معصومه امامی اصل' ادامه داد: قبل از تولد رضا به پابوس امام رضا (ع) رفتم و از خداوند خواستم به بزرگواری امام هشتم (ع ) فرزندی مبارک به من عطا کند .
او گفت: رضا در 14 بهمن ماه سال 48 در کرج به دنیا آمد و خداوند بزرگ را به خاطر این نعمت شکر کردم.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
خواب شهادت رضا را دو شب بعد از تولدش دیدم
مادر شهید در ادامه گفت : رضا بچه ای دو روزه بود که من شهادت او را در رویا دیدم ، وقتی این بچه در بغلم شیر می خورد یک تصویر روی دیوار باز شد و در این تصویر دیدم که رضا در همین سنی که شهید شده قرار دارد و به شهادت رسیده است بدون اینکه جنگی در میان باشد و آن زمان موضوع جنگ و انقلاب در مملکت مطرح نبود.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
هرقدر که رضا رشد می کرد، فکر شهادت فرزندم در ذهنم بیشتر خطور می کرد تا اینکه جرقه های پیروزی انقلاب زده شد و رضا هشت سال داشت اما در این سن فعالیت زیادی می کرد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
بیقرار معشوق
ویژگیای که رضا را از هم سن و سالهایش جدا میکرد، فهم و درک او از جنگ و جهاد بود. خیلی بیشتر از سن خودش میفهمید.
مدت زیادی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که یک روز وقتی رضا از مدرسه به خانه برگشت، دیدم آشفته و نگران است. گفت: من تصمیم گرفتهام به جبهه بروم. اولش خیلی جدی نگرفتم؛ ولی وقتی متوجه شدم برای رفتن به جبهه مصمم است، سعی کردم او را از تصمیمش منصرف کنم. به او گفتم: تو هنوز کوچکی و توی جبهه دستوپا گیر میشی. نمیگم نرو. بذار کمی که بزرگتر شدی، اون وقت برو. در جواب حرف من گفت: به شما ثابت خواهم کرد که اگر از نظر جسمی کوچکم ولی قدرت این را دارم در جبهه با دشمن بجنگم
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
عاشق شهادت بود. آرام و قرار نداشت و دائم میگفت: میخواهم به جبهه بروم. خصوصا بعد از آن که امام دستور جهاد داده بود، میگفت: دیگر درنگ جایز نیست.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
چند روز بعد دیدم با التماس عجیبی نگاهم میکند و اجازه رفتن میخواهد. حالت خاصی داشت. گفت: من عاشقم. میدانستم منظورش چیست؛ اما خودم را بیاطلاع نشان دادم با خنده گفتم: عاشقی؟ عاشق هر دختری باشی، من دوست دارم در سن دوازدهسالگی دامادی تو را ببینم. گفت: مادر همه چیز را به شوخی میگیری. ادامه داد: مادر، شما میدانی من عاشق چه کسی هستم؟ عاشق خدا، ائمه علیهمالسلام و امام زمانم.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
میدانستم رضا عاشق است. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و مثل ابر بهار اشک ریختم. رضا را در آغوش گرفتم و گفتم: مامان ما همه بنده خدا هستیم. عاشق رصول خدا(ص) هستیم، شیعه امیرالمومنین هستیم. مگر میشود عاشق امام زمان(عجلاللهتعالی) نبود. به خدا به خاطر سن کم تو مخالفت میکنم. درکم کن.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
هربار که حرف جبهه رفتن را پیش میکشید، به او میگفتم، تو سن و سالی نداری و ممکن است در جبهه به کارنیایی و هر بار، رضا میگفت: به شما ثابت خواهم کرد که شاید از لحاظ سنی و جثه کوچک باشم، اما فکرم بزرگ است. رضا هر روز منقلبتر و عاشقتر میشد و من میدیدم که رضا با عشق و آگاهانه راهش را انتخاب کرده است و شیفتگی او به خدا و امام زمان(عجلاللهتعالی) و ائمه اطهار(ع) مثالزدنی بود.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
برای حضور در مناطق جنگی سر از پا نمیشناخت. میگفت: تو نمیخواهی خونبهای من خدا باشد؟
چطور میتوانستم نظرش را تأمین نکنم؟! بچه دوازده سالهای که میگفت: من عاشق الله و امام زمان(ع) شدهام و این عشق با هیچ مانعی از دل من بیرون نمیرود تا به معشوقم یعنی الله برسم. وقتی این جمله را گفت، خیلی منقلب شدم. وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم خدایا تو میدانی که رضای من چقدر عاشق است، اگر تو هم عاشق رضای من هستی، به دل پدرش الهام کن که برای فرستادن رضا به جبهه پیشقدم شود.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
چند وقتی گذشت، علاقه رضا روزبهروز برای رفتن به جبهه بیشتر میشد. دیگ ربه همه ما ثابت شده بود که رضا درصدد رفتن است. یک روز به من گفت: میتوانم جبهه بروم؛ ولی رضایت قلبی شما و پدرم برایم خیلی مهم است. من نیز به پدرش این حرف را منتقل کردم. وقتی موضوع را شنید بیدرنگ گفت: راضیام به رضای خدا. به من گفت: رضا نه مال شماست و نه مال من. رضا برای خداست. خدا او را به ما هدیه داده و ما تا الان این امانت را نگه داشتیم و حالا زمانی است که باید این امانت را تحویل بدهیم
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
از اینکه پدرش راضی شده بود رضا به جبهه برود، خیلی خوشحال شدم. یک روز وقتی رضا از مدرسه برگشت به او گفتم: میخواهی به جبهه بروی؟ نگاه معنادار کرد که نظر پدرش چیست؟ گفتم: پدرت راضی است. سریع پیشم آمد و در آغوشم گرفتمش و از خوشحالی گریه کرد. من هم با رضا شروع کردم به گریه کردن. گفتم: مامان! چرا گریه میکنی؟! علت گریهاش را پرسیدم، گفت: فکر میکنم خواب میبینم. واقعا شما اجازه دادی؟ گفتم: بله مامان جان. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. در چشم به هم زدنی رفت و کاغذ و قلم آورد و از من خواست برایش رضایتنامه بنویسم. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من چیزی ندارم که در راه تو ببخشم. رضا را به پیشگاهت هدیه میکنم. با اینکه میدانستم رضا شهید میشود و هرچند برایم سخت بود، رضایتنامه حضور او در جبهه را امضا کردم.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
انگار خودش میدانست که جبهه نزدیک به کربلای معلی است. قبل از اعزام پشت لباس ورزشی زردش نوشت: «مسافر کربلا».
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان