📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 1
✏️داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می گذشتیم، گفتم: "علی آقا، تا چند ماه دیگه بچه مون اینجا به دنیا می آد."
با تعجب پرسید: "اینجا؟!"
گفتم: "خب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه."
علی آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: "نه، ما بیمارستانی می ریم که مستضعفین می رن. اینجا مال پولداراست. همه کس وسعش نمی رسه بیاد اینجا."
توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلا خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی ماه 1366 بود. وقت و بی وقت درد می آمد به سراغم. وصیت علی آقا را به همه گفته بودم. آن روزها خانه ی مادر شوهرم پر از مهمان بود و دوروبرمان شلوغ. مادر هم آنجا بود. تا گفتم حالم خوب نیست، ماشین گرفت و به بیمارستان فاطمیه، که بیمارستانی دولتی بود، رفتیم. همین که وارد بیمارستان شدیم، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد: "بچه ی شهید چیت سازیان داره به دنیا می آد."
کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند. دوروبرم پر شده بود از پرستار و دکتر. خیلی زود خبر توی شهر پخش شد. مردم به بیمارستان تلفن می زدند و احوال من و بچه را می پرسیدند. مادر، که تمام مدت بالای سرم بود، مجبور می شد گاهی برود و تلفن ها را جواب بدهد. با اینکه دکترها گفته بودند آثاری از زایمان دیده نمی شود، رئیس بیمارستان دستور داده بود بستری شوم.
آن شب درد نداشتم، اما صبح روز بعد دردها شروع شد. این بار هم گروهی دکتر و پرستار دورم حلقه زدند. اما، بعد از چند ساعت همان حرف قبلی را تکرار کردند: "چیزی نیست. نگران نباشید. آثاری از زایمان زودرس دیده نمی شه."
اصرار کردم بگذارند به خانه بروم. اجازه ی مرخصی ندادند. چند ساعت بعد دوباره حالم بد شد و درد امانم را برید. مادر دستپاچه شده بود. چند بار این اتفاق تکرار شد. هر بار چند پرستار دورم حلقه می زدند و بعد از معاینه سر تکان می دادند و با ناامیدی همان حرف های قبلی را تکرار می کردند.
عصر روز جمعه یازدهم دی ماه 1366 بود و شب میلاد حضرت مسیح(ع). دوباره دردهای کش دار و کشنده به سراغم آمده بود. نمی دانم چرا می ترسیدم و از همه خجالت می کشیدم. فکر می کردم نکند مشکلی پیش آمده! نکند نمی توانم بچه ام را به دنیا بیاورم!
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 2
✏️دلم تنگ بود و غصه دار. هنوز با غم جدایی علی آقا کنار نیامده بودم. داغش برای همه، مخصوصا برای من، تازه بود. عصر دلگیری بود. توی خودم بودم و ریز ریز گریه می کردم و با علی آقا حرف می زدم. توی این سی و هفت روز عادت کرده بودم هر وقت می بریدم و دستم به جایی نمی رسید، علی آقا را صدا می زدم. با خودم می گفتم: "علی جان، کمکم کن! نکنه برای بچه مشکلی پیش اومده؟! از دکتر و پرستارا خجالت می کشم. مردم منتظر دنیا اومدن بچه ت هستن. کاری کن اگه قراره بچه به دنیا بیاد، زودتر و بدون دردسر بیاد. دوست ندارم کسی رو به زحمت بندازم."
پس از اذان مغرب درد بیشتر شد. بلند شدم و به سختی وضو گرفتم و نماز خواندم. فاصله ی دردها اول هر یک ساعت بود؛ بعد فاصله ها شد هر نیم ساعت. مادر همچنان بالای سرم بود. گفتم: "حالم بده!"
مثل هر بار دستپاچه شد. تند دوید به دنبال پرستارها. باز پرستارها دورم حلقه زدند. پرستاری که معاینه ام می کرد گفت: "به امید خدا، امشب به دنیا می آد."
دکتر آمد و دستور داد آماده ام کنند. با کمک پرستارها لباس اتاق عمل را پوشیدم. برانکاردم را به طرف اتاق زایمان هل دادند. مادر بی اختیار اشک می ریخت. با نگرانی دستم را به طرفش دراز کردم. مادر، گریه کنان، پشت سرم می دوید. خانم دکتری که همراهم می آمد به یکی از پرستارها گفت: "به مادرشون هم لباس بدید."
کمی بعد، مادر، که لباس سبز اتاق عمل پوشیده بود، آمد و کنارم ایستاد. در آن لحظه های پر درد فقط برای بچه دعا می کردم. من هم مثل همه ی مادرها نگران سلامتی بچه ام بودم. از بس توی سی و هفت روز گریه کرده و غصه خورده بودم، فکر می کردم کودکی لاغر و کوچک به دنیا خواهم آورد. آن روزها مثل الان سونوگرافی رونق چندانی نداشت. دوست و فامیل و در و همسایه، بر اساس تجربه و از روی حالات و شکل شکم مادر، جنسیت بچه را حدس می زدند. بنا به تشخیص اغلب زن ها بچه ام دختر بود.
در ماه سوم بارداری بودم که امیر آقا، برادر علی آقا، شهید شد. چه روزهای سختی بود! لحظه هایم با گریه و غصه و ناله می گذشت؛ بعد هم که علی آقا. بعد از شهادت امیر و علی تا یک هفته جز آب چیزی از گلویم پایین نمی رفت. خیلی لاغر شده بودم، مثل زن های باردار نبودم. خیلی ها اصلا باورشان نمی شد حامله ام.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 3
✏️درد مثل خون پخش شده بود توی تمام تنم. نمی خواستم فریاد بزنم. به همین دلیل لب هایم را می گزیدم و دست مادر را تا آنجایی که زور داشتم فشار می دادم. مادر به پهنای صورتش اشک می ریخت. از شدت درد، اشک های من هم سرازیر شد. مادر دستم را روی لب هایش گذاشته بود و تند تند می بوسید. دستم خیس شده بود. از درد، علی را صدا می زدم و کمک می خواستم و التماسش می کردم.
دست چپم را جلوی صورتم گرفتم. حلقه ی ازدواجم بوی علی را می داد. آن را بوسیدم. یک دفعه علی آقا را دیدم. روبه رویم ایستاده بود و می خندید. با دیدنش درد را فراموش کردم. باورم نمی شد. علی آقا آمده بود؛ حی و حاضر. داشت می خندید و به من روحیه می داد.
گفتم: "علی جان، کمکم کن. کمک کن طاقت بیارم و داد و هوار نکنم. نمی خوام صدام رو کسی بشنوه. خواهش می کنم کمک کن."
لب هایم را گاز می گرفتم و دست مادر را فشار می دادم. مادر طاقت درد کشیدن مرا نداشت. کنار تخت روی زمین نشسته بود و دعا می کرد. زیر لب ذکر "یاعلی" گرفته بودم. دیگر چیزی نمی شنیدم؛ انگار از این دنیا قطع شده بودم. علی آقا می خندید و بی صدا حرف می زد. چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم.
وقتی صدای گریه ی بچه بلند شد، تنم سست و سبک شد. چه حس خوب و قشنگی بود! دوست داشتم بخوابم. صدای صلوات می آمد. نیم خیز شدم. دکتر و پرستارها می خندیدند. یکی از پرستارها با شادی گفت: "پسره، ان شاءالله جای پدرش هزار ساله بشه!"
همه به هم تبریک می گفتند. خانم دکتر بچه را توی هوا گرفت و گفت: "پسر خوشگلت رو دیدی؟ ببین چه آقاییه!"
پسرم یک بچه ی کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پرکلاغی. علی آقا هنوز آنجا ایستاده بود. آنقدر نزدیک بود که بوی تنش را حس می کردم. می خندید. مثل لحظه ی آخرین خداحافظی قشنگ و نورانی بود. زیر لب گفتم: "علی جان ممنون."
بچه را گذاشتند روی میز کنار تخت. او را وزن کردند؛ شنیدم که می گفتند: "دو و نیم کیلوست."
چند پرستار دور بچه حلقه زدند. مادر خم شد و صورتم را بوسید. هنوز داشت اشک می ریخت، اما صورتش پر از خنده بود. در گوشم گفت: "فرشته، پیغمبریه!"
به روبه رو نگاه کردم؛ جایی که علی آقا ایستاده بود. هنوز آنجا بود و داشت می خندید. دلم مثل این سی و هفت روز برایش پر می زد. دوست داشتم از آن بالا بیاید پایین. پسرش را بغل کند و بگوید: "فرشته جان، گلم، دستت درد نکنه، چه پسر نازی برام آورده ای."
مادر رفت تا به مادر شوهرم تلفن بزند و مژدگانی بگیرد. خانم دکتر رفت. پرستارها رفتند و پسرم را بردند. چند پرستار دیگر آمدند و مرا روی برانکارد خواباندند و هلم دادند به طرف بخش. تنم سست و کرخت شده بود، اما درد داشتم. برگشتم. به پشت سرم به دیوار روبه رو، جایی که علی آقا ایستاده بود، نگاه کردم و با بغض گفتم: "علی جان، ممنون. باورم نمی شه؛ چه زود راحت شدم. تو هم باهام بیا. خواهش می کنم! تنهام نذار! دلم برات تنگ شده!"
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 4
✏️از اتاق عمل بیرون آمدیم. علی آقا را کنارم احساس نمی کردم. گریه ام گرفت. اشک جلوی چشم هایم را تار کرد. گفتم: "علی جان، این همه تحمل کردم. بعد از رفتنت، بغضم را قورت دادم و جلوی اشکم رو گرفتم تا تنها یادگارت سالم به دنیا بیاد. ببین وظیفه ام رو چه خوب انجام دادم. تنهام نذار! نرو! من رو با خودت ببر! علی، منم می خوام باهات بیام. به همین زودی خسته شده ام. طاقت دوری ات رو ندارم. کاش اینقدر خوب نبودی! کاش اقلا اذیتم کرده بودی!"
یادم افتاد وقتی با او می خواستم به دزفول بروم گفت: "اونجا جنگه. شب و روز بمباران می شه. من همیشه پیشت نیستم. اونجا تنهایی. تحمل داری؟"
با خوشحالی گفتم: "آره! اقلا اونجا زود به زود می بینمت."
اگر در تمام دوران زندگی ام لحظات خوش و شیرینی وجود داشته باشد، بی شک، همان پنج ماه و نیمی است که با علی آقا در دزفول زندگی کردیم.
دی ماه سال 65 بود و اوج بمباران و موشک باران دزفول و اهواز. علی گفت: "با من می آی؟"
زود گفتم: "یعنی می شه؟"
شبانه وسایل ضروری زندگی مان را دوتایی جمع کردیم؛ چرخ خیاطی و اتو و قابلمه و بشقاب و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و خرت و پرت های دیگر.
صبح روز بعد، همان وسایل ضروری را گذاشتیم پشت آهوی خردلی که در اختیارش بود و به طرف دزفول حرکت کردیم. در این بیست و هفت سال چقدر به آن روزها فکر کرده ام. اصلا هر وقت دلم هوای علی آقا را می کند، ناخودآگاه یاد دی ماه 1365 و دزفول می افتم. واقعا هم که تمام زندگی من و علی آقا همان روزها بود. لذت دیدن درختان نارنج و پرتقال، عطر دل انگیز برگ های درخت لیمو و اکالیپتوس، هوای مطبوع و فرح بخش آن زمستان تا امروز که این خاطرات را برایتان تعریف می کنم با من است.
اصلا آن ماه های اول بعد از شهادت علی آقا کار هر روز و هر شبم این بود؛ ساعت ها پتویی روی صورتم می کشیدم و بدون اینکه بخوابم چشم هایم را می بستم و آن خاطرات را مثل یک فیلم سینمایی توی ذهنم تکرار می کردم؛ بدون کم و کاست. اگر هم این فیلم به بهانه ی ورود کسی یا پیش آمدن کاری متوقف می شد، در ساعات بعد و در همان حالتی که گفتم سعی می کردم به ادامه ی مرور خاطراتم بپردازم. مثل آن شب در بیمارستان فاطمیه ی همدان در حالتی بین خواب و بیداری که از عوارض ناشی از آمپول های مسکنی بود که بعد از زایمان به من تزریق شده بود. گفتم که دلم می خواست علی آقا پیشم باشد. مثل تمام زن های زائو دلم برای همسرم پر می کشید. دوست داشتم او بود. عجیب دلم برایش تنگ شده بود. همان شب هم از روی دلتنگی پتوی نازک بیمارستان را، که بوی بتادین و الکل و دارو می داد، روی سرم کشیدم و چشم هایم را بستم و شروع کردم به یادآوری ماجرای ورودمان به دزفول.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 5
✏️عاشق این تکه از خاطراتم هستم. شب شنبه بیستم دی ماه 1365 بود که رسیدیم؛ هر چند آن خانه ای که توی مسیر همدان-دزفول توی ذهنم ساخته و تصور کرده بودم آن چیزی نبود که می دیدم. خانه ی ساختمانی تازه ساز و یک و نیم طبقه بود؛ بدون امکانات. در شهرکی در حاشیه ی شهر دزفول به نام شهرک "پانصد دستگاه". زودتر از ما دوست علی آقا، هادی فضلی، رسیده بود، با همسر و دختر کوچکش، زینب.
چقدر خسته بودیم آن شب. اصلا نفهمیدیم کی و چطور رختخواب هایمان را انداختیم و خوابیدیم.
صبح زود با سر و صدای علی آقا از خواب بیدار شدیم. علی آقا بعد از نماز صبح رفته بود و نان خریده بود. شلوغ می کرد و با سر و صدا سعی می کرد بیدارمان کند. ما توی هال خوابیده بودیم و هادی فضلی و اهل و عیالش توی پذیرایی. بلند شدم و تند و فرز رختخواب ها را جمع کردم. آقا هادی هم به کمک علی آقا آمد و سفره ی صبحانه را انداختند. زینب هنوز خواب بود. بعد از صبحانه، علی آقا و آقا هادی لباس های فرم سپاهشان را پوشیدند. موقع خداحافظی پرسیدم: "کی برمی گردید؟"
علی آقا با لهجه ی غلیظ همدانی صحبت می کرد. گفت: "معلوم نیست. سربازی هر روز می آد دم در. اگه خرید یا کاری داشتین، بشش بگین."
وقتی علی آقا و آقا هادی در را پشت سرشان بستند و رفتند، تازه متوجه شدم چقدر در آن خانه غریبم. از روی بیکاری و شاید هم کنجکاوی شروع کردم به گشت و شناسایی خانه.
