eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
به یادشهدا: نامه‌ای عجیب از یک شهید که ۳۰ سال پس از شهادت به خانواده‌اش رسید+عکس قاری شهید سیدمجتبی میرغفاری سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید و حدود ۳۰ سال پس از شهادتش نامه‌ای از او پیدا شد...
به یادشهدا: خبرگزاری فارس- گروه قرآن و فعالیت‌های دینی:قاری شهید سیدمجتبی میر‌غفاری از شهدای قرآنی تهران بزرگ است که جامعه قرآنی کشور چندی پیش به دیدار خانواده معظم این شهید عزیز رفتند که گزارش آن را می‌توانید از اینجا ببینید. شهید میر‌غفاری روز ۱۴ دی‌ماه ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش در قطعه ۲۶ بهشت زهرا آرام گرفت
به یادشهدا: بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر قلب تپنده امت اسلام پیر جماران، سلام بر ملت... سلام بر پاکدلان شهید این آب و خاک و سلام بر شهادت، سلام بر خوابگاه سرور آزادگان که خونین شهرها و دشت عباس‌ها و مجنون‌ها، فاو‌ها و شلمچه‌ها را سر راه امتحان یاران خود قرار داده، چه امتحانی الله اکبر الله اکبر، شهادت، باز شهید دیگر، باز لب‌تشنه دیگر، باز صیدی دیگر. الله اکبر چه پروانه‌های زیبایی دور شمع کرب‌وبلا جمع شده‌اند. الله اکبر، آری مادر، تو شهید داده‌ای آن هم چه شهیدی، هم‌رزم حسین مظلوم، سرور آزادگان، سید اولاد پیامبر، مادر شهید! ای شیرزن! و ای پاکدل! جگرگوشه تو، مجتبای تو چه می‌گوید؟ همسر باوفای شهید! ببین عزیز تو چه می‌گوید، چه زیبا گفته این پاک سرشت. خانواده عزیزم سلام. مادر نور چشمم! منم مجتبی. بیا مادر، بیا مادر، حلالم کن، امام را کرده‌ام یاری که وقت شهادت آمده ز تو خواهش چنین دارم، مکن از بهر من زاری الله اکبر الله اکبر، مادر و همسرم سخن دارم، آری سخن دارم، وقتی در شلمچه با دشمن نبرد می‌کردم به خودم آمدم احساس کردم نسیمی از سوی کربلا می‌آید، وقتی درون این احساس بودمیکدفعه صدای ملکوتی را احساس کردم، در همین لحظه، ملائکه‌ای مرا به آغوش کشید، وقتی چشم باز کردم خود را در صحن اباعبدالله الحسین در کنار سرور شهیدان یافتم، آری مادر، آری مادر شهید مجتبی و ای مادران و همسران شهدا، این است مقام شهیدان. الله اکبر الله اکبر، مادر گوش کن ببین جگرگوشه تو چه زیبا گفته است: مادر ماها پشت سر سرور شهیدان نماز می‌خوانیم، هنوز باور ندارم چه می‌بینم، خوابم یا بیدار، خدایا بچه‌های فلاح به من خوش‌آمد می‌گویند، همه بچه‌ها اینجا هستند، وقتی به مقصد رسیدم بچه‌ها جویای حال خانواده‌شان بودند. الله اکبر الله اکبر. گوش کن، بشنو، عزیزان چه می‌گویند، مادر حال می‌فهمم من اینجا زنده هستم، در آنجا بی‌جانی بیش نبوده‌ام. الله اکبر الله اکبر، ای همسر شهید! گوش کن! بشنو که عزیز تو چه‌ها گفته است.. آری چه خوب گفته است. همسر مهربانم سلام مرا پذیرا باش، چی شده؟ سرت را بالا کن و شجاع باش! من همیشه در کنار تو و پسرم حسین هستم. من زنده‌ام و همیشه در کنار خانواده‌ام هستم، شهادت، زنده‌شدن است نه مردن. امیدوارم مشکلات زندگی تو را در راهت مقاوم‌تر سازد و حسین کوچولو را مصمم‌تر از همیشه می‌پرورانی. همسر مهربانم! من افتخار می‌ورزم که توانستم برای چند مدتی اسم تو را در شناسنامه خودم ثبت گردانم و نوشکفته‌ای چون حسین که رهرو من خواهد بود برجای بگذارم و من به چنین زنانی فخر می‌ورزم و امیدوارم که