eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج نصرت، قهرمانی در شهر قهرمان‌ها نانِ كوره¬هاي آجرپزي نماي خانه ساده است؛ خشتي و گلي. از حياط كه مي گذري و از پله ها كه بالا مي روي، وارد اتاق بزرگي مي شوي كه حسينيه سرداران شهيد «اربابي بيدگلي» است. حاج نصرت الله و همسرش «جواهر خاموش» كه بعدها نام خود را به «زينب» تغيير داده است، با روي باز استقبال مي كنند و خوش آمد مي گويند. قلب «حاجيه زينب خانم» كه مادر سه شهيد است. شرايط جسمي اش مساعد نيست. با اين حال كنارمان مي نشيند و دل مي سپارد به حرف هاي مردش كه بيش از پنج دهه با او زندگي كرده و پابه پاي او زندگي مشترك را اداره كرده است.
نصرت الله» هفتادوشش ساله و اهل بيدگل است. پدرش «شكرالله» در زمين هاي ارباب گندم، جو، خربزه و تنباكو مي كاشت. آخر سر، موقع برداشت نصف محصولاتي را كه تمام سال براي آنها زحمت كشيده بود، به ارباب مي داد. مادرش «مريم» براي كمك به مرد، قالي مي بافت. او سه پسر و يك دختر داشت. «نصرت الله» فرزند اول خانواده بود و همراه و همدم پدر.
آن زمان برق نبود. خانه مان بزرگ، اما قديمي بود. هشت خانواده با هم در آن زندگي مي كردند؛ هر خانواده در يكي از اتاق ها. شب ها چراغ گردسوز روشن مي كرديم. زمانه بدي بود. مأموران رضاشاه با زورگويي به هر بهانه اي در خانه مردم مي ريختند. گندم و جو مردم را از انبارها مي دزديدند و غارت مي كردند و مي بردند. وضعيت بدي بود. كسي توان مقابله با آن فشار و اختناق را نداشت. «حاج نصرت الله» از روزهايي مي گويد كه مردم به جز گندم، چغندر و هويج و نان، غذاي ديگري نداشتند.
ـ برنج خوردن براي مردم از آرزوهاي بزرگ بود. ما سالي يك بار برنج مي پختيم؛ آن هم شب اول سال. جشن مي گرفتند و پلو مي خوردند. مردم آرد گارسه را با آرد جو مخلوط مي كردند و با آن نان مي پختند
«نصرت الله» خيلي كوچك بود كه با پدر به كشاورزي و دامداري مي رفت. گاه كه پدر ناچار بود براي زراعت وقت بيشتري بگذارد، او ميش ها و بره ها را براي چرا به صحرا مي برد. آن قدر دنبال حيوانات بازيگوش مي دويد و مراقب بود تا لب تپه نروند كه وقتي غروب برمي گشت، از خستگي ناي غذا خوردن نداشت. لقمه را به دهان مي گذاشت اما نمي توانست آن را بجود. بي حال در رختخواب مي افتاد. به سن سربازي كه رسيد، صد تومان پرداخت و معافي از خدمتش را گرفت. بيست ودوساله بود كه مادر به او «جواهر» را براي ازدواج پيشنهاد داد.
