eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
نبرد دریایی در خلیج فارس شهید اسدی دو نوبت در عملیات انهدام اسکله الامیه عراق شرکت فعال داشت. در مانور دریایی شهادت نیز حضوری در خور تحسین داشت.
فرماندهی در نیمه دوم مرداد ماه سال 1365 بئد که با تلاشهای بی وقفه و شبانه روزی این سردار شهید اسلام شهید احمد اسدی وعده ای از همرزمان او واحد تخریب ناوتیپ13 امیرالمومنین تشکیل شد. از این تاریخ سردار دلیر اسلام در کسوت فرماندهی گردان تخریب با قلبی مملو از عشق و ایمان و ارادت به اسلام و امام امت در وجب به وجب میادین نبرد حماسه هایی شگفت انگیز از خود به نمایش گذاشت و تا هنگام شهادت در همین مسئولیت باقی بود.
حنظله ثانی در تاریخ 67/3/18 سردار دلاور اسلام شهید اسدی دست به تشکیل خانواده زد و ازدواج این سنت سفارش شده رسول ا... را عملی نمود. اما از آنجا که این حنظله ثانی و این عاشق دلباخته شهادت سری پرشور و قلبی آکنده از نبرد قهرآمیز با دشمنان خدا و رسول داشت بعد از ازدواج بیش از 15 روز به خود اجازه ماندن نداد و رفتن در حجله سنگر را بر ماندن در حجله دامادی ترجیح داد. او حتی نماند تا دوستانش هدیه های دامادی را که برایش فراهم کرده بودند به او تقدیم کنند. آری او رفت تا هدیه همیشگی را از دست هدیه آفرین بی زوال دریافت کند.
حماسه خونین در تاریخ 67/4/4 بود که این دلاور مرد میدان نبرد اسلام با کفر جهانی بهمراه سایر همرزمان خویش شهیدان غلامرضا کشتکار ، محمد حسین کریمی و علی خمشایا دعوت حق را لبیک گفتند و در حماسه ای خونین سوار بر براق تیز تک شهادت به معراج خون تاختند و نام بلندشان را برای همیشه در تارک تاریخ خونرنگ اسلام جاودانه ساختند.
وصيت نامه (ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياءعند ربهم يرزقون ) هرگز مپنداريد كساني كه در راه خدا كشته مي شوند ، مرده اند بلكه زنده اند و نزد خداي خود روزي مي خورند .
با سلام و درود بر آقا امام زمان ( عج) و نايب برحقش امام روح الله و سلام ودرود بر شهداي گلگون كفن كربلاي ايران و سلام و درود بر رهروان راستين راه حق و عدالت و سلام بر شما امتي كه راه زيستن را از مولا امام حسين ( ع) ياد گرفته ايد .من كوچكتر از آنم كه بخواهم وصيتي به شما كنم ، ولي بر حسب تكليف چند كلمه اي با شما صحبت مي كنم : پدر و مادر مهربانم ! بعد از شهادتم هيچ گونه ناراحتي نكنيد ، زيرا به آرزوي ديرينه خود رسيده ام و از خدا براي من طلب مغفرت كنيد و براي طولاني شدن عمر امام عزيز و پيروزي اسلام دعا كنيد . امت هميشه در صحنه وصيت من به شما اين است كه مرتب در نماز جمعه و جماعت شركت كنيد. برادران جان بر كف بسيجيم ، من افتخار مي كنم كه در ميان شما بوده ام ، شمايي كه ماديات را كنار گذاشته ايد و به دنياي معنويت پيوسته ايد ، دعا را از ياد مبريد زيرا دعاست كه انسان را مي سازد ، جبهه ها را پر نگه داريد زيرا در جبهه است كه انسان با اين دنيا قطع مي گردد والسلام سرباز كوچك اسلام احمد اسدي