دست شویی و حمام توی حیاط بود؛ سمت چپ. حیاطی بود نقلی و جمع و جور و حدودا پنجاه شصت متر. دیوارها و ساختمان آجری تازه از دست بنا درآمده بود. نور تیز خورشید چشم را می زد. کمی توی حیاط قدم زدم و از چهار پنج پله بالا رفتم. ایوانی کوچک و باریک بود که از آنجا وارد ساختمان می شدیم. هال نسبتا بزرگی داشت و یک پذیرایی بیست و چهار متری. آشپزخانه هیچ امکاناتی نداشت؛ نه کابینت شده بود و نه کاشی کاری. اما، تا چشم کار می کرد از در و دیوارش خاک می بارید و آت و آشغال آویزان بود. ته هال سیزده چهارده پله وجود داشت که ختم می شد به زیرزمینی تاریک با دو اتاق: یکی بزرگ با پنجره ای کوچک و آن یکی کوچک و چهار گوش و تنگ با پنجره ای نزدیک سقف- که باز می شد داخل حیاط خلوتی کوچک با دیواری بلند و پنجره ای که توی حیاط باز می شد. یک لامپ صد وات بی ریخت هم از سقف آویزان بود که به زور با کمک نور حیاط خلوت اتاق را روشن می کرد.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 6
✏️چند روز بعد این اتاق شد اتاق من و علی آقا. خانه هنوز درست و حسابی از دست بنا بیرون نیامده بود. با فاطمه تصمیم گرفتیم تا زینب، که آن وقت یک سال و نیمه بود، بیدار نشده خانه را تمیز کنیم. جادرهایمان را درآوردیم و روسری ها را پشت گردن گره زدیم و سفره را جمع کردیم. دنبال جارو می گشتیم که صدای گرومپ گرومپ ضدهوایی ها بلند شد. فاطمه به طرف زینب دوید. او را بغل کرد و دویدیم توی زیرزمین. زینب هاج و واج به ما نگاه می کرد. خواب زده شده بود. زد زیر گریه. هر کاری می کردیم ساکت نمی شد. صدای گرومپ گرومپ ها بیشتر شد. خانه می لرزید. روی خاک و خل زیرزمین نشسته بودیم. از یک طرف، زینب از ترس جیغ می کشید و گریه می کرد و از طرفی چون از وضعیت بیرون خبر نداشتیم می ترسیدیم. بیشتر از نیم ساعت گذشته بود. زینب دیگر آرام شده بود، اما به دلیل گرسنگی بدقلقی می کرد. وقتی کمی سر و صداها خوابید، رفتیم بالا. فاطمه داشت شیشه ی شیر زینب را می شست و من هم زیر کتری را روشن می کردم که دوباره صدای ضدهوایی ها بلند شد. این بار از دفعه ی قبل کمتر ترسیدیم. با این حال، دویدیم به طرف زیرزمین.
نیم ساعت دیگر هم گذشت. از سربازی که علی آقا گفته بود خبری نشد. این بار قبل از اینکه سر و صداها بخوابد رفتیم بالا. فاطمه شیشه ی شیر زینب را آماده کرد. شیرش را داد. چادر سر کردیم و آمدیم توی کوچه.
با دیدن مردمی که با خیال آسوده توی کوچه رفت و آمد می کردند تعجب کردیم. باورمان نمی شد با آن همه سر و صدا و ترق و تروق این مردم این قدر راحت و بی خیال زندگی کنند. کمی بالاتر، توی لواشی، عده ای به صف ایستاده بودند. نانوا مردی بود بلند قد و لاغر و سیاه چرده که با مهارت خاصی چونه ی نان را باز می کرد و به نرمی تنش را به این طرف و آن طرف خم و راست می کرد، بالا و پایین می پرید و بعد با یک پرش به طرف تنور می رفت و با حرکتی موزون خمیر نازک نان را به دیواره ی داغ و سرخ تنور می چسباند.
یک گاوداری هم روبه روی لواشی بود که شیر و ماست و کره ی محلی می فروخت. فاطمه با دیدن لبنیاتی خوشحال شد و من با دیدن مغازه ی آش فروشی سر کوچه. به فاطمه گفتم: "فردا صبحونه آش می خوریم، مهمون من."
چند پرستار وارد اتاق شدند. پتو را از روی صورتم کنار زدند. چشمانم را باز کردم. پرستاری که جلو ایستاده بود پرسید: "حالت خوبه؟"
بهت زده نگاهش کزدم. انگار یک دفعه از دنیایی دیگر پرت شده بودم روی آن تخت. پرستار دومی جلو آمد و آستین پیراهن نازک صورتی ام را، که توی اتاق معاینه تنم کرده بودند، بالا داد.
- مشکلی نداری؟
نمی دانستم باید چه بگویم. پرستار که دید جوابی نمی دهم، بازوبند فشارسنج را دور بازوی راستم بست و گوشی را روی گوشش گذاشت و شروع کرد به باد کردن آن و بعد چشم دوخت به جیوه ی روی نشانگر. کمی بعد، گوشی را از گوشش درآورد و رو به پرستار گفت: "فشار هیستولیکش هشته."
پرستار اولی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: "پس سرمت کو؟"
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 7
✏️نمی دانستم چرا این چیزها را از من می پرسیدند. جواب ندادم. همان پرستار اولی رفت و کمی بعد با میزی چرخ دار، که داخلش پر بود از دارو و تجهیزات، برگشت و شروع کرد به آماده کردن سرم. پرستار دومی دفتر جلد آلومینیومی را، که به نرده ی پایین تخت آویزان بود، برداشت و گفت: "دکتر ندیدت؟"
پرستار اولی، همانطور که سرم را وصل می کرد، لبخندی زد و گفت: "بس که پسرت همه را خوشحال کرده، پاک مامان رو فراموش کردیم."
لبخندی زدم.
وقتی پرستار سرم را وصل کرد، چند آمپول تزریق کرد توی آن. آمپول ها مرا یاد نقاشی علی آقا انداخت. موقعی که بیمارستان ساسان بستری بود. نقاشی پروانه ای بود که بالش تیر خورده و از آن خون می چکید.
پرسیدم: "حال بچه چطوره؟"
پرستار دستش را گذاشت روی شانه ام. با لبخندی آرام بخش جواب داد: "خوب! شیطونه برا خودش. همه ی بیمارستان رو گذاشته سر کار. مادرتون رفتن تو اتاق نوزادان و بچه رو بغل گرفته ان تا همه از پشت شیشه ببیننش."
پرستار وسایلش را جمع کرد و روی میز چرخ دار گذاشت و گفت: "سرمت یه ساعت طول می کشه. چند تا آمپول مسکن توش ریختم. الان خوابت می بره."
بعد از رفتن پرستار، تازه به دور و بر اتاق نگاه کردم. ساعت گرد و سفید روبه رو یک و نیم را نشان می داد. دلم می خواست بلند شوم و لامپ های فلورسنت سقف را خاموش کنم. هر کاری کردم دیدم توانش را ندارم. حوصله ام سر رفته بود. پس چرا مادر نمی آمد؟! چرا خوابم نمی برد؟ به قطرات سرم، که آرام آرام توی لوله می ریخت و به طرف دستم سرازیر می شد، خیره شدم. چقدر همه جا ساکت و آرام بود. به تخت خالی سمت چپم نگاه کردم. اگر علی آقا بود، یعنی امشب می آمد پیشم؟ یعنی می خوابید روی این تخت؟ یا باز در منطقه بود و عملیات؟ چقدر دلم می خواست زمان به عقب برمی گشت. چه روزهایی داشتیم توی دزفول!
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 8
✏️یاد آن روز افتادم: سه شنبه بیست و چهارم دی ماه 1365. من و فاطمه داشتیم اتاق ها و در و دیوار و سقف خانه را جارو می زدیم و گرد و غبارها را می تکاندیم، اما هر کاری می کردیم خانه شکل خانه نمی شد؛ نه پرده ای داشت و نه فرش به اندازه ای که همه جا را پر کند و امکانات زندگی. هر کاری می کردیم، هر چقدر همه جا را می سابیدیم و تمیز می کردیم فایده ای نداشت.
نزدیک ساعت ده صبح در زدند. فکر کردیم شاید سربازی باشد که هر روز می آمد. چادر سر کردم و رفتم پشت در. پرسیدم : "کیه؟"
صدا ناآشنا بود. گفت: "منم، معاون علی آقا، سعید صداقتی."
هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم می گویم کاش با او به اهواز نرفته بودیم! کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردم! حتما آن وقت اوضاع زندگیمان طور دیگری پیش می رفت. اما، متاسفانه در را باز کردم. هر چند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم، اما نمی دانم چرا مقاومت نکردم. نمی دانم چرا با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید صداقتی رفتیم.
پرستاری بالای سرم ایستاده بود. نگاهم می کرد و لبخند می زد. پیچ سرم را چرخاند. آخرین قطرات سرم به تندی توی لوله راه گرفت. پتو را کنار زد. هر دو دستش را در هم قلاب کرد و محکم شکمم را فشار داد. درد عجیبی توی دلم پیچید. پرستار بدون توجه به دردی که می کشیدم دوباره با هر دو دست شکمم را فشار داد، مثل مواقعی که می خواهند بیمار قلبی را احیا کنند. از درد بی اختیار داد کشیدم. پرستار پتو را روی سینه ام کشید و گفت: "تموم شد. ببخشید لازم بود."
سری تکان دادم. سرم را از دستم بیرون آورد و آن را انداخت توی سطل آشغال. مادر با یک دسته گل وارد اتاق شد. گل ها را گذاشت روی میزی که بین هر دو تخت بود. کنارم ایستاد و پرسید: "فرشته جان، حالت خوبه؟"
شکمم به شدت درد می کرد؛ با این حال گفتم: "خوبم."
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 9
✏️مادر مشغول مرتب کردن پتو و روسری و سر و وضعم شد. با شادی گفت: "نمی دانی چه پسریه ماشاءالله! گل! مردم یه ریز تلفن می زنن و احوالت رو می پرسن. از دفتر امام جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه."
با غصه به مادر نگاه کردم. دلم می خواست علی آقا هم بود و زنگ می زد. کاش بود! بغض راه گلویم را بسته بود. دلم می خواست مادر چراغ را خاموش می کرد و می خوابیدم و خواب علی آقا را می دیدم یا چشم هایم را می بستم و خاطراتم را با علی آقا دوره می کردم.
مادر گل ها را از روی میز کنار تخت برداشت. گلایل سفید بودند. آنها را آورد جلوی صورتم گرفت و گفت: "بو کن."
یاد روز تشییع جنازه ی علی آقا افتادم. روی تابوتش پر از گل بود.
باغ بهشت پر از تاج گل گلایل بود. علی آقا مثل پروانه لابه لای آن همه گل پرواز می کرد.
مادر در یخچال کوچک اتاق را باز کرد و گفت: " اگه یه پارچ آب یا چیز دیگه ای بود، گل ها رو می ذاشتیم توش. تا صبح پژمرده می شن"
پرسیدم: "برف می آد؟
- نه ولی هوا هوای برفه. امشب نباره، حتما صبح می باره.
یاد برف سنگین سال گذشته افتادم. گفتم: "مادر، سوم بهمن پارسال یادتونه؟ جمعه بود. علی آقا رو دوستاش از اصفهان آوردن. چه روز بدی بود!"
گل ها دیگر در دست مادر نبود. نفهمیدم بالاخره چه کارشان کرد. آمد و دراز کشید روی تخت کناری. گفت: "تو خواب نداری؟!"
با ناراحتی گفتم: "مادر!"
مادر متوجه ناراحتی ام شد.
-جانم عزیزم!
-یادته؟
-چرا یادم نباشه عزیزم! یادمه دختر قشنگم. چه برف سنگینی باریده بود. یخبندان بود. دوستاش یه راست آوردنش خونه ی ما. رختخوابش رو کنار بخاری انداختم تا یه وقت سرما نخوره. براش سوپ مرغ درست کردم. می خورد و می گفت: "وجیهه خانم، چقدر خوشمزه ست! دستتان درد نکنه."
اشک هایم بی اختیار راه گرفت.
-مادر، علی آقا خیلی سختی کشید. اون وقتا به شما نمی گفتم تا ناراحت و دلواپس نشی. اما خیلی سختی کشیدم.
مادر سرش را روی بالش گذاشت و روی دست راست رو به طرف من خوابید. گفت: "اجرت با امام حسین، اجرت با امام زمان ان شاءالله."
چشم دوختم به سقف و فلورسنتی که بالای سرم روشن بود. فکر کردم چقدر همه چیز زود اتفاق افتاد: این همه حادثه. به مادر نگاه کردم. روی دست راست خوابش برده بود؛ بدون پتو. دلم برایش سوخت. به زحمت از تخت پایین آمدم. پتو را کشیدم رویش. مثل همیشه زیر گلویش را بوسیدم. چه بوی خوبی می داد. چراغ های فلورسنت سقف را خاموش کردم. برف آرام آرام داشت می بارید. آسمان صورتی و روشن بود.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 10
✏️صبح وقتی از خواب بیدار شدم، اول به تخت خالی مادر نگاه کردم و بعد متوجه ملافه ای شدم که کف اتاق انداخته بود. آنجا بود. داشت نماز می خواند. آهسته گفتم: "سلام صبح بخیر."
مادر، پس از خواندن سلام نمازش، تسبیح به دست بلند شد و آمد کنارم ایستاد. دستم را گرفت.
-سلام عزیزم، خوبی؟
-خوبم، الحمدلله.
صورت مادر تکیده و غمگین بود. فکر کردم به خاطر مقنعه و مانتوی مشکی و صورت اصلاح نشده اش است یا از چیزی ناراحت است. پرسیدم: "مادر، بچه چطوره؟ حالش خوبه؟"
مادر خندید.
-خوب خوب! صبح زود رفتم بهش سر زدم. مثل فرشته ها خوابیده بود. تو چی؟ حالت خوب نیست؟!
سری تکان دادم. گفتم: "نه...خوبم." پرسیدم: "بابا و رویا و نفیسه خوب ان؟"
لبخندی زد.
-همه خوبن ان! یکی دو ساعت دیگه تلفن می زنم باهاشون حرف بزن.
بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد، گفت: "الحمدلله دیگه تلفن داریم. راحت شدیم مادر."
وقتی دزفول بودیم، هر وقت دلم تنگ می شد، می رفتم به مخابرات و تلفن می زدم به خانه ی سکینه خانم روغنی که همسایه ی سر کوچه بود و هفت هشت خانه با ما فاصله داشت. خیلی طول می کشید تا مادر یا یک نفر دیگر بیایند پای تلفن. این اواخر یاد گرفته بودم، وقتی تلفن می زدم، می گفتم: "بی زحمت مادرم رو صدا کنید. من قطع می کنم و نیم ساعت دیگه دوباره زنگ می زنم."
مادر نشست روی تختش و با تسبیحش مشغول ذکر گفتن شد.
گفتم: "یادته تلفن می زدم خانه ی سکینه خانم؟ یه بار سر همین تلفن زدن می خواستیم شهید بشیم."
تسبیح توی دستان مادر از حرکت باز ایستاد. با ترس و نگرانی نگاهم کرد. خندیدم.
-نترس! همانطور که ذکر می گفت، سری تکان داد.
-ناقلا! همیشه می گفتی خیلی خوبه. خیلی خوش می گذره. با دوستامون مهمانی بازی می کنیم.
-دروغ که نمی گفتم. مهمانی بازی هم می کردیم، اما این چیزا هم بود. یه روز مریض شدم. شکم دردی گرفته بودم که اون سرش ناپیدا. علی آقا یه هفته ای می شد رفته بود. یه روز صبح با دل درد از خواب بیدار شدم و تا شب درد کشیدم. فاطمه طفلک هر کاری از دستش برمی اومد انجام داد. وسط هفته بود و به اومدنش امیدی نبود. شب که شد فکر کردم اگر نصف شب حالم بدتر بشه، چه کار کنم؟! یه لحظه آرزو کردم کاش پنجشنبه یا جمعه بود و علی آقا می اومد. به خدا، مادر همون وقت صدای ماشین علی آقا از توی کوچه اومد. ساعت ده و نیم بود فکر کنم. علی آقا، که پاش رو توی اتاق گذاشت و حال و روز من رو دید، جا خورد. هر چند حال خودش از من بدتر بود؛ خاک آلوده و خسته، با چشم ها و صورتی پف کرده. انگار یه هفته ای نخوابیده بود. پرسید: "پس چته؟" گفتم: "از صبح نمی دونم چرا دلم درد می کنه؟" راننده علی آقا رفته بود. همون جلوی در برگشت و رفت سراغ همسایه مون، آقای صدیق. ماشین رو گرفت و من و فاطمه رو سوار کرد و رفتیم بیمارستان. جلوی در بیمارستان گفت: "فرشته، من خیلی خسته ام. خودت می ری؟" ماشین رو خاموش کرد و سرش رو گذاشت روی فرمون و گفت: "مشکلی بود بیایین سراغم." دکتر کشیک معاینه ام کرد. گفت: "مشکوک به آپاندیسه." چند جور آزمایش نوشت و تاکید کرد اورژانسی انجام شه. آزمایش دادم. جوابش رو دکتر دید و گفت: "الحمدلله چیز مهمی نیست." چند جور قرص و شربت نوشت. دو سه ساعت طول کشید. کیسه ی دارو به دست برگشتیم. بمیرم الهی مادر! علی آقا همون طور که سرش رو روی فرمون گذاشته بود خوابش برده بود. بیدارش کردم. ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. چون حالم بهتر شده بود تازه خیابونا رو می دیدم. شب نیمه ی شعبان بود. با اینکه شهر خلوت بود و عده کمی توی دزفول بودند، اونایی که بودن سنگ تموم گذاشته بودن. با شور و نشاط خاصی خیابونا رو تزئین کرده بودن. وسط خیابونا گلدون چیده بودن. جعبه های شیرینی بود که از شیشه ی ماشین تو می اومد. لای درخت ها پر از ریسه های رنگی بود. ذوق زده شده بودم. هی به علی آقا می گفتم: "اونجا رو نگاه کن. اینجا رو ببین. چقدر قشنگه!" علی آقا، که خوشحالی من رو می دید، با اینکه خیلی خسته بود، دوری توی خیابونا زد. می گفت: "خوشت می آد نگاه کن." خیلی طول کشید. وقتی برگشتیم، دیدیم آقا هادی ایستاده سر کوچه. زینب نحسی کرده بود و نذاشته بود بخوابه.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 11
✏️مادر بلند شد تا جانمازش را جمع کند. گرسنه بودم. احساس می کردم تمام بدنم از ضعف می لرزد. به سختی پتو را کنار دادم تا از تخت پایین بیایم. اتاق دور سرم می چرخید. دنبال دمپایی روی پله ی کنار تخت می گشتم. حس می کردم قلبم دیگر نمی تپد. چشم هایم سیاهی رفت. به سختی توانستم بگویم: "مادر..."
مادر سراسیمه دوید و دستم را گرفت.
-چی شده فرشته؟! چرا رنگ و روت پریده؟ چرا این طوری شدی؟!
تمام بدنم بی حس شده بود. انگار نه چیزی می دیدم، نه چیزی می شنیدم. مادر مرا روی تخت خواباند و به بیرون دوید.
کمی بعد به خودم آمدم. چند پرستار کنار تخت بودند. صدای مادر را می شنیدم که می گفت: "دهنت رو باز کن فرشته جان، فرشته خانم..."
دهانم را باز کردم. آب میوه ای شیرین بود که جرعه جرعه از گلویم پایین می رفت؛ انگار جان دوباره را به دست و پایم می آورد. با ولع آب میوه را سر کشیدم. پرستار به مادرم گفت: "فشارشون خیلی پایینه. چیز مهمی نیست، ضعف دارن. صبحونه شون رو بدید بخورن."
مادر میز استیل جلوی تخت را جلو کشید و لقمه ای نان و مربا گذاشت توی دهانم. مثل قحطی زده ها لب و دهانم می لرزید. انگار سال ها بود چیزی نخورده بودم. لقمه ی دوم و لقمه های بعدی را توی دهانم گذاشت. لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت. بوی شیر جوشیده و داغ زیر دماغم رفت.
-شیرینش کردم.
دست مادر، که لیوان شیر را روی لب هایم گذاشته بود، می لرزید.
هر دو دستم را دور لیوان گرفتم. دست هر دوی ما می لرزید و لیوان را می لرزاند و به دندان هایم می کوبید. مادر لیوان را محکم گرفت و کمک کرد تا شیر را آرام آرام بنوشم.
مادر گفت: "یادم رفت بهت بگم، دیشب فاطمه خانم، مامان زینب، تلفن زد. احوالت رو می پرسید."
همیشه با شنیدن اسم فاطمه یاد دزفول می افتادم. با اینکه زیر بمب و آتش بودیم، بهترین روزهای زندگی مان بود.
مادر با حوصله لقمه ای نان و مربا در دهانم گذاشت و گفت: "خوب شدی؟ جان گرفتی؟"
هنوز فکر می کردم همه ی تنم می لرزد. نمی توانستم حرف بزنم؛ فقط دلم می خواست تندتند همه ی صبحانه ای را که روی میز بود ببلعم. مادر چیزی نگفت و آرام و با حوصله مشغول لقمه پیچیدن شد.
لبخندی زدم. مادر گفت: "چی شد، می خندی ؟!"
گفتم: "یاد دزفول افتادم؛ چقدر خوش می گذشت."
مادر، همان طور که بقیه ی صبحانه را در دهانم می گذاشت، گفت: "از اون حرفا بودها!"
گفتم: "نه به خدا راست می گم."
مادر لبخندی زد. گفت: "باشه، قسم نخور، قبول. دزفول شهر خوبیه. پارسال هم که ما آمدیم پیشتان خیلی خوش گذشت؛ یادش بخیر علی آقا!..."
لقمه را جویدم.
-یادش بخیر مادر! چه خوب کردین اومدین. خیلی خوش گذشت. دم غروب بود. من و فاطمه بی حوصله نشسته بودیم روی پله ها توی حیاط و داشتیم فکر می کردیم برای شام چی درست کنیم.
مادر گفت: "خوراک لوبیا پخته بودی."
-خب دوست دارم. فاطمه هم گفت برای شب سنگینه. گفتم عیب نداره.
-چقدر هم علی آقا از خوراک لوبیا خوشش می آمد!
-یه کاسه ی بزرگ لوبیا ریختم توی قابلمه. همون موقع خودمم خنده ام گرفت. گفتم از شانس بد، بزنه امشب علی آقا هم بیاد. طفلی نه فقط از خوراک لوبیا، از هر چی غذای نفاخ بود بدش می اومد، عذاب می کشید، معده اش اذیت می شد. یادش بخیر فاطمه سه چهار تا پیاز بزرگ خرد کرد. اشک می ریختیم و حرف می زدیم. فاطمه پیازها رو سرخ کرد. گوشت چرخ شده رو من سرخ کردم؛ روی پیک نیک خودم. فاطمه روی پیک نیک خودش آشپزی می کرد. وقتی در دیگ رو باز کردم، دیدم یا خدا! لوبیاها ور اومده و دو سه برابر شده. به خنده گفتم: "فاطمه، یعنی این همه لوبیا رو باید من و تو بخوریم؟!" از توی کوچه سر و صدا می اومد. همسایه ها مهمون داشتن. فاطمه با غصه گفت:
"کاش ما هم مهمون داشتیم!" داشتیم نقشه می کشیدیم بریم مهموناشون رو بدزدیم که شما اومدین.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 12
✏️مادر گفت: "برق قطع شده بود. با ماشین بابات آمدیم. دهم عید بود، یه دفعه تصمیم گرفتیم. عموت هم آمد. من و نفیسه و رویا عقب نشسته بودیم. نابلد بودیم. چقدر گشتیم تا شهرک پانصد دستگاه را پیدا کردیم. میدان فتح المبین، اما گلستان یازدهم پیدا نمی شد. توی تاریکی هی دور خودمان می چرخیدیم و از هر کی که می دیدیم می پرسیدیم گلستان یازدهم پلاک دویست و پانزده کجاست؟ همه جا تاریک بود. چشم چشم را نمی دید. بابات جرئت نمی کرد چراغای ماشین رو روشن کنه. یه دفعه دیدیم یه ماشین چراغ روشن پشت سر ما می آد. بابات نگه داشت. دیدیم علی آقاست.
-ما توی حیاط نشسته بودیم؛ سر و صدای شما رو می شنیدیم، اما باورمون نمی شد.
مادر گفت: "خوش به حال اون وقتا."
-در رو که باز کردم، انگار دنیا رو بهم دادن. خوشحال بودم که خوراک لوبیام باد نکرده.
مادر خندید: "ای شیطان! دیدی که من خودم دست به کار شدم. برا دامادم پلو و خورشت درست کردم."
مادر صبحانه را جمع کرد و گفت: "فرداش بابات و عموت و علی آقا رفتن منطقه. ما رفتیم امامزاده سبزه قبا."
آهی کشیدم.
-وقتی سیزده به در برگشتین، انگار تموم غصه های عالم رو ریختن رو سر من. بس که ناراحت بودم علی آقا به خاطر من نرفت منطقه. این قدر تعریف کرد و گفت و خندید تا شما رسیدین همدان. شب بود علی آقا گفت: "فکر کنم مامان بابات رسیدن، بلند شو برو تلفن بزن خانه ی سکینه خانم و هر چند ساعت دلت می خواد حرف بزن."
مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم. برف ریز و قشنگی می بارید. صبح شده بود. آسمان روشن بود. دلم می خواست هر چه زودتر بروم و پسرم را ببینم. زیر لب گفتم: "علی آقا، تو پسرمون رو دیده ای؟"
دلم شکست. تا یادم می افتاد علی آقا دیگر نیست و بچه ام پدر ندارد بفض می کردم. تنم می لرزید. یعنی می توانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم می سوخت. دوباره علی آقا را توی اتاق دیدم. داشت می خندید. هر جا چشم می گرداندم آنجا بود: کنار تخت مادر، کنار پنجره، پایین تخت خودم، پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف. انگار علی آقا به اندازه ی دانه های برف تکثیر شده بود. برف می بارید و پشت هره ی پنجره پر از برف می شد. بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق؛ بویی شبیه عطر درختان لیمو. اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علی آقا را. گفتم: "علی آقا، باید خودت مواظب ما دو تا باشی. من تنهایی نمی تونم."
حس کردم علی آقا می خندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید: "چشم گلم. چشم."
با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 13
✏️ساعت یازده و سی دقیقه ی صبح بود. باورم نمی شد این قدر خوابیده باشم. مادر توی اتاق نبود. گلایل های سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند. برف قطع شده بود؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود. پرده های بنفش اتاق پر از گل های ریز و نارنجی و زرد بود. از دو طرف خیلی با سلیقه و مرتب جمع شده بود. اتاق تمیز و مرتب و خوش بو بود. بلند شدم و روی تخت نشستم. حالم خوب بود. دیگر خوابم نمی آمد و احساس درد نمی کردم. به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن. پرده ها چقدر به نظرم آشنا می آمد. یادش بخیر! برای خانه ی دزفول پرده های این شکلی خریدیم.
از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره. پرده ها را توی دستم گرفتم و بو کردم. بوی دزفول را می داد.
برگشتم. توی چهارچوب در ایستادم. راهروی بیمارستان بلند و تمیز و خلوت بود. مادر کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با تلفن حرف می زد. وقتی مرا دید، لبخندی زد و برایم دست تکان داد. پیراهن صورتی ام روی زمین ساییده می شد. مادر گوشی را گذاشت و به طرفم آمد. نزدیک که رسید گفت: "فرشته جان، بیدار شدی؟"
لبخندی زدم و گفتم: "خیلی خوابیدم."
مادر دستم را گرفت و گفت: "از صبح دارم به تلفنا جواب می دم. گفتم تو خوابی، وصل نکنن تو اتاق."
با تعجب پرسیدم: "چی شده مگه؟"
مادر مرا تا جلوی دستشویی برد.
-صورتت رو بشور. حالت جا می آمد. شسته ای؟"
نشسته بودم. مادر در دستشویی را باز کرد. همه چیز سفید بود و از تمیزی برق می زد. شیر آب را باز کردم.
مادر گفت: "از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه هایی که نمی شناسیم تلفن می زنن و احوالپرسی می کنن: عمو و زن عمو و دایی..."
توی آینه خودم را می دیدم: رنگ پریده و بی حال. زیر چشم هایم گود افتاده بود. صورتم را که شستم، فکر کردم انگار یک قرن است از همه بی خبرم. از دست شویی بیرون آمدم.
-الان با کی صحبت می کردی؟
-وحید، وحید پسر عمو.
با شنیدن اسم وحید ناخودآگاه زیر لب گفتم: "وحید بود! طفلی!"
روی تخت نشستم. یاد آن شب افتادم که وحید را علی آقا آورده بود دزفول. مادر دستم را گرفت و گفت: "دراز بکش فرشته."
پرسیدم: "تا کی اینجام؟ چرا بچه رو نمی آرن؟"
مادر گفت: "تا فردا صبح."
نگران شدم. پرسیدم: "حالش خوبه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟ راستش رو بگو."
مادر پتو را رویم کشید.
-باز لوس شدی! به خدا راستش همین بود که گفتم. می خوای دروغ بگم؟
چشم هایم را بستم. مادر با حوصله صورتم را خشک کرد. روسری ام را مرتب کرد. آستین پیراهنم را پایین آورد. بغلش کردم و زیر گلویش را بوسیدم. چه بوی خوبی!
-بعد از ظهر می آن برا عیادتت.
مادر مشغول مرتب کردن تخت شد. چقدر بد بود. چقدر سخت می گذشت. هیچ وقت فکر نمی کردم علی آقا نباشد و من روی این تخت بخوابم. هر وقت به این روزها فکر می کردم، علی آقا را هم می دیدم. چه روزهای خوشی را تصور می کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم موقع به دنیا آمدن بچه ام همه عزادار و گریان باشند. یعنی سخت تر از این روزها هم هست؟ مادر گفت: "فرشته بیداری؟"
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 14
✏️چقدر جای علی آقا خالی بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر به دست های گرمش احتیاج داشتم. چقدر دلم برای یک گریه ی سیر تنگ شده بود. مادر گفت: "به این زودی خوابیدی؟"
چشم هایم را باز نکردم؛ حتی جواب هم ندادم. با اینکه چشم هایم بسته بود، متوجه شدم مادر روی تخت نشسته. صدای باز کردن زیپ کیفش را شنیدم. از لحظه ای که مادر شده بودم، دلبستگی و علاقه ام به مادر بیشتر شده بود. دلم برایش می سوخت. دوست نداشتم یک لحظه از دستم ناراحت باشد.
آرام چشم هایم را باز کردم و طوری که مادر نفهمد زیر چشمی نگاهش کردم. با اینکه یک وری نشسته بود، می دیدم که چطور دارد به عکسی که دستش بود نگاه می کند و شانه هایش می لرزد. کیف را روی سینه اش گذاشته بود. انگار زیر لب چیزی می گفت. فکر کردم حتما عکس علی آقاست. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. حس عجیب و سنگینی داشتم. انگار دیگر یک لحظه هم طاقت دوری اش را نداشتم. حس می کردم اگر او را در آن لحظه نبینم، می میرم. دلم می خواست هر طور شده عکس را از مادر بگیرم. پرسیدم: "مادر، چی کار می کنی؟"
مادر تکانی خورد و تند کیفش را گذاشت زیر بالش.
گفتم: "عکس علی آقا بود؟ بده منم ببینم."
مادر جواب نداد و تندتند اشک هایش را پاک کرد. با بغض گفتم: "مادر، به خدا منم دلم برای علی آقا تنگ شده!"
مادر برگشت و خودش را به آن راه زد و گفت: "عکس! کدام عکس؟!"
چشم هایش سرخ بود. همیشه یک آلبوم سیار توی کیف پولش داشت؛ عکس رویا و نفیسه و من و بابا و دایی و پدر و مادرش.
یک سالی هم می شد که عکس علی آقا به این آلبوم اضافه شده بود.
گفتم: "مادر، تو رو خدا بده ببینم."
