خوشا آنانکه جانان میشناسند
طریق عشق و ایمان میشناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند....
شهادتت مبارک عباس برادر گرامی...
💠گروه #به_یاد_شهدا
به گزارش خبرنگار رودآور؛ امروز پنجم مرداد ماه برابر با سالروز عملیات غرور آفرین مرصاد است، عملیاتی که در آن منافقین کوردل در تنکه چهارزبر در استان کرمانشاه زمین گیر شدند و به نقشه های شوم خود در سال 67 نرسیدند.
در عملیات پیروزمندانه مرصاد نقش رزمندگان استان همدان بی نظیر بود به طوری که به گفته مجیدی، فرماندهی سپاه انصارالحسین(ع) استان همدان، 144 نفر از نیروهای همدانی تنها در این عملیات به درجه رفیع شهادت رسیدند.
فرمانده گردان 153 حضرت قاسم ابن الحسن(ع) که بود؟/روزی که تویسرکانی ها برگی از تاریخ را ورق زدند
💠گروه #به_یاد_شهدا
شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی» در یکی از سالگردهای عملیات مرصاد در تنگه چهارزبر در مراسمی گفته بودکه؛ "بچه های لشکر انصارالحسین(ع) ـ استان همدان ـ و گردان 153 مانند ملائکه ای الهی بر منافقین فرود آمده و آنان را در همین تنگه به خاک و خون کشیدند.
💠گروه #به_یاد_شهدا
از این تعداد نیز 38 شهید متعلق به شهرستان تویسرکان است و از این رو به معرفی سردار شهید ملکی که در عملیات مرصاد جانانه از این مرز و بوم به همراه 144 شهید دیگر استان در این عملیات و دیگر رزمندگان ایران اسلامی در برابر منافقین ایستادگی کردند می پردازیم، سردار شهیدی که در سال 67 به عنوان فرمانده گردان حضرت قاسم ابن الحسن(ع) بود.
شهید ملکی با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافته و در موقعیت های خطرناک جنگی، شجاعت و شهامت نهفته خود را به عرصه آورد، او در سال 60 به عنوان کادر رسمی گردان 153 لشکر انصارالحسین(ع) به خدمت مشغول شد و پس از آن چند مرتبه مجروح شده و به درجه با شکوه جانبازی نائل می شود.
💠گروه #به_یاد_شهدا
شهید ملکی در سال 67 به عنوان فرمانده گردان حضرت قاسم ابن الحسن(ع) منصوب و در جبهه روح متعالی اش را صیقل بخشید و آماده حضور در جوار حضرت معبود شد و عاقبت به این مقام عظیم دست یافت، وی در پنجم مرداد ماه سال 67 به همراه 37 نفر از یاران تویسرکانی اش در عملیات پیروزمندانه مرصاد جاودانه شد.
آخرین تصاویر ازسردارشهید مهدی ملکی حاج آقافاضلیان امام جمعه ملایر شهیدان، رحمن بیات؛ احمد جمشیدی، ابراهیم گلمحمدی، رضا آقابابایی،برادرنانکلی و نورالهی چند روزقبل ازمرصاد
💠گروه #به_یاد_شهدا
«شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی» در یکی از سالگردهای عملیات مرصاد در تنگه چهارزبر در مراسمی عنوان کرد: "بچه های لشکر انصارالحسین(ع) ـ استان همدان ـ و گردان 153 مانند ملائکه ای الهی بر منافقین فرود آمده و آنان را در همین تنگه به خاک و خون کشیدند.
و سردار سرلشکر محسن رضایی فرمانده اسبق کل سپاه نیز در این رابطه گفته بود: اگر نبود حضور نیروهای لشکر انصارالحسین(ع) همدان درتنگه مرصاد، منافقین خود را به کرمانشاه می رساندند، ای بسا که سال ها جنگ ادامه پیدا می کرد و ما همچنان درگیر بودیم.
رزمندگان تویسرکانی از خاطرات خود ازعملیات مرصاد می گویند
اسلام حضور محترم دوستان گنجینه پاسدار شهید رحمت اله عبدالمالکی از همان اوایل انقلاب وشروع جنگ تحمیلی باوجود سن کم در بسیج، سپاه و چندین بار درجبهه و عملیات های مختلف و به ویژه کربلا ۵ حضور داشت. او که ا زقافله شهدا بازمانده بود به روایت همرزمانش درشامگاه سوم مرداد خود را آماده شهادت کرد.
گویی از شهادت خود خبر داشت، غسل شهادت کرد وآماده رزم شد، از همان آغازین لحظه ها عملیات مرصاد که منافقین کوردل که درتوهم کورکورانه خودخیال فتح استان های غربی و بعد تهران به سر داشتند وتوانسته بودند درمسیر حرکت خود ازچند شهر سرپل ذهاب ،کرند غرب، واسلام آبادغرب تا تنگه مرصاد(چهار زبر) پیش روی کرده بودند، این درحالی بود درشهرهای مسیر بامقاومت همه اقشار از سپاه،بسیج ،ارتش ،عشایر قهرمان،ژاندارمری، شهربانی وکمیته های انقلاب اسلامی روبرو شدند.
منافقین تا کجا پیش آمده بودند؟
💠گروه #به_یاد_شهدا
خیلی ازمردم ونیرهای مسلح به شهادت رسیدند وحرکت منافقین کند شد . این درحالی بود که مقاومت درشهرهای مسیر قبل از شکل گیری عملیات مرصاد صورت می گیرد. باشروع وفرماندهی عملیات که از همه جا کمک می رسد و رزمندگان اسلام با دفاعی جانانه منافقین کوردل را متحمل شکستی سخت می کند.
منافقین تاچنگ ودندان مسلح و ادوات نظامی خواص درگیری های شهری، خودروهای زره پوش چرخ دار سریع وادوات حکومت نظامی و به خیال خام خود فتح سریع ، تا تنگه معروف چهار زبر (مرصاد) نتوانستند پیشروی کنند. واین جز به برکت خون شهدای بومی وغیربومی مستقر درمنطقه ونیروهای اعزامی تازه نفس ممکن نبود، در همان لحظات اولیه حمله منافقین ۳۰ نفر از پاسداران کمیته مرکزی کرمانشاه جهت بررسی وکمک به سمت اسلام آباد غرب حرکت می کنند ودر گردنه حسن آباد با منافقین مواجه ودرگیر می شوند.
گردنه حسن آباد ازسمت اسلام آباد قبل از چهار زبر قرار دارد و آن زمان گردنه حسن آباد با دیواره های سنگی ودولاین رفت برگشت وکم عرض یکی ازمعبر های شلوغ و پرتردد غرب کشور برای حمله منافقین مانند قیف حرکت وپیش روی آنان را کند کرد ونتوانستند به دشت ماهی دشت برسند و این لطف خدابود.
حال اگر به دشت ماهی دشت می رسیدند پخش می شدند ونبرد گسترده عملیات وسیع تر می شد. از ۳۰ نفر پاسداران کمیته کرمانشاه پس ازحدود چندین ساعت دفاع و مقاومت هشت نفر به شهادت رسیدند، شهدای کمیته از شهرهای قزوین ،تهران، تبریز ، اصفهان وشهید رحمت اله عبدالمالکی ازتویسرکان دراین مقابله نابرابر شهید شدند شهیدعبدالمالکی وهفت شهید همرزمش درآخرین پیچ گردنه نزدیک با منافقین درگیر ویک زره پوش پش رو آنان را منهدم کرده و معبر مسدود شد.
