🔻 گمشده هور 0⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
زمانی که در کنار ارتشیها کار میکردیم، مشکلاتی برایمان پیش می آمد که خارج از قاعده و قانون جنگ بود. آنها امکانات و شرایط خوبی داشتند، اما ما چیزی نداشتيم. مجبور بودیم خیلی جاها با امکانات کمتر، کارهای بیشتر و بزرگتری انجام بدهیم. یک روز یکی از بچه ها آمد و به من گفت: من میخوام پشت دشمن رو ببینم چه خبره؟ یک دوربین می خوام نداریم. برجک میخوام، نداریم».
گفتم: «برو فعلا یک دوربین از ارتشی ها قرض بگیر، کارتو راه بنداز تا بعد
او هم رفته بود و برای دو روز دوربین گروهبانی را قرض گرفته بود، دو روزش شده بود دو ماه. گروهبان آمد و پیش من شکایت کرد که این نیروی شما دوربین من را قرار بوده دو روزه بدهد، الآن دو ماه است که نداده. حالا هم که رفتم و به خودش گفتم، منکر همه چیز است و می گوید کدام دوربین؟ صدایش کردم و گفتم: «فلانی! چرا دوربین آقا رو نمیدی؟»
- تو از ما کار میخوای، علی. ما هم که وسیله نداریم، مجبور میشیم بدزدیم دیگه!!
- تو دوربین آقا رو بده من برات دوربین می آرم
رفتم و هر طور بود دو تا دوربین تلسکوپی گرفتم و تحویلش دادم تا کارش راه بیفتد و دیگر از این کارها نكند. تا دوربین را گرفت گفت: «خب. دستت درد نکنه، ما یک برجک هم نیاز داریم». .
- برجک برای چی میخوای؟ . . . . . میخوایم عراقی ها رو ببینم، یه بولدوزر بده برجک خاکی بزنیم.
به بچه ها گفتم یک لودر و بولدوزر بدهند تا ببینیم چه فکری در ذهنش دارد. او هم به راننده گفته بود یک برجک خیلی بلند بزند. نزدیک صبح که هوا کمی روشن شد دیدم همین طور اطراف سنگر خمپاره به زمین می خورد. تعجب کردم تا روز قبلش اینقدر آتش دشمن شدید نبود. بیرون آمدم، دیدم یک برجک به چه بلندی نزدیک هشت متر کنار سنگر فرماندهی بالا رفته. هم عصبانی بودم، هم خنددام گرفته بود. طراح برجک را صدا کردم و گفتم: این کی زده؟! خرابش کن، جاش اینجاست؟ بغل سنگر فرماندهی به این بلندی؟!» کمی اخم هایش را به هم کشید و ناراحت شد، اما به راننده لودر گفت که خرابش کند. بعد هم آمد و دوربینش را پس داد و گفت: «من کار نمی کنم. باید گزارش هام دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست باشه برجک خواستم».
همراه باشید
🔻 گمشده هور 2⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چشمانم بسته شد. شاید ده ثانیه خوابم برد. در همان حالت خواب دائم میگفتم: «به گوشم، به گوشم، بله...» که ناگهان از صدای جودی به خود آمدم
- على بلند شو داره پی ام پی میاد. بلند شو.
اصلا عین خیالم نبود. در عالم دیگری سیر می کردم و متوجه دور و برم نبودم. جودی دائم میگفت: «بلند شو، بلند شو» موتور را سر و ته کرد.
نشسته بودم روی خاک و میگفتم: «باشه، باشه، عجله نکن، عجله نکن» به آرامی بلند شدم و ترک موتور نشستم. جودی گاز میداد، تازه آنجا متوجه شدم چه خبر است. از عراقی ها رد شدیم و آنها موتور را دیدند و شروع به تیراندازی کردند. جودی با سرعت میرفت و می گفت: «اشتباه کردم تو رو آوردم. اگر تیر بخوری خیلی بد میشه. تو ناسلامتی فرماندهی».
حواسش نبود بادمجان بم آفت ندارد، با هر دردسری بود به سلامت به مقر خودمان برگشتیم. روزهای بعد از آن مواضعمان را تثبیت کردیم و شجاعانه دشمن را عقب زدیم و عراق تا امروز نتوانسته به خرمشهر وارد شود.