انگار دلش برایم سوخت. با اکراه کیف را از زیر بالش برداشت و گرفت به طرفم. علی آقا از پشت ریش و سبیل بورش داشت می خندید. همان عکسی بود که کنار همرزمانش ایستاده بود و همه شال سیاه دور گردنشان بود. مادر دور عکس را قیچی کرده بود تا کوچک شود و فقط علی آقا بماند. آن عکس را کنار عکس من گذاشته بود. گفتم: "این عکس رو پارسال گرفت؛ بهمن ماه. ایام فاطمیه بود، عملیات کربلای5. اون شب علی آقا با یک توپ پارچه ی مشکی اومد خونه و گفت: "فرشته، بلدی شال بدوزی؟ تاقه ی پارچه را از دستش گرفتم. از این پارچه های بشور بپوش بود. با تعجب پرسیدم: "این همه شال؟!" گفت: "با بچه های واحد قرار گذاشته ایم امسال همه به احترام خانم فاطمه زهرا شال سیاه بندازیم." تاقه رو باز کردم. گفتم: "اندازه اش رو خودت بگو." یکی دو تای اول رو با هم بریدیم. آقا هادی و فاطمه هم اومدن. اونا می بریدن و من با چرخ خیاطی دو طرف شالا رو تو می گذاشتم. اون شب تا نزدیکیای صبح نشستیم. صبح فردا، وقتی علی آقا و آقا هادی رفتن، من و فاطمه نوبتی نشستیم پشت چرخ. وسط کار قرقره تموم شد. دنبال نخ، شهرک رو زیر و رو کردم. قرقره ی چرخ خیاطی نبود که نبود. آخرش مجبور شدم چند تا نخ دست دوز بخرم. خیلی سخت بود. چرخ نمی دوخت و هی نخ پاره می کرد و سوزن می شکست. با چه عذابی شالا رو دوختیم. شب که علی آقا اومد، خیلی خوشحال شد. یکی رو برداشت و انداخت دور گردن آقا هادی."
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
" خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 15
✏️اشک می ریختم و برای مادر تعریف می کردم. مادر با انگشت نم چشمهایش را پاک کرد. همان طور که دراز کشیده بودم، به عکس خیره شدم. مادر گفت: "بسه فرشته!"
عکس را روی سینه ام گذاشتم و گفتم: "قول می دم گریه نکنم."
حتی یک لحظه هم نتوانستم به قولم وفادار باشم. مادر عکس را گرفت. پرستاری با چرخ غذا وارد اتاق شد. سلام کرد و با خوشرویی گفت: "خانم پناهی، حالتون خوبه؟"
تندتند اشکهایم را پاک کردم. پرستار با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: "اتفاقی افتاده؟"
مادر، همان طور که کیف پولش را توی کیف دستی اش می گذاشت، با ناراحتی گفت: "خانم پرستار، تو رو خدا شما بگید شیر غصه چقدر برای بچه بده."
پرستار نگاهی به من کرد و با سرزنش گفت: "بچه رو نحس و لاغر می کنه."
بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: "خانم پناهی، شما حالا دیگه باید مواظب دو نفر باشید!"
گفتم: "طوری نیست. فقط یه کم دلتنگه."
اشکهایم را پاک کردم و خودم را آرام جلوه دادم. پرستار غذا را، که سوپ و چلوکباب بود، گذاشت روی میز استیل جلوی تخت و گفت: "حالا با اشتها ناهارتون رو بخورید و یه کم استراحت کنین. از ساعت دو به بعد وقت عیادته. مطمئنم روحیه تون خیلی عوض می شه."
دوازدهم دی ماه بود و چشمم به ساعت گرد روبه رو. دلم می خواست زودتر ساعت دو بشود. از دیشب تا حالا دلم برای همه تنگ شده بود.
منصوره خانم و آقا ناصر با یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شدند.
با دیدن من خندیدند، اما چشم هایشان سرخ و متورم بود. می دانستم چقدر در نبود علی آقا دیدن نوه شان سخت است. با دیدن آنها بغض ته گلویم چسبید؛ نه بالا می رفت و نه پایین می آمد.
دلم برای منصوره خانم و آقا ناصر می سوخت؛ هنوز لباس سیاه تنشان بود. هنوز داغ امیر، پسرشان، زنده بود. هنوز داغ علی آقا جگرشان را می سوزاند. دلم برایشان هلاک شد. می دانستم دیدن من هم با آن وضعیت بیشتر غصه دارشان می کند. چه صبری داشتند این زن و مرد! هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا آمده بود، دلم برایش تنگ شده بود. منصوره خانم و آقا ناصر چطور تحمل می کردند؟!
روی صندلی های پلاستیکی کنار تخت نشستند. کمی که گذشت، آقا ناصر، مثل همیشه، روحیه ی شادش را پیدا کرد و گفت: "رفتیم پسرمان را دیدیم. شکل بچگی های علیه، کپی برابر اصل؛ جفت خودش."
منصوره خانم دلواپس گرسنگی بچه بود. گفت: "گفتم بیارنش فرشته جان، شیرش بده. فرشته خانم، حواست باشه شیر اول رو دور نریزی؛ به زور هم که شده بده بهش تا مثل علی استخوان بندیش قرص بشه."
کمی بعد، اتاق پر از مهمان شد؛ طوری که خیلی از مهمان ها روی تخت مادر نشستند. همه، بعد از احوالپرسی با من، حال بچه را می پرسیدند، چند دقیقه ای می ماندند، و برای دیدن بچه به اتاق نوزادان می رفتند. مادر و رویا و بابا از مهمان ها با شیرینی پذیرایی می کردند. نفیسه، که عاشق بچه بود، از وقتی آمده بود از کنار پنجره ی اتاق نوزادان جم نخورده بود.
یخچال و روی میز پر از گل و شیرینی و ساندیس شده بود. خیلی ها بعد از اینکه بچه را می دیدند برمی گشتند و گزارش دیدارشان را از پشت شیشه ی اتاق نوزادان برای همه شرح می دادند.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 16
✏️با توصیف آنها دلم می خواست زودتر بچه ام را ببینم. نزدیک ساعت چهار از بلندگو اعلام شد که وقت ملاقات تمام شده. مهمان ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. فقط آقا ناصر و منصوره خانم و بابا و مادر توی اتاق مانده بودند. آقا ناصر آدم خوش تعریف و بذله گو و مردم داری بود. برای بابا از جریان سفرش به دزفول و خانه ی ما می گفت. آنقدر همه چیز را با آب و تاب و خنده دار تعریف می کرد که همه محو صحبت هایش می شدند.
می گفت: "وقت بیمارستان داشتم. آب مروارید چشمم را می خواستم عمل کنم. از صبح که از خواب بیدار می شدم تا شب همین حاج منصوره خانم غر می زد و به جانم می افتاد که دختر مردم زیر بمب و موشک مانده. آناصر، فرشته امانته برو بیارش. اون قدر گفت و گفت تا به جای اینکه ما رو راهی بیمارستان بکنه، سر از دزفول درآوردیم. هر چه می گفتم حاج خانم جان، من چشمم جایی رو نمی بینه، دارم کور می شم، ای یه ذره دیدی هم که دارم؛ از مرحمت چشمام که تو رو دروایسی گیر کردن؛ افاقه نمی کرد. خلاصه گفتیم یاعلی و راه افتادیم. شب بود که رسیدم. چشمام جایی رو نمی دید. دوستای علی تو کوچه دیدنم. بردنم در خانه شان. در زدم. همین فرشته خانم در رو باز کرد و سلام داد. گفتم: "تو کی؟" گفت: "وا آقا جان، منم فرشته. عروست." پرسیدم: "اگر تو عروس منی، اینجا چه کار می کنی؟" گفت: "آقا جان! اینجا خانه ی پسرته، علی آقا." گفتم: "بیخود پسرم خانه اش اینجاست! بلند شو ما همدانی ایم. بلند شو اسباب و اثاثیه ات رو جمع کن بریم همدان." همین فرشته خانم با چنان زبانی من رو خام کرد که نفهمیدم چه جور رفتم تو و سر سفره ی شام نشستم. خلاصه، آخر شب آمدیم بخوابیم. خانه که نبود جهنم! گفتم: "آقا جان، زمستان که باشه من تو حیاط می خوابم. اینجا گرمه. عروس خانم گفت: "آقا جان، تو حیاط نمی شه، امنیت نداره، ممکنه نصف شب بمباران بشه. گفتم: "نه خیر، بمباران نمی شه." خلاصه عروس خانم گفت و ما گفتیم و آخرش ایشان کم آوردن و حیاط رو آب و جارو کردن. اما حرف خودش رو زد و گفت: "آقا، اینجا عقرب داره ها!" گفتم: "پع! من رو از عقرب می ترسانی؟"
چه سرتان رو درد بیارم. شب خوابیدم و صبح زود بیدار شدم و بعد از نماز رفتم از گاوداری تو کوچه سرشیر و خامه ی گاومیش خریدم با نان تازه. همین که پام رو تو حیاط گذاشتم، دیدم ای فرشته خانم با یه لنگه دمپایی بالای سر رختخوابم وایساده. تا منو دید، گفت: "آقا جان عقرب! دیدین گفتم اینجا نخوابین. ببینین چه عقرب بزرگیه!" گفتم: "آقا جان، دست نگه دار نکشیش. اگه این زبان بسته دیشب تو رختخوابم بوده و کاری باهام نداشته، تو هم کاری باهاش نداشته باش. اصلا مگه تو بهش جان داده ای؟" خلاصه آقا نام به اون نشان ما این عروس خانم برنگرداندیم هیچ، خودمانم سر از منطقه درآوردیم."
پرستاری وارد اتاق شد و دوباره ساعت پایان ملاقات را اعلام کرد. آقا ناصر خوش خوشان و تعریف کنان با بابا و منصوره خانم رفتند.
اتاق بوی گل گزفته بود. هر جا را نگاه می کردی تاج گل و دسته های قشنگ گل مریم و میخک و گلایل بود.
آن شب راحت تر از شب قبل خوابیدم.
صبح بعد، پس از صبحانه، مادر کمک کرد تا مانتو و مقنعه و چادرم را پوشیدم. مادر می گفت: "بابا هم آمده و توی سالن منتظره."
دو پرستار با یک سبد گل و جعبه ی کادو شده و یک جلد قرآن کنارم ایستاده بودند. رئیس بیمارستان دستور داده بود برای احترام و تبریک تا خانه همراهمان بیایند. روی ویلچر نشستم و دو پرستار ویلچرم را توی سالن هل دادند. بابا جلو آمد. مادر رفته بود تا نوزاد را تحویل بگیرد. با اینکه لباس زیادی پوشیده بودم، همین که از بیمارستان بیرون آمدیم سردم شد. بیرون از بیمارستان برف و یخ بود. هوا سوز سردی داشت. با کمک دو پرستار از ویلچر پیاده شدم و سوار ماشینی شدیم که روی درش آرم بیمارستان فاطمیه بود. از پشت شیشه ی ماشین مادر را دیدم که با قنداقه ای در بغل با احتیاط از پله های بیمارستان پایین می آمد. راننده منتظر شد تا ماشین پدرم حرکت کرد و جلو افتاد.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 17
✏️انگار با اسپری سفید درخت ها، پشت بام ها، پیاده روها، و میدان های شهر را رنگ کرده بودند. همه جا سفید و سرد بود. از ایستگاه عباس آباد گذشتیم و وارد خیابان میرزاده عشقی شدیم. قندیل های یخ از ناودان ها آویزان بود. مردم با احتیاط روی برف ها راه می رفتند. وقتی از خیابان میرزاده عشقی گذشتیم، ناخودآگاه سر برگرداندم و به کوچه مان نگاه کردم؛ ماشین به سرعت خیابان را طی کرد و از پیچ زندان هم گذشت. صدای شالاپ شلوپ برف ها را که زیر چرخ ماشین ها آب می شدند و به اطراف می پاشیدند دوست داشتم.
وارد خیابان دیباج شدیم. از کنار هنرستان شهیدان دیباج گذشتیم. ماشین پدرم به سختی وارد محوطه ی آپارتمان های هنرستان شد. برف کوچه هنوز پارو نشده بود. ماشین جلوی بلوک 6 ترمز کرد. بابا پیاده شد و به طرف ماشین ما آمد. همسایه ها توی آن برف و سرما جلوی آپارتمان پدر شوهرم ایستاده بودند. گوسفندی که سرش توی دست های قصاب بود بع بع می کرد. صدای یخ زده ی گوسفند دلم را چزاند. دو تا اعلامیه به سمت راست و چپ در آپارتمان چسبانده شده بود. عکس علی آقا روی هر دو اعلامیه می خندید. یکی از همسایه ها روی منقل اسپند می ریخت. دود اسپند توی هوای سرد آرام بالا می رفت. زن های همسایه جلو آمدند و بغلم کردند. یکی از همسایه ها با دیدن من به گریه افتاد. دیگر صدای بع بع گوسفند به گوش نمی رسید. نگاه کردم. روی برف رد سرخی را دیدم که از رویش بخار بلند می شد.
آپارتمان پدر شوهرم طبقه ی چهارم بود. مانده بودم این همه پله را چطور بالا بروم. یکی از پرستارها زیر بازویم را گرفت. همسایه ها صلوات می فرستادند. روی دیوار ایستگاه اول عکس علی آقا روی اعلامیه ی چهلمش می خندید. ایستادم به خواندن: "دوشنبه 1366/10/14 از ساعت 8-11:30 مسجد مهدیه. ضمنا مجلس زنانه در قسمت زنانه منعقد می باشد."
زیر اعلامیه نوشته شده بود: "واحد اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین(ع) استان همدان و خانواده ی شهیدان امیر و علی چیت سازیان."
با پرستارها آرام آرام از پله ها بالا می رفتیم. بقیه هم به خاطر من آرام و آهسته پله ها را طی می کردند. منتظر بودم علی آقا از پله های طبقه ی چهارم پایین بدود و در حالی که می خندد، بگوید: "زهرا خانم گلم! خسته نباشی. گلم!... گلم!... گلم..."
چقدر این تکیه کلامش را دوست داشتم. بغض گلویم را سفت چسبیده بود. باز هم نه بالا می رفت نه پایین. مادر با قنداقه ی بچه به سرعت از پله ها بالا رفت. راه پله سرد بود. همسایه ها که دوست داشتند زودتر پسر علی آقا را ببینند از ما جلو افتادند. از پرستار پرسیدم: "طبقه ی چندمیم؟"
-دوم.
توی پاگرد طبقه ی دوم هم اعلامیه ی چهلم علی آقا بود. باز هم با آن ریش بلند و بور به ما لبخند می زد. پاهایم می لرزید. دیگر نمی توانستم جلو بروم. به پاگرد سوم که رسیدیم، ایستادم. یکی از همسایه های آن طبقه در آپارتمانش را باز کرد.
-بفرمایید تو. فرشته خانم، بیایین تو یه کم خستگی در کنید، بعدا با هم می ریم.
یکی از پرستارها به جای من جواب داد: "نه دیگه رسیدیم. این یه طبقه رو هم هر طور شده می ریم."
صدای صلوات از طبقه ی چهارم می آمد. بود دود اسپند توی راه پله پیچیده بود. پاهایم از ضعف می لرزید. فکر می کردم یعنی می شود برسیم و من بروم توی اتاق بنشینم. وقتی به پاگرد طبقه ی چهارم رسیدیم، انگار همه ی آرزوهایم برآورده شده بود.
خانه روشن و گرم بود. پرده ها را کنار داده بودند و آفتابی کم رمق روی فرش ها افتاده بود. رختخوابی کنار رادیاتور پهن بود. پرستار کمک کرد توی آن بخوابم. پسرم قبلا کنار رختخواب خوابیده بود. پتو را از روی صورتش کنار زدم. صورتش سرخ بود. آرام و بی خیال خوابیده بود. توی رختخواب دراز کشیدم. در آن لحظه چه حس خوبی داشتم. همسایه ها و هر دو پرستار دور تا دور اتاق نشستند.
عکس امیر و علی آقا توی دو تا قاب عکس بود. با خود گفتم: "عمو امیر، نی نی مون رو دیدی؟ دیدی چه قشنگه!"
دوباره بغض کرده بودم. اما خودم را کنترل می کردم تا اشکم راه نگیرد.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 18
✏️منصوره خانم عاشق بچه هایش بود؛ عاشق امیر، عاشق علی آقا، عاشق حاج صادق و مریم.
