eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ‌گاه ندیدم از دایره شئونات انسانی خارج شود، فارغ از دنیا بود و تجملات و زخارف دنیا هیچ‌گاه او را فریب نداد .در موضوع تهییج مردم برای دفاع از انقلاب شب و روز نداشت و در روزهای آغازین جنگ تحمیلی نقش زیادی در آموزش، سازمان‌دهی و اعزام نیرو به جبهه‌های نبرد، بر عهده داشت بی‌قرار شهادت بود و در بیان آن با نوع عملش ابایی نداشت .همیشه خندان‌لب و آسوده‌خاطر بود و طمأنینه و آرامش درونی او در سیمای نورانی‌اش هویدا بود از خانواده و فرزندانش درراه دین و عقیده‌اش گذشت و خود را لایق شهادت کرده بود .در یک‌کلام با دیدن او انسان به آرامش می‌رسید و در سایه درخت او می‌شد به‌آرامی خوابید. محمدجعفر در هر جمعی بود نیروهایش را به پاکی و صداقت و حفظ اموال عمومی به‌ویژه حفظ بیت‌المال سفارش می‌کرد به‌ویژه به مسئولین می‌گفت در حفظ و نگهداری بیت‌المال کوشا باشید و هیچ‌وقت خودش از اموال بیت‌المال برای کار شخصی استفاده نمی‌کرد. (همسر شهید.)
التماس برای جهاد روزها از پی هم می‌رفتند و با رفتنشان ما را به عملیات کربلا 4 نزدیک می‌کردند. دو روز تا عملیات داشتیم. ما در چند کیلومتری آبادان در منطقه‌ی «مارد» مستقر بودیم. حال و هوای عجیبی بین ما حاکم بود. آن‌هایی که قرار بود به عملیات بیایند مشخص‌شده بودند؛ و آن‌هایی که جامانده از این غافله بودند هم دل‌ودماغی برای کار کردن نداشتند. چند ساعت باقی‌مانده هرکسی کاری می‌کرد. شاید خیلی از رفقا می‌دانستند که روزهای آخر عمرشان را سر می‌کنند. یکی سر به سجده گذاشته و ریزریز گریه می‌کرد. یکی برنامه‌ی خداحافظی به راه انداخته بود و با هرکسی که حتی سلام‌علیکی داشت خداحافظی آخر را می‌کرد و چندنفری هم آرام گوشه‌ای نشسته بودند. قلم و کاغذ به دست، صحبت‌های آخرینشان را می‌نوشتند؛ من خودم را پشت یک کامیون می‌دیدم که با هر گردش چرخش به منطقه‌ی عملیات نزدیک‌تر می‌شوم. در همین فکر و خیال بودم که به سنگر فرماندهی تیپ رسیدم. صدای فرمانده من را سر جایم میخکوب کرد. مختار غلامی و محمدجعفر باهم گرم صحبت بودند. آقای غلامی به محمدجعفر می‌گفت:
تو باید پشت جبهه بمونی، تیپ و بچه‌ها به تو احتیاج دارن. محمدجعفر با بغضی که معلوم بود همراه با اشک است جواب داد: - من با چندتایی از دوستان شهیدم عهد و پیمان بستیم که همدیگه رو هیچ‌وقت تنها نگذاریم. آن‌ها بی‌وفایی کردن و رفتن. حالا بهترین وقتِ که من هم برم پیششون. (راوی خدابخش عباسی)