نحوه شهادت شهيد اسدي و هم رزمانش كشتكار ، خمشايا و كريمي روز 4/4/67 احمد مي خواست به برازجان برود لذا از دو نفر از برادران خواست كه با يك لندكروز او را به ترمينال برسانند و آنها به طرف ترمينال حركت كردند . بعد ازاينكه آنها رفتند به ما دستور داده شد كه با توجه به پيشروي عراق در جزيره مجنون همراه با ساير نيروهاي تخريب و مواد منفجره لازم به به سوي جزاير مجنون حركت كنيد . طبق دستور يك ماشين لندكروز را پر از مواد منفجره كرده و همراه با برادران تخريب حركت كرديم . ولي به جزيره مجنون كه رسيديم مطلع شديم كه عراق موفق به باز پس گيري جزيره شده و امكان جلو رفتن نيست به همين دليل در سه راه فتح متوقف شديم و منتظر دستور بوديم كه ناگهان متوجه شهيد اسدي و دو نفر همراهش شديم . تعجب كردم . بعد از احوالپرسي گفتم : احمد چرا برگشتي؟ مگر تو نمي خواستي به برازجان بروي ؟ جواب داد من در مسير كه بودم خبر دار شدم كه عراق به جزيره مجنون حمله كرده ، لذا از رفتن منصرف شدم و دوباره به اينجا برگشتم . سپس كليد ماشين خودش را به من داد و گفت تو با تعدادي از برادران با اين ماشين به مقر برگرديد و ماشين حامل مواد منفجره را به من بدهيد
هر چه اصرار كردم كه بيا با هم برگرديم او قبول نكرد و همراه با محمدحسين كريمي و غلامرضا كشتكار حركت كردند . در حين حركت علي خمشايا هم با آنها همراه شد . دو نفر از برادران هم سعي كردند سوار شوند ولي موفق نشدند . آنها رفتند و من هيچ وقت آن لحظه آخر كه از احمد و آن برادران جدا شدم و به خصوص آخرين لبخندهاي احمد را فراموش نمي كنم . طبق دستور به مقر برگشتيم . شب شد هر لندكروز كه وارد مقر مي شد همه بچه ها به طرفش مي دويدند كه شايد ماشين احمد باشد ولي خبري از او نبود .تا صبح آرام و قرار نداشتيم . صبح زود نزد فرمانده تيپ حاج حسين كارگر رفتيم و ماجرا را توضيح داديم . او با تعجب گفت مگر احمد آنجا بوده ؟ او از من خداحافظي كردكه به برازجان برود . بعد دستور داد فوري به طرف منطقه حركت كنيم . با چهار نفر از برادران به طرف منطقه حركت كرديم . در طول مسير اجساد زيادي را ديدم كه كنار جاده افتاده بودند . به 45 كيلومتري اهواز كه رسيديم متوجه لندكروزي شديم كه منفجر شده و قسمتي از شاسي و لاستيكهايش وسط جاده افتاده و در كنار آن حفره انفجاري بزرگي ايجاد شده است ، خوب كه جستجو كرديم چشممان به تكه هاي گوشت افتاد كه به آسفالت جاده چسبيده بود
كمي آن طرف تر تكه اي لباس همراه با گوشت و و تكه اي از ماشين و بدن شهدا بود كه در اطراف پراكنده شده بود . در همين حال كه مشغول جستجو بودم اين شعر را با خودم جستجو مي كردم ( گلي گم كرده ام مي جويم او را به هر گل كه مي رسم مي بويم او را)در همين لحظه چشمم به شماره ماشين افتاد خدا خدا مي كردم كه شماره ماشين احمد نباشد . ولي بر خلاف انتظار من شماره ماشين او بود . ديگر نفهميدم كه چه شد . روي زمين افتادم و بقيه بچه ها خودشان را روي زمين انداخته بودند و گريه و زاري مي كردند و با صداي بلند احمد و همراهانش را صدا مي زندند . چاره اي نبود و بايد به دنبال پاره هاي تن عزيزانمان مي گشتيم . ناچار بلند شديم و به جستجو پرداختيم . ناگهان چشمم به يك پا افتاد كه از پايين ساق قطع شده بود .
از روي انگشتانش فهميدم پاي احمد است . بعد گواهي نامه نيم سوخته شهيد كريمي و تكه هاي لباس شهيدخمشايا را پيدا كرديم . هر كدام از پاره هاي تن اين عزيزان كه پيدا مي شد انگار تيري به قلب ما زده مي شد . نمي دانم انسان بايد چه حالي داشته باشد تا بتواند پاره هاي تن بهترين دوستانش كه مدت ها برادر وار با هم زندگي مي كردند ، بايد تكه تكه جمع نمايد . به هر سختي كه بود تكه هاي تن اين عزيزان را جمع نموديم و به مقر برگشتيم و گزارش واقعه را به فرمانده تيپ داديم . بعد به همراه چند تن از برادان تعاون تيپ به محل حادثه آمديم و تكه هاي لباس اين عزيزان را جمع نموديم و براي خانواده هايشان فرستاديم .
