کنارم گذشت ورفت.
آب داشت بالا می آمد واین را وقتی متوجه شدم که دیدم پتوم تو آب نشسته. آب آن قدر بالا آمد که احساس کردم یک تکه چوبم روی موجی بازیگوش. به خودم گفتم:اگر این طور پیش برود،از ساحل کنده می شوم وآب بر می دارد می بردم. راهی هم نبود جز خورشیدی ها وحلقه کردن دست هایم دور آن ها و انتظار. همین کار را هم کردم. شانس آوردم که خورشیدی ها مثل میخ فرو رفته بودن توی لجن های ساحل و کنده نمی شدند؛وگرنه معلوم نبود آن یک ساعتی را که باید منتظر پایین آمدن آب می شدم، چی کار باید می کردم آب که برمی گشت طرف خلیج فارس تا باز من بتوانم روی ساحل بمانم و منتظرنیروی کمکی وامدادگری، بیاید. به خورخورشیدی نگاه کردم ویادم آمد امیرطلایی را، آنجا نبود. دست هایش را گذاشته بودم همین خورشیدی و حالا امیر آنجا نبود، آب او را با خودش برده بود. باورم نشد. هرچی سر چرخاندم ندیدمش. صداهم زدم، بلند و شاید با بغض که امید!... کجایی؟ دیدم نیست و شرم کردم. اگر گذاشته بودمش تو ساحل، اگر توانسته بودم... خدایا!
وتا زدن سپیده به آب وحشی خیره شدم که حالا داشت میرفت پایین وقایق ها... ان قایق ها.... از آن ده قایقی که قرار بودبیایند، فقط یکی توانست از جلوی آتش ضدهوایی بیاید برسد به ساحل، به ساحل نزدیک من، کمی آن ورتر صدای موتورش خوشحالم کرد و قوتم داد که سر بلند کنم وببینمش و ببینم سه نفر ترفرز، تو ساحل و هر سه با لباس خاکی و چفیه و پیشانی بند. سکاندارشان پیاده نشد. نمی توانست. با صورت افتاده بودر وی موتور قایق سوراخ شده.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
فکر کردم: شاید این قایق بتواند مرا برگرداند سؤال از خودم به خودم بود و باز خودم بودم که غر زدم: لااقل خجالت بکش! غرزدم پس بچه ها؟ غرزدم :کریم هم نیست! غرزدم لااقل تویکی بمان... زنده بمان. و به خدا گفتم فقط تا وقتی بچه هایم نیروهایم بی کمک نمانند.
یکی از آن سه نفر به نظرم آشنا آمد حاج ستار ابراهیمی بود. مرادید. تا آمد چیزی بگوید، بی سیمچی اش صدازد:حاجی جان!... اینجا ست جنازهٔ برادرتان صمد... اگر اجازه بدهید با همین قایق... حاج ستار بند کلاشش را تو دستش گره زد وگفت: نه. بی سیمچی گفت:آخرصمد... حاج ستار گفت:هروقت همه را بردید، صمد را هم ببرید، وسلام. دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم. و به بقیه گفت:زودتر بجنبید! باید سریع خودمان را برسانیم به بچه ها. حمید، تو با فرهاد همین جا بمانید و درخواست آتش کن! مفهوم شد؟ دیده بان آنتن شلاقی را بست روی بی سیمش و چیزی مثل کاغذ کالک را گذاشت زمین و با سرعت اولین مختصات را به قبصه های خودی داد و آتش هم خیلی زود آمد. یعنی از خوشحالی آن ها می شد فهمید؛ و گرنه صدایشان را من نمی شنیدم.برای یک لحظه نگران شدم و چشمم دنبال یک آشنا گشت و پیدایش نکردم ودیدم دارد می آید، نه مثل همیشه، این بار مضطرب و در هم. امد ایستاد بالای سرم و من خطی از خون را از پشت گوش تا گردنش دیدم. گفتم :کجا بودی علی؟ گفت :مهماتمان... گفتم:از عراقی ها می گرفتید. مگر نگرفته آید؟ گفت:تمام نیمه نیمه سنگین هایشان را فرو کرده آندتو بتون که کسی نتواند جابه جایشان کند. گفتم :یعنی هیچ کس نیست که برود؟ گفت:چپمان یک عده هستند فاصله شان زیاد است البته. شاید ایرانی باشند. چی کار کنیم با آن ها؟ گفتم اگر بچه های لشکر المهدی باشند. رمز الحاق ما این بوده که ما بگوییم یا مهدی وان ها بگویند یا حسین برو معطل نکن! برو تا دیر نشده!
علی رفت و خیلی زود برگشت. گفت:آن ها می گویند الله اکبر... خودی اند؟ یخ کردم گفتم درگیر شوید! امانشان هم ندهید لعنتی ها را! و از خودم بدم آمد که آنجا خوابیده ام و از راه دور از بچه ها می خواهم که با دست خالی بروند پدر عراقی ها را در بیارند.
آب باز رفت پایین تر و حالا خورشیدی ها تمام قد آمده بودند از آب بیرون و بهتر می شد داخلشان را نگاه کرد و دنبال گمشده ای اگر هست، گشت. و گمشده پیدا شد. داد زدم :کریم! هراس عجیبی بهم دست داد از اسمی که به زبان آوردم. به خودم. گفتم:خودش است. گفتم :یعنی باور کنم؟ کنار چندجنازهٔ دیگر بود. با آن قد بلند و در حالا خمیده اش. باز داد زدم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
کریم تکان خورد. دست هایش را آورد جلوی دهانش. دیدم بی سیم دستی اش هنوز دستش است و می خواهد چیزی به آن بگوید و نمی تواند. داد زدم:من اینجام کریم، اگر می توانی پاشو بیا پیش من! فاصله مان دوازده متر می شد و او خودش را غلتاند روی زمین و آمد طرف من و دست سرد و گلی اش را گزاشت تو دست سرد تر و بی رمق تر من. گفتم :حرف بزن! دیدم نمی تواند تیر خورده بود گلویش و با این حال بی سیم مدام صدایش می زد:کریم کریم... سید. به گوشم؟... موقعیت.... ما فقط موقعیت را می خواهیم، کریم بی سیم را به سختی آورد نزدیک دهانش و نتوانست. خون و اب رفت تو حنجره اش و به سرفه انداختش.. سید هنوز فریاد می زد. می شناختمش فرمانده طرح وعملیات لشکر بود و باید می دانست ما کجاییم و چی به سرمان آمده. به سختی و برای بار اول بلند شدم. کتف و شانه ام را از گل کندم و سر کریم را گذاشتم روی پاهایم شکسته و بی حسم و به بی سیم گفتم :سیدسید... کریم! گفتم :موقعیت کربلا. ما ایجا... کریم دست انداخت دور گردنم و مرا کشید طرف خودش تا چیزی بگوید. گوشم را چسباندم به دهنش و او گفت:س س سرم را بگذار زززمین!
گلویش خرخرکرد و نتوانست بیشتر از این حرف بزند. حس کردم لحظهٔ اخراست. چاره ای نداشتم. نمی خواستم بگویم. جرئتم را به خرج دادم و با بغضولی گفتم:بگو اشهد ان لا اله الاالله و شهید اان... نمی توانست. خون از گلویش می جوشید و نمی توانست. گریه ام گرفت. گفتم :نروی از پیشم،
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹 ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
من اینجا تنها... گفتم:بگو، هرطور که شد، حتی اگر نصفه نیمه، بگو دِ بگو دیگر قربان گلوی بریده ات! واوگفت. حالا نه آن طور واضح که من بشنوم ومن علی را دیدم وقوتی گرفتم وفریاد زدم :ایجا! محسن احمدی کنارش بود. علی آمد نزدیک وگفت :دارند قیچی مان می کنند. از جلو، عقب چپ، راست. تکلیف چیه؟ باید چی کار... گفتم این کیه؟ ودقیق شد وگفت :آه! این که کریم آقای خودمان است... کجا بود؟ گفتم همین الان دوجفت فین از همین دور وبر پیدا می کنی و سریع می زنی به آب می روی خرم شهر کریم را هم می بری. گفت :ولی من برای خودم یک عالم کار.... گفتم:حرف نباشد، سریع! گفت:پس شما؟ گفتم :من منتظر نیروی کمکی می مانم، معطل نکن دیگر، برو!
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
را گذاشت کنار من ورفت دوجین فین از پایی دوجنازه کند وآمد.قتی فین ها را پای هردوی شان دیدم،نفس راحتی کشیدم وگفتم :زودتر! علی گفت:دیدی قیمه قیمه ام نکردی به نفعت شد، کریم آقا! اگر من نبودم حالا کی خرت می شد، برت می داشت می بردت آن ور؟ و به من گفت:نامه یادت نرود، حاجی. تلفن هم زدی، زدی. و هر ود زدند به آب. هوا دیگر داشت روشن می شد و ازشلیک تیر روی آب معلم بود که عراقی ها خیلی به ما نزدیک شده اند. کریم و علی را از لابهلای سیم خاردار می دیدم که روی دست نامهربان اروند می رفتند به هر طرف و با این حال می رفتند، تا جایی که دیگر ندیدمشان.
به احمد گفتم :خبر از بچه ها هم با تو. برو ببینم چه می کنی! از نگاهش معلوم بود که خیلی خوشحال است که جای علی نبوده و نرفته. این را وقتی فهمیدم که زیپ پیراهن غواصی اش را تا سینه باز کرد و پلاکش را از پشت سرش چرخاند و اورد جلوی سینه اش. کلاشش را برداشت و نیم خیز شد و گفت:الان برمی گردم. اگر زنده ماندم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش هفدهم 🌹
یک ساعتی می شد که از احمدی خبر نشده بود. به خودم گفتم :نکند؟ و به خودم بد گفتم. آنتن بی سیم کسی، از تو کانال می رفت بالا. داد زدم :آهای! کی هستی؟ صدایم را می شنوی؟ بیا اینجا کمک!
