eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
سعی می‌کرد به نحوی از این خانواده‌ها دلجویی کند. می‌گفت: «خدمت به خانواده شهدا کمتر از شهادت نیست. نوبت ماست که هوای خانواده شهدا را داشته باشیم و به آن‌ها دلگرمی و روحیه بدیم و از لحاظ مادی و معنوی کمکشون کنیم.» همیشه می‌گفت: «انسانیت فراتر از مرزهای نژاد و قبیله‌ای و مذهب است. همه ما الآن در یک جبهه مشترک در مقابل گروه‌های تروریستی و داعش هستیم، فرقی نمی‌کند، ایرانی باشیم، سوری باشیم، افغانی باشیم یا پاکستانی. همگی برای یک هدف، هدف مشترک دفاع از حرم اهل بیت (ع) و دفاع از مرزهای اسلام می‌رویم تا از نفوذ تفکر وهابی جلوگیری کنیم.
این برادر شهید مدافع حرم در ادامه گفت: سال ۱۳۹۰ تازه بحران سوریه شروع شده بود. علیرضا برای رفتن به سوریه داوطلب شد و فرمانده شأن هم موافقت کرد. دو سال اول، مسئول حراست از سفارت ایران در دمشق بود. چون کار تخریب می‌دانست، در خیابانی که رو به روی سفارت ایران در دمشق بود، مرتب گشت می‌زد و ماشین‌هایی که مشکوک بود را بازرسی می‌کرد. چندین بار اسرائیل در همان خیابان بمب گذاری کرده بود و قصد ضربه زدن داشت. کار آن‌ها خیلی سخت بود. به صورت شبانه روزی از آن منطقه باید محافظت می‌شد. سخت کوش بود و هیچ وقت از اینکه یک لحظه هم نمی‌تواند استراحت بکند، شکایت نمی‌کرد.
علیرضا در منطقه حماه سوریه خیلی زحمت کشید. میدان‌های مین زیادی در آنجا بود که اکثر آن‌ها را خنثی کرد. همه میدان‌های مین را نقشه برداری می‌کرد و در عین حال که مین‌ها را خنثی می‌کرد، به سربازهای سوری هم آموزش می‌داد. مربی میدان مین بود. نقاط ضعف و قوت انواع و اقسام مین‌ها را می‌گفت. جزوه می‌نوشت و در اختیار جوان‌هایی که تازه آمده بودند کار تخریب و تجربه‌ای نداشتند، قرار می‌داد. با صبر و حوصله توضیح می‌داد و خودش هم مدام می‌نوشت و یادداشت برداری می‌کرد. هنوز هم از جزوه‌های دست نویس او استفاده می‌شود. به ابوجزوه معروف شده بود.
مجرد بود و دغدغه خانواده را نداشت. در طول سال، هشت ماه سوریه می‌ماند. هر مأموریت در سوریه حداقل چهل و پنج روز بود. علیرضا چهارالی پنج ماه و گاهی هم بیشتر می‌ماند. اکثر همرزمانش متأهل بودند. تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: «علیرضا من نمی‌تونم تا یک ماه دیگر بی‌ام برام مشکلی پیش آمده و باید بمونم» و او هم در جوابشان می‌گفت: «نگران نباشید، من هستم.» وقتی هم که نیروی جدیدی می‌آمد، دو هفته هم پیش او می‌ماند و کلاس می‌گذاشت و کل منطقه را توضیح می‌داد و تا خیالش راحت نمی‌شد که نیرو همه چیز را یاد گرفته و به میدان مین مسلط شده، به ایران باز نمی‌گشت.
یکم فروردین ماه ۱۳۹۶ دشمن حمله گسترده‌ای انجام داده بود. درست شبی که بچه‌های قدیمی می‌خواستند ایام فروردین ماه به ایران برگردند و نیروهای جدید بیایند، علیرضا مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و از قسمت کشاله راست آسیب جدی دید و جانباز شد. همان سال هم در منطقه به شدت شیمیایی شد. وقتی که از طرف اداره آمدند برای ثبت جانبازی اصلاً زیر بار نرفت و قبول نکرد. همیشه می‌گفت: «من برای دفاع از حریم حضرت زینب (س) آمده‌ام نه جانبازی می‌خواهم نه امتیاز دیگری. جانبازی من از طرف اهل بیت (ع) ثبت بشود.
