eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
هر دو تقریبا با هم به نوک کوه رسیدیم... درگیری ..به همین سادگی و نزدیکی..شروع شد... من و.... هادی عربی ...دوست و برادر همیشگی ام ....و عمو ذبیح....فرمانده گروهان...و دو نفر دیگر از دوستان در کنار هم....و جلو.... صدای گلوله...و سر و صدا از همه جا می آمد... عمو ذبیح...بچه ها را به جلو خواند....5 نفر در کنار سنگی.... وای....خدای من..... وقتی که آنسوی کوه را نگاه کردیم....تا چشم کار میکرد ماشینهای نفر بر دشمن...در جاده آسفالتی مثل قطار پشت سر هم....و هر لحظه به خود تنگه چهار زبر نزدیک میشد.... گویا آنها کمی زودتر از ما کمین کرده بودند.... صدای گلوله پشت سر هم.... عمو ذبیح....و یکی از بچه ها.....زمین افتاند...عمو ذبیح...روی سنگی کوچکتر افتاد...مرتب یا مهدی میگفت....و میگفت جلو برید...در حالیکه خون پاکش از سرش جاری بود آرام آرام صدایش کم شد...و دیگر..برای همیشه....خموش....هر لحظه بچه ها با تیر هدف قرار میگرفتند... اینجا...را باید از برادرم حسن سوری بپرسیم...که چگونه تیربارچی دشمن را از پشت دور زد...و او را به گلوله بست...و دیگر دشمنش در سمت راستش...در کمین حسن....حسن هن هدف رگبار او...شاید 10 ..12 گلوله نوش جان کرد.... خوب....حسن چشم در چشم...او.... و...دشمن به او از روی غرور منتظر جان دادن حسن....خیره شده بود.... پایان قسمت اول...... با ما باشید..... گفتیم که تا اینجا....عمو ذبیخ یامهدی گویان...و یا خدا گویان...شهید.... جریان حسن سوری که بسیار جذاب و زیباست را خودش بنویسد..... و اما..... لحظاتی حساس.من و هادی عربی..فقط.. 💠گروه
سنگی بزرگ...به قطر 4 متر.....یکطرف من و سید هادی.....طرف دیگر....دشمنی واقعا نترس... من پایین سنگ......سید هادی بالای سنگ.... جنگی تن به تن....از نوع نارنجک.... اسلحه بعلت نزدیکی بیش از حد کاربردی نداشت... چه لحظاتی... اونا نارنک مینداختند.ما نارنجک پرتاب میکردیم.... یاد آوری کنم...چون صحنه درگیری مر از سنگ بود و سینه کوه شیبدار بود...خود حفاظتی ویژه طبیعی میشدیم.... صدای برخورد آروم نارنجکها...در کناری... خوابیدن ما بدنبالش...بعد انفجار..... صحنه ای کاملا مهیج.... سید هادی عالی کار کرد.... و من مراقب هر دوی مان از زیر سنگ.... سکوتی ترسناک.... صدای گلوله نبود....گاهی صدای پایشان... گاهی صدای برخورد نارنجکها...به زمین.... و گاهی انفجار.... ساعت شاید نزدیک 2 ظهر بود.... خورشید کاملا نظاره گر..... و البته در ظهر تابستان....نوک قله.....تشنه و گرسنه لحظه ای در طرف چپم صدای خفیفی شنیدم.... نگاه کردم....در حدود 75 سانتی متری ام سنگی شیب دار....که روی آن نارنجکی غلطان غلطان....راه بسوی ما شرف حضور دارد... قرار بود در طرف دیگر سنگ برود... ولی پشیمان.... 💠گروه
قرار شد....با من باشد.....و هنوز هم هست.... و البته دوستانی خوب برای هم.....   تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که سریع و مثل برق خودم را زمین بیندازم......ولی او سریعتر از من بود....انفجار...... مثل گنجشکی....محکم به زمین خوردم..... یعنی هم ترکشهای عزیز..... هم موج انفجار..... چند ثانیه گذشت....       بقول برادر محمود نانکلی.... در این لحظات...دیگر خودم نبودم.....   خدا شاهد باشد...