💠دکتر احمد رضا بیضائی :
🌷پیکرمحمودرضا، سر تا پا غرق خون بود. پیکر آمد بهشت زهرا(س) و لباسهای رزم از تنش خارج شد.
بازوی چپ از کتف جدا بود و با چند عضله به بدن بند بود.
روی بازو، در اثر ترکشها و موج انفجار، تا روی مچ بشدت آسیب دیده بود. #پهلوی #چپ پر از جراحت بود.
بعدا شمردم، روی پهلوی پیراهن ۲۵ جای اصابت ترکش بود.
سر یکی از ترکشهایی که اصابت کرده بود از زیر کتف راست خارج شده بود. ساق پای چپ شکسته بود و ترکش کوچکی هم به سرش گرفته بود.
با همه جراحاتی که جلوی چشمانم بر پیکرش میدیدم، زیبا بود.
زیباتر از این نمىشد که بشود.
غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت. توی دلم گذشت و زیر لب گفتم ماشاءالله داداش! ای والله!
حقا #شبیه #حسین (ع) شدهای.
اما نه !
#شبیه #زهرا (س) بیشتر...
چه میگویم؟...
هیچکس نمیدانست حرف آخری داشته یا نه؟!
آنهایی که بالای سرش رسیده بودند میگفتند :
نفسهای آخرش بود و حرف نمی زد.
نمىدانم ...
شاید وقتی با موج انفجار به دیوار کانال خورد، #یا #زهرا گفته باشد.
🍃وصیتنامه شهید مدافعحرم محمود رضا بیضایی🍃
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً.
نمیخواهم حرفهای آرمانگرایانه بزنم و یا غیر واقعی صحبت بکنم؛ نه!
حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفتهایم؛ هم من، هم تو. بحمدالله؛ خدا را باید بخاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم.
الان که این نامه را برایت مینویسم، شب قدر است و شب شهادت حیدر کرار (علیه السلام) و در فضای ملکوتی بینالحرمین صبر و مصیبت و تحمل مشکلات و سختیها، بینالحرمین دو مظلومه، دو شهیده، یکی خانم زینب کبری (روحی فداها) و دیگری بنتالحسین، خانم رقیه (سلام الله علیها) هستم و به یادتم.
نمیدانی بارگاه ملکوتی 3 ساله امام حسین الان هم چقدر غریب است؛ در محل یهودیها، در مجاورت کاخ ملعون معاویه و در محاصره وهابیهای وحشی و آدمکش.
چه بگویم از اوضاع اینجا؛ تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آل سفیان بار دیگر آلالله را محاصره کردهاند؛ هم مرقد مطهر خانم زینب کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، رقیه (سلام الله علیهما). ولی این بار تن به اسارت آلالله نخواهیم داد چرا که به قول امام (ره) مردم ما از مردم زمان رسول الله بهترند.
واضحتر بگویم؛ نبرد شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است و من و تو دقیقاً در نقطهای ایستادهایم که با لطف خداوند و ائمه اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش با هم تا بار دیگر شاهد مظلومیت و غربت فرزندان زهرای مرضیه (سلام الله علیها) نباشیم؛ اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در حفظ و صیانت از حریم آلالله قیمت دارد، لحظه به لحظه آنرا قدر میشماری.
معرکه شام میدان عجیبی است. بقول امام خامنهای: «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ نباید. خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است؛ تمام دنیا جمع شدهاند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بیشرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل دادهاند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینهسازان ظهور است و بس.
و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین ناآگاه و افراطی نیز همراه شدهاند تا این عَلَم و این نهضت زمینهساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خون دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند.
شام نقطه شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش ارهابی، پر و بال گرفته و حمام خون بین شیعیان و سایر مسلمین راه میاندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین زینب کبری سلام الله علیها و خانم رقیه سلام الله علیها (حفظ نخواهد کرد) که هیچ، حرمت عتبات مقدسه کربلا، نجف، سامرا، کاظمین و… را هم خواهد شکست.
جبهه جدیدی که از تفکر اسلام آمریکایی، صهیونیسم و ارهاب از کشورهای مختلف از جمله افغانستان، پاکستان، آمریکا، اروپا، یمن، ترکیه، عربستان، قطر، آذربایجان، امارات، کویت، لیبی، فلسطین، مصر، اردن و… به نام جهاد فی سبیل الله تشکیل شده است، هدف نهاییاش فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینهسازان ظهور و در نهایت مقابله با تحقق وعده الهی ظهور میباشد و هیچ ابایی هم از کشتن و مثله کردن و سر بریدن زنان و کودکان بیگناه شیعه ندارد، کما اینکه این اتفاق را الان به وفور میتوان مشاهده کرد و من دیدهام.
مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآییم، شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبیاش و ولیاش برسیم چرا که مقصریم.
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. ان شاء الله در پناه حق و تا (تحقق) وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیماً
ان شاء الله
گفتگو با همسر شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالی مرادی»
بهترین اتفاقات زندگی شهید حمید سیاهکالی مرادی مدافع ۲۶ ساله حرم بانو زینب(س) همیشه در پاییز میافتاد؛ مثل ازدواج و این بار مهر زندگی او با همسرش هم در پاییز طلایی شهادت، جاودانه شد.
از آن روز که خبر شهادت پاسدار رشیدش را برایش آوردند، دیگر بانوی بسیجی ۲۲ ساله «همسر شهید» خوانده میشود؛ اما بانویی که خودش هم دختر یک پاسدار است، هیچگاه با مفهوم پاسداری و شهادت غریبه نبوده و از کودکی در خانوادهای بالیده است که بوی دفاع مقدس میدهد.
فرزانه سیاهکالی مرادی، دانشجوی رشته مهندسی بهداشت حرفهای دانشگاه علوم پزشکی قزوین همسر جوان ۲۶ سالهای است که پنجم آذرماه امسال کیلومترها آن سوتر از مرزهای ایران، در دفاع از حرم بانوی رشید کربلا خون داد و سه روز بعد، مردم قزوین قهرمان ملیشان را تا گلزار شهدا بدرقه کردند.
اینک بانویی که روزهای هفتهاش را بر مزار همسر شهیدش میگذراند و با او حرف میزند، از لحظههایی میگوید که با او زندگی کرد و زندگیاش را با یک پاسدار شریک شد، لحظههایی که با اشک نام گلدوزیشدهاش را از روی لباس نظامیاش کند؛ همان را که روزی خودش با تمام عشق و علاقه بر لباس همسر پاسدارش دوخته بود و هنوز همانجا بر اوپن آشپزخانه مانده است.
او از راهی روایت میکند که زمانی آرزوی خود و همسرش بود و اکنونکه همسرش به آرزوی خود رسیده، او نیز با تمام توان میخواهد در آن گام بردارد.
از روزهای آشناییتان تعریف کنید.
همسرم پسرعمه من بود و از کودکی یکدیگر را میشناختیم؛ اما به دلیل فضا و اعتقادات مذهبی فامیل، تداخل محرم و نامحرم در آن وجود نداشت و همین هم سبب میشد که ما در دوران کودکی نیز با یکدیگر همبازی نشویم.
وقتی بزرگتر شدیم، آبان ماه سال ۹۱ عقد کردیم و یک ماه پس از آن نیز همزمان با عید غدیر خم عروسی برگزار شد، در طول زندگی مشترکمان به دلیل فعالیتهایی که داشتیم، مدت زیادی را با یکدیگر نمیگذراندیم.
*علت این موضوع چه بود؟
هردوی ما دانشجو بودیم و بخشی از زمان خود را در دانشگاه به سر میبردیم، از سوی دیگر رشد کردن در خانوادههای مذهبی به ما آموخته بود که باید زکات دانش خود را به هر شکل ممکن بپردازیم و از همین رو در جلسات مذهبی به آموزش احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و نظایر آن میپرداختیم.
روزهایی از هفته را نیز در باشگاه نزد پدرم به ورزش کاراته میپرداخت، وی همچنین مربی حلقههای صالحین بود و هر هفته در پایگاه شهدای صادقیه جلسه داشت.
در روزهای نزدیک به عید که زمان شستوشوی موکتهای حسینیه سپاه بود، همسرم به سربازان کمک میکرد تا خسته نشوند و بتوانند از دوران سربازی خود لذت ببرند.
همسرم علاوه بر انجام وظایف و شرکت در رزمایشها و مأموریتهای کاری، در هیئت خیمهالعباس نیز فعالیت داشت و پنجشنبه هر هفته در آن حضور مییافت؛ ضمن اینکه جلساتی نیز بهصورت متفرقه در هیئت برگزار میشد اما در مجموع فکر نمیکردیم عمرزندگی ما تا این اندازه کوتاه باشد.
از برخی ویژگیهای شهیدتان بگویید.
این ویژگیها بهواقع اغراق و کلیشه نیست، همسرم همیشه نماز اول وقت و نماز شب میخواند، از غیبت بیزار بود، اینکه میگویند، کسی پای خود را مقابل پدر و مادرش دراز نمیکند، در مورد همسرم صدق میکرد، دانشجوی نمره الف دانشگاه بود، شکم، چشم و زبان را همیشه و بهویژه در میهمانیها حفظ میکرد و به من بسیار احترام می کرد و محبت داشت.
خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت میکرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش میماند تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال باشد.
وقتی کسی مبلغی قرض میخواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض میگرفت و به او میداد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد.
بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک میکرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است.
در تمام مأموریتها قرآن را به همراه داشت و در مأموریت سوریه نیز قرآن را درون ساکش قراردادم که این کار او را بسیار خوشحال کرد.
چگونه شد که همسرتان تصمیم گرفت به سوریه برود؟
اردیبهشتماه ۹۴ برای رفتن به سوریه داوطلب شده و تا پای هواپیما رفته بود؛ اما برگشته بود، شهریورماه نیز قرار بود اعزام شود؛ اما لغو شد و این موضوع او را بسیار ناراحت میکرد، بر سر سجاده بسیار با گریه کردن از خدا شهادت میخواست تا اینکه دوباره در آبان ماه صحبت اعزام به سوریه به میان آمد و همسرم گفت که قرار شده چند روز دیگر به سوریه بروم.
*آن روزها چگونه میگذشت؟
همسرم فرمانده مخابرات و مسئول فرهنگی گردان سیدالشهدا(ع) بود و گرچه خودش علاقهای بهعکس گرفتن از خود نداشت؛ امابرای گردان عکس و فیلم تهیه میکرد، آن روزها هم لباس نظامیاش را به خانه آورده بود و تعداد زیادی عکس با لباس نظامی گرفت؛ در حالیکه برای لباس نظامی ۹ قطعه عکس نیاز نبود، وقتی علت این کار را باوجود بیعلاقگیاش به عکس گرفتن از او پرسیدم در پاسخ گفت که «این عکسها لازم میشود و از سپاه میآیند و میبرند»؛ موضوعی که پس از شهادتش به واقعیت پیوست.
در تمام مدتی که میخواست به سوریه برود، پیش او گریه نکردم؛ اما او متوجه میشد.
*از شب و روز آخرین دیدارتان بگویید.
شب آخر برای خداحافظی به منزل پدری خودم و همسرم رفتیم، شام را در منزل پدری همسرم گذراندیم، همسرم کنار بخاری نشسته بود. شام کتلت بود؛ اما او چیزی نخورد؛ چون معدهاش به غذای تند حساسیت داشت.
آن شب به همسرم گفتم گرچه نمیدانم زمان عملیات چه شبی است؛ اما بنشین تا برایت حنا ببندم، روی مبل کنار بوفه نشست و موها، محاسن و پاهایش را حنا بستم.
مسواکش را که دیگر لازم نداشت، بیرون انداخت و مسواک دیگری برداشت؛ اما من مسواک قبلیاش را برداشتم و گفتم میخواهم یادگاری بماند، گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدهند.
در مورد اینکه برایش ساک ببندم یا چمدان، با من شوخی میکرد و میگفت: «همه سبک سفر میکنند و آنوقت تو یک چمدان بزرگ برایم لباس و وسیله گذاشتهای!»
تا صبح خوابم نمیبرد و به همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم تا ببینم نفس میکشد، ساعت ۴ بامداد صبحانه آماده کردم و وقت رفتن، سه بار در کوچه به پشت سرش نگاه کرد، چهره خندانش را هیچوقت فراموش نمیکنم.
از رفتنش رضایت داشتید؟
بله. عشق واقعی آن است چیزی را بپسندی که محبوبت را راضی میکند، از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و به همین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم. صبح روز اعزام به سوریه، هنگام خداحافظی به من گفت «دلم را لرزاندی؛ اما ایمانم را نمیتوانی بلرزانی». پس از شهادتش شبی که در معراج بود، از او خواستم برای لرزاندن دلش مرا ببخشد و حلالم کند.
*چگونه سختی این راه را به جان خریدید؟
ما نیز تعلقخاطر داریم؛ اما نمیخواستم جزو زنان نفرینشده تاریخ باشم؛ زیرا در روزگار دیگری زنانی بودند که مانع یاری مردانشان به سیدالشهدا شدند، صدبار هم اگر به یک ماه پیش بازگردم دوباره همین راه را انتخاب میکنم و به همسرم اجازه رفتن میدهم.
و صدایش می گیرد و اشک می ریزد و می گوید: اکنون هم اگر گریه میکنم به این دلیل است که جاماندهام و اینجا ماندن سخت است.
*برای آینده چه برنامهای دارید؟
دلم میخواهد آنقدر در راه همسرم و ائمه اطهار(ع) پیش بروم که همسرم برای شهادت من نیز دعا کند و در جوانی با شهادت به او ملحق شوم تازندگیمان را در آن دنیا با هم ادامه دهیم.
*فکر میکنید رفتن به سوریه چرا لازم است؟
گاهی باید کاری انجام شود تا از آسیبی مهمتر جلوگیری شود که این آسیب میتواند ضربه به اسلام، تجاوز، تحریف، تفرقه، بیحرمتی و بدبینی به اسلام باشد و جلوگیری از چنین آسیبی امربهمعروف و نهی از منکر است.
عدهای کیلومترها آن سویتر از مرز ایران میجنگند تا آسیب این دشمنان به کشور ما نرسد، از سوی دیگر کمک به مردم سوریه واجب است؛ چراکه به فرموده امام علی(ع) اگر مردی بشنود خلخال از پای زن مسلمانی بازکردهاند، اگر آن شب بمیرد بیدلیل نمرده است. این اعتقاد من و همسرم است که در این شرایط نباید بیتفاوت نشست.
این روزها همسرش که به زیارت مزار شهید میرود و شاخههای گل را با مزار دیگر قهرمانان این گلزار تقسیم میکند، با همه دل تنگی اش دلش میخواهد در راه همسرش و ائمه اطهار(ع) پیش برود تا خلخالی از پای زن مسلمانی باز نشود و خوشحال است که مرد زندگی اش با چنین اعتقادی از اسلام دفاع کرده و قهرمانانه رفته است.
🔻 خاطرات رزمندگان کانال
🔸عملیات کربلای پنج
(سوم بهمن شصت و پنج )
✍ چند شب پیش رفته بودیم عملیات در اطراف نهر جاسم. پس از آنکه آن شب تا صبح با عراقیها درگیر بودیم نتوانستیم از نهر بگذریم و به عقب برگشتیم و در شلمچه کنار یک خاکریز هلالی شکل برای سازماندهی ورفتن دوباره به عملیات مستقر شدیم .
چهارمین روز بود که اونجا بودیم. موقع نماز ظهر بود خودم و شهید حسین خسروی به قصد وضو از سنگر خارج شدیم و به طرف تانکر آب رفتیم. در همین لحظه بود که بالای سرمان چندتا هواپیمای عراقی نمایان شد
هواپیمای عراقی بمب خوشه ای انداخت. خودم را داخل یک گودال که جای لاستیک لودر بود انداختم واز گزند ترکشها محفوظ ماندم اما یک ترکش کوچک روی بند ساعت حسین برخورد کرد و بند ساعتش قطع شد و حسین هم به بیمارستانی در نزدیکی ما منتقل شد. کمک بی سیم چی گروهان یک، حسین باوری پور از بچه های بندر ریگ زخمی شد و او هم به بیمارستان منتقل شد. بعد از ظهر نزدیک غروب کنار سنگر نشسته بودم که دیدم شهید حسین خسروی پشت یک لندکرور نشسته و دست چپش هم باند پیچی شده. با خوشحالی حسین را در آغوش گرفتم. حسین گفت از بیمارستان فرار کرده که به عملیات برسد. حدود یک ساعتی من و حسین و شهید بهرام غریبی کنار هم نشسته بودیم که یکی از بچه های گردان آمد و گفت محمد بیا، هدایت کارت داره. من هم رفتم به سنگر فرمانده و دیدم که شهید ناصر جوهرزاده و شهید یوسف بردستانی هم آنجا هستند. هدایت گفت بچه ها میگن تو قبلا آموزش بی سیم دیده ای چون کمک بی سیم چی گروهان یک زخمی شده و رفته عقب باید با گروهان یک امشب بیای عملیات. به او گفتم من کمک آرپی جی شهید حسین خسروی هستم. دیدم حسین هم درب سنگر با بهرام غریبی ایستاده موضوع را به حسین گفتم در هر صورت من از حسین جدا شدم و رفتم گروهان یک که مرتضی دریائیان بود و غلام محمد زاده هم بی سیم چی او بود و من هم شدم کمکی غلام محمدزاده.
ادامه 👇👇
🔻 عملیات کربلای پنج
شب منتظر دستور حرکت، داخل سنگر بودیم. شهید بهرام غریبی با سرنیزه یک کمپوت گیلاس باز کرد و گفت بچه ها آخرین کمپوت گیلاس را بخورید. اولین نفر که گیلاس خورد شهید مرتضی شمسا بود و بعد شهید علی محمودی بود و بعد من و بعدش شهید غلامرضا غریبی خورد. (البته من و غلامرضا غریبی از کربلای 5 تقریبا سالم برگشتیم اما غلامرضا در تیرماه 67 در جزیره مجنون آسمانی شد ) یک ساعتی که گذشت پیک گردان جابر فقیه اومد و گفت بیان سوار لندکروز بشید میخوایم حرکت کنیم من اسلحه کلاش خود که دوتا خشاب رو وارو با کش بسته بودم را برداشتم و یک آنتن اضافی بی سیم را که غلام محمد زاده به من داده بود را توی جیب بادگیرم گذاشتم و بلند شدم و حرکت کردیم.
به نزدیکیهای منطقه درگیری که رسیدیم پیاده شدیم. حدود نیم ساعتی پیاده حرکت کردیم و از کنار خاکریز بلندی رد شدیم و به جایی رسیدیم که یک بلدوزر درمیان بارانی از تیر رسام کار می کرد. از بلدوزر که مقداری رد شدیم به سمت راست بطرف خاکریزی که قراربود تصرف کنیم تغییر مسیر دادیم و سریع خودمان را به پای خاکریز رساندیم و الله اکبر گویان در میان حجم وسیع آتش دشمن خود را بالای خاکریز و داخل کانال بالای خاکریز قرار داریم و با دشمن در حال نبرد شدیم که در این موقع گروهان 2 که شهید هدایت احمد نیا با آنها بود از کنار ما رد شدند و به طرف ضلع غربی کانال داخل خاکریز رفتند
ادامه 👇
🔻 عملیات کربلای پنج
من در کنار مرتضی دریائیان بودم که با بی سیم با هدایت تماس داشت در این لحظه غلام محمد زاده به من گفت آنتن را بده. دست تو جیب بادگیرم کردم دیدم نیست غلام گفت لازمه. من از کانال خودم رو پشت خاکریز انداختم که آنتن را پیدا کنم چون تا زیر خاکریز آنتن تو جیبم بود. یک منور زد دیدم جسد شهید مرتضی شمسا کنارم هست چون آتش سنگین بود نتوانستم آنتن را پیدا کنم. چند متر بالا تر آمدم داخل کانال شهید تیلک را دیدم که داره به طرف مقابل تیراندازی میکنه و شهید حسین خسروی و شهید عبدالحسین ملک زاده و شهید یوسف دشتی هم کمی آن طرف تر بودند و بعدش هم شهید غلامرضا غریبی و شهید غلامرضا مرادی و شهید کریم چاهوری و عبدالحسین ملک زاده را دیدم که دارند تیراندازی می کنند.
عبدالحسین گفت محمد حسین موشک آرپی جی میخواد گفتم بیا دنبالم عبدالحسین و غلامرضا غریبی دنبالم آمدند چون در سنگری که قبلا بودم موشک بود من از بین شهدا و دیگر دوستان رد شدم و خودم را به سنگری که مرتضی بود رساندم باهم کنار سنگری که قبلا بودم رفتم وقتی به مرتضی و غلام محمدزاده رسیدم فقط غلامرضا را دیدم که کنارم هست. به غلامرضا گفتم عبدالحسین کجا رفت گفت دو تا موشک بین راه دیدم دادمش و اونم گفت میرم به حسین بدم رفتیم داخل سنگر در این لحظه مرتضی از موسی درونپرور که آرپی جی زن بود خواست بطرف تیربار مقابل شلیک کند موسی رفت روی کانال که آرپی جی بزند که یه تیر مستقیم به پای موسی خورد که یه یا زهرا گفت و درون کانال افتاد
ادامه 👇👇
🔻 عملیات کربلای پنج
من داخل سنگر بودم و از داخل یکی از چشمی های سنگر به بیرون نگاه می کردم، دیدم در نزدیکی ما عراقیها هستند. به غلامرضا جریان را گفتم و غلامرضا هم به فرمانده مرتضی گفت. داخل سنگر نشستم، چند لحظه گذشت یک منور زدند، غلامرضا گفت محمد! یه عراقی داخل سنگره منم دیدم یه نفر عراقی کنارم وسط سنگر نشسته. من از ترس آمدم در سنگر و جریان را به مرتضی گفتم در همین لحظه شهید یوسف بردستانی هم آمد، به او گفتم این عراقی را چکار کنم؟ گفت دستور داریم در حین عملیات اسیر نگیریم. تو هم بکشش. من اسلحه را به غلام محمدزاده دادم و گفتم تو بکشش. باز غلام اسلحه را داد به من . اسلحه ام را که به حالت رگبار بود را گرفتم به سمت عراقی. دست هایش را بالا برد، گفتم یک تیر به او می زنم. خیال می کردم روی تک تیر است اما تا من انگشت را روی ماشه گذاشتم و فشار دادم حدود 20 تیر از اسلحه خارج شد و عراقی به ته سنگر پرتاب شد.
تعداد ما هر لحظه کمتر می شد و عراقی ها در حال مسلط شدن به ما بودند. از سنگر بیرون آمدم که احمد شاکر را دیدم که زخمی شده و بر دوش پسر عموی است. محاصره ما خیلی تنگ شده بود مرتضی دریائیان هم بر اثر ترکش نارنجک یکی از چشمانش را از دست داد. کانال پر شده بود از اجساد شهدا .نزدیک صبح بود که پیک گردان جابر آمد و گفت عراقیها اول کانال هستند و هر کس میتواند عقب نشینی کند. محمد دریانورد و مهدی رجبی و مهدی صالحی را دیدم که دارند عقب میروند. من هم خودم را به هر زحمتی بود از روی شهدا رد کردم و پشت یک خاکریز دیگر انداختم. با بقیه بچه ها حدود 100متری از کانال دور شدیم که غلامحسین دریانورد را دیدم که دوربین فیلمبرداری بر دوش به طرف خط ما میآید. به غلامحسین گفتیم برگرد که داریم عقب نشینی می کنیم.
یک لندکروز بود که خودمان را داخلش انداختیم که عقب برویم که لندکروز توی دید عراقیها بود. لندکروز را به تیر بستند که یه تیر به زانوی مهدی صالحی برخورد کرد و تا ظهر آن روز خودمان را به مارد رساندیم.
در این عملیات پنج نفر از بچه های گناوه شهید شدند که عبارتنداز، شهیدان، غلامرضا تیلک، محمود احمدی، یوسف دشتی، حسین خسروی و عبدالحسبن ملک زاده
❣یاد یاران یاد باد❣
پایان
مهدی زینالدین در سال ۱۳۳۸ در کانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود.
مادرش كه بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش كوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم میداد.
نبوغ و استعداد مهدی باعث شد كه او در اوان كودكی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیكاری به پدرش كه كتابفروشی داشت، كمك میكرد و به عنوان یك فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری میداد.
مجله آشنایی با جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (۱۳۵۹-۱۳۶۷) / مجله آشنایی با زندگینامه شهدای دفاع مقدس
مهدی در دوران تحصیلات متوسطه به لحاظ زمینههایی كه داشت با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا و در این مدت روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید محراب آیتالله مدنی (ره) سیراب مینمود.
به همین دلیل از حضرت آیتالله مدنی بسیار یاد میكرد و رشد مذهبی خود را مدیون ایشان میدانست. در مسیر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی، پدر شهیدان مهدی و مجید زینالدین برای بار دوم از خرمآباد به سقز تبعید شد. این امر باعث شد تا مهدی كه خود در مبارزات نقش فعالی داشت دوری پدر را تحمل كند و سهم پدر را نیز در مبارزات خرمآباد بر دوش كشد.
در ادامه مبارزات سیاسی دوران دبیرستان، كینه عمیقی نسبت به رژیم پهلوی پیدا كرد و زمانی كه حزب رستاخیز شروع به عضوگیری اجباری مینمود. مهدي زینالدین به عضویت این حزب درنیامد و با سوابقی كه از او داشتند از دبیرستان اخراجش كردند.
به ناچار برای ادامه تحصیل، با تغییر رشته از ریاضی به طبیعی موفق به اخذ دیپلم گردید و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقیت، توانست رتبه چهارم را در بین پذیرفتهشدگان دانشگاه شیراز بدست آورد.
این امر مصادف با تبعید پدرش به جرم حمایت از امام خمینی(ره) از خرمآباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصیل و ورود جدیتر ایشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتی پدرش از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام كه مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیشآمده، مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایر اعضای خانواده، از خرمآباد به قم آمد و در هدایت مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهدهدار شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین كسانی بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگی شد و با تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، برای انجام وظیفه شرعی و اجتماعی خود و حفظ و حراست از دستآوردهای خونین انقلاب، به این نهاد مقدس پیوست.
ابتدا در قسمت پذیرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظیفه كرد. در زمان مسئولیت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئههای پیچیده ضدانقلاب در شهر خونین و قیام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداری از بینش عمیق سیاسی، در خنثی كردن حركتهای انحرافی و ضدانقلابی گروهكهای آمریكایی نقش به سزایی داشت.
با آغاز جنگ تحميلي، مهدي زینالدین بیدرنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامی، به همراه یك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بیامان علیه كفار بعثی پرداخت. پس از مدتی مسئول شناسایی یگانهای رزمی شد و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید.
در این مسئولیتها با شجاعت، ایمان و قوت قلب، تا عمق مواضع دشمن نفوذ میكرد و با شناسایی دقیق و هدایت رزمندگان اسلام، ضربات كوبندهای بر پیكر لشكریان صدام وارد میآورد. بخشی از موفقیتهای بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عملیات فتحالمبین، مرهون تلاش و زحمات ایشان و همكارانش در زمان تصدی مسئولیت اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و محورهای عملیاتی بود.
دلاور رزمنده مهدي زینالدین در عملیات بیتالمقدس مسئولیت اطلاعات - عملیات قرارگاه نصر را برعهده داشت و به خاطر لیاقت، ایمان، خلوص، استعداد رزمی و شجاعت فراوان، در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علیبن ابیطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبدیل شد - انتخاب گردید.
در عملیات رمضان، تیپ علیبن ابیطالب(ع) جزو یگانهای مانوری و خطشكن بود و با قدرت فرماندهی و هدایت وي به لشكر تبدیل شد. لشكر مقدس علیبن ابیطالب(ع) در تمام صحنههای نبرد سپاهیان اسلام (عملیات محرم، والفجرمقدماتی، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان یكی از یگانهای همیشه موفق، نقش حساس و تعیین كنندهای را برعهده داشت.
از خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سختترین پاتكها به خاطر این روحیه بود. روحیهای كه اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود. مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمیشد.
مهدي زینالدین در كنار تلاش بیوقفه، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت كه جبهههای نبرد، مكانی مقدس است و انسان دراین مكان، به خدا تقرب پیدا میكند. همیشه به رزمندگان سفارش میكرد كه به تزكیه نفس و جهاد اكبر بپردازند. او همواره سعی میكرد كه با وضو باشد. به دیگران نیز تاكید مینمود كه همیشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسیار داشت و با قرآن مجید مانوس بود و به حفظ آیات آن میپرداخت. به دلیل اهمیتی كه برای مسائل معنوی قایل بود نماز را به تانی و خلوص مخصوصی به پا میداشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران كودكی در زندگی مهدی متجلی بود.
با علاقه خاصی به بسیجیها توجه میكرد. محبت این عناصر مخلص در دل او جایگاه ویژهای داشت. برای رسیدگی به وضعیت نیروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، یگانها و مقرهای لشكر سركشی مینمود و مشكلات آنان را رسیدگی و پیگیری میكرد. همواره به برادران سفارش میكرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و همیشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و یقین داشته باشند كه آنها حق بزرگی بر گردن ما دارند.
شیفتگی و محبت ویژهای به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختی كه از ولایت فقیه داشت از صمیم قلب به امام خمینی(ره) عشق میورزید. با قبلی مملو از اخلاص، ایمان و علاقه از دستورات و فرامین آن حضرت تبعیت مینمود. به دقت پیامها و سخنرانیهای ایشان را گوش میداد و سعی میكرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعیین شده به هیچ وجه تجاوز نكند.
میگفت: ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببینیم از آن كانون و مركز فرماندهی چه دستوری میرسد، یك جان كه سهل است، ای كاش صدها جان میداشتیم و در راه امام فدا میكردیم. او در سخت ترین مراحل جنگ با عمل به گفتههای حضرت امام خمینی(ره) خدمات بزرگی به جبههها كرد. حفظ اموال بیتالمال برای شهید زینالدین از اهمیت خاصی برخوردار بود. همواره در مسئولیت و جایگاهی كه قرار داشت نهایت دقت خود را به كار میبرد تا اسراف و تبذیر نشود. بارها میگفت: در مقابل بیتالمال مسئول هستیم.
در استفاده از نعمتهای الهی و حتی غذای روزمره میانهروی میكرد. او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره برای كم كردن تعلقات مادی تلاش میكرد. ایثار و فداكاری او در تمام زمینهها، بیانگر این ویژگی و خصوصیتش بود.
برای اخلاص و تعهد آن شهید كمتر مشابهی میتوان یافت. او جز به اسلام و انجام تكلیف الهی خود نمیاندیشید. در مناجات و راز و نیازهایش این جمله را بارها تكرار میكرد:
ای خدا! این جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پیروز كن.
او شخصیتی چند بعدی داشت: شخصیتی پرورش یافته در مكتب انسان ساز اسلام. خیلیها شیفته اخلاق، رفتار، مدیریت و فرماندهی او بودند و او را یك برادر بزرگتر و معلم اخلاق میدانستند. زیرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود.
اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضای مسئولیتهای نظامیاش كه دارای صلابت و قدرت خاصی بود، زمانی كه با بسیجیان مواجه میشد برادری صمیمی و دلسوز برای آنها بود.
مهدی زینالدین در زمینه تربیت كادرهای پرتوان برای مسئولیتهای مختلف لشكر به گونهای برنامهریزی كرده بود كه در واحدهای مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جریان كارها باشند. میگفت:
من خیالم از لشكر راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هیچ مسئلهای به وجود نخواهد آمد.
او یكی از فرماندهان محبوب جبههها به شمار میآمد. فرماندهی كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت كرده بود.
سردار رحیم صفوی جانشین محترم فرماندهی كل سپاه درباره او میگوید: شهید مهدی زینالدین فرماندهی بود كه هم از علم جنگی و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصههای جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود.
در آبان سال 1363 مهدي زینالدین به همراه برادرش مجید (كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشكر علیبن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت میكنند. در آنجا به برادران میگوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم.
موقعی كه عازم منطقه میشوند، رانندهشان را پیاده كرده و میگویند: خودمان میرویم. حتی در مقابل درخواست یكی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، مهدی به او میگوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمیتوانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را میتوانیم بدهیم.
فرمانده محبوب بسیجیها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شركت در عملیات و صحنههای افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاكی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.
همان طور كه برادران را توصيه ميكرد: ما بايد حسينوار بجنگيم؛ حسينوار جنگيدن يعني مقاومت تا آخرين لحظه؛ حسينوار جنگيدن يعني دست از همه چيز كشيدن در زندگي؛ اي كاش جانها ميداشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا ميكرديم؛ از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و ميگفت عمل كرد و عاشقانه به ديدار حق شتافت.
پيكر پاك سردار مهدي زينالدين به همراه برادرش مجيد، پس از تشييعي با شكوه در گلزار شهدای علی بن جعفر قم در كنار هم به خاك سپرده شدند.