بعد از آن که منطقه پاکسازی شد، پدرم به بهانه ی اینکه مناطق آزاد شده را ببیند به منطقه آمد. بیشتر دلتنگ شده بود. دیر به دیر به خانه سر می زدم و پدرم هر روز که از کار بر میگشت از ننه سراغم را می گرفت. فكر میکردم عادت کرده اند و موقعیت را درک میکنند اما دلتنگی می کردند و همیشه برایم نگران بودند. اوایل جنگ هم که در سپاه حمیدیه بودم یکی دو بار پدرم آمده بود دم در سپاه؛ اما به او گفتم که دیگر نیاید. بعد هم که در پاسگاه شهابی مستقر شدیم، رادیو مرتب اسم جفير و پاسگاه را اعلام میکرد و میگفت: «پادگان استراتژیک "حميد" به دست رزمندگان اسلام آزاد شد». پدرم آمده بود و میخواست پادگان حمید را ببیند. من هم گفتم چشم و به سمت پادگان حمید راه افتادیم. وقتی رسیدیم آنجا و چند ساختمان نیمه ويران را دید با تعجب گفت: «هی میگویند پادگان حمید، پادگان حمید اینه؟! بريم جفیر رو ببینم». به طرف جفیر حرکت کردیم. جفير چهارراهی بود که فقط چند خانهی گلی و چند تا درخت داشت و یک تانکر زنگ زده آب هم کنارش افتاده بود .
پدرم گفت: «جفير اینه؟ »
- بله.
- خونتون خراب، این همه جوون کشته دادید برای اینجا؟ محل پرتاب موشک جفیر اینه؟ من فکر کردم یک چیزیه مثل پالایشگاه آبادانه
خیلی شوکه شده بودم و جوابی نداشتم، میدانستم تمام اینها بهانه های دلتنگی است، برگشتیم و فرستادمش رفت خانه
همراه باشید
🔻 گمشده هور 1⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
طراح برجک را صدا کردم و گفتم: اینو کی زده؟ خرابش کن، جاش اینجاست؟ بغل سنگر فرماندهی به این بلندی؟!» کمی اخم هایش را به هم کشید و ناراحت شد، اما به راننده لودر گفت که خرابش کند. بعد هم آمد و دوربینش را پس داد و گفت: «من کار نمی کنم. باید گزارش هام دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست باشه برجک خواستم».
دستش را گرفتم و گفتم: «بیا بریم تو سنگر» یک چایی ریختم و جلویش
گذاشتم.
گفتم: «اگر می خوای چیزی بزنی، برو ۲۰۰ متر اون طرف تر بزن. میگم سه چهار تا لودر و بلدوزر دیگه هم بیان و سه ساعته برات بزنن». خیالش که راحت شد، چهره اش از هم باز شد، چایی اش را سر کشید و دوربینش را برداشت و از سنگر بیرون رفت.
***
سرانجام عملیات بزرگ بیت المقدس با موفقیت انجام شد و خرمشهر در مقابل چشمان بهت زده دشمنان آزاد شد. از شوق بیسیم را گرفته بودم دستم و داد میزدم:
خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد»،
بعد از عملیات با بچه های تیپ به جفیر رفتیم و در پاسگاه شمالی مستقر شدیم. عراقی ها وقتی عقب نشینی میکردند پشت سرشان مین می انداختند تا حرکت ما را کند کنند. آنجا که بودیم قرارگاهمان موقت و دور تا دورمان خاکریز بود. بعد از چند روز به پاسگاه برزگر برگشتیم که عراق با تانک های تی ۷۲ و ادوات زرهی سنگین دوباره حمله کرد. ما را دور زد و جلو آمد، داشت بچه ها را قتل عام میکرد. شب که شد به جودی گفتم: «بریم پیش عراقی ها ببینیم چه خبره؟»
گفت: «منطقه خطرناکه. نمیشه بریم. تو فرمانده ای» گفتم: «اتفاقا برای همین باید بریم ببینیم چه خبره».
بالأخره راضی شد و سوار موتور شديم و سمت سیل بند دوم که نزدیک هورالهویزه بود رفتیم تا پشت سر عراقی ها در بیاییم. از نزدیک عراقی ها را می دیدیم. سیل بند حالت شيب مانندی داشت. سرم را کنار آن گذاشتم. اما آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چشمانم بسته شد. شاید ده ثانیه خوابم برد. در همان حالت خواب دائم میگفتم: «به گوشم، به گوشم، بله...» که ناگهان از صدای جودی به خود آمدم
همراه باشید
🔻 گمشده هور 3⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
پس از چند ماه از مقام های بالای سپاه دستور انحلال واحدها و تیپها رسید. بعضی تیپها از جمله امام حسن که فرمانده اش "حسين كلاه کج" بود و تیپ ۳۷ نور و چند یگان دیگر منحل شد.