منافقین پاسدارن را پس از شهادت به رگبار می بستند
💠گروه #به_یاد_شهدا
پیکر مطهر شهدا مفقود و هیچ خبری از زنده ویاشهادت واسارت این هشت پاسدار شهید نیست. برادر بزرگ تر شهید رزمنده دفاع مقدس وجانباز مرحوم رحم خدا عبدالمالکی از پرسنل هوانیرز همیشه قهرمان کرمانشاه که خود نیز در عملیات مرصاد از هوانیروز حضور داشت، به دنبال خبری از برادرش مدت چهارونیم ماه بیمارستان های کشور، معراج شهدا و...به دنبال اثری برادر خود و حتی بعد ازبعداز عملیات در منطقه عملیاتی در میان پیکر شهدا،... تا اواسط آذر ۱۳۶۷ درمعراج شهدای تهران پیکر برادرش را پیدا کرد چهارماه به دنبال پیکر برادر با لباس فرم کمیته بود ولی پیکر شهید بالباس زیر بودومنافقین کوردل به دلیل لباس سبز پاسداری اورا پس از زخمی شدن به رگباربسته وتیر خلاص رااز دهانش به مغزش زدند در مجامع بین المللی و پیمان های نظامی با مجروهان و اسرا جنگی این گونه رفتار جنایت جنگی محسوب می شود.
آیا بیشترین ترور توسط گروهک منافقین مزدور بی وطن درایران رخ داد چرا کشورهای مدعی حقوق بشر آنان را محاکمه نمی کنندو برخی مزدوران داخلی نادان به دنبال تطهیر آنان هستند واعدام های آنان را زیر سوال بردند منافقین همیشه خائن بوده واز انقلاب اسلامی کینه دارند.
شیشه ای در بغل سنگ/ حکایت و خاطره مرصاد از زبان دکتر احمدوند
💠گروه #به_یاد_شهدا
من....حسن سوری...هادی عربی....احمد آیینه وند...و....عمو ذبیح.....
حکایتی که نه فیلمنامه است.....نه...قصه و داستان..
هر چه در ادامه میخوانید....واقعیتیست از رشادتهای تویسرکانیها....در مرصاد....
امید برادرانم که وجود شریفشان در قید حیات هست...این نوشته را کامل کنند..
نصرالله حسنی...دوست و برادر همدانی مان که اهل جوراقان میباشد و افتخار هم دوره غواصی و هم چادری و هم سنگری را تا آخرین لحظات حضور در دو عملیات کربلای 4 و 5 را در کنارش داشتم...حکایتی زیبا از مجروحیتش در والفجر 8 برایم بیان کرد....او گفت که آنشب که تنها و تنها با تن مجروح در زیر آتش خمپاره ها روی زمین افتاده بودم و تمام اطرافم انفجار....و سپس ترکش ها به طرفم....
گفت بیاد آن شعر زیبا افتادم....
گر نگهدار من آنست که خود میدانم...
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد..
و او در بغل سنگ ماند تا بعدها برایمان تعریف کند...
صبح روز عملیات مرصاد...که همه لشکرها و تیپهای مختلف در رشته کوه مرتفع اول که خط مقدم حساب میشد به صف کشیده بودند.....تا اینجا حد اقل یکی دوساعت طول کشید تا ما خدمت این عزیزان رسیدیم...انها نظاره گر گردان 153 بودند که در جلو دید دشمن ار این کوه هم عبور کرد.....مسیری با شیب تند...و طولانی....بچه ها از شیاری تقریبا عمیق طی مسیر کردند...بچه ها با هم حرف میزدند...شوخی میکردند...و هیچ کس نمیدانست تا 2 ساعت دیگه کدامیک از عزیزان هست یا نیست...
به کف دره رسیدیم.....چند کانتینر وجود داشت...و جاده ای در کنار آن....آنجا کمی استراحت کردیم و کمی هم آب خوردیم....آخه....باید یاد آوری کنم دقیقا اواسط تابستان بود...یعنی 5 مرداد....هم گرم...هم کوهپیمایی نسبتا سنگین....و هم بار بچه ها سنگین...کوله بار ...اسلحه....و چند خشاب....و 4 تا 5 نارنجک...پس برای دوستان کار مشکل بود و حق داشتند کمی استراحت کنند....