ـ دختر خوبي است. از تو پنج سال كوچكتر است. خانواده دار و باسليقه هم هست. «نصرت الله» سكوت كرده بود و سكوتش علامت تسليم و رضا بود. آن دو را به عقد يكديگر درآوردند و جواهر كه از همان وقت ها تحت تربيت مذهبي پدر و مادرش بود، با ذكر و دعا به خانه پدر همسرش آمد. او قالي بافي مي كرد و پيش از هر كاري وضو مي گرفت
«نصرت الله» در كاشان كارگري مي كرد. درآمد ساختمان سازي و بنايي بهتر از دامداري و كشاورزي بود. صبح شنبه پاي پياده به كاشان مي رفت و شب جمعه برمي گشت. جمعه ها به كمك پدر مي رفت و در كشاورزي به او ياري مي رساند. فرزند اولشان «علي» چهل روز بعد از عيد نوروز سال 1336 به دنيا آمد. پس از او فاطمه، زهرا، علي محمد، علي اصغر و قاسم متولد شدند. «نصرت الله» به ياد ايام جواني آه مي كشد
همه عمرم را زحمت كشيدم. بعد از به دنيا آمدن زهرا به كوره پزي رفتم. كار سختي بود. اول، سينه ديوار را مي كنديم. خاك را تو گودي مي ريختيم. گل آماده مي كرديم و لگد مي كرديم تا ورزيده شود. بعد آن را در قالب مي ريختيم. خشت آماده شده را در كوره مي گذاشتيم و دور كوره را گل مي گرفتيم تا هوا بيرون نرود. روي تيغه آجري جلو در كوره كاهگل مي ريختيم و خشت با حرارت بالا پخته مي شد.
«نصرت الله» پانزده سال در كوره پزخانه كار كرد؛ با روزي پنج تومان دستمزد. قطعه زميني خريد و شروع به ساخت آن كرد. «علي محمد» دو ماه بيشتر نداشت كه به خانه جديد آمدند. جواهر در سرداب قالي مي بافت. «نصرت الله» قصد داشت كوره پزخانه اي راه بيندازد. هزينه ها را كه محاسبه كرد، يكه خورد. دوباره به كشاورزي انديشيد. زمين را هموار كرد و كاشت محصول را از سر گرفت. علي و علي محمد به او كمك مي كردند و شبانه به مدرسه مي رفتند. او هم هر غروب به دنبالشان مي رفت. اطراف خانه تا شعاع چند كيلومتري، هيچ جنبنده اي نبود. اين ترس مضاعف در دل او و فرزندانش ايجاد مي كرد. علي مقطع ابتدايي را كه به پايان رساند، گفت كه قصد دارد كار كند. مي رفت كوره پزخانه. از مادر آموخته بود كه بي وضو راه نرود. قبل از هر كاري وضو مي گرفت. در حرم امام رضا(ع) عهد بسته بود بي وضو كلامي نگويد و چيزي نخورد. رفته بود خدمت. چهارده روز مانده به آخر خدمت سربازي، امام خميني دستور دادند سربازها پادگانها را خالي كنند و بروند. برگشت به خانه. مدتي بعد به عضويت سپاه پاسداران در آمد. در پاسگاه ژاندارمري آران و بيدگل بود. دو سال در پاسگاه مرزي بيدگل فعاليت داشت. اگر چيزي از كسي مي گرفت، احكام شرعي آن را مي پرسيد. به او تويوتا داده بودند كه اطراف را گشت بزند. شكارهاي قاچاق را كنترل مي كرد. آن روز از سر زمين پدري مي گذشت كه «نصرت الله» قد راست كرد
ـ چطوري پسر؟ خنديد. ـ خسته نباشي آقاجان. نصرت الله به علف هايي كه بسته بندي كرده بود براي خوراك گاو، اشاره كرد. ـ اينها را بگذار پشت ماشين و ببر خانه. نگاه كرد به بسته هاي علوفه. ـ نمي شود. اين ماشين بيت المال است. سراغ علي محمد را گرفت و آقاجان گفت: «در جبهه جنوب است. در لشكر 8 نجف اشرف.»
گفت كه بايد برود رشت. رفت و از آن جا به كاخ سعدآباد تهران منتقل شد و بعد به سياه كوه كوير. شده بود سرپرست شكاريابي سفيدآب. همان سال ازدواج كرد. سه فرزندش برايش متولد شد؛ عباس، حسين، حسن. براي يادگيري فنون نظامي به پادگان آموزشي اصفهان و شهركرد رفت. دوره ديد و عازم جبهه شد. علي محمد قبل از عمليات كربلاي چهار نامه اي براي سردار كاظمي نوشت. هنگامي كه مي خواست با فرمانده خود خداحافظي كند و او به مكه برود، با ايشان روبوسي كرد و نامه را كف دستش گذاشت.
در عمليات آينده، كربلاي چهار، اجازه بده در گردان هاي رزمي انجام وظيفه نمايم. خواهش مي كنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نكنيد. من مي دانم كه شش ماه ديگر شهيد خواهم شد. پس اين چند صباح را اجازه بده با بسيجي ها باشم. وقتي سردار كاظمي از حج برگشت، او را در عمليات كربلاي چهار شركت داد. مسئوليت پشتيباني و عقبه لشكر را به او سپرد. علي محمد كه مدتي قبل ازدواج كرده بود، تلفني با همسرش وداع كرد
ـ اگر برنگشتم و بچه ام دختر شد، اسمش را مريم بگذاريد. او در پانزدهم دي ماه سال 1365 در اروندرود ـ منطقه عملياتي كربلاي چهار ـ به شهادت رسيد
او در وصيتنامه اش آورده است: پدر و مادر بزرگوارم، شما مربي و معلم من بوديد و درس جهاد و شهادت را خودتان به من آموختيد. بايد خوشحال باشيد كه امانت خود را به بهترين نحو تقديم خدا نموديد. از شما تشكر مي كنم كه محبت زيادي به من داشتيد و در عين حال براي رضاي خدا و انجام وظيفه هميشه خوشحال بوديد كه جبهه باشم و كوچكترين ممانعتي نكرديد. مي دانم خوشحال و راضي هستيد به شهادت من، چون خوب معامله اي كردم، هميشه شما سعادت من را مي خواستيد و حال من به سعادت و آرزوي خود رسيده ام.
ماهها بعد، دختر علي محمد به دنيا آمد و او را مريم ناميدند. علي اصغر كه در كودكي به بيماري سختي دچار شده و با نذر و نياز شفا يافته بود، نيز رهسپار جبهه شد. او در عمليات والفجر چهار از ناحيه دست راست مجروح شد و مدتي در بيمارستان بستري بود. در خيبر و بدر نيز شركت كرد. اين بار دست چپش آسيب ديد. او در عمليات والفجر چهار مجروح شيميايي شد. در كربلاي چهار شهادت برادر را ديد، اما به عقبه برنگشت. به عنوان معاونت يگان دريايي در والفجر ده حضور داشت و با دستي مجروح مي جنگيد. در تاريخ بيست وهشتم اسفندماه سال 1366 در حلبچه به شهادت رسيد. ـ او عاشق اباعبدالله الحسين(ع) بود. وقتي پيكرش را آوردند، سرش مثل سرور و مولايش از تن جدا شده بود. او شب عيد به دنيا آمد و شب عيد هم دنيا را ترك كرد.
علي كه معاون زرهي لشكر چهارده امام حسين(ع) بود، در عمليات هاي رمضان، والفجر مقدماتي و محرم شركت كرد. در عمليات محرم از ناحيه سر مجروح شد و مدتي در خانه استراحت مي كرد. در والفجر چهار با هر دو برادرش در جبهه حضور داشت. او بعد از شهادت علي محمد به لشكر هشت نجف اشرف رفت و فرمانده گردان علي بن ابيطالب شد. نصرت الله مي گويد: «مرخصي اش تمام شده بود و مي خواست برگردد جبهه. ساعت دو بعدازظهر بود. داشتم وضو مي گرفتم. ديدم قرآن مي خواند. هميشه قبل از اين كه عازم شود، قرآن مي خواند. خنديد.
گفتم: چي شده؟ گفت: خوب آمده. من مي روم، اما معلوم نيست كه برگردم. قلبم از جا كنده شد. گفتم: برادرهات شهيد شده اند. بمان. ديگر نرو. سه تا بچه داري. جواب نداد و رفت. او در بيست وچهارم خردادماه سال 1367 در عمليات بيت المقدس هفت و در پاسگاه زيد به شهادت رسيد.»