هر چه مینویسم همانست که رخ داده.... اولین لحظه که خون از دستم شر شر کنان جاری شد. چه حس زیبایی داشتم..... غرور تمام..... بالاخره خونت برای دینت ریخته شد.... درد شدیدی ساعد دست راستم را که ناشی از عبور موج انفجار بود آزارم میداد... به خودم گفتم اینجا غیر از خودت و سید هادی کسی نیست...پس باید باشی.... با دست چپم چفیه ای که هم حوله بود...هم سفره بود..هم عرق گیر....هم سجاده.....هم باند زخم....باز کردم...خون بعلت برخورد ترکش به شریان اصلی بازویم همجنان شرشر کنان.....تمام لباسم چه پیرهن چه شلوار...خون کامل... چفیه را بخاطر درد به ساعدم بستم ..نه محل زخم...چون فکر میکردم ساعدم جراحت دارد... سید منو در آن حالت دید.... تنها یک نارنجک مانده بود... او با دستش بمن اشاره کرد فقط 5.... این 5 چی بود...نمیدونم.... 5 نفر...  5 دقیقه...5....  و من این لحظات آسمانی را فراموش نمیکنم... آرام آرام در شرف به کوما...  تنها و تنها به دو نفر فکر میکردم دیگر سید هادی را فراموش کرده بودم... نه پدر..... نه برادر...  نه خواهر..... فقط امام مهدی.....و....مادرم..... هیجکس از ذهنم خطور نکرد... برای مادرم دلم میسوخت که مرگ فرزندش را باید تحمل کند...  آرامشی بسیار زیاد داشتم چون کاملا...کاملا...تسلیم مرگ شده بودم....هیج دغدغه ای نداشتم... کاملا آرام....   سید هادی 5 دقیقه از من فرصت خواسته بود تا دخل دشمن را دربیاورد...او با تنها نارنجک باقیمانده ام کار آنها را تمام کرد..سر و صدا و ناله هاشون می آمد... خوشبختانه ما توان نالیدن نداشتیم خیلی سمج بودند.... همونجا با خودم گفتم این همه در برابر عراقی بودم مثل اینا مقاومت نکردند.... یادم آمد ماجرای...درخت و تبر...که دسته تبر از خود درخته.... من بیهوش.....تا مدتی.... اینجا ماجرا چه شد نمیدانم ولی در آن عالم که بود بعد از کمی فاصله از زمین مرا محکم به زمین کوبیدند...یا در اثر انفجار دوم در کنارم...یا مامورانی آسمانی که قرار بود مرا با خود ببرند...که نبردند..   از این ببعد هوشیار شدم در حدی که از اطارافم با خبر بودم.... بچه های کمکی رسیده بودند.. سید هادی خود نیز مجروح شده بود... آقای بیات...نام کوچکش را نمیدانم.... احمد آیینه وند.... عبدالله الوندی که الان همدان هستند و...دورم حلقه زده بودند.... من مطلقا توان تکون خوردن را نداشتم... احمد مرا کول کرد....و چون دید نفسی ندارم پس از 4 متر در زیر سنگی مرا زمین گذاشت.... میدیدم بچه ها یکی یکی بوسم کردند.... و دست به صورتم میکشیدند.... ولی هر چه تلاش کردم حتی پلکم را بالا بیارم نشد که نشد..... ظاهرا فشار دشمن تشدید شد... آن عزیزان مجبور شدند با بقیه دوستان کمی عقب نشینی کنند..... حالا ظهر تابستان.....قله کوه....زیر آفتاب....خونریزی شدید.....و تشنگی هر چقدر که فکرشو بکنید.... و 💠گروه
البته تنهای... تنها.........بی دغدغه...تسلیم محض مرگ.... ...با حضور دشمن.....   بهتر است با من باشید....   قرار شد ماجرای زیبای حسن سوری را از خودش پبگیری کنید.... 3 ساعتی از ظهر گذشت بود... خورشید همچنان گرم و سوزان بر بدنم میتابید... قدرت چشم باز کردن را پیدا کرده بودم.... چند ثانیه ای هوشیار....و سپس....بیهوش... مرتب این وضعیت تکرار میشد.... متوجه شده بودم که کسی غیر از خدای مهربون...و دشمن...