eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی به محله شهید عشوری رسیدم کاملا مشخص بود که کدام خانه، خانه‌ی شهید مدافع امنیت گیلانی است زیرا تمام محله پر بود از بنرها و پارچه نوشته های تبریک و تسلیت؛ تبریک برای شهادت و عاقبت بخیری شهید «حسن عشوری» و تسلیت بخاطر غم بزرگ از دست دادن این جوان رشید اسلام.
مادر شهید: من مادر شهید حسن عشوری هستم اما خودم را لایق این عنوان نمی‌دانم چون همیشه معتقد بودم ایشان 50 سال از من بزرگتر بود؛ عاشق ولایت، امامت و حضرت زهرا (س) بود.
ایشان خواهر من، مادر من، پدر من و برادر من بود و در واقع همه چیز من شده بود و هر حرفی برایش می‌گفتم با یک آیه قرآن یا یک حدیث دلم را آرام می‌کرد. همه خوبی‌ها در ایشان جمع بود.
مدتی بود که می‌گفت می‌خواهم به سوریه بروم اما به ایشان گفتم من یک پسر دارم و اگر تو بروی سوریه به خانم حضرت زینب (س) سفارش کرده‌ام که راهت ندهند و ای کاش هیچ‌ وقت این حرف را به او نمی‌زدم.
بعد از این حرف با مکثی کوتاه نگاهم کرد و گفت: مادر شما شعار حسین حسین سر می‌دهی ولی در عمل کم می‌آوری؛ به عمل باید حسینی بود نه به شعار؛ نگو پسر من یک دانه است مگر علی اکبر امام حسین (ع) یکدانه نبود؟ که با این حرفش ساکت شدم.
نیمه‌های شب صدای گریه‌هایش از اتاقش شنیده می‌شد؛ به او می‌گفتم پسر مگر از خدا چه می‌خواهی که اینطوری گریه می‌کنی که جواب می‌داد شما دعا کن تا دعاهای من به اجابت برسد و من هم از خدا می‌خواستم هرچه که خیر در دنیا و آخرت است به همه جوانان و به ایشان بدهد.
من پسرم را به امام زمان (عج) تحویل دادم و چون شنیدم به جنگ با داعش رفته و آن‌ها را به هلاکت رسانده خیلی خوشحال شدم و گفتم دلم می‌خواهد خاک پایش را بیاورند تا با آن تیمم کنم و خدا را شکر می‌کنم که فرزندم اینقدر شجاع بود
همیشه پیشانی‌اش را می‌بوسیدم و شنیدم که پیشانی‌اش تیر خورده؛ همانجایی که روی تربت امام حسین (ع) سجده می‌کرد؛ احترام خاصی به من و پدرش و همچنین پدربزرگ و مادربزرگش می‌گذاشت.
پس از مخالفت من مبنی بر اینکه به سوریه نرود گفت حالا که اجازه نمی‌دهی بروم سوریه و نگهبان درب حرم بی بی حضرت زینب (س) باشم شکایت شما را به حضرت زهرا (س) می‌برم و من گفتم اشکالی ندارد، ببینم حضرت زهرا (س) با من مادر چه می‌کند؛ این را گفتم ولی از این حرفم پشیمانم و هنوزم از گفتن این حرف می‌سوزم.
تمام وجودش شهادت بود، عاشق شهدا بود؛ هر وقت از تلویزیون، مدافعان حرم را نشان می‌دادند فوری پیامک می‌زد یا زنگ می‌زد که مادر این‌ها را ببین و هر دو شروع به گریه می‌کردیم؛ من اینجا و او آنجا.
من لایق مادری حسن آقا نبودم؛ او مظلومانه زندگی کرد، مظلومانه رفت، مظلومانه به شهادت رسید و مظلومانه برخواهد گشت ولی از ایشان با همین عمر کوتاهش درس‌های زیادی گرفتم.
پدر بزرگوار شهید افتخار می‌کنم که فرزندم در بستر بیماری نمرد بلکه به شهادت رسید و همانطور که در زمان حیاتش باعث افتخارم بود الان هم با شهادتش باعث افتخار ما شد؛ همه وجود پسرم فدای رهبرم، امیدوارم ایشان به سلامت بمانند و عمرشان طولانی باشد.