خداوند تو را صبر دهد و مرا هم بیامرزد و امیدوارم مرا ببخشید. مادر من! تمام این مقام والا را از تو آموختم. اگر شهید شدم بزرگترین افتخارم این است که رهبر روح‌الله و پدر و مادرم و همسرم معلمین شهادتم بودند و دیگرافتخارم این بود که در عصر امام خمینی زیستم. درود بر رهبر اسلامی ایران، امام خمینی، مرگ بر تمامی منافقین و مخالفین اسلام اعم از کفار و مشرکین. خدا حافظِ ملت شهیدپرور ایران باشد. به امید پیروزی انقلاب اسلامی ایران تا گستردگی بر تمام جهان. خداحافظ. خدایا! خدایا!  تا انقلاب مهدی، خمینی را نگه دار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 کربلای ۴ "تا یک هفته قبل از عملیات(کربلای۴) بر اساس ارزیابی فرماندهان، غافلگیری در حدود ۸۰ درصد بود، اما از یک هفته به عملیات هر چه به شب عملیات نزدیک می‌شدیم، این رقم کاهش می‌یافت تا حدی که شب عملیات به حدود ۵۰ درصد رسیده بود... شب عملیات "تصمیم گرفتیم طوری عمل کنیم که اگر تا قبل از روشن شدن هوا متوجه لو رفتن عملیات شدیم، عملیات را متوقف کنیم اما به فرماندهان لشکرهای عمل کننده نگفتیم چون باید با قاطعیت می‌جنگیدند و نباید تزلزلی در آن‌ها به وجود می‌آمد". محسن رضایی، فصل ششم کتاب "جنگ به روایت فرمانده" #کربلای_۴
🔻 19 کربلای ۴ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• با رسیدن موعد نماز مغرب و عشاء، بچه هایی که تا آن ساعت آمده بودند نماز را خواندند و جان تازه ای گرفتند. در گوشه ای پچ پچی بین چند نفر اتفاق افتاد و کم کم به بقیه هم منتقل شد. غواص ها متفق القول شده بودند تا همین امشب به آب زده و پیکر فرمانده خود، حاج اسماعیل فرجوانی را برگردانند و شرم جاگذاشتن فرمانده خود را سالها یدک نکشید. مگر می شود کسی مثل او را جاگذاشت و جان خود را بدر برد؟ غافل از اینکه او خود خواسته بود تا مانند دیگر شهدا بماند و.... رفتن مجدد به دل دشمنی که هوشیار شده نیاز به کسب اجازه از فرماندهی لشکر داشت که او نداد و پیغام فرستاد هر کس برود خونش گردن خودش است. و همین کافی بود تا اتمام حجتی باشد برای جلوگیری از دادن شهید، برای آوردن شهید. 🍂
🔻 #مسلخ_عشق 20 کربلای ۴ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• دیشب با همه سختیها و گریه های انفرادی و دلهره بی خبری از آن همه آدم سپری شد. کسی دل و دماغ صحبت کردن نداشت. گاهی به گوشه ای خیره می ماندند و دقایقی در افکار خود غرق بودند و گویی در این عالم نیستن. گردان چهارصد نفری به کمتر از صد نفر رسیده بود. دیگر کاری در آبادان نداشتیم. شهر هم آرام شده بود و خبری از آتش بازی در حد دیروز نبود. ساز اهواز کرده بودیم. با ورود به شهر و محله عمق فاجعه بیشتر خودنمایی می کرد. همه جا سوال و دلنگرانی از نبود مفقودین حکایت داشت. هر کس به دنبال عزیزش می گشت و رفت و آمدها ادامه داشت. ولی حکایت شهادت حاج اسماعیل چیز دیگری بود. دسته دسته به منزلش میرفتند و..... آمارها کم و بیش بیرون آمد و آه از نهادمان بلند کرد. چیزی بین هشتاد تا نود نفر شهید و بیش از دویست نفر مجروح داده بودیم و این برای یک گردان چهارصد نفری فاجعه محسوب می شد که شد. گردان جعفر طیار هم دست کمی از ما نداشت. آنها هم تا دل دشمن وارد شده بودند و مفقود و شهید زیادی داشتند. در جلسات ارزیابی که با حضور آقای شمخانی گرفته شد، متوجه این نکته شدیم که هیچ یگانی تا آنجا وارد عمق دشمن نشده بود و گردان کربلای اهواز بعنوان بهترین عمل کننده که تمام ماموریت خود را تمام و کمال انجام داده رسما معرفی شد ولی به قیمت تمامی سرمایه ها و فرمانده شجاعش حاج اسماعیل فرجوانی. روحشان شاد پایان
🔻 ۴ معاونین گردان کربلا •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• جانشینان گردان در اقدامی شجاعانه راه را بر دشمن بستند تا نیروهای بیشتری از آب عبور کنند. ...... دشمن هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد و حلقه محاصره را تنگ تر می کرد. ....صدای پای آنها را روی سنگر احساس می کردیم. طولی نکشید که آنها را در دهانه ورودی سنگر دیدیم و اسلحه ها را زمین گذاشتیم. با قنداق اسلحه چند ضربه زدند و مطمئن که شدن قصد مقاومت نداریم ما را بیرون بردند تا به عقب منتقل کنند. .....یکی از نیروهای دشمن که چشمش به کشته شدگان شب گذشته عراقی افتاد احساساتی شد و خشمگین ما را در کنار سنگر ردیف کرد و خطبه ای غرا به عربی سر داد و در جمع همه سربازان که اکنون تماشاگر حرکات هیجان زده او شده بودند، گلنگدن کشید و رگبار خود را بطرفمان شروع کرد.... ادامه دارد
🔻 ۴ معاونین گردان کربلا •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• وقتی او را در کار خود جدی و مرگ را در چند قدمی خود احساس کردیم شهادتین را گفتیم و چشم ها را بستیم. صدای شلیک گلوله ها بلند شد و تیرها در اطرافمان اصابت کرد. لحظه بسیار خاصی بود. احساسی به بزرگی دیدار الهی و دیدن آنچه وعده داده شده بود. در صورت خود پاشش مایعی را حس کردم که گویی قطرات خونی بود که از خود یا نفر بغل دستیم است ولی هیچ کدام نبود، بلکه قمقمه نفر کناری من بود که تیر خورده بود. تیرها به اطراف ما خورده بود و جز یکنفر که به پایش اصابت کرده بود هیچ کدام آسیبی ندیدیم. داستان غریبی بود! از یک خشاب و از فاصله‌ای کوتاه هیچ کس به طور جدی تیر نخورد. ولی کوتاه نیامد و با عصبانیت خشاب خود را عوض کرد و باز گلنگدن کشید تا کار نیمه تمامش را تمام کند. گویی از سربازان دیگر خجالت کشیده بود و به دنبال جبران آبروی خود بود که.... ادامه دارد
🔻 ۴ معاونین گردان کربلا •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• لول اسلحه را به طرف ما نشانه رفته بود که صدای فرمانده اش با فریاد بلند شد که دست نگهدار..... کی گفته اینها رو اعدام کنی؟.......و ناسزا گویی را بر سر او شروع کرد و دستور انتقال ما را صادر نمود. رگبار اول از بغل گوشش گذشته بود و خود را در معرض خطر احساس کرده بود....... تا سرباز به خود جنبید تا داستان کشته های عراقی را بگوید ما در حال سوار شدن بودیم و دستوری که قابل برگشت نبود. ما را به عقبه اول بردند، جایی که گویی استخبارات نام داشت. تعداد ما نسبتا زیاد بود و از هر تیپ و لشکر در آن محل جمع شده بودند. اسرای هر یگان را در صفی جداگانه نگهداشته بودند و یکی از درجه داران استخبارات از هر یگان چند سوال می کرد و دستور انتقال آنها را می داد. از اسرای لشکر 25 کربلا، عاشورا، نجف، المهدی و.....که گذشت به ما رسید. ابتدا از یگان ما سوال کرد که تا شنید از لشکر هفت هستیم با تعجب و هیجان زیر لب گفت.... اوه....اوه..... اوه.....اینها بمانند تا برگردم. مانده بودیم فرق ما با یگان های دیگر چیست که اینگونه مورد عنایت قرار گرفته ایم. ادامه دارد