از مرکز به من ابلاغ کردند که سپاه سوسنگرد را تحویل بگیرم. با بچه های قدیمی سپاه حمیدیه به سپاه سوسنگرد رفتیم. وقتی آنجا را تحویل گرفتم، اوضاع نابسامانی داشت. شهر تازه آزاد شده، هنوز پاکسازی نشده بود. مردم کم کم داشتند به خانه و زندگی شان بر می گشتند. منافقین در شهر تردد می کردند و در سپاه سوسنگرد فقط هشت نفر از بومیهای خود منطقه که اصلا روحیه ی خوبی نداشتند، مانده بودند. دستور بود و ما هم تابع بودیم. اما ته دلم راضی نبود. احساس میکردم از مناطق عملیاتی به شهر کشیده شده ام، در حالی که می توانم طرح عمليات بنویسم، کارهای بزرگی در جنگ انجام بدهم و تیپ و لشكر اداره کنم.
به بازسازی سازمان سپاه سوسنگرد و احیای دوباره آن پرداختم. باید کارهای جدیدی آنجا انجام میدادیم. دلم به نیروهای ورزیده ای که از ابتدای جنگ با هم بودیم خوش بود. خیلی کم پیش آمده بود که مجموعه ما از هم بپاشد یا کسی برود. به هم عادت کرده بودیم و حالا میخواستیم به سوسنگرد سر و سامان بدهیم. بومی های منطقه به دلیل رفتار تبعیض آمیز مسئولان قبلی از فرماندهان و مدیران شهری دل خوشی نداشتند و ما را از خودشان نمی دانستند. تحمل دیدگاه آنها برایم سخت بود، عرب زبان بودم و احساس میکردم با مردم سوسنگرد اشتراکات فرهنگی بسیاری دارم.
می خواستیم ارتباط صمیمانه و دوستانه ای با مردم برقرار کنیم و اعتماد آنان را به خودمان و سپاه جلب کنیم. با بزرگان طوایف و شيوخ که مورد احترام مردم بودند ولی به جهت بعضی رفتارهای نادرست مسئولان قبلی كلا جنگ را رها کرده بودند، دیدار می کردیم و به آنان مسئولیت می سپردیم تا ما را از خودشان و خودشان را از ما بدانند و سرنوشت جنگ برایشان اهمیت پیدا کند. بعضی دیدارها از قبل هماهنگ می شد، اما گاهی اوقات به یکی از بچه ها میگفتم بیا برویم خانه فلان شيخ. بدون هماهنگی می رفتیم، می نشستیم با بزرگ طایفه گرم می گرفتیم و در مورد مشکلات و وضعیت موجود صحبت می کردیم. کم کم سران و شیوخ به ما اعتماد کردند. احساس می کردند عزت از دست رفته شان به آنان بازگشته است. آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که بعدها خودشان در شناسایی ها و کارهای اطلاعاتی به کمک ما می آمدند.
همراه باشید
🔻 گمشده هور 5⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
من در اتاق سپاه منتظر نشسته بودم تا رئیس دادگاه بیاید.
خیلی هم عصبانی بودم....
تا رئيس داخل آمد، گفتم: «چرا زن و بچه این بسیجی ها رو بازداشت کردی؟»
حالتی به خودش گرفت که انگار اصلا روحش هم خبر ندارد و گفت: «من نمی دانم موضوع چیست؟» سعی کردم بر خودم مسلط باشم، گفتم: موضوع اینه که اینها یک سیم برق به خاطر روشنایی چادرشون از تیر برقی گرفتند شما هم دستور دادید خانواده ها بازداشت شند، شما نباید موقعیت رو بسنجيد؟ اینها خودشان در جبهه هستند. زندگی شان از بین رفته، وظيفه ماست چون بسیجی هستند و در حال جنگ، جا و مکانی برایشان تهیه کنیم. حالا که اینها حجب و حیا داشتند و دنبال این کار نیامدند و رفتند در بیابان چادر زدند، سزاواره که حرمت اینها شکسته بشه و خانوادشان بازداشت شند؟»
نگاهش را بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت: «جرم، جرمه». تا این را گفت از کوره در رفتم. اصلا فکر نمی کرد ما در موقعیت جنگی هستیم.