از او پرسیدم کجا کار می‌کنی؟ گفت در یک شرکت کار می‌کنم، گفتم نکند در شرکت نماز اول وقتت عقب بیفتد که جواب داد این شرکت همه نمازشان را اول وقت می‌خوانند و از این بابت خیالم راحت شد
شکر خدا پسرم در مسیر رهبری و ولایت بود، دوری ایشان از این بابت مرا اذیت می‌کند چون مناجاتش و برکاتی که از حضورش در خانه بود با رفتنش از خانه می‌رود و امیدوارم خدا صبری به ما بدهد تا این فراق را تحمل کنیم.
سلام بر همه شهدا به‌ویژه شهدای مدافع حرم؛ پسر شهیدم در این دنیا مرا روسفید کرد هر چند دل کندن از او برایم سخت است ولی از حسن آقا می‌خواهم در آن دنیا دست مرا بگیرد و گلایه مرا به حضرت زهرا (س) نکند؛ شهادتش را به او تبریک می‌گویم و بهترین درجات را در آن دنیا براش آرزو می‌کنم. حسن آقا مسیرش را شناخته بود و دیگر نمی‌شد نگهش داشت و باید شهید می‌شد. به من پیام داده بود درباره شهدا و من هم برایش نوشتم "شهیدان را شهیدان می‌شناسند" و من توانایی شناخت شهدا را ندارم. خودت بهتر می‌شناسی؛ شهدا ناظر اعمال ما هستند و خوشحالم پسرم به شهدا پیوست و به آرزوی خود رسید
خواهر شهید: ولایت فقیه جزء اولین اولویت‌های ایشان بود. این موضوع را به من و خواهر دیگرم مرتب گوشزد می‌کرد. دومین مسئله‌ای که به ما تاکید داشتند مسئله حجاب بود. همیشه می‌گفت شهدا سرخی خونشان را به سیاهی چادر شما امانت داده‌اند پس سعی کنید امانتدار خوبی باشید. احترام به پدر و مادر از خصوصیات بارز ایشان بود که این موضوع ما را هم تحت تاثیر قرار می‌داد. هر روز باید صدای ایشان را می‌شنیدم در ایام ماه مبارک رمضان هر شب زمان سحری با من تماس می‌گرفتند و او شب (شب 19 رمضان) تماس نگرفت، خودم تماس گرفتم دیدم گوشی‌اش خاموش است و از طریق خبرگزاری‌ها از شهادت ایشان مطلع شدم. این داغ تا ابد بر دل من خواهد بود ولی از شهادت ایشان خیلی خوشحالم و دوست ندارم کسی به ما شهادت ایشان را تسلیت بگویم چون شهادت آرزوی ایشان بود و به آرزوی خودش رسید.
فرازی از وصیت‌نامه شهید مدافع امنیت، سربازگمنام امام زمان (عج) بسیجی شهید حسن عشوری و ماجرای تشرف به محضر حضرت سیدالشهدا (ع): "می‌خواهم ماجرایی را برای شما نقل کنم که شنیدن آن برای همه مفید است. شبی در عالم خواب خود را در مکانی دیدم که پشت دری به حالت انتظار ایستاده‌ام. پس از چند لحظه اجازه ورود به من داده شد؛ من نیز به داخل اتاق رفتم. ناگهان دیدم مردی با لباس عربی تمام سیاه و بی‌سر در حالی‌که خون به لباسش جاری است در برابرم ایستاده، در همین لحظه و در عالم خواب در مقابل آن مرد بی‌سر به زمین افتادم و هیچ گونه توانایی تکلم و حرکت نداشتم. در همین حین صدایی به گوشم رسید که چشمانت را باز کن. به زحمت بسیار فقط توانستم چشمانم را باز کنم و ندا رسید که این مرد بی‌سر امام مظلومت حسین ابن علی(ع) است.
پس از چند لحظه که از آن حال خارج شدم دیدم اباعبدالله با سر مبارک و لباس زیبایی که به تن داشت در سمت راست من و با فاصله‌ای اندک به روی منبر نشسته‌اند و به من خیره شده اند، در حالی که لبخندی نیز به لب داشتند. در عالم خواب به خود نهیبی زدم و گفتم که اگر این فرصت را از دست بدهی عمرت سراسر تباه شده است. با هر مشقت و سختی که بود کشان کشان خود را به اولین پله منبر امام حسین (ع)رساندم و پله اول منبر ایشان را به‌دست گرفتم. وجود نازنین اباعبدالله در حالی که با تبسم به من نگاه می‌کرد از من پرسیدند: چه می‌خواهی؟ عرض کردم مولاجان فقط می‌خواهم که برات شهادت مرا امضا کنید. با همان لبخندی که بر لبان مبارکشان نقش بسته بود سر مبارک خود را به حالت رضایت تکان دادند".
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا