eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ اگر برنگشتم و بچه ام دختر شد، اسمش را مريم بگذاريد. او در پانزدهم دي ماه سال 1365 در اروندرود ـ منطقه عملياتي كربلاي چهار ـ به شهادت رسيد
او در وصيتنامه اش آورده است: پدر و مادر بزرگوارم، شما مربي و معلم من بوديد و درس جهاد و شهادت را خودتان به من آموختيد. بايد خوشحال باشيد كه امانت خود را به بهترين نحو تقديم خدا نموديد. از شما تشكر مي كنم كه محبت زيادي به من داشتيد و در عين حال براي رضاي خدا و انجام وظيفه هميشه خوشحال بوديد كه جبهه باشم و كوچكترين ممانعتي نكرديد. مي دانم خوشحال و راضي هستيد به شهادت من، چون خوب معامله اي كردم، هميشه شما سعادت من را مي خواستيد و حال من به سعادت و آرزوي خود رسيده ام.
ماهها بعد، دختر علي محمد به دنيا آمد و او را مريم ناميدند. علي اصغر كه در كودكي به بيماري سختي دچار شده و با نذر و نياز شفا يافته بود، نيز رهسپار جبهه شد. او در عمليات والفجر چهار از ناحيه دست راست مجروح شد و مدتي در بيمارستان بستري بود. در خيبر و بدر نيز شركت كرد. اين بار دست چپش آسيب ديد. او در عمليات والفجر چهار مجروح شيميايي شد. در كربلاي چهار شهادت برادر را ديد، اما به عقبه برنگشت. به عنوان معاونت يگان دريايي در والفجر ده حضور داشت و با دستي مجروح مي جنگيد. در تاريخ بيست وهشتم اسفندماه سال 1366 در حلبچه به شهادت رسيد. ـ او عاشق اباعبدالله الحسين(ع) بود. وقتي پيكرش را آوردند، سرش مثل سرور و مولايش از تن جدا شده بود. او شب عيد به دنيا آمد و شب عيد هم دنيا را ترك كرد.
علي كه معاون زرهي لشكر چهارده امام حسين(ع) بود، در عمليات هاي رمضان، والفجر مقدماتي و محرم شركت كرد. در عمليات محرم از ناحيه سر مجروح شد و مدتي در خانه استراحت مي كرد. در والفجر چهار با هر دو برادرش در جبهه حضور داشت. او بعد از شهادت علي محمد به لشكر هشت نجف اشرف رفت و فرمانده گردان علي بن ابيطالب شد. نصرت الله مي گويد: «مرخصي اش تمام شده بود و مي خواست برگردد جبهه. ساعت دو بعدازظهر بود. داشتم وضو مي گرفتم. ديدم قرآن مي خواند. هميشه قبل از اين كه عازم شود، قرآن مي خواند. خنديد.
گفتم: چي شده؟ گفت: خوب آمده. من مي روم، اما معلوم نيست كه برگردم. قلبم از جا كنده شد. گفتم: برادرهات شهيد شده اند. بمان. ديگر نرو. سه تا بچه داري. جواب نداد و رفت. او در بيست وچهارم خردادماه سال 1367 در عمليات بيت المقدس هفت و در پاسگاه زيد به شهادت رسيد.»
حاج نصرت سه شنبه‌ی گذشته به آرزوی خود رسید… او به بیت رهبری رفت و با مقام معظم رهبری دیدار کرد. دیداری که شاید حلاوت آن، مرارت این همه سال‌هایی را که در دوری فرزندانش سپری شد، زدود!
«حاج نصرت» می گوید: ❣ «علی اصغر را که آوردند نه دست داشت نه سر. در تابوت را که برداشتند جمعیت که بر سر و صورت می کوبیدند گفتند نگذارید مادرش پسر بی دست و سرش را ببیند. گفتم این حرف ها چیست؟ مادرش دل دارد پسرش را ببیند. او خودش پسرانش را فرستاده جنگ»
«حاج نصرت» می گوید: ❣️« علی محمد، شبی که عروسش را به خانه آورد، فردا صبح به جبهه رفت.  85 روز بعد از علی اصغر شهید شد.» این «علی محمد» همان پسری است که در دفترچه یادداشت هایش نوشت: « 13 نماز شب دارم که قضا شده. یادم باشد اگر زنده ماندم بخوانم.»
❣«علی» پسرِ ارشدِ «حاج نصرت» هم در آخرین عملیاتِ جنگ، بال در بال ملائک گشود و زمانی که بعضی ها برای پایان جنگ، دست افشانی می کردند، مراسم اربعینِ «علی» در «امام‌زاده هادی بیدگل» برگزار می شد. «حاج نصرت» می گوید:«برای هیچ یک از پسرانم حتی قطره ای اشک نریختم. آن ها امانت های خدا بودند. مال خود خدا بودند و باید برمی گرداندیم به خدا.»
اولین شهید حاج نصرت، پنجم دی ماه ۶۵ در کربلای ۴ تقدیم اسلام شد، عملیاتی که جوانان آران و بیدگل خط شکن بودند. در این عملیات بود که بی‌قراری‌های سردار علی محمد اربابی، رئیس ستاد لشکر ۸ نجف اشرف، به پایان رسید و شهادت نصیب او شد. علی محمد فرمانده‌ی دلاوری بود که بعدها در دفترچه‌ی یادداشتش این عبارت را دیدند: «۱۳ نماز شب دارم که قضا شده. یادم باشد اگر زنده ماندم بخوانم.»
پس از علی محمد، حالا نوبت دومین پسر حاج نصرت بود تا او هم راه برادر بزرگترش را ادامه دهد و «سری در میان سرها پیدا کند». حاج نصرت می‌گوید: «علی اصغر را که آوردند نه دست داشت نه سر. درِ تابوت را که برداشتند جمعیت در حالی که بر سر و صورت می‌زدند گفتند نگذارید مادرش پسر بی دست و سرش را ببیند. گفتم این حرف‌ها چیست؟! مادرش، خودش پسرانش را فرستاده جنگ؛ بگذارید پسرش را ببیند!» علی اصغر، کوچک ترین پسر حاج نصرت که معاونت یگان دریایی تیپ ۹۱ بقیه الله بود، ۲۸ اسفند ۶۶ در عملیات والفجر ۱۰ شهید شد.
اما این پایان کار نبود، حاج نصرت هنوز پسری داشت تا فدای اسلام کند. علی، فرزند ارشد او بود که در آخرین روزهای جنگ، در جریان عملیات بیت المقدس ۷ به شهادت رسید تا به جمع برادرانش ملحق شود. او که در این عملیات فرماندهی گردان علی بن ابی طالب(ع) لشکر نجف اشرف را بر عهده داشت، در ۲۴ خرداد ۶۷ از چشمه‌ی رحمت الهی سیراب شد
حاج نصرت اربابی برای هیچ کدام از پسرانش اشک نریخت… و مگر پس دادن امانت، آن هم به این شیوه‌ی پسندیده، جای اندوهی باقی می‌گذارد؟! او می‌گوید:«برای هیچ یک از پسرانم حتی قطره‌ای اشک نریختم. آن‌ها امانت‌های خدا بودند. مال خود خدا بودند و باید برمی‌گرداندیم به خدا.»
پیرمردی که سال‌ها در کوره‌پزخانه‌های شهر کارگری کرد و با کشاورزی روزگار گذراند، چهار پسر داشت و سه تن از آنان را به اسلام تقدیم کرد، ولی دل‌نگران آنانی است که هنوز از فرزندانشان خبر ندارند: «من وقتی سر مزار شهیدانم می‌روم، خدا را شکر می‌کنم. می‌گویم این سه برادر این جا در قبرهایشان هستند، خدا به داد دل آن پدر و مادرهایی برسد که هنوز از بچه‌هایشان خبری ندارند!»
پیرمردی که سال‌ها در کوره‌پزخانه‌های شهر کارگری کرد و با کشاورزی روزگار گذراند، چهار پسر داشت و سه تن از آنان را به اسلام تقدیم کرد، ولی دل‌نگران آنانی است که هنوز از فرزندانشان خبر ندارند: «من وقتی سر مزار شهیدانم می‌روم، خدا را شکر می‌کنم. می‌گویم این سه برادر این جا در قبرهایشان هستند، خدا به داد دل آن پدر و مادرهایی برسد که هنوز از بچه‌هایشان خبری ندارند!»