سر دو نفر از کانال آمد بالا. یکی شان گفت:کسی ما را صدازد، حمید؟ هر دو آمدند بالای کانال و چشم چرخاندند
و مرا ندیدند. نا نداشتم صدایشان کنم و صداها هم نمی گذاشت، به خصوص صدای بی سیم و فریاد های آن که اسمش حمید بود و از حرف هایش معلوم بود که دیدبان است و دارد مختصاتی را که داده تصحیح می کند. تسطیح آتش او نشان می داد که این گلوله ها یک دایره از آتش دور ما درست کرده اند، آمده بودند نزدیک و حتی مرا دیده بودند و من با دیدن بی سیمچی یاد حاج ستار افتادم و تا آمدم از فرهاد بپرسم کجاست، تیری آمد خورد به پیشانی اش و با صورت افتاد روی ِگل. دیدبان آمد نگاهی آمیخته با حسرت به او انداخت و بوسه ای به پیشانی اش زد. قطب نما و دوربین خودش را پرت کرد وسط باتلاق، بی سیم را انداخت روی شانه اش و با کُد و رمز و حتی عادی به آتش بارها گفت که باید آتش را تنظیم کنند و دوید.
رفت سمت راست کانال.
فکر کردم: یعنی چی کار می خواهد بکند؟ و باز: لابد دنبال لباس غواصی می گردد؟ بلند گفتم: اینجا که بود... تن این بچه ها. می توانستی...
و انفجار آمد انبوهی از لجن را ریخت روی سر و صوتم، صدای تیر مستقیم تانک را خوب می شناختم، گفتم: گلولهٔ خودی که نیست یعنی عراقی ها توانسته اند تا اینجا ... نخواستم به بقیه اش فکر کنم و فکرم را به زبان بیاورم. آمدن احمدی هم خوب بود چون باعث می شد که دیگر به آن فکرنکنم وحتی آرام بشوم
احمدی آمد، هن هن کنان نشست کنارم. لولهٔ داغ کلاشش گرفت به دستم و سوزاندم. خودش ندید. نفهمید. آمده بود بگوید: فقط ده یازده نفر از بچه ها ماندهاند. برگشت طرف آن ها و نگاه کرد و گفت: از زمین و آسمان دارد آتش می بارد سر شان. گوشم به احمدی بود و نگاهم به سمت راست کانال، که ثانیه به ثانیه گلوله می خورد.
گفتم آن دیدبان چی شد؟ آرام گفتم:زنده است هنوز؟ گفت:نمی دانم چه می دانم. و به کانال خیره شد و گفت: ایستاده بود و سط آتش. بالب لرزان برگشت طرف من و گفت: معلوم بود گرای خودش را داده به توپخانه.
به کانال اشاره کرد: ببین آتش را ! آتش را دیدم و دلم خالی شد و نگران زنده ها شدم و آرزو کردم زنده باشند و زنده بمانند و من اگر می توانم باید کمکشان کنم و کردم. این طور فکر می کردم. گفتم:می دانم سخت است. می دانم دلت می شکند. می دانم دلشان می گیرد.... ولی برو به آن ها که زنده ماندند، بگو فلانی گفته... گفته اسیر بشوید.
احمدی همان طور خیره و بی حرف نگاهم می کرد. گفت، نه زیاد آرام و حتی عصبی : آن کانال ها پر از جناح عراقی است. اگر پایشان برسد آنجا ببینند چند تا از ما زنده ایم، می دانی چه بلایی ممکن است.؟.. و سرتکان داد.
گفت:نچ.
گفت:نمی شود.
گفت:نمی توانم.
گفتم:تنها راه ما....
گفت: مگر یادت رفته آن طوماری که دیشب با خون....
گفتم: یادم نرفته. فقط خواستم تکلیف را گفته باشم.
ساکت نگاهم کرد.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
ادامهٔ بخش هفدهم
گفتم :دست بجنبان پسر! بدو تا دیر نشده. احمدی رفت، سرد و آرام و بعد تند و با فریاد. صدای انفجارها طرف دیدبان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم می داد. خورشید داشت می آمد که بسوزاند، هم اروند را، هم زخم های ناسور مرا. آب تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خودم را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار. به اسارت هم فکر می کردم و اینکه...
یعنی باید پشیمان باشم یا... و به خودم نهیب زدم: اگر بیایند به بچه ها تیر خلاص بزنند چی؟ آن وقت چی کار کنم؟
احمدی گفته بود:از بس جنازهٔ عراقی ریخته، اصلاً نمی شود تو کانال ها راه رفت. و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت و من مدام می گفتم :خدایا کمکم کن درست فکر کنم!
احمدی نگران تر برگشت و گفت :دیدی گفتم... دیدی گفتم این ها این چیزها سرشان نمی شود؟! گفتم :مگر چی شده؟ گفت:محمد عراقچی، خودتان می دانید عربی بلد نیست. او ژاکتش را درآورد، تکان داد بالای سرش و گفت یا زهرا! گفتم:خب؟ گفت:خب ندار.. آن ها هم زدندش، زدن اینجا گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم واز خودم بدم آمد. حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد. احمدی رفت با همان قیافهٔ درهم و شکسته، نشست روی کندهٔ نخل سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر بر گرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84