از دوستانم کنارم نیست.... نیروهای دشمن در آنجا کاملا مسقر....و سنگر گرفته بودند... و من هم در کنارشان زیر همان سنگ...ولی خوشبختانه بعلت خونریزی شدید روی لباسم آنها متوجه نفس کشیدن من نشدند.... بین خودمون باشه..من هم قدرتی جز نفس کشیدن سطحی نداشتم خوب میدانستم آنها دشمنند....و دوستانم از آنجا رفته اند....اگر تا 2 ساعت پیش نگران مادرم بودم که تشییع جنازه پسرش را تحمل نمیکنه.... الان دیگر ناراحتش بودم که جنازه ام را هم نخواهد دید...بقول اونروزیها...مفقودالجسد... هنوز کاملا بی دغدغه تسلیم مرگ.....انگار نه انگار که قرارست بمیریم... خوشبختانه تا غروب این وضعیت بیهوشی ما ادامه داشت....و ما هم آرام با شنوایی مان بسبار سطحی از  سر وصداهای نامفهوم...متوجه میشدیم که هنوز در صف دشمن هستیم.... غروب شد.... و  من هوشیار تر... اولین اقدامم  خواندن نماز مغرب و عشاء... خدایا تو خود میدانی که اولین یافته ی ذهنی ام نماز بود..... این یعنی اوج زیبایی فرهنگ آنموقع بسیج....   تا اینجا قدرت پلک بهم زدنم را پیدا کرده بودم ولی بمحض اینکه حتی یک سانتی متر سرم را تکان میدادم سرگیجه شدید و بدنبالش بیهوش.... سر مبارکتان را بدرد نیاورم...شاید این حمد و سوره 10 ثانیه ای که خدا رو شکر حفظ هستیم و زود تمومش میکنیم...برایم ساعتها طول کشید... یعنی بسم الله الرحمن الرحیم.....بیهوش...تا مدتها.. بیداری.... و ادامه..الحمدالله....دوباره بیهوش...با اجازه ربی جل و علی....ما فقط تونستیم حمد وسوره آنهم عجیب و غریب...را از نماز بخوانیم...و البته به خیال حضرت خودمان کامل خواندیم   ساعتها...میگذشت... من هوشیار تر.. و هوا هم سردتر.... و من ضعیف هم لرزیدن.... حالا ما با اجازه حضرات جزو صفوف محکم دشمن شده بودیم.... نتیجه چی بود.... آتشباری سنگین ایران...از یکطرف....تکان نخوردن جناب خودمان...از طرف دیگر...که به حضرات دشمن ترس وارد نشه... شبی عجیب و گذشت زمان .....ثانیه ای.... جنازه من دقیق روبروی ایرانی ها... در نتیجه هر چه از تیر و ترکش و خمپاره و آرپی جی بود حتما من در معرضشان بودم... بارها با چشم خود دیدم آرپی جی و انواع سلاحها ی سبک و سنگین در کنار خودمان جهت نابودی جناب ما و دشمن شلیک....بلوط ها یکی یکی در آتش...ترکش ها بصورت باران روی بدن حقیر... ولی امان از ورود حتی یکی از آنها.... اینجا بیاد خاطره برادرم نصرالله حسنی افتادم و با خودم گفتم حسنی راست میگفت....پس این همه انفجار بسیار نزدیک در کنار ما.... شیشه ای در بغل سنگ....   دست راستم که مرا به این روز و حال انداخته بود...کارایی اش هیچ شده بود... ناچارا از دست چپم برای جمع آوری ترکشها از روی لباسم استفاده میکردم که حداقل لباس مقدسمان نسوزد.... بعلت لرزش شدید از سرمای نوک قله....کوله آرپی جی در طرف چپم بود...خواستم انرا بردارم و مثل یک پتو ازش استفاده کنم...دیدم کوچکترین حرکتم موجب ناراحتی حضرات دشمن خواهد شد....پس از خیرش گذشتیم.... نکته ی جالب.... آن شب زیبا....هزار بار خوابم برد...   هزار بار خواب دیدم که با چه عزت و احترامی مرا به پایین کوه میبرند 💠گروه