در این دیدار خصوصی که حدود یک ساعت به طول انجامید و دو خانواده‌ی شهید دیگر نیز در ان حضور داشتند، مقام معظم رهبری با اعضای خانواده‌ی شهید اربابی، به گفتگو پرداخت و با متانت و بردباری به سخنان آنان گوش داد. دلجویی از پدر و مادر شهیدان اربابی، یکی از جالب ترین گوشه‌های این دیدار بود که شوق و احساس در آن موج می‌زد…
اکنون پس از گذشت سال‌ها دوری از فرزندان، حاج نصرت گنجینه‌ای گران‌بها دارد که هرگز نمی‌توان بر آن قیمت گذارد. چه چیزی از این بالاتر که یک مرد با هر آن چه داشته است به میدان آمده و عهد الهی را به جای آورده است…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین بابا نوشتن دختر شهید مدافع حرم که پدرش را ندید... 🌷 معرفی 💠 ارائه : خادم الشهدا یازینب (س) 📆 چهارشنبه ۱۴۰۰.۰۸.۱۱ ⏰ ساعت ۲۱:۰۰ 🕊گروه جامانده از شهدا eitaa.com/joinchat/2098397195Cd150cbd0c1 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
عاشق ولایت بود/ راوی خاطرات شهید مدافع حرم فرهاد خوشه بر
گذري بر زندگي و مجاهدت‌هاي شهيد مدافع حرم فرهاد خوشه‌بر در گفت و گو با همسر و همرزمانش ابوحامد فرهنگ فرماندهان جنگ را به جبهه سوریه رساند.
 «شهید البطل» (قهرمان شهید) لقبی بود که همرزمان سوری شهید فرهاد خوشه‌ بر برای او انتخاب کرده‌ بودند. ابوحامد جبهه مقاومت اسلامی ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ در لنگرود به دنیا آمد و ۳۳ سال بعد دهم اسفند ماه ۱۳۹۳ در تل قرین منطقه درعا به شهادت رسید.
او تنها قهرمان میدان مبارزه نبود و در جهاد نفس نیز با وجود اینکه پسری خردسال داشت و همسرش دومین فرزندشان را سه ماهه بار دارد بود، عزم میدان نبرد کرد و به شهادت رسید. در حالی که دخترش فاطمه شش ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. متن زیر، خاطراتی از این شهید مدافع حرم در گفت و گو با زهرا رضوانخواه همسر و چند تن از دوستان و همرزمانش است که پیش رو دارید.
عطر شهادت پدرم از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود و عمویم شهید حسن رضوانخواه فرماندهی گردان کمیل لشکر قدس گیلان را برعهده داشت. یکی از دلایل آشنایی و ازدواج من و فرهاد هم به خاطر سابقه مذهبی و انقلابی خانواده‌ام بود. فرهاد مدتی را در حوزه درس می‌خواند. همان جا هم از طرف مرحوم آیت الله عباسی رئیس حوزه به خانواده ما برای ازدواج معرفی شد. همسرم از بدو زندگی مشترکمان اشتیاقش به شهدا را مخفی نمی‌کرد و در هر فرصتی که پیش می‌آمد به راهیان نور می‌رفت و روایتگری می‌کرد. فرهاد فقط روایتگر شهدا نبود بلکه خودش هم عطر شهادت گرفته بود.
فرمانده آچار به دست؛ راوی خاطرات همسر شهید فرهاد خوشه بر فرهاد در کارهای فنی استاد بود. جعبه ابزارش کامل بود. هرجا که می‌رفت کافی بود بفهمد یکی از لوازم خانه خراب است، سریع آستین‌ها را بالا می‌زد و شکی از همرزمانش تعریف می‌کرد در سروع می‌کرد به تعمیرات، هنرش هنوز هم در خانه همه فامیل قابل مشاهده است. یوریه یک روز دستشویی فرنگی مقر خراب شد، نیروها کلافه شده بودند، فرهاد دست به کار شد و سیفون فاضلاب را باز کرد و بعد از کلی تلاش، یک لیف حمام از داخل سیفون خارج کرد و لوله باز شد. رفیقش می‌گفت من را صدا زد و به شوخی گفت: فلانی حالا حال میده با این لیف بری حمام…! روحیه خاکی و بی‌آلایش فرهاد حتی نیروهای سوری را هم متعجب کرده بود. فرمانده‌ای آچار به دست که توالت نیروهایش را تعمیر می‌کرد.