جلو رفتم و یک سیلی توی گوشش خواباندم و گفتم: «تو نباید درست تشخیص بدهی؟ عقل نداری؟ همین الآن به کلانتری زنگ میزنی و اینها را آزاد می کنی و گرنه تصمیم انقلابی میگیرم». رئیس دیگر چیزی نگفت و بیرون رفت. بعد از چند ساعت خبر دادند که زن و بچه ها از زندان آزاد شدند.
همراه باشید
🔻 گمشده هور 4⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
کم کم سران و شیوخ به ما اعتماد کردند. احساس می کردند عزت از دست رفته شان به آنان بازگشته است. آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که بعدها خودشان در شناسایی ها و کارهای اطلاعاتی به کمک ما می آمدند. شیخ عیسی، امام جمعه سوسنگرد هم بود. با هم جلسه می گذاشتیم و مردم مشکلاتشان را مطرح می کردند. ما هم در حد توانمان می کوشیدیم تا کمکشان کنیم. مردم باور کرده بودند که ما رفتاری انسانی، برابر و مشفقانه با آنان داریم و همین امر سبب جذب صدها نفر به سپاه سوسنگرد شد. در دلم از اینکه نگاهشان تغییر کرده است و ما را در مقابل خودشان نمی بینند، خدا را شکر می کردم. تا جایی که از دستمان بر می آمد دریغ نمی کردیم. اما باز گاهی مسائلی پیش می آمد.
یک روز که با سیدصباح از منطقه بر می گشتیم، داشتم دم سپاه از ماشین پیاده میشدم که 3، 4 نفر از بچه های بومی منطقه که جزو بسیج بودند، با گریه جلو آمدند. کنار ماشین ایستاده بودم. گفتم: «بفرمایید، چیزی شده؟» یکی از آنها با چهره ای درهم و ناراحت گفت: «آقای هاشمی ما بک مشکلی داریم و یک گله»،
- بفرمایید.
- آیا سزاواره که ما در جبهه بجنگیم اون وقت زن و بچه هامون رو در سوسنگرد بازداشت کنند.
- موضوع چیه؟ یعنی چی؟
- ما زندگی مان در بستان بوده و الآن از بین رفته. آمده ایم نزدیک پل سابله چادر زده ایم و خانواده هایمان در آن چادرها زندگی میکنند. ما هم گاه گاهی به آنها سر می زنیم. الآن که آمده ایم دیدیم آنها را بازداشت کرده اند. ظاهرا به خاطر سیم برق هایی بوده که ما از تیر چراغ برق برای چادرها کشیده بودیم.
این را که شنیدم، عرق شرم بر پیشانی ام نشست، گفتم: «من جدأ شرمنده شما هستم»
سيد صباح را فرستادم دنبال رئیس دادگاه تا هر كجا هست پیدایش کند و بیاورد. سید گفت: «برم دنبالش بگردم؟»
- بله، برو دنبالش بگرد. خونه باشه، محل کار... هر کجا که باشه ایشون رو بردار بیار سپاه که ببینم موضوع چیه؟
ساعت 5 بعدازظهر بود و دادگاه تعطیل شده بود. نگهبان، در جواب سيد صباح گفته بود که همین الآن رئیس با خانواده به سمت بازار سوسنگرد رفته اند. او هم به بازار رفته بود و رئیس دادگاه را در یک مغازه در حال بستنی خریدن پیدا کرده بود و گفته بود: «على هاشمی فرماندهی سپاه سوسنگرد گفته اند هرچه سریعتر باید بیایید سپاه تا مشکلی که پیش آمده . حل شود». رئیس دادگاه هم گفته بود: «شما بروید من خانواده را به منزل می رسانم و می آیم. من در اتاق سپاه منتظر نشسته بودم تا رئیس دادگاه بیاید.
خیلی هم عصبانی بودم....
همراه باشید
🔻 گمشده هور 6⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
در بین عشایر هم، سپاه و فرماندهی جایگاه خود را پیدا کرده بود و مورد احترام بزرگان بود. وقتی درگیری طایفه ای در جنوب و در بین عشایر پیش می آمد، سادات وساطت میکردند و قضيه فيصله پیدا می کرد. ولی اگر سادات با هم درگیری پیدا می کردند، کار خیلی بالا می گرفت و دنبال ما می فرستادند. ما هم می رفتیم و همین حضور سبب پایان یافتن مسئله می شد.