طايراني با دو جنت بعدها كه بعضي از دوستان براي مشاهده محل شهادت اين عزيزان به آنجا رفته بودند متوجه تكه هايي از بدن اين چهار شهيد شده بودند كه در آن محل جا مانده بود . لذا قبري حفر كرده و آن تكه ها را كه معلوم نبود متلق به كدام از آنهاست در آنجا دفن نمودند . لذا اين شهيدان علاوه بر زادگاهشان قبري هم در محل شهادتشان دارند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو سال هم از آمدن اسرا گذاشت و عباس نیامد. عاقبت در سال 71 به من گفتند به معراج شهدا در کنار پارک شهر بروم. رفتم و آنجا یک جمجمه و دو ساق پا و یک پلاک دادند و گفتند این فرزندتان است. چند تکه استخوان را داخل یک کفن پیچیده بودند و آن را به ما تحویل دادند. باقیمانده پیکر عباس را در قطعه 28 کنار دایی‌هایش به خاک سپردیم
خانواده آذرسرا از خانواده‌های سرشناس منطقه ۱۷ هستند. منطقه‌ای با بیش از ۴ هزار شهید که به دارالشهدای تهران معروف است. امیر و ماشاءالله آذرسرا دو برادر شهید این خانواده هستند. علاوه بر آن‌ها خواهرزاده‌شان عباس نورمحمدی هم از شهدای دفاع‌مقدس است. در یک روز سرد آذرماهی به دیدار زلیخا کاووسی، مادر شهیدان امیر و ماشاءالله آذرسرا که مادربزرگ شهید عباس نورمحمدی هم است رفتیم. روز حضور ما سکینه آذرسرا خواهر امیر و ماشاءالله و مادر عباس نورمحمدی هم حضور داشت. ماحصل گزارش و گفت‌وگوی ما را پیش‌رو دارید.
خیابان پر شهید از متروی زمزم که پیاده می‌شوم تا خیابان شهید شهسوار حقیقی راه زیادی نیست. در این خیابان نسبتاً طولانی، تمامی کوچه‌ها مزین به نام شهدا هستند. آدرس ما نشان می‌دهد که باید به کوچه شهید بابازاده برویم. در این کوچه، خانه مادر شهیدان آذرسرا قرار دارد. از قبل هماهنگ کرده‌ایم و وارد می‌شویم.
مادر شهید پیرزنی حدوداً ۸۰ ساله است که گرد پیری برحافظه‌اش سنگینی می‌کند. با این وجود با روی باز از ما استقبال می‌کند و هر چه به یاد دارد از زندگی و دو فرزند شهیدش می‌گوید:من هفت پسر و دو دختر داشتم که خدا دو تا از پسرهایم را خرید و با شهادت برد. غیر از احمد (امیر) و ماشاءالله پسر‌های دیگرم هم به جبهه رفته‌اند و یکی از پسرهایم جانباز است.
پدر ۲ فرزند شهید امیر آذرسرا که گویی اسم اصلی‌اش احمد است، متولد سال ۱۳۳۵ بود و سال ۶۵ که به شهادت رسید ۳۰ سال داشت. مادر شهید می‌گوید: احمد متأهل بود و دو فرزند پسر داشت. وقتی به جبهه می‌رفت، پسر بزرگش سن کمی داشت. به او می‌گفتم مادرجان تو همسر جوانی داری و فرزندت کوچک است، اینقدر که جبهه می‌روی، کمی به فکر آن‌ها باش. مبادا فرزندت بدون پدر بزرگ شود، اما امیر اعتقاداتی داشت که نمی‌توانست از آن‌ها دست بکشد. او هم مثل همه پدر‌ها فرزندش را دوست داشت، ولی می‌خواست به انقلاب و کشورش خدمت کند. امیر وقتی به شهادت رسید، پسر دومش تازه به دنیا آمده بود. یادم است از دیدن فرزند دومش ذوق زده بود. خیلی فرزندانش را دوست داشت. نوه‌ام فقط ۴۰ روز داشت که پدرش شهید
حسرت شهادت از نظر شناسنامه‌ای امیر ۹ سال از برادرش بزرگ‌تر بود. ماشاءالله متولد سال ۱۳۴۴ بود، اما مقدر شد زودتر از برادر بزرگ‌ترش در سال ۶۲ به شهادت برسد. امیر هم سه سال بعد و در سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید. مادر شهیدان بیان می‌کند: امیر بعد از شهادت ماشاءالله خیلی حسرت می‌خورد. هر وقت فرصت می‌کرد به مزار برادرش می‌رفت. ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۵ امیر هم به آرزویش رسید و شهید شد. بیشتر از ۴۰ روز پیکرش در منطقه ماند و بعد او را به خانه آوردند، ولی نگذاشتند پیکرش را ببینیم. او را در قطعه ۲۸ بهشت زهرا (س) کنار مزار برادرش ماشاءالله دفن کردیم.
به خاطرات شهید ماشاءالله آذرسرا می‌رسیم و از مادر می‌خواهیم از شهید ۱۸ ساله خانه‌شان بیشتر بگوید: ماشاءالله بچه مهربانی بود. حتی اگر پرنده‌ای را می‌دید که از لانه‌اش بیرون افتاده است، سعی می‌کرد او را به لانه‌اش برگرداند. خیلی به پرواز علاقه داشت و عاقبت با بال‌های شهادت پرواز کرد
چشم‌های بسته مادر شهیدان ادامه می‌دهد:پسرم ماشاءالله سال ۶۲ به شهادت رسید. در همان عملیاتی که شهید شد، امیر هم شرکت کرده بود که چشم‌هایش براثر بمباران شیمیایی دشمن آسیب دید. وقتی پیکر ماشاءالله را آوردند، امیر با چشم‌های بسته در مراسمش شرکت کرد. بعد از آن بار‌ها به مزار برادرش می‌رفت و می‌گفت: انتقام او را می‌گیرم. ماشاءالله هنگام شهادتش تنها ۱۸ سال داشت، مجرد بود و با گلوله‌ای که به سرش اصابت کرد، به شهادت رسید.