دو تا شاخه گل گلایل سفید زده بود روی هر دو قاب عکس. کار خودش بود. عاشق گل هم بود. مریم سینی چای را آورد و گرداند. منیره خانم، زن حاج صادق، بشقاب ها را چید و بعد دیس شیرینی را جلوی مهمان ها گرفت. این چند ماه، این خانه چه روزگاری دیده بود. هی پر از مهمان می شد و هی پر از اشک و آه و ناله.
روزی که امیر شهید شده بود، منصوره خانم توی همین آشپزخانه افتاد توی بغل علی آقا. گریه می کرد و او را می بویید و می بوسید و قسمش می داد که: "علی جان، تو امیر رو دیدی؟" علی آقا بی صدا گریه می کرد. هیچ وقت آن گریه ها را فراموش نمی کنم.
پرستارها خداحافظی کردند و رفتند. بعد، همسایه ها چای و شیرینی شان را خوردند و یکی یکی جلو آمدند، تبریک گفتند، و رفتند. خسته بودم. سرم گیج می رفت. تنم ضعف داشت. درد داشتم. دراز کشیدم توی رختخواب. برای اولین بار صدای گریه ی بچه بلند شد. مادر دوید. قنداقه را بغل کرد.
-گرسنه ست، ببین چطور دهنش رو کج کرده! ناقلا دنبال سینه می گرده.
مادر این جمله را گفت و نشست کنارم. یک تکه شیرینی از توی بشقاب برداشت و گذاشت توی دهانم. شیرینی زیر زبانم مزه کرد. حس کردم جان رفته به دست و پایم برگشت.
منصوره خانم با یک لیوان شربت شیره آمد و ایستاد کنارم.
-بخور شیرت شیرین بشه.
مادر لیوان شربت را گرفت و جرعه جرعه به من خوراند. حس کردم حالم بهتر شده. پسرم را بغل کردم؛ با دهانش دنبال چیزی می گشت. لای قنداق سفید سرخ تر و کوچک تر به نظر می رسید. آنقدر کوچک بود که می ترسیدم بغلش کنم. مشغول شیر خوردن که شد، همه دورمان جمع شدند و با ذوق و شوق نگاهش کردند. دست های کوچک و استخوانی اش را مشت کرده بود. آرام مشتش را باز کردم. ناخن هایی صورتی و بلند داشت.
منصوره خانم گفت: "ماشاءالله کشیده به علی! علی هم نوزادی اش همین جور بود بچه ام؛ مظلوم!"
پشت به دیوار آشپزخانه نشسته بودم. روبه روی قاب عکس های علی آقا و امیر. بچه ام خیلی گرسنه بود. با ولع شیر می خورد. دستی روی کلاه سفیدش کشیدم و خیره شدم به عکس علی آقا. جمله ای از او زیر عکس بود که با خط قرمز نوشته بود: "کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفسش گیر نکرده باشد."
بچه به سرفه افتاد. مادر او را از بغلم گرفت. شیر شکسته بود در گلویش. مادر انگشت سبابه اش را گذاشت بین دو ابروی بچه و فشار داد. دستپاچه شده بودم. بچه سرخ تر شده بود. مادر آرام آرام به پشت بچه زد و کمی بعد او را توی رختخوابش خواباند. بچه بی سر و صدا خوابید. دست هایش مشت شده بالای سرش بود. بوی آرد سرخ شده خانه را برداشته بود. مادر بلند شد و به آشپزخانه رفت. هر کس مشغول کاری شد.
یک هفته قبل از رفتنش، بیست و هفتم یا بیست و هشتم آبان، دلم درد می کرد. منصوره خانم برایم کاچی درست کرد. همین جا نشسته بودم. ظهر بود، وقتی علی آقا آمد، گفت: "مامان، یه کاسه قیماق به من بده شاید بچه ام که به دنیا اومد نبودم."
مادر با یک کاسه ی چینی، که توی دیس استیل گذاشته بود، آمد و کنارم نشست. بوی روغن حیوانی تند و تیز بود. با بغض گفتم: "نمی خورم."
مادر ناراحت شد.
-یعنی چی؟!
کسی توی اتاق نبود. با صدای بلند گریه کردم. بچه توی خواب تکان خورد و بغض کرد. روی پیشانی اش چند خط افتاد. مشت هایش را چند بار تکان داد. مادر با نگرانی پرسید: "باز چی شده؟"
منصوره خانم سراسیمه رسید. در یک دستش قاشق بود و در یکی دیگر دستگیره ی شطرنجی زرد و قرمز، که خودم برایش دوخته بودم. با نگرانی نگاهم کرد. دلم نیامد بگویم یاد چه چیزی افتادم و از چه چیزی می سوزم.
منصوره خانم کنارم نشست. دستگیره و قاشق را دورتر از خودش توی هوا نگه داشت. اشک توی چشم هایش حلقه زد. نگاه کرد به عکس هر دو پسرش و گفت: "اگه دوست هم نداری، باید بخوری؛ مقویه، برات خوبه مادر. یادش به خیر علی عاشق قیماقای من بود!"
مادر که می خواست من و منصوره خانم را آرام کند، گفت: "صلوات بفرستید."
با گریه گفتم: "مادر چهل سال هم بگذره من علی آقا رو فراموش نمی کنم. تا قیامت براش همین طور می سوزم."
منصوره خانم آهی کشید و نالید. رنگش زرد شده بود و چشم هایش بی جان و کم رمق.
مادر پرسید: "منصوره خانم، حالتون خوبه؟!"
منصوره خانم سرش را تکان داد. انگار داشت از درون مویه می کرد. مادر قاشق را گذاشت توی قیماق. چند پر خوش رنگ زعفران داخل آن بود. گفت: "می خوری یا بدم بهت؟"
اشتها نداشتم. از بوی آرد سرخ شده و زعفرانی که توی خانه پیچیده بود حالم به هم می خورد. یاد حلوا و فاتحه و مراسم امیر و علی آقا می افتادم و دلشوره می گرفتم. با گریه گفتم: "دلم برای علی آقا تنگ شده."
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 19
✏️منصوره خانم بی صدا بلند شد و رفت. مادر گفت: "ببین فرشته جان، اگر گریه کنی، نه من نه تو. قرارمان این بود که بین مردم گریه نکنیم. باید محکم و قوی باشی. فردا چهلم علی آقاست؛ شاید بین مهمانا چند نفر منافق هم باشن. این جوری که تو می کنی دشمن شاد می شه. باید مثل مرد باشی. یادت رفته علی آقا موقع شهادت امیر آقا چه جوری بود. باید تو هم اون جوری باشی. پسرت یتیم نیست؛ پسرت فرزند شهیده، تو هم همسر شهیدی. ببینم گریه کردی و از خودت ضعف نشان دادی، حلالت نمی کنم. ما خودمان این راه رو انتخاب کردیم. یادت رفته خواستگار که می آمد می گفتی من با کسی ازدواج می کنم که اهل جبهه و جنگ باشه. می خوام وظیفه ام را به انقلاب ادا کنم. مگه نمی خوای دینت رو ادا کنی، خب الان وقتشه. ادا کن. مگه نمی گفتی همسر آینده ام باید شجاع و با ایمان باشه! مگه علی آقا شجاع و با ایمان نبود؟! حالا نوبت توئه. باید شجاع و با ایمان باشی. گریه هم بی گریه! گریه نشانه ی ضعفه. مسلمان هم ضعیف نیست؛ مخصوصا فرشته خانم من."
گفتم: "مادر همه ی اینا رو می دونم. اما چه کار کنم دلم تنگه. نمی شه دلم رو بازی بدم."
منیره خانم از توی آشپزخانه مادر را صدا کرد. مادر بلند شد و گفت: "بخور تا من بیام. حالت که خوب شد، می ریم گلزار شهدا؛ دلتنگیت برطرف می شه."
سینی را جلو کشیدم. پرده ی پنجره کنار رفته بود. برف آرام آرام می بارید. بیرون از پنجره همه چیز ساکت و آرام بود. دانه های سفید برف با آرامشی دلنشین از آسمان به زمین می ریختند. فکر کردم الان روی سنگ قبر علی آقا و امیر یک دست سفید شده. دلم برای دفترم تنگ شده بود. چند روزی بود چیزی ننوشته بودم. دلم می خواست برای علی آقا نامه می نوشتم و می گفتم: "علی جان، پسرت به دنیا آمد. اسمش را مصیب بذاریم یا امیر؟!" گریه ام گرفت. نالیدم: "ای خدا، من دلم تنگه! خدا جون، چه کار کنم، من دلم تنگه!"
مثل بچه ها شده بودم. زدم زیر گریه.
عصر، رختخوابم را جمع کردند و بند و بساط و اسباب و اثاثیه ام را بردند توی اتاق خواب.
شب خانه شلوغ می شد. فردای آن روز چهلم علی آقا بود. خیلی ها می آمدند تا اگر کاری بود، انجام دهند.
بدین ترتیب، من و پسرم توی آن اتاق مستقر شدیم. آن وقت همه می گفتند گریه نکن و غصه نخور. مگر می شد توی آن اتاقی که با هم آن همه خاطره داشتیم زندگی کرد و غصه نخورد و گریه نکرد. فقط خدا می دانست من برای چه آنقدر بی تابی می کردم و دلم می سوخت. فقط خدا می دانست من چه کسی را از دست داده بودم. هنوز هم آلبوم های علی آقا داخل کمد دیواری بود.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 20
✏️اولین بار که وارد این اتاق شدم، کمد دیواری سراسری، سمت چپ نظرم را جلب کرد. کمد یک طرف دیوار را پر کرده بود. سمت راست و چپ کمدهای های لباس بود و وسط هم کمد دکوری بود که طبقه بندی شده بود. داخل قفسه ها پر از کتاب و آلبوم و لوازم شخصی علی آقا بود. چقدر این آلبوم را دوست داشت؛ پر از عکس دوستان شهیدش بود. تا بیکار می شد، می گفت: "فرشته، اون آلبوم را بیار با هم ببینیم." روی در هر دو کمد و دیوار سمت چپ و راست پر از عکس دوستان شهیدش بود به همراه پیشانی بند و پلاک و دست نوشته های شهدا. همان موقع تعجب کرده بودم از اینکه علی آقا این همه دوست شهید داشت. آهی کشیدم و فکر کردم: "بالاخره، کار خودت رو کردی و رفتی روی دیوار. قاطی عکس شهدا شدی."
آقا ناصر آمد توی اتاق. گفت: "فرشته خانم، بالاخره اسم آقازاده رو چی می خوای بذاری؟"
گفتم: "نمی دونم آقا، هر چی شما بگید."
مثل همیشه با شوخی و خنده گفت: "علی سفارش همه چیز رو به من کرد. از روغن حیوانی و شیره و عسل گرفته تا خرت و پرت و پوشک بجه و قربانی؛ اما اصل کاری یادش رفت."
با شرم گفتم: "آقا، به من گفت."
آقا ناصر با هیجان و خوشحالی پرسید: "گفت! چی گفت؟!"
-همیشه می گفت اگه دختر بود، زینب و اگه پسر بود، مصیب.
ابروهای آقا ناصر تو هم رفت.
-نه بابا! این حرفا مال وقتی بود که مصیب تازه شهید شده بود و خودش و امیر زنده بودن.
چیزی نگفتم. آقا ناصر آهی کشید.
-مصیب رو خیلی دوست داشت آقا. اصلا مثل دو تا داداش بودن با هم.
آقا ناصر رفت و روبه روی عکس مصیب مجیدی ایستاد.
-آقا مصیب خدا رحمتت کنه. بالاخره، راهکار نشان پسر ما هم دادی. برگشت و به من نگاه کرد. دوباره برگشت به طرف عکس. آهی کشید.
-آی آی آی! تو گفتی بهش راهکار شهادت اشکه اشک!
آقا ناصر آمد و نشست کنارم.
-بعد از شهادت مصیب چشمای بچه ام همیشه قرمز بود.
به عکس امیر نگاه کردم. او هم لابه لای عکس شهدا بود.
آقا ناصر خم شد روی صورت بچه. گفت: "اسم پسرام رو خودم گذاشتم، صادق و علی و امیر. امیر، محمدامیر بود و علی سیزده رجب، تولد حضرت علی، به دنیا آمد."
سکوت کرده بودم. منصوره خانم آمد توی اتاق. انگار همه چیز را شنیده بود. گفت: "آناصر، باید اسم علی زنده بمانه!"
منصوره خانم آهی کشید. به عکس امیر و علی نگاه کرد.
-من می گم اسمش رو بذاریم محمدعلی؛ به یاد محمدامیر و علی. خوبه؟"
گفتم: "محمدعلی! خوبه، خیلی خوبه مامان!"
آقا ناصر با خوشحالی خم شد و پیشانی محمدعلی را بوسید. چشم های محمدعلی باز بود، اما نق نمی زد. آقا ناصر او را بغل کرد و گفت: "بیا بریم آقا جان. بلند شو بریم مثل دو تا مرد. چقدر می خوابی؟"
آقا ناصر و منصوره خانم که رفتند، صدای صلوات بلند شد. کمی بعد بوی اسپند خانه را پر کرد. از جایم بلند شدم، جلوتر رفتم و خیره شدم به عکس شهدا: شهید حمید نظری، علی دانا میرزایی، حجت زمانی، محمد شهبازی و...
دست کشیدم روی عکس ها. علی آقا با چه عشق و حالی این عکس ها را با پونز به دیوار زده بود. جای انگشت هایش روی چند پوستر، که گلاسه و روغنی بود، مانده بود. فقط عکس خودش و امیر توی قاب بود.
پیشانی ام را روی شیشه ی قاب عکس امیر گذاشتم. بوی دست های علی آقا را می داد. خودش این قاب را به دیوار کوبیده بود. گفتم: "اسم پسرمون شد محمدعلی، اما من به یاد تو بهش می گم علی، علی جان!"
با این فکر بغضم شکست. همه ی عکس ها بوی دست های علی آقا را می داد. اصلا اتاق بوی علی آقا را گرفته بود. چقدر سعی کردم شکل آن دست های سفید و گرم یادم بماند، آن قد و بالا، ریش های بلند و بور، چشم های آبی، چین های روی پیشانی، موها و ابروهای بور و در هم.
آن شب توی همین اتاق خوابید، نه؛ خانه ی حاج صادق بودیم. حالش خوب نبود. قرار بود ساعت دو و نیم صبح برود.
گفت: "فرشته، اگه بخوابم، بیدارم می کنی؟"
گفتم: "آره."
کاش بیدارش نمی کردم! کاش خودم هم می خوابیدم و هر دو خواب می ماندیم! ته دلم می دانستم این بار که برود برنمی گردد. از کجا می دانستم. صدایی مدام در گوشم صدا می کرد: فرشته، خوب نگاهش کن، سیر ببینش. باید این قیافه، این موها، ابروها، و این هیبت یک عمر یادت بماند. این پاها که وقتی توی اتاق راه می روند گرومپ گرومپ صدا می کنند. عادتش این بود با پاشنه راه می رفت.
علی آقا همیشه عجله داشت؛ هول بود برای رفتن. آن چشم های آبی هیچ وقت درست و حسابی به خواب نمی رفت. انگار همیشه یک چشمش بیدار بود. اما آن شب چه خواب عمیقی! توی خواب نفس های بلند می کشید. فرشته، چرا بیدارش کردی؟! جرا خودت هم نخوابیدی؟ تو که آن صدا را می شنیدی یک ریز در گوشت ویز ویز می کرد و می گفت: "این آخرین باری است که او را می بینی! این بدرقه ی آخر است! این آخرین دیدار است! این آخرین خداحافظی است!"
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 21
✏️وقتی خوابیدی، آمدم توی هال. چرا آمدم؟ چرا نایستادم و سیر نگاهت نکردم؟ مگر نمی دانستم دیدارمان به قیامت می ماند!
مادر صدایم کرد.
فرشته، فرشته جان، شامت رو بیارم اونجا یا خودت می آی؟
تندتند اشک هایم را پاک کردم. خودم رو توی شیشه ی قاب عکس علی آقا نگاه کردم. نوک بینی و چشم هایم سرخ بود. با اینکه اشتهایی به غذا نداشتم، رفتم توی اتاق پذیرایی. سفره ای بزرگ انداخته بودند. غریبه نبود، جمع خودمانی بود: مریم و شوهر و دخترش، حاج صادق و خانمش و بچه ها، آقا و منصوره خانم، حاج بابا و خانم جان(پدر و مادر منصوره خانم) و برادرش، دایی محمد، که خارج از کشور زندگی می کرد، اما چند سالی می شد زن و بچه را آنجا رها کرده و آمده بود ایران و با پدر و مادرش زندگی می کرد. دلم گرفت. چه خانواده ی شاد و خوشبختی بودیم! اگر امیر و علی آقا بودند الان چه خبر بود! داد و هوار و شوخی و خنده شان به هوا می رفت. چرا یک دفعه این طوری شدیم؟!
چه مهمانی سوت و کور و بی روحی! منصوره خانم ناخوش بود. عصر دوباره کلیه هایش درد گرفته بود و حاج صادق برده بودش دکتر. همه ساکت و بی سر و صدا دور سفره نشسته بودند. آقا جان هنوز هم با روحیه بود. گفت: "ای پسرت ما رو کشت. فرشته خانم، چرا ای بچه گریه نمی کنه؟"
نفیسه گفت: "فرشته جون، به جای گریه صورتش سرخ می شه."
شام پلو و خورش قیمه بود. مریم مجمع به دست از کنارم گذشت. بوی لیمو عمانی زیر دماغم پیچید.
کنار منصوره خانم نشستم. گفتم: "حالتون خوب شد؟ دکتر چی گفت؟"
رنگ و روی منصوره خانم پریده بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود. گفت: "کیست کلیه هام بزرگ تر شده. دکتر می گه باید عمل بشه."
نگاه غم باری کرد و پرسید: "می شه عصبی نشد؟!"
محمدعلی هنوز بغل آقا ناصر بود. آقا ناصر گفت: "عروس خانم، بگیر این پسرت. بابا این هم بچه است! هر کاری کردم: بشش چک زدم، چنگولش گرفتم، گازش گرفتم، گریه نکرد!"
با دلسوزی گفتم: "آقا!"
منصوره خانم، با همان بی جانی و کم رمقی، گفت: "آناصر، هر چی خاک علیه عمر ای بشه. کشیده به علی؛ علی هم همین جوری بود: مریض می شد، درد می کشید، اما صدایش در نمی آمد."
آقا ناصر خندید.
-هر چی نوزادی اش ساکت و بی سر و صدا بود تا دلت بخواد بزرگ که شد از خجالتمان درآمد: تخس و شیطان! از دیوار راست می رفت بالا!
منصوره خانم به سختی حرف می زد.
-کی بچه ام؟! یادت نیست قبل از شهادتش، مادر مرده، آنفولانزا گرفته بود نمی گفت مریضم! ما از رنگ و رخسارش فهمیدیم.
آقا ناصر، انگار یادش آمده بود، زیر لب گفت: "رنگ رخساره نشان می دهد از سر درون. راست می گی از منطقه آمده بود و حالش خیلی خراب بود، اما دم نمی زد. گفتم: چته آقا جان؟ گفت: هیچی. پرسیدم: سرما خوردی؟ گفت: فکر کنم. گفتم: بریم دکتر؟ گفت: نه، فرشته بهم قرص می ده. رفتم از توی یخچال براش قرص ASA و استامینوفن آوردم خورد. حاج صادق به زور بردش دکتر؛ بهش آمپول زده بودن. آمد خانه براش رختخواب انداختیم. رفت زیر لحاف و تا شب خوابید. نصف شب بیدار شد و رفت داخل آشپزخانه. دنبالش رفتم. گفتم: "حالت بده؟" گفت: "نه، گرسنه مه."
منصوره خانم گفت: "از سر و صداشان بلند شدم دیدم علی، مادر مرده، نصف شبی نشسته کف آشپزخانه و داره نیمرو می خوره. نصف شبی می خورد و هی می گفت: "چقدر خوشمزه است! چقدر چسبید! بعدا فهمیدیم چند شبانه روز ناهار و شام نخورده بچه ام."
بابا گفت: "راست می گید: علی آقا خیلی طاقتش زیاد بود. دوستاش می گفتن توی هفت باری که به اون سختی مجروح شد یه دفعه کسی آه و ناله اش رو نشنید."
بابا به من نگاه کرد و گفت: "یادته دو سه روز بعد از جشن عقد شام دعوت بودن خانه ی ما. عصرش تو باشگاه موقع تمرین کونگ فو پاش در رفته بود دیدم علی آقا سر سفره راحت نیست و هی این پا و اون پا می شه، صورتش سرخ شده و حرف نمی زنه. نفهمیدم!"
مادر سری تکان داد و گفت: "هفتم خرداد بود، پارسال. من حسابی یادمه. چون تولد فرشته بود، خواستم کیک بگیرم، فرشته نذاشت. گفت: "نمی خوام کسی به زحمت بیفته." منم قبول کردم. حاج آقا راست می گه. سر شام دیدم هی جابه جا می شه. صورتش سرخ شده بود. یه گوشه کز کرده بود. فکر کردم از خجالته."
مادر گفت: "فرشته، برات پلو بکشم یا قیماق؟"
دوباره گریه ام گرفته بود. دلم می خواست بروم آن اتاق و تا می توانستم گریه کنم. با بغض گفتم: "پلو؛ فقط خیلی کم."
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 22
✏️روز دوشنبه چهاردهم دی ماه سال 1366 چهلم علی آقا در مسجد مهدیه ی همدان برگزار شد.
من خانه ماندم. چند نفر از همسایه ها آمدند تا تنها نمانم. مراسم از ساعت نه صبح تا یازده و نیم بود، اما ساعت از یک گذشته بود که همه برگشتند. آن طور که می گفتند، شصت هفتاد تا مراسم در کل استان برای چهلم علی آقا برگزار شده بود: از شهرهای مختلف گرفته تا بخش ها و روستاها. جمعیت زیادی هم به مسجد مهدیه رفته بودند. از اول تا آخر مراسم غلغله بوده. برای ناهار مهمان زیادی داشتیم. حاج صادق از قبل سفارش غذا داده بود.
توی مسجد دوستان و فامیل احوال مرا پرسیده بودند و آن هایی که خبردار نشده بودند آنجا متوجه شده بودند محمدعلی به دنیا آمده. عصر زن های فامیل و دوست و آشنا برای احوالپرسی به دیدنم آمدند.
اغلب هم زحمت کشیده و برای محمدعلی و من هدیه و چشم روشنی آورده بودند؛ از پتو گرفته تا لباس و سرویس نوزاد و اسباب بازی و ماشین و هواپیما. چند نفر از فامیل های نزدیک هم برایم پارچه و بلوز و روسری رنگی آورده بودند و از روی دلسوزی و با مهربانی توصیه می کردند لباس سیاهم را درآورم و از عزا دربیایم. چند نفری هم اصرار می کردند تا اگر اجازه می دهم، وقت آرایشگاه بگیرند. بین مهمان ها خانمی بود هم سن و سال خودم. صورتی سفید و چشم هایی رنگی داشت، با ابروهایی قهوه ای. تمام مدت کنارم نشسته بود و ابراز محبت می کرد. هر چه فکر می کردم نمی شناختمش. با خودم گفتم شاید همسر یکی از همرزم های علی آقا باشد. عاقبت خودش به حرف آمد و گفت: "خانم پناهی، من رو نمی شناسی؟"
گفتم: "متاسفانه نه. هر چی فکر می کنم به خاطر نمی آرم."
گفت: "حق دارید من رو نشناسید. اما همه شما رو می شناسن. خب شما همسر علی آقا چیت سازیانید. کیه تو همدان شهید چیت ساز رو نشناسه."
زیر لب گفتم: "شما لطف دارید. ممنون."
گفت: "البته، ما پارسال بعد از عید با هم تو مسجد مهدیه آموزش تیراندازی می دیدیم. یادتونه؟ شما حواستون به ما نبود، اما همه ی ما خانما با چشم و ابرو شما رو به هم نشون می دادیم. تازه عقد بودید. خانما دور از چشم شما با ایما و اشاره به هم می گفتن: "این خانم قد بلنده همسر علی چیت سازه." نمی دونم چرا فکر می کردم چون شما همسر فرمانده اید، باید تیراندازی تون از همه ی ما بهتر باشه."
زن خندید و گفت: "اما شما موقع تیراندازی همه ی تیرها رو خارج زدید."
خنده ام گرفت.
مریم با سینی چای بزرگی در دست، خم شده بود و به مهمان هایی که دور تا دور اتاق پذیرایی نشسته بودند چای تعارف می کرد. نفیسه هم قندان به دست دنبالش می رفت. زن گفت: "خانم پناهی، ما توی پایگاه مقاومت مسجد مهدیه با خواهرهای دیگه نشریه هم کار می کنیم. امروز مزاحم شدم اگه خاطره ی جذابی از علی آقا دارید، بفرمایید. می خوایم توی نشریه چاپ کنیم."
بعد در کیفش را باز کرد و دفتر و خودکاری درآورد.
به فکر فرو رفتم: خاطره! خاطره از علی آقا. در آن لحظه چیزی به ذهنم نیامد. گفتم: "من که با علی آقا توی منطقه نبودم. علی آقا هم اخلاق خاصی داشت. اتفاقای جنگ و جبهه رو تو خونه نمی گفت."
زن با تعجب پرسید: "یعنی به شما درباره ی عملیاتا، دوستای شهیدش، و مجروحیتاش چیزی نمی گفت؟"
-نه، هیچی. اگه هم چیزی بود، من از دور و بری هاش، از دوستاش می شنیدم. مخصوصا درباره ی خودش هیچی نمی گفت.
زن همچنان با تعجب نگاهم می کرد. پرسید: "ببخشید، با عرض معذرت، شما کی ازدواج کردید؟"
-فروردین 1365 عقد کردیم.
زن شروع کرد با انگشت های هر دو دستش به شمردن. گفت: "شما تقریبا یک سال و هشت ماه با هم زندگی کردید. درسته؟"
-بله، تقریبا.
-حتما در این مدت خاطره ای دارید. می شه بفرمایید. یه خاطره ای که جالب باشه.
به فکر فرو رفتم. باید کدام خاطره را می گفتم. خاطره ی زندگی در دزفول یا سفر مشهد و قم، جریان عروسی یا بیمارستان ساسان.
پرسیدم: "ببخشید هدفتون از این مصاحبه چیه؟!"
-خب، فکر می کنم مردم دوست دارن بدونن فرمانده های جنگ چه جور آدمایی هستن؛ مخصوصا تو زندگی خصوصی شون، با همسر و خونواده هاشون.
لبخندی زدم و گفتم: "فکر می کنم علی آقا رو مردم بهتر از من و خونواده اش می شناسن. علی آقا به شجاعتش معروفه. به علاقه ای که به امام داشت و حساسیتش به صحبتای امام. تو تموم سخنرانیاش می گفت نذارید حرف امام زمین بمونه. آدم خونگرم و اجتماعی ای هم بود."
زن ناامیدانه نگاهم کرد. خودکار را لای دفتر گذاشت و آن را بست. پرسید: "یعنی می خواید بگید هیچ خاطره ای ندارید؟"
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 23
✏️خیلی خاطره از علی آقا داشتم؛ از اولین روز خواستگاری تا لحظه ی خداحافظی. اتفاقا همه را توی تقویم سال 1365 و 1366 یادداشت کرده بودم. علاقه ی خاصی به نوشتن بعضی از خاطرات و حوادث زندگی ام داشتم. اگر هم فرصتی برای نوشتن نداشتم، اتفاق های مهم را حتی شده با یک کلمه یا توضیحی مختصر توی همان تقویم ها می نوشتم و علامت می زدم. خیلی چیزها را هم به عنوان یادگاری جمع می کردم. همه ی نامه هایش را نگه داشته ام. همه ی چیزهایی را که به من داده بود: از مهری که تربت کربلا بود تا جانماز و تسبیح و تکه پارچه ای که تبرک حضرت امام بود و شیشه های عطر کوچکی که موقع نماز پشت گوش هایش می زد. اما، فکر کردم خاطرات زندگی خصوصی من به چه درد مردم می خورد!
زن وقتی دید سکوت کرده ام، دوباره پرسید: "خاطره ندارید؟"
لبخندی زدم و گفتم: "ببخشید، توی این شرایط حضور ذهن ندارم."
بنده ی خدا دیگر اصرار نکرد. دفتر و خودکارش را توی کیفش گذاشت. چای و شیرینی اش را خورد و قول گرفت وقت دیگری برای مصاحبه بیاید و خداحافظی کرد و رفت.
شب، وقتی مهمان ها رفتند، دوباره همان جمع کوچک و خودمانی دور هم جمع شدیم.
منصوره خانم حالش خوب نبود. از طرفی، بهانه ی مریم را می گرفت که داشت ساکش را می بست تا صبح اول وقت با همسرش به تهران برود. آقا ناصر و بقیه ساکت و مغموم گوشه ای نشسته بودند. مادر داشت محمدعلی را تر و خشک می کرد. گفت: "فرشته، تو هم ساک و وسایلت رو جمع کن فردا با هم بریم. بابات تنهاست. بچه ها هم مدرسه دارن. نمی دونم این چند روزه چه کار کرده ان."
مادر محمدعلی را گذاشت توی رختخوابش. اتاق بوی بچه گرفته بود؛ بوی پودر و صابون نوزاد، بوی شیر. بلند شدم و لباس های خودم و محمدعلی را تا کردم و توی ساک گذاشتم؛ کهنه ها، شیشه ی شیر و فلاسک؛ همه را برداشتم و یک جا جمع کردم تا صبح موقع رفتن چیزی را جا نگذارم. محمدعلی بیدار بود. هنوز سرخ بود، اما ورمش کشیده شده بود و لاغرتر به نظر می رسید. با چشم های طوسی اش به سقف نگاه می کرد و نق می زد.
چشمم افتاد به قاب عکس علی آقا که غمگین نگاهم می کرد. گفتم: علی جان، چرا ناراحتی؟ همه ی اعتبار یه زن به شوهرشه، حالا که تو نیستی منم اینجا یه حس دیگه ای دارم. فکر می کنم شاید اضافی و سربار باشم."
من داشتم می رفتم و شاید دیگر به این زودی ها برنمی گشتم. داشتم از آن اتاق خاطرات، اتاقی که هر وقت علی آقا از منطقه می آمد اتاق ما می شد، می رفتم. اتاقی که بوی او را می داد. توی کمدهایش لباس های او آویزان بود. توی قفسه ی کتابخانه اش کتاب ها و دست نوشته های علی آقا بود. آلبوم عکس ها که بی اندازه دوستشان داشت. داشتم می رفتم. فکر کردم بهتر است قاب عکسش را هم ببرم. بلند شدم تا قاب عکس را پایین بیاورم، اما دستم به قاب عکس قفل شد. هر کاری می کردم دستم از قاب جدا نمی شد.
صدای آقا ناصر را از پشت سرم شنیدم.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 24
✏️-فرشته خانم، چی کار می کنی؟
دستم از قاب رها شد.
-آقا جان، می خوام فردا برم خونه ی مادر. با اجازه ی شما، عکس علی آقا رو هم می برم.
آقا ناصر با تعجب پرسید: "می خوای بری؟!"
بعد سرش را چرخاند به طرف در و گفت: "منصوره، منصوره خانم بیا ببین فرشته خانم چی می گه. می خواد بره!"