هزار بار از خواب بیدار.... و هزار بار که نه.. خبری نیست و تو ....اینجایی...   در این مدت کسی که در خواب یا عالم بیهوشی مرا به عقب میبرد....سرورم...مجید قمری..اطلاعات عملیات لشکر انصار بود که مرتب در ذهنم سیر میکرد....چرا...نمیدانم.... شاید از شدت علاقه حقیر به او از دوران طفولیتم...و برایم جالب بود که به او بگویم منم مجروح شدم... هنوز در عالم بیداری به برگشت...و عقب...و زنده ماندنم فکر نمیکردم.... هنوز بقول... محمود نانکلی...آماده مرگ...   از ساعت 4 صبح ....حجم آتش ایرانیان بر سر ما بسیار شد.... ..ما هم نظاره گر.....   شما هم تا فردا شب نظار گر باشید..                               عرض کردم.... حجم آتش سنگین ایرانیان بر دشمن که من هم در کنار صفوف آنها بودم...افزوده شد... انفجار ...پشت سرهم... درختان بلوط ..یکی یکی در کنارم شعله ور میشدند و من نظاره گر... و البته کار دیگری از دستم بر نمی آمد... ناچارا...دوباره خوابیدم..... هوا روشن شد..ظاهرا ساعت 6 صبح... محیط سکوت کامل... هیچ صدایی شنیده نمیشد... و من خوشحال از تابش نور خورشید بر بدنم تا مقداری گرم شوم... از دور چند نظامی بطرفم می آمدند... نمیدانستم دشمنند...یا خودی... هنوز تصور مرگ بر من مستولی بود.... تا 6 متری ام رسیده بودند... با توکل بر خدا...صدا زدم..برادر برادر...البته بسیار صدایم ضعیف... بعد از چند بار بالاخره شنیدند... برادران لشکر 10 سیدالشهدا بودند... لحظه مافوق تصوری بود.... حدود 20 ساعت تنها...و در آغوش مرگ... ظاهرا خواست خدا چیز دیگری بود... برادران با صدای بلتد دیگران را صدا زدند... بجه ها بچه ها....بیاین اینجا...مجروح داریم... دورم حلقه زدند...نوازشم کردند... بدن سرتاسر خونی ام ناشی از ورود بیش از 20 ترکش ....برای بعضی سخت بود... صورتم را پاک کردند... کمپوت گیلاسی باز کردند...مقداری لطف کردند با حوصله تمام بمن دادند تا دوستان امدادگر آمدند... این عزیزان...که خداوند کریم اجرشان بدهد مرا با زجر و سختی فراوان از لابلای سنگها با مشقت پایین آوردند.. در کنار چند جنازه شهید بزرگوار پشت تویوتایی جایم دادند...فاتحه ای خواندم و ماشین بطرف بهداری و بعد کرمانشاه حرکت... و شب همانروز...با برادرم حسن سوری و برادر نعمتی عزیز...که هر دو از همکلاسیهای برادرم محمود بودند و به حقیر لطف داشتند به مشهد اعزام شدیم.... بالاخره پس از چند روز مداوای اولیه به تویسرکان برگشتیم و من قرار بود همه جریان را با غرور تمام به برادرم مصطفی گمار تعریف کنم... از عمویم حال و احوال مصطفی را پرسیدم... او هفت شهر عشق را یک شبه پیموده بود.. و من خجل... بقول برادر حسن زین العابدینی....رسیدیم و غروری و پزی میدادیم....   درس اخلاقی ناب ناب ناب   با شکوه تمام از ما استقبال شد... و من خوشخال از اینکه خونم در راه دین و مملکتم به زمین ریخته شده...غرور و سرمست... در همان ساعت اولیه...پس از خوش و بش اولیه خانواده و نزدیکان... در اتاقی رختخوابی پهن تا استراحت کنم... برادرم محمود احمدوند...یا بقول ابومصعب و ابوسجاد.. از  دوستان سپاه 9 بدری اش...ابوشاکر...کسی که با سیاست زیبایی در اولین اعزامم بمن کمک شایانی کرد...روبرویم نشست و بدون اینکه احساساتی از خود نشان دهد... گفت ..خوب آمدی... گفتم .. بله.... گفت پس گوش کن... حکایت زیبایی از نهج البلاغه برایم تعریف ورد... ماجرای فردی از یاران امام که از شهر مفقود شده بود و برایش مجلس ختم و....مرگ او شایع... امام خبردار میشود که زنده است ..برایش نامه ای مینویسد و میفرماید...