گویا ماشاءالله هنگامی که به جبهه می‌رفت، به مادر قول داده بود اگر خودش نیامد، پیکرش برمی‌گردد. مادر می‌گوید: آخرین بار که ماشاءالله به جبهه می‌رفت، به من گفت: اگر شهید شدم مبادا شیون و ناله نکنید. سعی کنید آبروی خانواده شهید را حفظ کنید. به او گفتم پسرم به این شرط در شهادتت صبر می‌کنم که لااقل جنازه‌ات را به ما نشان بدهند. قول داد و از خانه خارج شد. رفت و پشت سرش آب ریختم. یک هفته بعد پیکرش را برای ما آوردند. روز تشییع جنازه، بچه‌های محله گل‌های سرخ و سفید روی ماشاءالله می‌ریختند و من برای آخرین بار چهره زیبای پسرم را دیدم.
عاشق پرواز از مادر شهید در حالی که قاب عکس ماشاءالله را به دست می‌گیرد، عکس می‌اندازم. همانطور که به عکس پسرش نگاه می‌کند، می‌گوید: ماشاءالله از بچگی به پرواز و جنگیدن علاقه داشت. نوجوان که شد، جنگ شروع شده بود. دوست داشت شهید شود. پسر خوب و سربه زیر و بسیار مهربانی بود. حرف من و پدرش را گوش و در کار‌های خانه کمک می‌کرد. وقتی خیلی کوچک بود شمشیر چوبی دستش می‌گرفت و می‌گفت: می‌خواهم با دشمنان امام حسین (ع) بجنگم. عاقبت هم که سرباز امام خمینی شد. مگر نه آنکه انقلاب ما در امتداد عاشوراست. مگر نه آنکه امام خمینی نایب برحق امام زمان بود، بنابراین ماشاءالله همانطور که دوست داشت در رکاب امام زمانش به شهادت رسید
داغ ۲ برادر و یک فرزند عباس نورمحمدی خواهرزاده شهیدان امیر و ماشاءالله آذرسرا سال ۶۲ به شهادت رسیده است. سکینه آذرسرا مادر عباس و خواهر امیر و ماشاءالله در دفاع مقدس داغ دو برادر و یک فرزند را چشیده است. از او می‌خواهم فرزند شهیدش را معرفی کند. می‌گوید: عباس از دو دایی شهیدش کوچک‌تر بود. سال ۱۳۴۷ خدا او را به ما هدیه داد. همانطور که دایی‌هایش به جبهه می‌رفتند، عباس هم در سن کم جبهه‌ای شد. فقط ۱۵ سال داشت که برای بار اول به جبهه اعزام شد. خیلی با رفتنش مخالفت نکردم. فقط گفتم اول درست را بخوان و بعد برو. در جواب گفت: مادر جان امام دستور داده که جبهه‌ها را خالی نکنیم و ما باید به حرف ایشان گوش بدهیم. وقتی دلایلش برای جبهه رفتن را شنیدم تصمیم گرفتم به او اجازه رفتن بدهم. خیلی‌ها فکر می‌کردند من مانع رفتن پسر ۱۵ ساله‌ام به جنگ می‌شوم، اما، چون پای اعتقاداتمان در میان بود، موافقت کردم و عباس به جبهه رفت.
۹ سال مفقودی پیکر شهید نورمحمدی حدود ۹ سال مفقود بود. مادر شهید می‌گوید:پسرم بعد از اعزام حدود دو ماه در پادگان بلال بود. بعد به جبهه رفت و چند روزی به مرخصی آمد، اما گفت: کاش به خانه برنمی‌گشتم. انگار جبهه هوایی‌اش کرده بود، دوست داشت زود به محیط جبهه برگردد. در همان چند روز مرخصی‌اش به همه اقوام سر زد. حتی از همسایه‌ها حلالیت طلبید. می‌گفت: اگر اسیر شدم خودم را می‌کشم. گفتم پسرم اینکه خودکشی است. گفت: پس مادر جان دعا کن من شهید شوم. گفتم اگر اینطور می‌خواهی دعا می‌کنم شهید شوی. چند روز بعد باز به جبهه برگشت. این‌بار که رفت، دیگر بازنگشت. پیکرش ۹ سال مفقود بود.