گاهی پیش می آمد که میخواستیم از نیروها یک گردان تشكيل بدهیم. فرماندهی محور و فرماندهی پایگاهی را که نیروها می بایست به آنجا اعزام
شوند صدا میکردم و میگفتم: «پس فردا صبح این گردان را به این جا معرفی کنید تا به منطقه برود». بچه ها هم دیگر با این نحوه کار آشنا شده بودند و به موقع و با سازماندهی مناسب کار را انجام می دادند،
با اینکه حمیدیه، بستان، هويزه و كل هور زیر نظر سپاه سوسنگرد بود اما از کارهای عملیاتی دور شده بودم. با راه اندازی واحد حراست مرزی، شناخت از هور، مناطق داخلی آن، پاسگاه های موجود و مواضع و موانع آن بیشتر شد، دستور شناسایی منطقه را به این واحد تا نقطه صفر مرزی داده بودم و آنها توانسته بودند اطلاعات بسیار با ارزشی جمع آوری کنند. هر چند وقت یک بار با بومی ها جلسه میگذاشتم و نحوه پیشرفت کار را پیگیری می کردم.
همراه باشید
🔻 گمشده هور 7⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
ما در عملیات والفجر مقدماتی که در حال شکل گیری بود حضور مستقیم نداشتیم. تعدادی از نیروها را در قالب گردان "حر بن یزید ریاحی" سازماندهی و در تنگه چزابه مستقر کردم که جاده آسفالته ای روی آن بود و مستقیم به العماره عراق می رسید. گردان ابتدای جاده مستقر شد. در حین انجام عملیات والفجر، این گردان عملیات ایذایی را ترتیب داد تا دشمن را فریب دهد، اما والفجر که قرار بود عملیات پیروزمندانه ای باشد ناموفق بود و عده زیادی به شهادت رسیدند. از اینکه نتوانسته بودیم نقش عمده ای در این عملیات داشته باشیم، از فرماندهان و هم دوره ای های خودم دلخور بودم، اما وقت این حرفها نبود. صبح عملیات با ناصری و سید صباح، با ماشین به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. در راه فقط شهید بود که روی زمین افتاده بود و عراق هم با تانک در حال پیشروی بود. یک دفعه سیدمرتضی رئیس ستاد منطقه ی هشت را دیدم. او هم تا مرا دید گفت: «على وضع خط مقدم به هم ریخته و خرابه، تو برو اونجا رو سازماندهی کن» به سيد صباح گفتم برو جلو. اما زمین رمل بود و ماشین گیر می کرد. نزدیکی های خط که رسیدیم ماشین را پشت تپه گذاشتیم و جلو رفتیم، دیدم وضع از آنچه فکر می کردیم بدتر است و گلوله های تانک مستقیم شلیک می شود. سیدصباح میگفت: «کسی در خط نیست که تو بخواهی سازماندهی کنی علی شاید نیروهایمان جلوتر باشند.
همین طور متحير و سرگردان دور و برم را نگاه میکردم تا شاید بشود راهی پیدا کرد و کاری انجام داد.
- برگردیم، موندن ما اینجا فایده ای نداره على
- نه شاید بچه ها جلوتر باشند. بچه های مردم اسير نشند، بیخود کشته نشند.
اسلحه ای از روی زمین برداشتم و به نیروهایی که خسته و مانده داشتند عقب می رفتند میگفتم: «بمانيد، مقاومت کنید» سودی نداشت، حق داشتند جنگ نابرابری بود. عراق با تانک جلو آمده بود و اینها با یک اسلحه و خاکریز در مقابلش ایستاده بودند.
شن و گرما بیداد میکرد، چاره ای نبود باید به این شکست تن می دادم. بالاخره به عقب برگشتیم. فكر شهدا راحتم نمی گذاشت. بعضی ها چقدر زود شهید می شدند! شاید چند روز هم نبود که وارد منطقه شده بودند، اما خدا دعوتشان میکرد و می بردشان، خدا حتما آنها را بیشتر از ما دوست داشته و لایق تر بودند. چطور شده که ما مانده ایم؟ این همه مدت در منطقه باشی و شهید نشوی؟! گاهی از روی خانواده ی شهدا خجالت میکشم. چند بار به برادر کوچکم عارف گفتم: «تو برو شهيد شو تا حداقل ما هم شهید داده باشیم و من اینقدر شرمنده نباشم». نمی دانم حکمت خدا چه بوده! ولی هر چه هست راضی هستم به رضای خودش، مهم حفظ این انقلاب است که با این همه خون به دست آمده. خدا نکند روزی برسد که امام ناراحتی پیدا کند، یا امام حرفی بزند و دور و بری ها توجه نکنند. خدا نکند که خوزستان که اینقدر برای حفظ کردن تلاش کردیم از ایران جدا شود. هر چه هست ما ماند دایم و شهدا رفته اند.
همراه باشید
🔻 گمشده هور 8⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
در همان حین که شناسایی های هور ادامه داشت، نیروهای بومی راهی را پیدا کرده بودند که از سعیدیه به پاسگاه معلق و از آنجا به هورالعظیم و بعد به جاده چزابه - مشرح می رسید و از آنجا می شد به جاده اصلی ترانزیتی بين العماره - بصره رسید، اما امکان استفاده از هور به دلیل وضعیت جغرافیایی خاص، در آن مقطع امکان پذیر نبود. چند روز بعد از عملیات والفجر مقدماتی جلساتی با حضور برادر محسن، صفوی و فرماندهی جنوب در محل عملیات سپاه سوسنگرد برگزار شد.
در این جلسات زمانی که اطلاعات نیروهای شناسایی را مطرح کردم، آنها بر شناسایی هور و انجام عملیات نظامی در آن منطقه تأکید کردند. قرار شد عده ای از نیروهای اطلاعاتی که سرپرست آنان "حميد رمضانی" بود و تا آن زمان در لشکر قدس بودند، کار اطلاعات و شناسایی را مستقلا در هور آغاز کنند، آنها در "رفيع" مستقر شدند. از آن زمان بود که من و حميد در کنار هم قرار گرفتیم. یک جورهایی انگار حميد من را پیدا کرد و من هم حمید را. حميد از بچه های مسجد جزایری در خصوص کارهای اطلاعاتی برای خودش کسی بود و عده ای از بچه های مسجد هم کنارش بودند و با هم کار می کردند. از همان روز تا حالا عين دو برادر شده ایم، حرف های هم را خوب می فهمیم و می توانیم با هم کار کنیم. قرار شد حمید اطلاعات شناسایی را بیاورد. آقا محسن هم یک نامه دست من داد که خطاب به مراکز بوشهر، بندرعباس و شمال بود و طبق آن قرار شد هر چه قایق و کرجی لازم داشتیم در اختیارم بگذارند. من هم بلافاصله ستادی تشکیل دادم و به
جمع آوری قایق و کرجی از سرتاسر ایران پرداختم و طی سه شب بدون کمترین جلب توجه آنها را به هور منتقل کردیم. چند روز بعد از آن دوباره
جلسه ای در رفيع با حضور آقا محسن، من، حميد و فرماندهان جنوب تشكيل شد. با توجه به اطلاعاتی که جمع آوری شده بود، چنین نتیجه گرفتیم که چون شمال هور آبراه های خاص و تهل های بسیاری دارد و نی ها فشردگی زیادی دارند، عبور از آنجا دشوار است، پس زمان زیادی لازم است تا تغييرات متعددی در آبراه ها داده شود و شرایط برای ورود گردان رزمی به این منطقه و انجام عملیات در آن آماده شود
همراه باشید
🔻 گمشده هور 9⃣1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
بعد از اینکه در عملیات رمضان و والفجر مقدماتی با عدم الفتح مواجه شدیم، یأس و ناامیدی در نیروهای رزمنده ایجاد شد. ارتش عراق با تجهيزات و قوای زرهی کامل موانع و استحکامات سنگینی را روی زمین ایجاد کرده بود و کم کم داشت جنگ را به نفع خود به سمت جلو هدایت میکرد. تمام فرماندهان مضطرب و نگران بودند. دیگر نمی شد روی زمین و با امکانات محدود و گاهی کمبود نیرو با صدام مقابله کرد. هرکس هر کاری که از دستش بر می آمد انجام میداد. طرح مینوشتیم و راهکار میدادیم، جلسه میگذاشتیم و بحث می کردیم. در یگان ها و قرارگاه ها نیز مراسم دعا و توسل برگزار بود تا خدا گشایش و فرجی ایجاد کند. جاسوس های عراقی شیوه ها و تاکتیک های عملیاتی ایران را شناسایی کرده بودند و رژیم بعث کاملا از وضعیت ما آگاهی داشت، به همین دلیل فرماندهی کل اوضاع سازمانی سپاه را تغيير داد.
با توجه به طرح ها و شناسایی هایی که در منطقه ی هور انجام داده بودیم، نگاه فرماندهان خصوصا آقا محسن دوباره به این منطقه برگشت. عراق اصلا احتمال عمليات از این منطقه را نمی داد. و این در حالی بود که ما به فتحی بزرگ در این مرداب عظیم امیدوار بودیم تا شرایط جنگ به نفع ما عوض شود. بعد از جلسه ای کاملا محرمانه و سری که با حضور آقا محسن و من برگزار شد، قرار شد تیمی را تشكيل دهم و به طور مخفیانه قرارگاه
را برپا کنیم تا شناسایی در هور را به طور جدی در دستور کار خود قرار دهد و همه نیروهایش مورد اعتماد، زیرک، باهوش و توانمند باشند. افرادی که در آن واحد قابلیت انجام کارهای مختلفی را داشته باشند. آقا محسن كليات کار را به من گفت و قرار شد در مورد نحوه انجام كار و جزئیاتش خودم تصمیم بگیرم. فرماندهی کل، قول داد هر بودجه ای که لازم داشتیم در اختیارمان بگذارد، فقط باید کار خیلی حساب شده و با رعایت کامل اصل حفاظت انجام شود. وقتی جلسه تمام شد و تنها شدم، از اینکه قرار بود مسئول کاری باشم که به سرنوشت جنگ مربوط است، احساس خوبی داشتم. اما پیدا کردن آدم های مورد اعتماد و در عين حال با قابلیت بالا و همچنین رعایت کامل اصل حفاظت مسائل کمی نبود. تنها چاره، عملیات در هور بود این آخرين راهی بود که در آن مقطع پیشروی ما قرار داشت اگر این تصمیم عملی نمی شد، یا حکومت عراق می فهمید که ما به این منطقه نظر داریم و نیروهایش را در آنجا متمرکز میکرد، همه چیز برای ما از بین می رفت.
تا چند روز آقا محسن با تیم محافظش به منطقه می آمد تا مقری برای قرارگاه پیدا کنیم. سرانجام قرار شد مقرمان داخل هور و جایی که قبلا لشكر 1 زرهی عراق ساخته بود، باشد. دیوارهای ساختمان همه از بلوک و سیمان محکم ساخته شده بود و سقف را هم با ریل های غارتی از راه آهن خرمشهر ساخته بودند. آنجا از این جهت که در جاده اصلی و در دید نبود و می شد مخفیانه کار کرد برای ما اهمیت داشت. این قرارگاه دو سالن بسیار بزرگ داشت، با چند اتاق که دور تا دورش بود. اتاق ها را بعد از جمع شدن نیروها
به کارهای ستادی و تبلیغات اختصاص دادیم. یک سنگر زیرزمینی هم بود که مخابرات در آن مستقر شد، لجستیک را هم روبه روی آجرپزی و نزدیک هویزه تعیین کردیم تا بتواند از برق آنجا استفاده کند. اما بین مقر قرارگاه تا لجستیک چیزی حدود 30 کیلومتر فاصله بود.
همراه باشید
🔻 گمشده هور 0⃣2⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
نیروهایی که از سپاه حمیدیه با هم بودیم و بعد از آن در سوسنگرد در کنارم بودند متعهد، مسئول و زیرک بودند و قابلیت های مختلفی داشتند. هرچندگاهی هرکدامشان ساز خودش را میزد. آنها از تمام شهرها و با روحيات مختلف بودند اما وقتی کنار هم قرار می گرفتند ترکیب ممتازی می شدند که می شد به آن اعتماد کرد. در عین حال بومی هایی که در پاسگاه های حراست مرزی کار را با ما شروع کرده بودند، سبک و سیاق کار دستشان آمده بود و ما هم آنها را شناخته بودیم، از میان آنها افراد قابل اعتماد را برای قرارگاه گزینش کردیم. اسم قرارگاه هم نصرت شد تا نوید فتح و پیروزی بزرگی باشد. بچه ها که جمع شدند اصول اولیه حفاظت و رازداری را با آنان در میان گذاشتم، ولی راجع به کاری که قرار بود آنجا انجام شود چیزی نگفتم. حتی دوستان صمیمی که در قسمت های مختلف قرارگاه پخش شده بودند نیز از کار هم خبر نداشتند و هر کس سرش در کار خودش بود.
سیامک را که از حمیدیه با هم بودیم و هيكل تنومندی داشت و در کارهای عملیاتی توانمند بود، مسئول عملیات کردم. حمید رمضانی مسئول شناسایی و اطلاعات شد. حسن که از حمیدیه مادر بچه ها بود و پشتیبانی و تدارکات را بر عهده داشت، قرار شد پشتیبانی قرارگاه باشد. حاج عباس هم که از کمیته انقلاب با ما بود و سن و سالی از او گذشته بود و بزرگتر ما به حساب می آمد، جانشین قرارگاه شد. تمام توان خود را به کار بستم تا بهترین گزینه ها انتخاب شوند.
روی ماشین هایی که برای قرارگاه می آمدند، آرم جهاد زدیم تا کسی مشکوک نشود که کار اطلاعاتی در حال انجام است و بومی های منطقه و مردم تصور کنند که کارهای سازندگی انجام میشود. نیروهایی که قرار بود در شناسایی هور فعالیت کنند را به تهران فرستادیم تا یک دوره آموزش اطلاعات ببینند. وقتی برگشتند در قسمت برون و درون مرزی مشغول کار شدند. در ابتدای کار به دلیل اینکه بعضی اختلاف سلیقه ها مشکلی بین نیروهایی که از مسجد جزایری با حمید آمده بودند و نیروهای سوسنگرد ایجاد نکند، شمال هور را به حمید و نیروهایش و جنوب را هم به ناصری سپردم. ولی بعد از چهار ماه در عمل دیدیم دو واحد موازی نمی توانند با هم کار کنند، مشکل پیش می آید و باید بچه ها را یک کاسه کرد.
همراه باشید
🔻 گمشده هور 1⃣2⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
بچه های جزایری روحیات خاصی داشتند و هر کسی را بین خودشان راه نمی دادند. طول می کشید با کسی صمیمی شوند و او را بپذیرند، اما به لطف خدا وقتی وارد قرارگاه شدند به ما اعتماد کردند و من هم با لبخند و آغوش باز از آنها استقبال کردم. مراسمات خاصی داشتند که در مسجد خودشان برگزار می شد و تقید داشتند که حتما در آن شرکت کنند، مثل سینه زنی محرم، دعای کمیل و ختم شهدا، هنوز هم البته پابرجاست. سعی می کردم اگر فرصتی دست بدهد من هم بروم و در کنارشان بایستم و عزاداری کنم تا مرا از جنس خودشان بدانند و غریبی نکنند. از همین جا باب دوستی بین ما باز شد و اجازه ندادیم سایه ی سنگین فاصله بینمان حاکم شود.
در کنار تمام موانع و مشکلات کنار آمدن با طبیعت آرام و در عین حال رمزآلود هور کار آسانی نبود. زمانی که کنارش می ایستادیم و از دور به نیزارها و مرداب هایش چشم می دوختیم باورمان نمی شد که درونش آنقدر سنگین و غیر قابل تحمل باشد. زندگی کردن در این مرداب فقط برای بومی هایی که از ابتدا ساکن آن بودند قابل تحمل بود. روزها و شب هایش سخت میگذشت خصوصا برای نیروهای شناسایی که باید شب ها در دل مردابی می رفتند که بوی تعفنش تمام مشامشان را پر میکرد و هوای
شرجی اش سنگین و نفس گیر بود.
گاهی تمام تنشان يكدفعه به خارش و سوزش می افتاد و هر چه میگشتند دلیلش را پیدا نمی کردند، مدتی که گذشت فهمیدند اینجا پر است از حشره هایی که میگزند بی آن که دیده شوند. تازه در آن وضعیت که دائما باید مراقب دشمن می بودند تا سر و صدا به پا نشود، موش های بزرگی که تا به حال در عمرشان ندیده بودند، لاک پشت هایی که دو دندان نعل مانند دارند و گوشت خوار هستند و بومیها به آن نیش میگویند نیز دشمن جانشان می شدند. بگذریم از گاومیش ها و هزار نوع جانور دیگر که اینجا را پر کرده اند. عجيب اسرار آمیز است این هور و نیزارها. بعضى تهل هایش چنان ریشه ای دارند که نمی توانی از بینشان عبور کنی و بعضی متحرکند و روی آب شناور. نیروهای شناسایی اگر آنها را برای تشخیص مسیر نشانه گذاری کنند حتما سرگردان خواهند شد. بعضی وقت ها سرمای هور تا مغز استخوان را می سوزاند و بعضی وقتها آنقدر گرم و نفس گیر است که تحملش طاقت فرسا می شود. بچه ها وقتی از شناسایی بر می گشتند پوست بدنشان تکه تکه بلند می شد و باید آنها را تا گردن داخل آب میگذاشتیم تا دمای بدنشان پایین بیاید. خود هور عالمی بود که باید در سكوت با آن کنار می آمدیم.
همراه باشید