کمی بعد، منصوره خانم و مادر و حاج بابا و خانم جان هم آمدند. منصوره خانم با دیدن وسایل جمع شده تاب نیاورد و زد زیر گریه. مانده بودم چه کار کنم. من هم به گریه افتادم. آقا ناصر بغض کرده بود. مریم هم آمد. با دیدن منصوره خانم با تعجب پرسید: "مامان، چی شده؟"
منصوره خانم طوری گریه می کرد که سنگ هم به گریه می افتاد. مریم او را بغل کرد، اما به جای اینکه او را آرام کند، خودش هم به گریه افتاد. فضا طوری شده بود که هر کس وارد اتاق می شد با دیدن آن صحنه گریه می کرد. می دانستم این چند روزه و توی مراسم همه خودشان را کنترل کرده و جلوی گریه شان را گرفته بودند تا دشمن شاد نشود و بهانه ای به دست منافقان ندهند.
تنها کسی که گریه نمی کرد آقا ناصر بود. گفت: "روح علی و امیر الان اینجان. برای شادی روحشان بلند صلوات بفرست."
همه صلوات فرستادند. دایی محمد کنار محمدعلی نشسته بود و با او بازی می کرد. آقا ناصر دوباره گفت: "من مطمئنم روح علی آقا و امیر ناظر رفتارمان هستن؛ پس جان مولا گریه نکنین!"
آقا ناصر وقتی این جمله ها را می گفت، صدایش می لرزید، مثل شیشه ی ترک خورده ای می ماند که با هر تلنگری آماده ی شکستن است.
منصوره خانم و مریم و مادر آرام شدند. آقا ناصر رو به من کرد و گفت: "حالا فرشته خانم بگو ببینم اوقور به خیر! از ما خسته شده ای؟ کسی چیزی گفته؟ رنجشی چیزی؟"
به سرعت گفتم: "نه آقا، نه به خدا، چه رنجشی؟ چه ناراحتی ای؟"
منصوره خانم به گریه افتاد.
-پس چرا می خوای بری؟
گفتم: "آخه زحمت بسه. من مزاحم شماهام."
به مادر نگاه کردم.
-مادر هم می خواد بره خونه شون. بابا و خواهرام تنهان.
منصوره خانم محمدعلی را بغل کرد و به سینه اش چسباند و با ناله گفت: "نوه ی قشنگم رو کجا می خوای ببری؟ امیر جان، دورت بگردم! علی جان، الهی به قربانت برم! امیر جان! علی جان! کجا می خواین برین؟"
آقا ناصر صدایش می لرزید. گفت: "نه بابا جان! از این حرفا نزن. این حرفا مال غریبه هاست. تو دختر خودمانی. محمدعلی بچه ی خودمانه، مزاحم یعنی چی! اینجا خانه ی خودته." و دست هایش را رو به آسمان گرفت و گفت: "خدایا شکرت! خدایا شکرت! اگه هر دو پسرم شهید شدن، لیاقت داشتن و تو هم قبولشان کردی. خدایا شکرت که بچه هام مایه ی ننگ و سرافکندگی مان نشدن. خدایا شکرت که بچه هام مایه ی عزت و افتخارم شدن. خدایا هزار مرتبه شکر خوب دادی. صد هزار مرتبه شکر خوب گرفتی."
کمی بعد آقا ناصر برای اینکه روحیه ها را عوض کند زد به دنده ی شوخی و گفت: "اصلا این بچه ات رو بردار ببر. مردیم از بس گریه نکرد و ور نزد. ناخنام سیاه شد از بس چنگولش گرفتم؛ بچه هم بچه های سابق؛ ور می زدن صداشان تا هفت خانه اون طرف تر می رفت."
با حرف های آقا ناصر و گریه های منصوره خانم ماندنی شدم. هر چند برای من هم دل کندن از آن اتاق سخت بود. هر روز دوست داشتم زودتر شب بشود و من و محمدعلی توی اتاق علی آقا بخوابیم. آن اتاق طور عجیبی بود. علی آقا را در آن اتاق احساس می کردم. در آن اتاق شب تا صبح خواب او را می دیدم. آن شب در آن اتاق ماندم و شب های بعد.
محمدعلی دو ماهه شده بود. گاهی برای مهمانی چند روزی به خانه ی حاج صادق می رفتیم، گاهی هم به خانه ی مادرم. اما خانه ی اصلی ام خانه ی آقا ناصر بود.
حال منصوره خانم خوش نبود. کیست کلیه هایش بزرگ تر و سیستم بدنش مختل شده بود. آقا ناصر تصمیم گرفت منصوره خانم را برای معالجه و مداوا مدتی به تهران ببرد. به همین دلیل، بعد از دو ماه من و محمدعلی به همراه چند ساک و چمدان راهی خانه ی مادر شدیم. اما، همان موقع قرار گذاشتیم وقتی برگشتند چند روز اول هفته خانه ی مادر باشم و پنجشنبه و جمعه خانه ی آقا ناصر.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 25
✏️اوضاعم در خانه ی مادر تغییر کرد. تنهایی ام بیشتر شده بود. بابا هر صبح به مغازه اش می رفت. آرایشگر بود و آن وقت ها چهار راه شریعتی همدان آرایشگاه دو هزارش معروف بود و مشتری های خاص و زیادی داشت. مادر هر صبح و عصر به کارگاه خیاطی می رفت که تعدادی از خانم ها در آنجا بدون مزد و فی سبیل الله برای رزمنده ها لباس و یونیفورم می دوختند. کارگاه طبقه ی دوم مغازه ای بود در خیابان باباطاهر؛ جنب مسجد میرزا داوود.
خواهرهایم هر دو دانش آموز بودند و به مدرسه می رفتند. به همین دلیل، هر صبح خانه خالی می شد و من و محمدعلی تنها می ماندیم. محمدعلی بچه ی ساکت و کم زحمتی بود.
آن روزها دوران سختی داشتم؛ دوران تنهایی، انزوا و دورن گرایی ام بود که اغلب با نوشتن خاطره یا به یاد آوردن خاطرات از روی تقویم سال 1365 و 1366 سپری می شد.
مادر تنها کسی بود که تلاش می کرد مرا از آن تنهایی بیرون بیاورد. اغلب به کارگاه می رفت، سری می زد و کارها را راست و ریس می کرد و زود برمی گشت. گاهی شیفت های بعدازظهرش را تعطیل می کرد. گاهی روضه می گرفت و گاهی مرا به روضه می برد. گاهی پدر را خانه نشین می کرد و محمدعلی را به او می سپرد و حتی شده نیم ساعتی با هم به خیابان می رفتیم. چیزی برایم می خرید و گشتی توی بازار می زدیم و برمی گشتیم. آخر هفته ها اغلب خانه ی منصوره خانم بودم. تنهایی و دلتنگی سخت ترین فصل زندگی ام بود. روزها به امید آمدن دوست یا همراهی چشم به در می دوختم. کمتر کسی می آمد. همه غرق در زندگی خودشان بودند. با شهادت علی آقا انگار من هم از خاطره ها رفته بودم.
آن روزها و روزهای بعد سختی ها و دشواری ها و ناگفتنی های زیادی دارد که اگر عشق به امام و انقلاب و پایبندی به اصول و اهداف و اعتقاداتم نبود، شاید هرگز تاب نمی آوردم. من وارد برهه ی سختی از زندگی شده بودم و باید تصمیم های بزرگ تر و دشوارتری می گرفتم. علی آقا در پی اهداف و آرمانش رفته بود و من در پی کشف اهداف و آرمان هایم مانده بودم.
سال بعد جنگ پایان یافت و رزمندگان و سربازان از مناطق جنگی به شهرها بازگشتند و به زندگی عادی خود مشغول شدند و کم کم خیلی چیزها تغییر کرد.
با تشویق و پیگیری های مادرم در سال 1367 در هنرستان تهذیب ثبت نام کردم و برای بار سوم در سال دوم رشته ی کودک یاری مشغول تحصیل شدم. سال های اول دوری از علی آقا شاید سخت ترین سال های زندگی ام بود، اما با وجود تقویم ها و خاطراتی که در آنها نوشته بودم عجیب با او زندگی می کردم و حضورش برایم قابل احساس بود. این تقویم ها را هنوز هم دارم و با نگاه کردن به آنها، با دو سه کلمه ی رمزی که به عنوان خاطره جلوی روزها نوشته ام، همه ی خاطراتم از روز اول خواستگاری تا لحظه ی شهادت و بعد از آن جلوی چشمم زنده می شود.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 26
🔹فصل دوم: خواستگاری با چشمان آبی
✏️اسفندماه 1364 بود. از پشت شیشه ی اتوبوس به درخت های لخت و خشک کنار پیاده رو و برف هایی که غباری از دود و خاک رویشان نشسته بود و آرام آرام آب می شدند نگاه می کردم. آسمان صاف و آبی بود و گاهی دسته ای پرنده وسط آسمان به پرواز درمی آمدند.
اتوبوس ترمزی کرد و راننده توی آینه نگاه کرد و با صدای بلند گفت: "هنرستان!"
دختری که صورتی گرد و سفید و چشم هایی سبز و زیبا داشت و به نظر من، از همه دخترهایی که دیده بودم قشنگ تر بود از اتوبوس پیاده شد. همیشه با دوستانش ته اتوبوس می نشستند و با هم ریزریز تعریف می کردند. می دانستم مثل من سال دومی است. اسمش مریم بود. از دوستانش شنیده بودم، اما همکلاسی نبودیم. روبه روی هنرستان شهیدان دیباج اتوبوس ایستاده بود. چادرش را روی سرش مرتب کرد. رویش را کیپ گرفت و از پله های اتوبوس پایین رفت. از پشت شیشه ی اتوبوس برای چندمین بار با دوستانش خداحافظی کرد و برایشان دست تکان داد. اکثر مسافرهای اتوبوس دانش آموزان هنرستان تهذیب بودند. اتوبوس از خیابان میرزاده عشقی، که خانه ی ما آنجا بود، عبور می کرد. هر روز من در ایستگاه بیمارستان امام خمینی پیاده می شدم. آن موقع اسم کوچه ی ما مهرگان بود؛ روبه روی کوچه ی قاضیان. از خیابان رد شدم. وقتی وارد کوچه ی خودمان شدم، وانتی را دیدم که جلوی در خانه مان پارک شده بود. چند مرد رفتند توی حیاط و کمی بعد با چند دبه ی بزرگ برگشتند و آنها را پشت وانت گذاشتند.
وقتی جلوی حیاط رسیدم، کناری ایستادم تا مردها از حیاط بیرون آمدند و دوباره چند دبه ترشی را پشت وانت گذاشتند.
حیاط کوچکمان شلوغ بود و پر از بوهای جورواجور. گوشه و کنار زن ها دسته دسته نشسته یا ایستاده مشغول کاری بودند. یک عده کنار اجاق گاز ایستاده بودند و توی قابلمه ی بزرگی مربا می پختند. عده ای دیگر شربت های سکنجبین سرد شده را توی دبه ها می ریختند.
چند زن هم روی فرشی بزرگ نشسته بودند و آجیل هایی را که توی سینی وسط فرش بود داخل نایلون های کوچک می ریختند و در آنها را با روبان های کوچک سبز می بستند.
وقتی از کنار خانم حمیدزاده رد شدم، سلام کردم. خانم حمیدزاده دوست مادرم بود و در کارگاه بسیج فی سبیل الله خیاطی می کرد. با خوش رویی جوابم را داد و در گوش زنی که کنارش نشسته بود چیزی گفت. خجالت کشیدم و حس کردم گونه هایم داغ شد. به سرعت خودم را به هال رساندم.
هفت هشت نفر زن توی هال دور هم نشسته بودند. سفره ی سفید و بزرگی روی فرش پهن بود و کوهی از کله قند وسط سفره کومه شده بود. خاک قندهایی که توی هوا بود توی گلویم رفت و دهانم شیرین شد. یکی از زن ها از حفظ دعای توسل می خواند و زن های دیگر، همان طور که با قندشکن روی هاون قندها را می شکستند، زمزمه می کردند: "یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله."
بی سروصدا به آشپزخانه رفتم. مادرم روی گاز قابلمه ی بزرگی گذاشته بود و داشت با ملاقه آن را به هم می زد. بوی سرکه گلویم را چزاند. با مادر سلام و احوال پرسی کردم. خواستم در یخچال را باز کنم، دیدم خانم حمیدزاده هم پشت سرم آمد توی آشپزخانه و آهسته در گوش مادر چیزی گفت.
شستم خبردار شد موضوع از چه قرار است. دویدم توی اتاق و به بهانه ی درآوردن روپوش و پوشیدن لباس توی خانه همان جا ماندم. نفیسه، که آن موقع پنج ساله بود، توی اتاق خوابیده بود.
کمی بعد، مادر صدایم کرد. بلوزم را روی شلوارم انداختم و بیرون آمدم. خانم حمیدزاده و آن خانمی که توی حیاط کنارش نشسته بود در گوشه ی اتاق پشت زن هایی که قند می شکستتد منتظرم بودند.
مادر اشاره کرد که موهایم را مرتب کنم. تازه یادم افتاد که موهایم را شانه نکرده ام. مادر با ایما و اشاره گفت که برایشان چای ببرم.
دیگر متوجه شده بودم چرا دوست خانم حمیدزاده آنقدر با اشتیاق نگاهم می کرد. توی استکان هایی که مخصوص مهمان ها بود چای ریختم. قندان را پر از قند کردم و وسط سینی گذاشتم. کمی عقب رفتم و رنگ و روی چای را نگاه کردم؛ خوش رنگ بود و از رویشان بخار بلند می شد. خودم را توی سماور استیل ورانداز کردم و دستی به موهایم کشیدم. آمدم توی هال. دوست خانم حمیدزاده قد متوسط و اندام میانه ای داشت، با صورتی سفید و ابروهایی پهن و روشن و لب و دهانی جمع و جور و صورتی. خیلی تمیز و مرتب لباس پوشیده بود و زنی شیک پوش بود. وقتی خم شدم و سینی چای را جلویش گرفتم، لبخندی زد و مادرانه نگاهم کرد و گفت: "دست شما درد نکنه. خوشبخت بشی ان شاءالله."
با دست های لرزان سینی چای را جلوی خانم حمیدزاده و مادرم گرفتم و بعد سینی و قندان را بردم و گذاشتم توی آشپزخانه و رفتم توی اتاق و خودم را همان جا حبس کردم. تقویمم را از توی کیفم درآوردم و کنار شنبه شانزدهم اسفندماه 1364 ضدربدر کوچکی زدم و نوشتم خواستگاری.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 27
✏️فردای آن روز چون تعطیلی بین دو امتحان بود، بعد از نماز صبح تا ساعت نه و نیم خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم و به دستشویی رفتم تا مسواک بزنم، از تعجب چشم هایم گرد شد. خانم حمیدزاده و آن خانم شیک پوش دیروزی توی حیاط ایستاده بودند و با مادرم حرف می زدند.
رفتم و توی آشپزخانه قایم شدم. کمی بعد آنها رفتند. مادرم آمد و گفت: "فرشته، منصوره خانم دوست خانم حمیدزاده بود؛ همان خانم دیروزی. تو رو خیلی پسندیده. خانم حمیدزاده کلی تعریفشان را کرد. می گفت خانواده ی خوبی هستن و پسرش دوست و همرزم پسر خانم حمیدزاده است."
با دلخوری گفتم: "مامان، باز شروع کردی! چند بار بگم من فعلا قصد ازدواج ندارم. می خوام درس بخونم و برم دانشگاه."
مادر گفت: "هول نشو! حالا مگه به این زودی گرفتن و بردنت. منم همه ی این حرفا و خیلی چیزای دیگه رو از قول تو بهشان گفتم. منصوره خانم گفت از نجابت تو خوشش آمده. گفت پسرش دختری مثل تو می خواد. گفت با درس خواندن تو مشکلی ندارن. اگه دلت خواست، بعد از ازدواج ادامه تحصیل بده. می گفت دختر خودش هم با اینکه محصله، اما عقد کرده."
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر لبخندی زد و با شادی گفت: "به نظر من خانواده ی خوبی می آن. پسرش پاسداره."