فلانی واقعا فرض کن مرده ای و در قیامت هستی و زمان حساب و کتاب...واز خداوند خواهش و التماس کردی ..برگردی به دنیا تا جبران گناهان و....عبادت کنی.  از قضا خداوند هم قبول کرد.. و حالا برگشتی...آیا جبران میکنی..؟؟،   ابوشاکر این جملات را واو به واو برایم در همان ساعات اولیه گفت....و گفت ابوالقاسم جان...حالا همین اتفاق برایت افتاده ..سعی کن آدم باشی....و جبران... توصیه هایی کرد که هرگز جایی عنوان نکنم ... هرگز سوءاستفاده نکنم.... و..... او همیشه برایم معلمی دوست داشتنی و بزرگ بوده...   خدا کند...مشمول ..ان الانسان لفی خسر....نشده باشیم.... و اگر هم شدیم...خودش نجاتمان دهد... آمین....   این حکایت مرا بیاد شعر ملا پناه واقف که در شهر شیشه در برابر هجوم آغا محمد خان قاجار با یارانش سنگر گرفته بودند..و در پاسخ به آغا محمدخان که تهدید به سنگباران آن شهر توسط منجنیق کرده بود انداخت...و ملا واقف..این شعر را سرود... گر نگهدار من آنست که من میدانم.. شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد... 💠گروه
شهید منوچهر جان جانی فرمانده گورهان 💠گروه
شهید ذبیح الله عبدالمالکی فرمانده عملیات گردان 153تویسرکان درمرصاد دوشب قبل ازشهادت همیشه تونماز سجده هایی طولانی داشت .اماایبار دیدم قنوتهای طولانی داره وهمیشه اللهم الرزقنی توفیق شهاده روزمزمه کرد. 💠گروه  
شهید رحمن بیات زمانی که ازماووت عراق بعدازقطعنامه برمیگشتیم ازشدت ناراحتی وگریه چشماش سرخ شده بود داخل کمپرسی بودیم به من گفت دیدی جنگ تموم شد وشهید نشدیم .رحمن روحی پاک داشت وچند روزبعد بشهادت رسید 💠گروه  
شهیدحسین روز رخ مسئول مخابرات گردان 153 تویسرکان 💠گروه
شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی» در یکی از سالگردهای عملیات مرصاد در تنگه چهارزبر در مراسمی گفته بودکه؛ "بچه های لشکر انصارالحسین(ع) ـ استان همدان ـ و گردان 153 مانند ملائکه ای الهی بر منافقین فرود آمده و آنان را در همین تنگه به خاک و خون کشیدند. 💠گروه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرمانده تیپ 32 انصارالحسین(ع) همدان گفت: سردار شهید مجید رضیئی فردی متدین، مؤمن و بسیار متواضع و خوش اخلاق بود که کمتر کسی می توانست خدمات شایسته‌ای مانند ایشان انجام دهد. سردار مهدی فرجی در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار خبرگزاری بسیج در همدان اظهار داشت: سردار شهید مجید رضیئی به عنوان شهید شاخص سال 94 تیپ 32 انصارالحسین(ع) معرفی شده است. وی با بیان اینکه شهدای یگان همه جزء برجسته‌ترین‌ها و شاخص هستند، افزود: هر سال یکی از سرداران شهید به عنوان شهید شاخص معرفی می‌شود تا مردم و به ویژه نسل جوان و علاقه‌مندان سیره شهدا و فرهنگ دفاع مقدس، با آنان آشنا شوند. فرمانده تیپ 32 انصارالحسین(ع) همدان تأکید کرد: آشنایی با زندگی و روش شهدا می تواند تاثیرات فرهنگی و تربیتی بسزایی در جامعه داشته باشد. 💠گروه
وی ادامه داد: شهید مجید رضیئی مسئول تبلیغات لشگر 32 انصارالحسین(ع) که در هنگام شهادت در عملیات کربلای 5 به عنوان جانشین گردان انجام وظیفه می‌کرد و همرزم و همیار نیروهای یگان بود و ارتباط تنگاتنگی با رزمندگان دفاع مقدس داشت. همرزم شهید رضیئی و پیشکسوت دوران دفاع مقدس تصریح کرد: این شهید بزرگوار نقش بسزایی در جمع‌آوری آثار و خاطرات رزمندگان یگان داشت و بیشتر مستندات موجود در این زمینه حاصل زحمات شهید رضیئی است که آخرین اثر به یادگار مانده از ایشان نیز مصاحبه با سرداران شهید حاج ستار ابراهیمی و علی چیت‌سازیان در پادگان شهید مدنی است. وی بیان داشت: شهید مجید رضیئی فردی متدین، مؤمن و بسیار متواضع و خوش اخلاق بود و با توجه به خصوصیاتی که این شهید بزرگوار داشت ایشان به عنوان شهید شاخص تیپ 32 انصارالحسین(ع) معرفی شد. فرجی اضافه کرد: امید است بتوانیم در سال جاری گوشه ای از رشادت ها، فداکاری ها، خدمات و سوابقی که این سردار شهید در دوران دفاع مقدس و به خصوص در عملیات کربلای 5 و امورات فرهنگی تبلیغی یگان داشتند و زبانزد عام و خاص بود به خوبی به نسل جوان معرفی کنیم چراکه کمتر کسی می توانست خدمات شایسته‌ای مانند ایشان انجام دهد. 💠گروه
بخشی از زندگینامه شهید مجید رضیئی: سردار شهید مجید رضیئی مظهر معنویت و مسئول تبلیغات لشگر 32 انصارالحسین(ع) در دوران دفاع مقدس بود. شهید مجید رضیئی در سال 1338 در شهر تویسرکان به دنیا آمد. او از کودکی با قرآن و اذکار معنوی انس داشت و در سال های تحصیل نیز کانون اخلاق نیکوی نبوی بود. 9 ساله بود که قیام خونین 15 خرداد به وقوع پیوست و از آن هنگام دل در گرو امام بت‌شکن خود سپرد. در سال 1352 با موفقیت فارغ التحصیل گردید و سپس به تشکیل خانواده مبادرت کرد. شهید رضیئی با پیوستن به شبکه‌های مخفی مبارزاتی علیه رژیم پهلوی فصل نوینی از حیات خود را آغاز نمود و این فعالیت‌ها را تا پیروزی کامل انقلاب اسلامی تداوم بخشید. پس از حاکمیت نظام جمهوری اسلامی در خدمت نهادهای انقلابی از جمله بسیج مستضعفین سپاه پاسداران درآمد. او در سپاه تویسرکان به عنوان یکی از ارکان موثر محسوب می شد تا آن که جنگ بر این ملت مظلوم و آزادیخواه تحمیل گردید و از آن پس رزمنده عاشقی بود که تنها در جبهه ها آرام و قرار می یافت. او در مسئولیت‌هایی چون جانشین گردان 157 و مسئول تبلیغات لشکر 32 انصار الحسین (ع) خدمات قابل توجهی از خود ارائه نمود و چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت تا آن که سرانجام در 21 تیر ماه 1365 در منطقه شلمچه در عملیات کربلای 5 لبیک‌گویان حج خون به جا آورد و به خدا پیوست. 💠گروه
سردار شهید مجید رضیئی در بخشی از وصیت نامه خود چنین می‌نویسد: «به فکر رسالت سنگینی باشید که خدا بر عهده انسان نهاده و آن همان به مقام شامخ خلیفه اللهی و عنداللهی رسیدن است که با ترک همه لذات دنیوی و مصداق های آن به دست می آید. بکوشید تا در برابر شهدا و دستگاه خداوند شرمنده نباشید. ای انسان‌ها همه به دامن قرآن و نهج البلاغه برگردید و مرض‌های روانی و روحی خود را با این دو طبیب حاذق درمان نمایید بدانید که اگر از نظر علمی به بالاترین درجه پیشرفت برسید ولی از قرآن بی‌بهره باشید نه تنها پیشرفت نکرده اید بلکه در حد چهارپایان تنزل کرده اید.» 💠گروه
