وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمنماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمیدانستند او فرمانده بوده است.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان
اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریستهای جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با جناب آقای مراد کِیپور، از دوستان قدیمی و همرزم شهید اسدالله ابراهیمی است.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان
اسدالله کجاست؟!
در تاریکی شب گم شده بودم. تویوتای گردان کنارم توقف کرد در را باز کردم و پریدم داخل ماشین.
راننده گفت: تو کجا؟! گفتم: می روم بالای تل.
گفت: با حاج آقا بزرگ هماهنگ کرده ای؟!
گفتم: خیالت راحت، هماهنگ شده. حرکت کن!
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان
خبر داشتم بغیر از نیروهای گردان احتیاط، ۲۰۰ نفر از رزمندگان سوری هم روی تل هستند. دقایقی بعد رسیدیم روی تل اما خبری از سوریها نبود! گفتم: حسین آقا! پس سوریها کجا هستند؟!
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان
حسین راننده تویوتا خندید و گفت: با تاریکی هوا همه فرار کردند!
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان
از ماشین پیاده شدم. باقی راه را باید پیاده می رفتم. چشمم جایی را نمی دید، پای راستم به چیزی گیر کرد! یک تشک عربی کنار جاده زمین افتاده بود و یکی هم با خیال راحت روی آن خوابیده بود! اسلحه را به طرفش گرفتم و گفتم: قم... قم... یااالله
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان
صدای ضعیف و بیحالی از سمت تشک بلند شد و گفت: ای بابا! مراد بیخیال شو! بذار بخوابم...
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان
صدای مهدی ذاکری بود که شنیدم. خسته و کوفته از عملیات برگشته بود و از شدت ضعف وسط تل خوابش برده بود. دلم به حالش سوخت و بدنش را یک ماساژ حسابی دادم.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان
مهدی گفت: آخ دمت گرم مراد، خیر ببینی.
پرسیدم: اسدالله کجاست؟!
گفت: رفتهاند نوک تل. غرب همین محلی که الان هستیم. نزدیکترین نقطه به روستا.
بعد از اینکه مهدی کمی حالش جا آمد راه افتادیم به سمت اسدالله.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان
شام یا صبحانه؟
با رمزی صحبت کردن مقر مطمئن شدیم خبرهایی است.
-آقا شما وسیله پخت و پز دارید غذا درست کنید؟! میهمان داریم...
-بله. همه چیز مهیاست! آشپزخانه هماهنگه...
-پس برادر ۲۰۰ پرس غذا برای ما آماده کنید!
با استرس گفتم یا حضرت عباس ۲۰۰ نفر پایین تپه هستند و ما ۶ نفر باید جلوی پیش رویشان را بگیریم؟!
-برادر شام بپزیم یا صبحانه؟!
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان
بساط شام را آماده کنید که خیلی گرسنهاند!
نگاهی به چهره اسدالله انداختم مثل همیشه آرام و قوی؛ کوچکترین اثری از ترس در وجود این بشر نبود!
حسین کاشانی سوار بر تویوتا دنده عقب آمد نوک تل داخل یک گودال.
کیانی پشت دوشکا قرار گرفت و گفت: کدام طرف هستند؟!
-ساعت ۶ پذیرایی کن برادر!
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرمان