احساس کردم می توانم راحت با او صحبت کنم
بعد از جلسه آشنایی، قرار شد خانواده سید محمود یکبار دیگر به صورت جدی تر به خانه ما بیایند. وقتی آمدند حالا بیشتر با هم صحبت کردیم. آقا محمود کمی در مورد کارش گفت.اینکه در سپاه مشغول است و به این دلیل که محل کارش جایی اطراف تهران است و رفت و آمد برایش سخت است باید آنجا زندگی کنیم. با اینکه در همه رفت و آمد ها بسیار سر به زیر بود اما حس نکردم آدم سخت گیری است و معلوم بود از حجب و حیاست. ما خودمان هم یک خانواده مذهبی بودیم و خیلی از موارد را رعایت می کردیم. سید محمود هم یک مرد مذهبی شبیه خانواده ما بود. احساس کردم می توانم راحت با او صحبت کنم.
💎معرفی #شهید_سید_محمود_میرحسینی
همانطور که گفتم خانواده ام بعد از جلسه اول نظرشان نسبت به شهید میرحسینی مثبت بود اما وقتی موضوع محل زندگی را مطرح کردم پدرم مخالفت کرد. خوب من تک دختر بودم و منزل پدری ام سمت خیابان جیحون بود. سید محمود هم تک پسر بود و سمت تهرانپارس زندگی می کردند. نمی توانست نزدیک خانواده خودش یا من خانه بگیرد چون در این صورت باید روزانه ۲ ساعت در راه رفت تا محل کارش بود و دو ساعت هم برمی گشت.
💎معرفی #شهید_سید_محمود_میرحسینی
صحبتمان که تمام شد حالا من مطمئن بودم که می خواهم به او جواب مثبت بدهم. اما همانطور که گفتم پدرم مخالف دور شدن من بود. برادرم که از همان جلسه اول و مدت کم از شخصیت شهید میرحسینی خیلی خوشش آمده بود به پدرم اصرار کرد اجازه بده سارا با او ازدواج کند. به پدرم گفت: او دخترت را خوشبخت می کند. شما اگر بدانی دخترت را به یک شهر دیگر برده و خوشبخت است خوشحال تری یا اینکه سارا نزدیک شما زندگی کند و خوشبخت نباشد؟ بالاخره پدرم که خودش هم ته دلش راضی بود، قبول کرد.
💎معرفی #شهید_سید_محمود_میرحسینی
سال 94 ازدواج کردیم
جلسه سوم قرار شد بیایند تا حرف های نهایی زده شود. مهریه من 110 سکه تعیین شد و پدرشوهرم یک سفر حج هم به آن اضافه کرد. مادر سید محمود هم برای اینکه خوش یمن باشد 1000 شاخه گل به مهریه اضافه کرد. 19 دی سال 93 عقد کردیم و حدود یک سال بعد یعنی اواخر سال 94 با هم ازدواج کردیم. بعد از عروسی در شهرک اندیشه ساکن شدیم. خانواده ام که طاقت دوری ام را نداشتند و از طرفی میدانستند محمود خیلی وقتها مأموریت است و من تنها می مانم خانه شان را فروختند و آنها هم به شهرک اندیشه آمدند و آنجا نزدیک ما ساکن شدند.
💎معرفی #شهید_سید_محمود_میرحسینی
وقتی متوجه شد پدر شده گریه می کرد
من می دانستم که محمود باید به ماموریت برود و تقریباً با این موضوع کنار آمده بودم اما یک سال بعد از ازدواج مان مأموریتی به یکی از کشورهای اطراف رفته بود. فردای رفتنش من متوجه شدم باردارم. خیلی گریه کردم چون هنوز سنم کم بود و آمادگی مادر شدن را در خود نمی دیدم برای همین محمود که زنگ زد، زدم زیر گریه، خیلی گریه می کردم می گفتم باید برگردی اما او نمی توانست و مجبور بود یک ماه در ماموریت بماند. او از شنیدن صدا گریه من ناراحت شد و خودش هم گریه میکرد اما گریه سید محمود از خوشحالی بود زیرا از ابتدای ازدواج مان به من میگفت بچه بیاوریم.
💎معرفی #شهید_سید_محمود_میرحسینی
وقتی برگشت هم خیلی ابراز خوشحالی میکرد. همه جا مواظبم بود. شب ها وقتی می خواستیم بخوابیم سایت های اسامی را باز می کرد و دنبال اسم می گشتیم. عاشق دختر بود. زمانی که متوجه شدیم فرزندمان دختر است چند کتاب اسم گرفت تا اسامی را ببیند و انتخاب کند. از نام اسما و ثمینه خوشش آمد اما چون چند در بین اقوام ما اسم اسما بود من گفتم ثمینه را انتخاب کنیم تا اسم دخترمان خاص تر باشد. در مدت بارداری من هم باز مجبور بود گاهی به مأموریت برو
💎معرفی #شهید_سید_محمود_میرحسینی
از او صبر طلب می کنم
سید محمود بسیار آدم خوش اخلاق و خوش برخوردی بود و صبر زیادی داشت. وقتی از چیزی ناراحت و عصبانی می شد حرف نمی زد و من از این موضوع بیشتر ناراحت می شدم.
💎معرفی #شهید_سید_محمود_میرحسینی
می گفتم ای کاش سرم داد میزدی. البته اینقدر دوستش داشتم که طاقت قهر کردن با او را هم نداشتم. اکثر وقت ها با اینکه من مقصر نبودم اما می رفتم جلو با او آشتی میکردم.
💎معرفی #شهید_سید_محمود_میرحسینی
سید محمود هم دادن کش دادن موضوعات ناراحتی نبود. هنوز هم که هنوز است وقتی سر مزارش می روم از او می خواهم از صبرش به من بدهد.
💎معرفی #شهید_سید_محمود_میرحسینی