چون سيلاب از چهره هاي معصومشان سرازير است و اين حاكي از عشق به لقاء خدا و محبت حسين(ع) است. اي كاش همه كساني كه ادعاي مسلماني و حمايت از دين دارند مقداري از خلوص و عشق و ايثار اين كفر ستيزان در وجودشان بود آنگاه مي‌ديديم كه اسلام عزيز بر سراسر جهان حاكميت پيدا خواهد كرد. البته تقدير الهي انجام خواهد شد و عاقبت مسلمانان واقعي وارث حكومت روي زمين خواهند شد.  برادر و خواهران عزيزم و اي همه بستگانم شما را سفارش مي‌كنم به تقواي الهي و كسب فضائل اخلاقي. نكند خداي نكرده عمرتان سپري شود و براي آخرت تان توشه‌اي برنداشته باشيد. زيرا كه دنيا دارفناست و آخرت دار بقاست تا مي‌توانيد در راه پيشبرد اسلام و احكام مقدس قرآن تلاش نمائيد. زرق و برق دنيا شما را فريب ندهد و به خود مشغول نكند بلكه از ماديات به اندازه مايحتاج خود استفاده كنيد و بقيه اوقات خود را صرف تقرب خدا كنيد. با كسي كه در خط خدا و اسلام نيست ارتباط برقرار نكنيد و اگر امر به معروف و نهي از منكر در آنها اثر نداشت با آنها قطع ارتباط كنيد. سعي كنيد فرزندان خود را با آداب و احكام مقدس اسلام پرورش دهيد تا درآينده پشتوانه‌اي براي جامعه مسلمين باشند و باعث روسفيدي خود شما.  ضمنا ممكن است فقدان من براي همگي شما مخصوصا پدر و مادرم سنگين باشد اما توجه داشته باشيد كه همگي ما امانتي بيش نيستيم و خدا را شاكر باشيد كه هديه‌اي ناقابل تقديم اسلام عزيز كرده‌ايد و اما چه بسا فكر كنيد من در طول زندگي مرارت و سختي كشيده‌ام ولي دقت كنيد ائمه و بزرگاني كه اسلام را براي ما حفظ كردند چه مصيبتها و مشقتهايي را تحمل كرد‌ه‌اند تا توانسته‌اند به تكليف سنگين خود عمل كنند و بدانيد هدف از زندگي كمال و رشد انساني است و اين جز با تحمل سختيها و مشكلات بدست نمي‌آيد و شما دعا كنيد كه خداوند اين بنده عاصي را مورد عفو و بخشش قرار دهد و از خدا مي‌خواهم مرا لايق ديدار مولايم حسين(ع) نمايد و در روز قيامت از شفاعتش برخوردار شوم.  به همه دوستان و رفقايم و بالاخره هركس كه اين وصيت بدستش مي‌رسد سفارش مي‌كنم كه عاقبت روزي خواهد آمد كه ما با واقعيت مرگ مواجه خواهيم شد و آز آن گريزي نيست و اين سنت خداوندي است كه بر جهان هستي تسلط دارد لذا پيش از آنكه بدن شما را از دنيا خارج كنند و روحتان در دنياي پليد مادي باقي بماند، روح خود را از دنيا خارج كنيد.  و به فكر رسالت سنگيني باشيد كه خداوند بر عهده انسان نهاده و آن همان به مقام شامخ خليفه الهي رسيدن و عندالهي شدن است كه با ترك همه لذات دنيوي و مصداقهاي آن بدست مي‌آيد. بكو شيد تا در برابر شهدا و دستگاه خداوند شرمنده نباشيد. اي انسانها همه به دامن قرآن و نهج البلاغه برگرديد و مرضهاي رواني و روحي خود را با اين دو طبيب حاذق درمان نمائيد بدانيد كه اگر از نظر علمي به بالاترين درجه پيشرفت برسيد ولي از قرآن بي بهره باشيد نه تنها پيشرفتي نكرده‌ايد بلكه در حد چهارپايان و حتي پاينتر تنزل كرده ايد.  اما من كه نتوانستم ابعاد وجود نايب به حق امام زمان (عج) امام امت را بشناسم ولي فقط اين را درك كردم كه انسان عادي نيست و هر كه محبت او را به دل نگرفت خسران ديد و فكر نكنم در آخرت هم بتواند جبران اين ضرر را بنمايد. لذا تا مي‌توانيد در امام دقيق شويد و سعي كنيد همه ابعاد امام خصوصاً بعد عرفاني ايشان را بشناسيد و استفاده نمائيد.  خدايا نمي‌دانم چرا وقتي به نام حسين(ع) مي‌رسم شوقي عجيب در وجودم پيدا مي‌شود و اگر عملي ندارم كه مقبول درگاه تو باشد اما آرزو دارم به پاس احترام اين آقا مرا و همه عاشقانش را مورد رحمت و بخشش قرار دهي.  والسلام 24/10/65 - مصادف با شهادت بانوي بزرگوار اسلام حضرت فاطمه(س). مجيد رضیئی 💠گروه