خیلی زود از کوه جلویی که ارتفاعش کمتر از دومی....ولی به انداره خود عرض اندام میکرد....بالا رفتیم...
ساعت....حدود 12 ظهر.....
لحظات حساس.....
رزمنده های اسلام از یال شرقی.....
دشمن......از یال غربی.....
💠گروه #به_یاد_شهدا
هر دو تقریبا با هم به نوک کوه رسیدیم...
درگیری ..به همین سادگی و نزدیکی..شروع شد...
من و.... هادی عربی ...دوست و برادر همیشگی ام ....و عمو ذبیح....فرمانده گروهان...و دو نفر دیگر از دوستان در کنار هم....و جلو....
صدای گلوله...و سر و صدا از همه جا می آمد...
عمو ذبیح...بچه ها را به جلو خواند....5 نفر در کنار سنگی....
وای....خدای من.....
وقتی که آنسوی کوه را نگاه کردیم....تا چشم کار میکرد ماشینهای نفر بر دشمن...در جاده آسفالتی مثل قطار پشت سر هم....و هر لحظه به خود تنگه چهار زبر نزدیک میشد....
گویا آنها کمی زودتر از ما کمین کرده بودند....
صدای گلوله پشت سر هم....
عمو ذبیح....و یکی از بچه ها.....زمین افتاند...عمو ذبیح...روی سنگی کوچکتر افتاد...مرتب یا مهدی میگفت....و میگفت جلو برید...در حالیکه خون پاکش از سرش جاری بود آرام آرام صدایش کم شد...و دیگر..برای همیشه....خموش....هر لحظه بچه ها با تیر هدف قرار میگرفتند...
اینجا...را باید از برادرم حسن سوری بپرسیم...که چگونه تیربارچی دشمن را از پشت دور زد...و او را به گلوله بست...و دیگر دشمنش در سمت راستش...در کمین حسن....حسن هن هدف رگبار او...شاید 10 ..12 گلوله نوش جان کرد....
خوب....حسن چشم در چشم...او....
و...دشمن به او از روی غرور منتظر جان دادن حسن....خیره شده بود....
پایان قسمت اول......
با ما باشید.....
گفتیم که تا اینجا....عمو ذبیخ یامهدی گویان...و یا خدا گویان...شهید....
جریان حسن سوری که بسیار جذاب و زیباست را خودش بنویسد.....
و اما.....
لحظاتی حساس.من و هادی عربی..فقط..
💠گروه #به_یاد_شهدا
سنگی بزرگ...به قطر 4 متر.....یکطرف من و سید هادی.....طرف دیگر....دشمنی واقعا نترس...
من پایین سنگ......سید هادی بالای سنگ....
جنگی تن به تن....از نوع نارنجک....
اسلحه بعلت نزدیکی بیش از حد کاربردی نداشت...
چه لحظاتی...
اونا نارنک مینداختند.ما نارنجک پرتاب میکردیم....
یاد آوری کنم...چون صحنه درگیری مر از سنگ بود و سینه کوه شیبدار بود...خود حفاظتی ویژه طبیعی میشدیم....
صدای برخورد آروم نارنجکها...در کناری... خوابیدن ما بدنبالش...بعد انفجار.....
صحنه ای کاملا مهیج....
سید هادی عالی کار کرد....
و من مراقب هر دوی مان از زیر سنگ....
سکوتی ترسناک....
صدای گلوله نبود....گاهی صدای پایشان...
گاهی صدای برخورد نارنجکها...به زمین....
و گاهی انفجار....
ساعت شاید نزدیک 2 ظهر بود....
خورشید کاملا نظاره گر.....
و البته در ظهر تابستان....نوک قله.....تشنه و گرسنه
لحظه ای در طرف چپم صدای خفیفی شنیدم....
نگاه کردم....در حدود 75 سانتی متری ام سنگی شیب دار....که روی آن نارنجکی
غلطان غلطان....راه بسوی ما شرف حضور دارد...
قرار بود در طرف دیگر سنگ برود...
ولی
پشیمان....
💠گروه #به_یاد_شهدا
قرار شد....با من باشد.....و هنوز هم هست....
و البته دوستانی خوب برای هم.....
تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که سریع و مثل برق خودم را زمین بیندازم......ولی او سریعتر از من بود....انفجار......
مثل گنجشکی....محکم به زمین خوردم.....
یعنی هم ترکشهای عزیز.....
هم موج انفجار.....
چند ثانیه گذشت....
بقول برادر محمود نانکلی....
در این لحظات...دیگر خودم نبودم.....
خدا شاهد باشد...هر چه مینویسم همانست که رخ داده....
اولین لحظه که خون از دستم شر شر کنان جاری شد. چه حس زیبایی داشتم.....
غرور تمام.....
بالاخره خونت برای دینت ریخته شد....
درد شدیدی ساعد دست راستم را که ناشی از عبور موج انفجار بود آزارم میداد...
به خودم گفتم اینجا غیر از خودت و سید هادی کسی نیست...پس باید باشی....
با دست چپم چفیه ای که هم حوله بود...هم سفره بود..هم عرق گیر....هم سجاده.....هم باند زخم....باز کردم...خون بعلت برخورد ترکش به شریان اصلی بازویم همجنان شرشر کنان.....تمام لباسم چه پیرهن چه شلوار...خون کامل...
چفیه را بخاطر درد به ساعدم بستم ..نه محل زخم...چون فکر میکردم ساعدم جراحت دارد...
سید منو در آن حالت دید....
تنها یک نارنجک مانده بود...
او با دستش بمن اشاره کرد فقط 5....
این 5 چی بود...نمیدونم....
5 نفر... 5 دقیقه...5....
و
من این لحظات آسمانی را فراموش نمیکنم...
آرام آرام در شرف به کوما...
تنها و تنها به دو نفر فکر میکردم
دیگر سید هادی را فراموش کرده بودم...
نه پدر.....
نه برادر...
نه خواهر.....
فقط امام مهدی.....و....مادرم.....
هیجکس از ذهنم خطور نکرد...
برای مادرم دلم میسوخت که مرگ فرزندش را باید تحمل کند...
آرامشی بسیار زیاد داشتم چون کاملا...کاملا...تسلیم مرگ شده بودم....هیج دغدغه ای نداشتم...
کاملا آرام....
سید هادی 5 دقیقه از من فرصت خواسته بود تا دخل دشمن را دربیاورد...او با تنها نارنجک باقیمانده ام کار آنها را تمام کرد..سر و صدا و ناله هاشون می آمد...
خوشبختانه ما توان نالیدن نداشتیم
خیلی سمج بودند....
همونجا با خودم گفتم این همه در برابر عراقی بودم مثل اینا مقاومت نکردند....
یادم آمد ماجرای...درخت و تبر...که دسته تبر از خود درخته....
من بیهوش.....تا مدتی....
اینجا ماجرا چه شد نمیدانم ولی در آن عالم که بود بعد از کمی فاصله از زمین مرا محکم به زمین کوبیدند...یا در اثر انفجار دوم در کنارم...یا مامورانی آسمانی که قرار بود مرا با خود ببرند...که نبردند..
از این ببعد هوشیار شدم در حدی که از اطارافم با خبر بودم....
بچه های کمکی رسیده بودند..
سید هادی خود نیز مجروح شده بود...
آقای بیات...نام کوچکش را نمیدانم....
احمد آیینه وند....
عبدالله الوندی که الان همدان هستند
و...دورم حلقه زده بودند....
من مطلقا توان تکون خوردن را نداشتم...
احمد مرا کول کرد....و چون دید نفسی ندارم پس از 4 متر در زیر سنگی مرا زمین گذاشت....
میدیدم بچه ها یکی یکی بوسم کردند....
و دست به صورتم میکشیدند....
ولی هر چه تلاش کردم حتی پلکم را بالا بیارم نشد که نشد.....
ظاهرا فشار دشمن تشدید شد...
آن عزیزان مجبور شدند با بقیه دوستان کمی عقب نشینی کنند.....
حالا ظهر تابستان.....قله کوه....زیر آفتاب....خونریزی شدید.....و تشنگی هر چقدر که فکرشو بکنید....
و
💠گروه #به_یاد_شهدا
البته تنهای... تنها.........بی دغدغه...تسلیم محض مرگ....
...با حضور دشمن.....
بهتر است با من باشید....
قرار شد ماجرای زیبای حسن سوری را از خودش پبگیری کنید....
3 ساعتی از ظهر گذشت بود...
خورشید همچنان گرم و سوزان بر بدنم میتابید...
قدرت چشم باز کردن را پیدا کرده بودم....
چند ثانیه ای هوشیار....و سپس....بیهوش...
مرتب این وضعیت تکرار میشد....
متوجه شده بودم که کسی غیر از خدای مهربون...و دشمن...از دوستانم کنارم نیست....
نیروهای دشمن در آنجا کاملا مسقر....و سنگر گرفته بودند...
و
من هم در کنارشان زیر همان سنگ...ولی خوشبختانه بعلت خونریزی شدید روی لباسم آنها متوجه نفس کشیدن من نشدند....
بین خودمون باشه..من هم قدرتی جز نفس کشیدن سطحی نداشتم
خوب میدانستم آنها دشمنند....و دوستانم از آنجا رفته اند....اگر تا 2 ساعت پیش نگران مادرم بودم که تشییع جنازه پسرش را تحمل نمیکنه....
الان دیگر ناراحتش بودم که جنازه ام را هم نخواهد دید...بقول اونروزیها...مفقودالجسد...
هنوز کاملا بی دغدغه تسلیم مرگ.....انگار نه انگار که قرارست بمیریم...
خوشبختانه تا غروب این وضعیت بیهوشی ما ادامه داشت....و ما هم آرام با شنوایی مان بسبار سطحی از سر وصداهای نامفهوم...متوجه میشدیم که هنوز در صف دشمن هستیم....
غروب شد....
و
من هوشیار تر...
اولین اقدامم
خواندن نماز مغرب و عشاء...
خدایا تو خود میدانی که اولین یافته ی ذهنی ام نماز بود.....
این یعنی اوج زیبایی فرهنگ آنموقع بسیج....
تا اینجا قدرت پلک بهم زدنم را پیدا کرده بودم ولی بمحض اینکه حتی یک سانتی متر سرم را تکان میدادم سرگیجه شدید و بدنبالش بیهوش....
سر مبارکتان را بدرد نیاورم...شاید این حمد و سوره 10 ثانیه ای که خدا رو شکر حفظ هستیم و زود تمومش میکنیم...برایم ساعتها طول کشید...
یعنی بسم الله الرحمن الرحیم.....بیهوش...تا مدتها..
بیداری....
و ادامه..الحمدالله....دوباره بیهوش...با اجازه ربی جل و علی....ما فقط تونستیم حمد وسوره آنهم عجیب و غریب...را از نماز بخوانیم...و البته به خیال حضرت خودمان کامل خواندیم
ساعتها...میگذشت...
من هوشیار تر..
و هوا هم سردتر....
و من ضعیف هم لرزیدن....
حالا ما با اجازه حضرات جزو صفوف محکم دشمن شده بودیم....
نتیجه چی بود....
آتشباری سنگین ایران...از یکطرف....تکان نخوردن جناب خودمان...از طرف دیگر...که به حضرات دشمن ترس وارد نشه...
شبی عجیب و گذشت زمان .....ثانیه ای....
جنازه من دقیق روبروی ایرانی ها...
در نتیجه هر چه از تیر و ترکش و خمپاره و آرپی جی بود حتما من در معرضشان بودم...
بارها با چشم خود دیدم آرپی جی و انواع سلاحها ی سبک و سنگین در کنار خودمان جهت نابودی جناب ما و دشمن شلیک....بلوط ها یکی یکی در آتش...ترکش ها بصورت باران روی بدن حقیر...
ولی امان از ورود حتی یکی از آنها....
اینجا بیاد خاطره برادرم نصرالله حسنی افتادم و با خودم گفتم حسنی راست میگفت....پس این همه انفجار بسیار نزدیک در کنار ما....
شیشه ای در بغل سنگ....
دست راستم که مرا به این روز و حال انداخته بود...کارایی اش هیچ شده بود...
ناچارا از دست چپم برای جمع آوری ترکشها از روی لباسم استفاده میکردم که حداقل لباس مقدسمان نسوزد....
بعلت لرزش شدید از سرمای نوک قله....کوله آرپی جی در طرف چپم بود...خواستم انرا بردارم و مثل یک پتو ازش استفاده کنم...دیدم کوچکترین حرکتم موجب ناراحتی حضرات دشمن خواهد شد....پس از خیرش گذشتیم....
نکته ی جالب....
آن شب زیبا....هزار بار خوابم برد...
هزار بار خواب دیدم که با چه عزت و احترامی مرا به پایین کوه میبرند
💠گروه #به_یاد_شهدا
هزار بار از خواب بیدار....
و
هزار بار که نه..
خبری نیست و تو ....اینجایی...
در این مدت کسی که در خواب یا عالم بیهوشی مرا به عقب میبرد....سرورم...مجید قمری..اطلاعات عملیات لشکر انصار بود که مرتب در ذهنم سیر میکرد....چرا...نمیدانم....
شاید از شدت علاقه حقیر به او از دوران طفولیتم...و برایم جالب بود که به او بگویم منم مجروح شدم...
هنوز در عالم بیداری به برگشت...و عقب...و زنده ماندنم فکر نمیکردم....
هنوز بقول... محمود نانکلی...آماده مرگ...
از ساعت 4 صبح ....حجم آتش ایرانیان بر سر ما بسیار شد....
..ما هم نظاره گر.....
شما هم تا فردا شب نظار گر باشید..
عرض کردم....
حجم آتش سنگین ایرانیان بر دشمن که من هم در کنار صفوف آنها بودم...افزوده شد...
انفجار ...پشت سرهم...
درختان بلوط ..یکی یکی در کنارم شعله ور میشدند و من نظاره گر...
و البته کار دیگری از دستم بر نمی آمد...
ناچارا...دوباره خوابیدم.....
هوا روشن شد..ظاهرا ساعت 6 صبح...
محیط سکوت کامل...
هیچ صدایی شنیده نمیشد...
و من خوشحال از تابش نور خورشید بر بدنم تا مقداری گرم شوم...
از دور چند نظامی بطرفم می آمدند...
نمیدانستم دشمنند...یا خودی...
هنوز تصور مرگ بر من مستولی بود....
تا 6 متری ام رسیده بودند...
با توکل بر خدا...صدا زدم..برادر برادر...البته بسیار صدایم ضعیف...
بعد از چند بار بالاخره شنیدند...
برادران لشکر 10 سیدالشهدا بودند...
لحظه مافوق تصوری بود....
حدود 20 ساعت تنها...و در آغوش مرگ...
ظاهرا خواست خدا چیز دیگری بود...
برادران با صدای بلتد دیگران را صدا زدند...
بجه ها بچه ها....بیاین اینجا...مجروح داریم...
دورم حلقه زدند...نوازشم کردند...
بدن سرتاسر خونی ام ناشی از ورود بیش از 20 ترکش ....برای بعضی سخت بود...
صورتم را پاک کردند...
کمپوت گیلاسی باز کردند...مقداری لطف کردند با حوصله تمام بمن دادند تا دوستان امدادگر آمدند...
این عزیزان...که خداوند کریم اجرشان بدهد مرا با زجر و سختی فراوان از لابلای سنگها با مشقت پایین آوردند..
در کنار چند جنازه شهید بزرگوار پشت تویوتایی جایم دادند...فاتحه ای خواندم و ماشین بطرف بهداری و بعد کرمانشاه حرکت...
و شب همانروز...با برادرم حسن سوری و برادر نعمتی عزیز...که هر دو از همکلاسیهای برادرم محمود بودند و به حقیر لطف داشتند به مشهد اعزام شدیم....
بالاخره پس از چند روز مداوای اولیه به تویسرکان برگشتیم و من قرار بود همه جریان را با غرور تمام به برادرم مصطفی گمار تعریف کنم...
از عمویم حال و احوال مصطفی را پرسیدم...
او هفت شهر عشق را یک شبه پیموده بود..
و
من خجل...
بقول برادر حسن زین العابدینی....رسیدیم و غروری و پزی میدادیم....
درس اخلاقی ناب ناب ناب
با شکوه تمام از ما استقبال شد...
و من خوشخال از اینکه خونم در راه دین و مملکتم به زمین ریخته شده...غرور و سرمست...
در همان ساعت اولیه...پس از خوش و بش اولیه خانواده و نزدیکان...
در اتاقی رختخوابی پهن تا استراحت کنم...
برادرم محمود احمدوند...یا بقول ابومصعب و ابوسجاد.. از دوستان سپاه 9 بدری اش...ابوشاکر...کسی که با سیاست زیبایی در اولین اعزامم بمن کمک شایانی کرد...روبرویم نشست و بدون اینکه احساساتی از خود نشان دهد...
گفت ..خوب آمدی...
گفتم .. بله....
گفت پس گوش کن...
حکایت زیبایی از نهج البلاغه برایم تعریف ورد...
ماجرای فردی از یاران امام که از شهر مفقود شده بود و برایش مجلس ختم و....مرگ او شایع...
امام خبردار میشود که زنده است ..برایش نامه ای مینویسد و میفرماید...فلانی واقعا فرض کن مرده ای و در قیامت هستی و زمان حساب و کتاب...واز خداوند خواهش و التماس کردی ..برگردی به دنیا تا جبران گناهان و....عبادت کنی. از قضا خداوند هم قبول کرد.. و حالا برگشتی...آیا جبران میکنی..؟؟،
ابوشاکر این جملات را واو به واو برایم در همان ساعات اولیه گفت....و
گفت ابوالقاسم جان...حالا همین اتفاق برایت افتاده ..سعی کن آدم باشی....و جبران...
توصیه هایی کرد که هرگز جایی عنوان نکنم ...
هرگز سوءاستفاده نکنم....
و.....
او همیشه برایم معلمی دوست داشتنی و بزرگ بوده...
خدا کند...مشمول ..ان الانسان لفی خسر....نشده باشیم....
و اگر هم شدیم...خودش نجاتمان دهد...
آمین....
این حکایت مرا بیاد شعر ملا پناه واقف که در شهر شیشه در برابر هجوم آغا محمد خان قاجار با یارانش سنگر گرفته بودند..و در پاسخ به آغا محمدخان که تهدید به سنگباران آن شهر توسط منجنیق کرده بود انداخت...و ملا واقف..این شعر را سرود...
گر نگهدار من آنست که من میدانم..
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...
💠گروه #به_یاد_شهدا
شهید ذبیح الله عبدالمالکی
فرمانده عملیات گردان 153تویسرکان درمرصاد
دوشب قبل ازشهادت
همیشه تونماز سجده هایی طولانی داشت .اماایبار دیدم قنوتهای طولانی داره وهمیشه اللهم الرزقنی توفیق شهاده روزمزمه کرد.
💠گروه #به_یاد_شهدا