مادر می دانست یکی از ملاک هایم برای ازدواج این است که همسرم پاسدار باشد. به نظر من، پاسدارها آدم هایی کامل و بی نقص و مومن و معتقد بودند و از لحاظ شان و اخلاقیات هم ردیف روحانیون بودند. مادر گفت: "منصوره خانم پسرش از اول جنگ تا حالا تو جبهه است."
حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است، زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری می کرد. یکی دیگر از ملاک هایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادر گفته بودم دلم می خواهد کاری برای انقلاب کنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم.
مادر وقتی سکوت مرا دید، دیگر چیزی نگفت.
فردای آن روز وقتی از مدرسه برگشتم، مادر خانه را مثل دسته گل کرده بود؛ تمیز و مرتب. جلوی در حیاط جارو و آب پاشی شده بود. حیاط را شسته بود. شیشه ها را پاک کرده و برق انداخته بود. اتاق ها جارو شده و وسایل و دکوری گردگیری شده بود. دیگر از آن همه بریز و بپاش و شلوغ کاری های مربوط به تهیه ی مربا و ترشی جبهه خبری نبود.
خانه بوی گل گرفته بود. از اینکه مادر دست تنها توی چهار پنج ساعتی که ما نبودیم این همه کار کرده بود دلم برایش سوخت. مادر در گوشی گفت که قرار است امشب منصوره خانم و پسرش به خانه مان بیایند.
با شنیدن این حرف دست و پایم یخ کرد و قلبم به تپش افتاد. بعد از نهار، در حالی که دلهره ی آمدن خواستگار را داشتم، با کمک رویا نظافت خانه را تکمیل کردیم.
شب شده بود. مادر داشت شام را آماده می کرد. ساعت هشت و نیم بود که زنگ در حیاط به صدا درآمد. بابا در را باز کرد: منصوره خانم و پسرش بودند. من و خواهرهایم توی اتاق خودمان قایم شده بودیم. اما مادر و بابا با مهمان ها رفتند توی اتاق پذیرایی. تکلیف خودم را نمی دانستم. دلهره ام بیشتر شده بود. از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمی آمد. از روی بیکاری سراغ تقویمم رفتم. آن را باز کردم و کنار دوشنبه هجدهم اسفندماه علامت کوچکی گذاشتم.
چراغ علاءالدینی وسط اتاق بود که از در و لوله ی کتری رویش بخار بلند می شد. با وجود گرمای اتاق، از سرما می لرزیدم و دندان هایم به هم می کوبید. حس می کردم آرام آرام از درون در حال یخ زدنم.
چند دقیقه که گذشت، مادر آمد توی اتاق و آهسته گفت: "فرشته، بیا بریم. بابات اجازه داده با داماد حرف بزنی."
قلبم داشت از قفسه ی سینه ام بیرون می زد. اختیار دست و پاهایم با خودم نبود. مادر جلو افتاد.
به محض اینکه پایم را توی اتاق پذیرایی گذاشتم، چشمم سیاهی رفت. منصوره خانم و پسرش زیر پایم بلند شدند و با خوشرویی سلام و احوالپرسی کردند. بابا و مادر با منصوره خانم بیرون رفتند.
داماد بالای اتاق ایستاده بود. به نظرم قد بلند آمد. همان لحظه به فکرم رسید با یک جفت کفش پاشنه بلند ده سانتی هم قد او می شوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشت جیب پوشیده بود، با اورکت کره ای و پیراهن قهوه ای. موهایی بور و ریش و سبیلی حنایی و بور داشت. چشم هایش را ندیدم، زیرا در تمام مدت حتی یک لحظه هم سرش را بالا نگرفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. رویم را کیپ گرفتم؛ طوری که فقط بینی ام معلوم بود. وسط اتاق روی فرش یک جعبه شیرینی و یک دسته گل بود. عطر خوش گل اتاق را پر کرده بود. او بالای اتاق نشسته بود؛ کنار پنجره ای که به کوچه باز می شد و من سمت راست به دیوار تکیه داده بودم. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. اما، بالاخره او شروع کرد.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 28
✏️-بسم الله الرحمن الرحیم. اسم من علی چیت سازیانه. من بسیجی ام. یه بسیجی پیرو خط امام. فاصله ام با مرگ یه ثانیه است. دعا کنید شهادت نصیبم بشه. هر لحظه ممکنه شهید یا مجروح یا اسیر بشم. خیلی وقتا ماه به ماه همدان نمی آم.
مکثی کرد. شاید منتظر بود من چیزی بگویم. وقتی سکوت مرا دید، دوباره ادامه داد.
-تا کلاس دوم دبیرستان بیشتر درس نخوانده ام؛ دلیلش هم جنگه. توی زندگی من جنگ اولویت اوله، چون امام تکلیف کرده ان جبهه ها را خالی نذارید. اگه این جنگ بیست سال هم طول بکشه، می مانم و می جنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع می کنم. رشته ی تحصیلی ام برقه. توی هنرستان دیباج درس می خواندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم: نه خانه، نه ماشین، نه پول، هیچی.
باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت: "البته شکر خدا تنم سالمه. الحمدالله ورزشکارم؛ رزمی کار. هر چند اگه شما دوست نداشته باشین، همه چیز تغییر می کنه. یعنی اگه همسر آینده ام راضی نباشه، دست از جبهه می کشم و همین جا توی همدان برای خودم کاری دست و پا می کنم."
از شنیدن این حرف جا خوردم. گفتم: "نه، اتفاقا یکی از معیارا و شرط و شروط من برای ازدواج اینه که همسرم حتما اهل جبهه و جنگ باشه."
لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند می چرخاند. یک دفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پر کرد. حس کردم نمره ی اولین امتحانم را بیست گرفته ام.
با خوشحالی گفت: "الهی شکر! چون من خودم را وقف جبهه کرده ام. وقتی شما ظرف یا فرشی را وقف مسجد می کنین، به هیچ وجه نمی شه اون رو از مسجد بیرون بیارید مگه اینکه ظرف و ظروف بشکنن یا فرش بپوسه و پاره بشه. تازه اون وقت هم باز رفو می شه و برمی گرده به مسجد."
پرسید: "شما چی؟ هدف شما از زندگی و ازدواج چیه؟"
گفتم: "من خیلی دوست دارم به انقلاب کمک کنم. با مادرم تو پشتیبانی و کمک رسانی به جبهه همکاری می کنم. اما، فکر می کنم باید بیشتر از اینا به جبهه و جنگ کمک کنم. نمی دونم چطوری؛ شاید اگه همسر آینده ام رزمنده باشه، بتونه به من کمک کنه؛ هر چند اعتقاد دین و ایمان فرد برام خیلی مهمه؛ مسلمان واقعی بودن و معتقد بودنش."
در آن شرایط نمی دانستم افکارم را چگونه بیان کنم؛ دو سه جمله که حرف می زدم سکوت می کردم. راستش بیشتر سعی می کردم لفظ قلم و تهرانی حرف بزنم. علی آقا هم معلوم بود تلاش می کند کتابی حرف بزند.
پرسید: "پس شما مشکلی با شهید شدن یا مجروح و اسیر شدن من ندارین؟"
دستپاچه شدم و نمی دانم چطور این فکر به ذهنم رسید و فرز جواب دادم.
-حالا که خدای نکرده کسی یه دفعه هم شهید و هم مجروح و هم اسیر نمی شه.
لبخندی زد. فکر کردم نکند جوابی سطحی و سبک داده ام، خواستم درستش کنم. گفتم: "مادرتون می گفت از اول جنگ تو جبهه اید. خدا رو شکر تا حالا که اتفاقی نیفتاده. ان شاءالله از این به بعد هم مشکلی پیش نمی آد."
چیزی نگفت. سرش پایین بود و با تسبیح ذکر می گفت. یک دفعه یاد سوال اصلی ام افتادم که از دیروز با خودم تمرین کرده بودم. پرسیدم: "ببخشید، هدف شما از ازدواج چیه؟"
بدون اینکه فکر کند جواب داد: "کامل کردن دینم؛ ادای سنت رسول الله."
بعد مکثی کرد و ادامه داد.
-توی جبهه موقع عملیات مرخصیا لغو می شه؛ یعنی بعضی وقتا رزمنده هایی که متاهل ان می گن علی آقا چون خودش زن و بچه نداره راحته. می خوام شرایطشان را درک کنم. فکر می کنم اگه در شرایط یکسان قانونی وضع و اجرا بشه، بهتره. البته این از اهداف فرعیه.
از شنیدن این جواب هم تعجب کردم و هم از صداقتش خوشم آمد.
زیر چشمی نگاهش کردم. هنوز سرش پایین بود و با تسبیحش ذکر می گفت.
وقتی بین ما سکوت طولانی شد، گفتم: "راستی، اسم من زهراست، البته توی شناسنامه؛ اما، همه بهم می گن فرشته."
لبخندی زد و گفت: "زهرا خانم. چه خوب! ما عاشق اهل بیت و خانم حضرت زهراییم. حتی تلفظ اسم مبارکشان هم لیاقت می خواد."
بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. بابا توی هال جلوی در نشسته بود. تا مرا دید، با اشاره ی چشم و ابرو پرسید: "چی شد؟"
با خجالت گفت: "هیچی. هر چی شما بگید."
بابا لبخندی زد و گفت: "مبارکه."
بابا به مادرم و منصوره خانم، که توی هال نشسته و گرم تعریف بودند، تعارف کرد تا بروند توی اتاق پذیرایی.
می خواستم بروم توی اتاق پیش خواهرهایم، اما مادر دستم را گرفت و با هم دوباره به اتاق پذیرایی رفتیم. بابا کنار علی آقا نشست و شروع کرد به صحبت از کار و پرسیدن از اوضاع جبهه و جنگ. مادر هم برای منصوره خانم از کارهای زیادی که برای کمک به جبهه ها انجام می دادند می گفت؛ از کارگاه خیاطی شان و فعالیت های دیگرش.
ادامه دارد..
📚گلستان یازدهم
"خاطرات زهرا پناهی روا؛ همسر شهید علی چیت سازیان"
🔸قسمت 29
✏️یک دفعه متوجه شدم پدر دارد قرار عروسی را می گذارد و بعد هم حرف از مهریه به میان آمد. پدرم گفت: "من چیزی مدنظرم نیست؛ هر چی خودتان درنظر دارید و صلاح می دانید."
منصوره خانم به من نگاه کرد و با رضایت گفت: "ما به نیابت چهارده معصوم چهارده سکه مهر عروس خانم می کنیم."
در گوش مادر گفتم: "چه خبره! خیلی زیاده!"
منصوره خانم شنید.
-نه دخترم، زیاد نیست. ارزش شما بیشتر از ایناست. اما، بالاخره رسمه دیگه.
پدرم گفت: "برای ما مادیات اصلا مهم نیست. خدا خودش شاهده که ما حتی درباره ی خانواده ی شما تحقیق هم نکردیم. ماشاءالله علی آقا جوان خوب و پاک و مومنیه. همین که از روز اول جنگ توی جبهه است برای ما کافیه. من با افتخار دخترم رو دست ایشون می سپرم. علی آقا مرد متدین و با خدا و شجاع و با غیرتیه. انقلابی و حزب اللهیه. اینا از همه چی با ارزش تره. به خدا قسم، اگه بدونم شما امروز ازدواج می کنید و فردا شهید می شید، باز هم دخترم رو به شما می دم."
علی آقا سرخ شده بود. در جواب پدرم گفت: "ما هم نسبت به خانواده ی شما چنین احساسی داریم. به خدا قسم، اگه جواب رد هم می شنیدیم، از شما ناراحت نمی شدیم. الحمدالله شما هم خانواده ی بسیجی و ارزشی هستید. برای ما هم افتخاره با خانواده ی مومن و ایثارگری مثل شما وصلت کنیم." بعد سکوت کرد و آهسته تر گفت: "هر چند من وقتی پا توی این خانه گذاشتم، مطمئن بودم ناامید از این خانه بیرون نمی رم."
صبح فردای آن روز به خانه ی مادربزرگم رفتیم تا هم آنها را برای شب(که خانواده ی داماد به خانه ی ما می آمدند) دعوت کنیم و هم دایی محمود را ببینیم. دایی محمود از جبهه آمده بود. کمی از این در و آن در حرف زدیم. مادر گفت: "محمود جان، برای فرشته خواستگار آمده."
دایی محمود با شیطنت لبخند و چشمکی به من زد و گفت: "مبارکه دایی جان!"
سرم را با خجالت پایین انداختم و پر چادر مشکی ام را به بازی گرفتم. دابی محمود پرسید: "خب، حالا آقا داماد چه کاره است؟"
مادر گفت: "مثل شما پاسداره. اسمش علی چیت سازیانه."
دایی محمود داشت چایی می خورد. شکست گلویش. چشم هایش از تعجب گرد شد.
-علی آقا؟!
مادر جواب داد: "می شناسی اش؟"
مادر لبخندی زد و پیروزمندانه به من نگاه کرد و گفت: "گفتم به محمود بگیم می شناسدش."
دایی محمود همین که سرفه اش قطع شد، گفت: "یعنی شما علی آقا رو نمی شناسین؟ علی آقا فرمانده ی ماست، بابا! یه لشکر انصارالحسین و یه علی آقا! یک آدم نترس و شجاعیه. فرمانده اطلاعات عملیاته. بچه ها یک چیزایی تعریف می کنن از گشت و شناساییاش؛ دروغ و راست. اما دروغاش رو هم باور می کنیم. می گن می ره تو خاک دشمن و سر صف غذای اونا وامی ایسته. خیلی چیزا می گن. راستش از بس سر نترسی داره، سرمایه ی بزرگیه برای اطلاعات عملیات انصار. خدا حفظش کنه."
مادر به من نگاه کرد و با تعجب گفت: "اصلا به ما نگفتن فرمانده است؛ نه خودش نه مادرش."
دایی محمود گفت: "علی آقا از اون آدمای مخلص و با خداست. وجیهه خانم، اگه دامادت بشه، شانس آوردی. از همه مهمتر اینکه اهل دروغ و ریاکاری نیست؛ نه به خدا دروغ می گه نه به بنده. وقتی برای ما صحبت می کنه، اول حرفاش به نقل از امام علی، علیه السلام می گه: "وجدان تنها محکمه ایه که نیاز به قاضی نداره. از این جمله بگیر و برو."
دایی محمود خیلی جدی گفت: "اما خواهر جان، یه چیزی بگم. علی آقا خودش رو وقف جبهه و جنگ کرده. خوب فکر کن. از اون مردایی نیست که تا ازدواج کرد برگرده شهر و بچسبه به خونه و زندگیش."
مادر با اعتراض گفت: "مگه ما گفتیم دست از جنگ بکشه. محمود جان، مگه ما و مامان با رفتن تو و محمد مخالفتی داشتیم."
مادربزرگ، که در حال آوردن میوه و پذیرایی از ما بود، با شنیدن اسم دایی محمد آهی کشید و ناله سر داد. مادر با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت: "حالا نه اینکه تو زن گرفته ای خانه نشین شده ای؟!"
دایی خندید.
-ای بابا! منو با علی آقا مقایسه می کنی؟ منو ضربدر صد نه، ضربدر هزار هم بکنی، باز هم نمی شم علی آقا.
دایی محمود بلند شد و رفت آلبومش را آورد و گفت: "من چند تایی عکس باهاش دارم."
همان طور که آلبوم را ورق می زد تا عکس علی آقا را به ما نشان بدهد، گفت: "فکر کنم بیست و سه سال بیشتر نداشته باشه، اما به نظر یه مرد سی و چند ساله و جا افتاده می آد."
دایی محمود برای ما از علی آقا تعریف می کرد و آلبوم خود را ورق می زد.
تا آن روز هر وقت به ازدواج و همسر آینده ام فکر می کردم، توی تصورم مردی بلند قامت و چهارشانه و چشم و ابرو مشکی می دیدم. اصلا فکر نمی کردم روزی با مردی بور و چشم آبی ازدواج کنم.
ادامه دارد..