حاج نصرت سه شنبه‌ی گذشته به آرزوی خود رسید… او به بیت رهبری رفت و با مقام معظم رهبری دیدار کرد. دیداری که شاید حلاوت آن، مرارت این همه سال‌هایی را که در دوری فرزندانش سپری شد، زدود!
«حاج نصرت» می گوید: ❣ «علی اصغر را که آوردند نه دست داشت نه سر. در تابوت را که برداشتند جمعیت که بر سر و صورت می کوبیدند گفتند نگذارید مادرش پسر بی دست و سرش را ببیند. گفتم این حرف ها چیست؟ مادرش دل دارد پسرش را ببیند. او خودش پسرانش را فرستاده جنگ»
«حاج نصرت» می گوید: ❣️« علی محمد، شبی که عروسش را به خانه آورد، فردا صبح به جبهه رفت.  85 روز بعد از علی اصغر شهید شد.» این «علی محمد» همان پسری است که در دفترچه یادداشت هایش نوشت: « 13 نماز شب دارم که قضا شده. یادم باشد اگر زنده ماندم بخوانم.»
❣«علی» پسرِ ارشدِ «حاج نصرت» هم در آخرین عملیاتِ جنگ، بال در بال ملائک گشود و زمانی که بعضی ها برای پایان جنگ، دست افشانی می کردند، مراسم اربعینِ «علی» در «امام‌زاده هادی بیدگل» برگزار می شد. «حاج نصرت» می گوید:«برای هیچ یک از پسرانم حتی قطره ای اشک نریختم. آن ها امانت های خدا بودند. مال خود خدا بودند و باید برمی گرداندیم به خدا.»
اولین شهید حاج نصرت، پنجم دی ماه ۶۵ در کربلای ۴ تقدیم اسلام شد، عملیاتی که جوانان آران و بیدگل خط شکن بودند. در این عملیات بود که بی‌قراری‌های سردار علی محمد اربابی، رئیس ستاد لشکر ۸ نجف اشرف، به پایان رسید و شهادت نصیب او شد. علی محمد فرمانده‌ی دلاوری بود که بعدها در دفترچه‌ی یادداشتش این عبارت را دیدند: «۱۳ نماز شب دارم که قضا شده. یادم باشد اگر زنده ماندم بخوانم.»
پس از علی محمد، حالا نوبت دومین پسر حاج نصرت بود تا او هم راه برادر بزرگترش را ادامه دهد و «سری در میان سرها پیدا کند». حاج نصرت می‌گوید: «علی اصغر را که آوردند نه دست داشت نه سر. درِ تابوت را که برداشتند جمعیت در حالی که بر سر و صورت می‌زدند گفتند نگذارید مادرش پسر بی دست و سرش را ببیند. گفتم این حرف‌ها چیست؟! مادرش، خودش پسرانش را فرستاده جنگ؛ بگذارید پسرش را ببیند!» علی اصغر، کوچک ترین پسر حاج نصرت که معاونت یگان دریایی تیپ ۹۱ بقیه الله بود، ۲۸ اسفند ۶۶ در عملیات والفجر ۱۰ شهید شد.
اما این پایان کار نبود، حاج نصرت هنوز پسری داشت تا فدای اسلام کند. علی، فرزند ارشد او بود که در آخرین روزهای جنگ، در جریان عملیات بیت المقدس ۷ به شهادت رسید تا به جمع برادرانش ملحق شود. او که در این عملیات فرماندهی گردان علی بن ابی طالب(ع) لشکر نجف اشرف را بر عهده داشت، در ۲۴ خرداد ۶۷ از چشمه‌ی رحمت الهی سیراب شد
حاج نصرت اربابی برای هیچ کدام از پسرانش اشک نریخت… و مگر پس دادن امانت، آن هم به این شیوه‌ی پسندیده، جای اندوهی باقی می‌گذارد؟! او می‌گوید:«برای هیچ یک از پسرانم حتی قطره‌ای اشک نریختم. آن‌ها امانت‌های خدا بودند. مال خود خدا بودند و باید برمی‌گرداندیم به خدا.»