eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
نقل قول معروفی از شهید چیت سازان وجود دارد که رهبر انقلاب نیز به آن اشاره کرده‌اند. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:«این حرف من نیست، حرف یک رزمنده‌ی همدانی است که اگر چنانچه از سیم خاردار میخواهی رد بشوی، اوّل باید از سیم خاردار نفْست عبور کنی. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمیتوانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ ساله‌ی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.» ۹۵/۱۲/۱۶
قسمت دوم خاطرات راهیان نور سرزمین سیم‌های خاردار/ مردانِ این‌جا همگی از سیم‌‌های خاردار نَفس‌شان عبور کردند
هر کسی در گوشه‌ای به خلوتی دچار شده بود. چشم‌ها فرو افتاده و اشک‌آلود. لب‌ها جنبان با ذکر یا زهرا. و قلب‌ها تپنده. اما عطیه آرام و قرار نداشت. نشسته بود پشت سیم‌های خاردار و شهدا را به سیم‌های خاردار قسم میداد!
زدم به شانه‌اش و کلافه گفتم: «همیشه به شما حسودی‌ام می‌شود!» خندید و دستم را گرفت: «چرا؟» گفتم: «آدمی که سر سال نو، حظ بردن از آن همه دشت و کوه و شکوفه‌های گیلاس را رها کند به امان خدا و بیاید این‌جا، وسط این همه خاک و تانک، یعنی یک جورهایی به بالا وصل است دیگر» نشست روی رمل‌ها و چادرش را روی سرش کشید: «شاید هم سال‌هاست از بالا قطع شده و آمده تا دوباره دنبال بهانه‌ای برای وصال بگردد» گفتم: «گیرم که این‌طور باشد، اما انصافا دل کندن از بهار آسان نیست، لااقل از بهارِ«شیت» با آن‌ همه جان‌داری‌اش؛ این‌جا آخر چی گیرت می‌آید؟ ببین، چادرت هم خاکی شده، چادرت را بتکان»
بغضش ترکید. چادرش را بوسید و یکهو، بی‌هوا، روضه‌ی مادر خواند. عطیه‌ی بیست و هشت ساله کنار من و بقیه‌ی دخترها بود اما توی خودش نبود. می‌خواست بیرون بزند از زار و زندگی. خسته بود از تمام رنگ‌هایی که عمق نداشت. و یک بغض، ته صدایش رسوب کرده بود. بغضی که دلم را در طول تمامِ سفر راهیان نوری‌مان می‌لرزاند و به دلیل درست و درمانی برایش نمی‌رسیدم.
از شیت آمده بود؛ بهشتی از توابع بخش چورزق شهرستان طارم در استان زنجان؛ روستایی همیشه بهار در قلب کوهستان. به قول خودش: «روستای ما مثل نگینی سبز بود که وقتی از دست بهار توی دامن کوهستان افتاد، عطر شکوفه‌های گیلاسش همه‌ی زنجان را مست کرد!» عطیه از روستایی دور آمده بود با غمی دورتر. با چشم‌هایی آبی که روی خاک‌های سرزمین سیم‌های خاردار، دیوانه‌وار دنبال آسمان میگشت.
از چشم خدا افتاده بودم هر کسی در گوشه‌ای به خلوتی دچار شده بود. چشم‌ها فرو افتاده و اشک‌آلود. لب‌ها جنبان با ذکر یا زهرا. و قلب‌ها تپنده. اما عطیه آرام و قرار نداشت. نشسته بود پشت سیم‌های خاردار و شهدا را به سیم‌های خاردار قسم میداد! دیوانه سرش روی سجاده سنگین شده بود و بلند بلند هم قسم میداد.
نشستم کنارش. یک مشت از رمل‌های نم‌دارِ بر کرانه‌ی شط را برداشتم و بو کشیدم؛ می‌خواستم روحم را مثل روح عطیه به عطر خاکی که بوی خون مردان خدا میداد متبرک کنم. عطیه هم سر از سجده که بلند کرد، یک مشت از خاک‌ها را برداشت و توی سجاده‌اش پیچاند: «ببر و مُهر نماز درست کن؛ بلدی؟» عاشقی که بلد بودن نمی‌خواست؛ یک مشت خاک طیب، چند قطره اشک شوق، عجین کردن‌شان با هم و دمیدن روح خدا در آن! خندیدم: «این چه قَسمی بود که شهدا را دادی عطیه؟ به سیم‌های خاردار؟! می‌خواستی بین این همه دعاهای در انتظار اجابت، زودتر آمین بگیری کلک؟» پلک‌هایش را روی هم انداخت و گره سجاده‌اش را محکم کرد: «تو نمیدانی حنان!»
تکیه زدم به چوب پرچم یا اباالفضلی که با تمام جان توی زمین کوبیده شده بود: «چی را عطیه؟» با شرم نگاهش را از نگاهم دزدید و لب‌هایش را جوید. شانه‌اش را گرفتم و تکانش دادم: «چی را نمیدانم عطیه؟» سرش را که بالا آورد چشم‌هایش کاسه‌ی خون شده بود. آب دماغ سرخش را با گوشه‌ی روسری‌اش گرفت و با آه سر تکان داد: «از چشم خدا افتادن را! من از چشم خدا افتاده بودم که ...»
جیغ‌های صورتی! جیغ‌های صورتی دسته‌ی دخترهایی که برایمان آشنا نبودند بند دلمان را پاره کرد. خنده‌های بلند و ناخن‌های لاک خورده‌شان توی ذوق میزد و از آداب راهیان نور فقط چفیه پوشیدن و آمدنش را بلد بودند! خواستم بلند شوم و تذکر که نه، اما بگویم حداقل مراعات دلِ‌ سوخته‌ و چشم‌های خیس خانواده‌ی شهدایی که همسفرمان بودند را کنند اما عطیه از دستم آویزان شد: «تو نمی‌دانی!» با دل‌خوری آستینم را از دستش کشیدم و دَمَر دوباره کنارش نشستم: «باز چی را عطیه خانوم؟»
دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و نگاهش را پرت کرد ته کانالی که آدم‌ها دورش به زیارت سیدالشهدا (ع) رفته بودند: «که آن‌ها همه را می‌خرند؛ من را، تو را، این آدم‌هایی را که هر کدام از یک جغرافیا آمده‌اند و بیشتر از همه‌ی ما، آن دخترها را!» با شرمندگی زیارت عاشورا را باز کردم: «درست مثل حُرِ حسین (ع)؟» عطیه خندید. شکفت. چشم‌های آبی‌اش درخشید و برای دخترها که حالا از کنارمان رد می‌شدند با همه‌ی سادگی و مهربانی یک دختر روستایی که توی وجودش پیوسته جوانه میزد، دست تکان داد: «درست مثل حرِ حسین (ع)؛ یا شاید هم درست مثل من، عطیه‌ی روستایِ شیت!»
چقدر شبیه خودش بود عطیه گوشی‌اش را درآورد و یک عکس نشانم داد؛ چقدر شبیه خودش بود اما نباید خودش می‌بود! دختر، حال و روز موزونی نداشت؛ لب‌هایش کبود بود. زیر چشم‌هایش گود افتاده بود و شالِ تق و لقی روی سرش با زور ایستاده بود. دور و ورش هم یک دسته دختر و پسر دانشجو با شلوارهای پاره و تیپ‌های عجیب و غریب، خنده‌های مستانه‌ای را به پهنای صورتشان کشیده بودند. تعجب کرده بودم اما چیزی نپرسیدم. عطیه خودش پیش‌قدم شد: «این منم!»