در آخر هم با سربند «کلنا عباسک یا زینب (س)» برگشت. از سوریه برای دوستانش شیرینی‌های مخصوص می‌آورد. شیرینی‌های خوشمزه که با روغن حیوانی درست می‌شد و خیلی پر انرژی بود. دوستانش تا او را می‌دیدند، سراغ شیرینی را از او می‌گرفتند. دست و دلباز بود و خیلی زیاد می‌آورد. چند جعبه هم برای رفیق صمیمی اش آقامحسن کمالی دهقان می‌آورد. هر چه آقا محسن می‌گفت: «پولش را بگیر.» علیرضا زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: «نه، این سوغاته
علیرضا از سوریه آمده بود. دیدم ساکش خیلی خاکی شده، خیلی هم ناراحت است و زیاد حوصله ندارد. تا به حال او را این‌طوری ندیده بودم. فهمیدم که احتمالاً در منطقه جنگی یا یکی از همرزماش شهید شده و یا کسی زخمی و مجروح شده است. گفتم: «علیرضا چی شده؟» گفت: «دوستم، آقا محمود نریمانی شهید شده.» همگی جزو یگان ام البنین (س) بودند. گفت محمود هم تخریبچی بود. آمریکایی‌ها از این بمب‌های خوش‌های انداخته بودند و روس‌ها قبول نکردند که بروند و آن‌ها را جمع کنند.
مأموریت را به ما محول کردند. این بنده خدا سبد آورده بود و دانه دانه مین‌ها را جمع می‌کرد و در سبد می‌گذاشت. سبد را هم آویزان کرده بود به گردنش. من بیست متر از او جلوتر بودم، بمبی را در سبد انداخت و ناگهان منفجر شد. فقط به او نگاه کردم که جفت دستانش قطع شده بود. به سمتش رفتم و بغلش کردم، در بغل من شهید شد. علیرضاکتاب زندگینامه شهید بابایی را خریده بود و هر وقت که فرصتی پیدا می‌کرد، آن را می‌خواند. همیشه می‌گفت شهدا اولین قدمی که برداشتند، انجام وظیفه بود. یعنی وجدان کاری داشتند. نه اینکه فقط بخواهند شهید شوند. دوست داشتند که به نحو احسن مسئولیت و کاری را که به آن‌ها سپرده انجام بدهند و اگر خدا خواست و لیاقت داشتند به فیض شهادت برسند. مهم این است که وجدان کاری داشته باشی تا شهید شوی.
مرتبه آخر در تاریخ بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۶ به همراه دو تا از سربازان قرار بود برای مأموریت بروند. قبل از رفتن یکی از همرزمانش که تازه ازدواج کرده بود، گفت: «علیرضا امروز نوبت من است و باید بروم منطقه میدان مین، اما امروز نمی‌دانم که چی شده، دست و دلم نمی‌آید که بروم. یک مقدار نگران هستم و استرس دارم. خانمم تازه فارغ شده و بچه ام تازه به دنیا آمده.» علیرضا لبخندی زد و گفت: «اشکال ندارد. من امروز به جای شما می‌روم.» همراه دو تا از سربازهای سوری وارد میدان مین شاهد هشت در منطقه شیخ هلال استان حماه می‌شوند. در حالی که مین‌ها را خنثی می‌کردند، دشمن آن‌ها را رصد می‌کند. با انفجار مهیب، ترکش از پشت به سر و قلب علیرضا برخورد می‌کند و به همراه همرزمانش به شهادت می‌رسند
علیرضا مهربانی‌اش وسعت نداشت. در دل همه جایی برای خودش باز کرده بود. وقتی که شهید شد، پیکرش هنوز در میدان مین مانده بود و هر لحظه احتمال داشت تا نیروهای تکفیری سر برسند و پیکرش را ببرند. دو تا از سربازان سوری که به علیرضا عشق می‌ورزیدند، بدون لحظه‌ای معطلی با پای برهنه به وسط میدان مین رفتند و پیکرش را برگرداندند. از شهادت علیرضا بسیار ناراحت بودند و می‌گفتند شهادتش خسران خیلی بزرگی برای ماست.
۴ آبان در اکباتان تهران چه گذشت؟ محل نمایش، اکباتان تهران بود. در چهارمین روز آبان ماه ۱۴٠۱. این نمایش اما داستانی واقعی است. داستانی که قهرمانش یک جوانمرد بود؛ آرمان عزیز. تولد ۱۳تیر ۱۳۸٠ شهادت سال ۱۴٠۱ محل شهادت تهران 💠 ارائه : بزرگوار خادم الشهدا یازینب 📆 جمعه ۱۴۰۲.۰۸.٠۵ ⏰ ساعت ۲٠:۳٠ گروه جامانده از شهدا👇🌹 eitaa.com/joinchat/2098397195Ce44ef032f0 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena