eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرای این نامه ها چه بود که برای ساواک این قدر حساسیت آفریده بود؟ - من تا همین چند وقت پیش‌‌ها نمی‌دانستم ماجرا چه بوده. ما برای ملاقات می‌رفتیم و به خانواده‌های زندانی‌ها سر می‌زدیم. هر دفعه هم یک نفر می‌رفت که ردش معلوم نباشد. من معتقدم خداوند عالم، ذهن ساواک را کور کرده بود. خود من در زندان به یکی از زندانی‌ها که داشت آزاد می‌شد، آدرس دادم که برود منزل آقای احمد احمد که اصلا کل خانواده آنها تحت نظر بودند. با این همه آن خانم رفت آنجا و پیام را رساند و برگشت و به من گفت که این کار را انجام داده! همه اینها خواست خداوند عالم بود که به همه ملت کمک کرد که انگار ساواکی‌ها خواب بودند یا توی عالم خواب و بیداری قدم برمی‌داشتند و یا امثال من را که انگار یکی راهنمائیمان می‌کرد و ما را به جلو می‌برد. ما فقط در ظاهر عامل کاری بودیم، ولی در واقع، وسیله بودیم. موقعی که برای ملاقات می‌رفتیم، آن خبر را که به صورت نامه برای برادر آقای عزت‌شاهی نوشته بودند، به من دادند که به فردی برسانم. البته خود آقای شاهی هم تا همین چند وقت باور نمی‌کردند و می‌گفتند این قضیه به شما ارتباطی پیدا نمی‌کند و آن را کس دیگری آورده. من این نامه را با لباس‌ها گرفتم و بردم خانه. بعد طرف آمد دم در خانه ما. نامه را همان جا خواند، در آن را دو باره چسباند و گفت: «برگردان به طرف و بگو کسی که می‌گفتید نیامد.» وقتی من دستگیر شدم، رابطه قطع شد و گفتم که من نامه را نداده‌ام، ولی در پرونده من نوشته شده که نامه به دست گروه رسیده. * متوجه نشدم لطفا کمی بیشتر توضیح بدهید 💠گروه
موضوع این است که این نامه،‌ یکی نبود، بلکه چند تا بود، منتهی نه ساواک فهمید، نه خود ما فهمیدیم که کدام یکی لو رفته. هنوز هم دقیقا نمی‌دانیم، چون اینها یک خبر را از دو سه طریق به بیرون می‌فرستادند. در یکی از ملاقات‌ها، برادرم شخصی را به من معرفی کرد و گفت او چند روز دیگر آزاد می‌شود و می‌آید دم در منزل و تو را می‌بیند. اسم این شخص محمدعلی آقاست. ما به هوای اینکه چنین شخصی می‌آید، او را در آنجا دیدیم و آشنا شدیم. بعد از آن دوباره آقای شاهی را در ملاقات دیدیم. برادرم به من گفت یک مشت لباس کاموای کثیف برایت می‌آورند، آنها را می‌گیری و می‌بری و می‌شوئی و هفته دیگر برای ما می‌آوری. لباس کامواها دست آن آقا بود. بیرون قرار گذاشتیم و به من گفت: «بیا بازار، سه راه سرویس و لباس‌ها را بگیر.» 💠گروه
من رفتم لباس‌ها را گرفتم و آوردم منزل، لای لباس‌ها یک پاکت نامة چسب‌زده بود. محسن فاضل آمد دم در منزل و گفت قرار بوده یک امانتی به من بدهید. اینکه او چطور خبردار شده بود، نمی‌دانم، فقط آمد و این حرف را زد و من نامه را به او دادم. آن نامه که هیچی، نامه دیگری هم بود که مال علی آقا بود، یعنی دو تا نامه بود، اما ساواک این دو تا را قاتی کرده و نوشته بود یکی. قرار بود من این نامه را به محسن فاضل بدهم، بخواند و قرار بگذارد که محمدعلی‌‌ آقا را کجا ببیند. او نامه علی‌آقا را که خواند، گفت این را برگردان، چون این تازه آزاد شده و امکان دارد تحت ‌نظر باشد و برای من ایجاد مشکل شود. نامه را خواند، ‌ولی دوباره چسباند و به من داد و من دوباره به علی آقا برگرداندم و به ایشان گفتم که نیامده و محمد‌آقا هم فکر کرد که واقعا محسن فاضل نیامده و نامه را نگرفته و از همین جا ارتباط قطع شد و در بازجوئی هم می‌گوید که نامه من به دست طرف نرسیده و نامه مرا به من برگردانده. من هم در بازجوئی نوشتم که نامه را برگردانده‌ام، ولی در اصل، خبر به گروه رسیده بوده.حالا توی کدام یک از این نامه‌ها دستور ترور بوده، نمی‌دانم. * شما از محتوای نامه‌ها خبر نداشتید؟ 💠گروه
یکی از آنها را که او باز کرد و خواند، کنجکاو شدم که بخوانم. در آن نوشته بود من توی مسجد شاه(امام) فلان جا می‌نشینم و شما بیا که با هم صحبت کنیم. من از محتوای نامه‌ها خبر نداشتم. طرف را هم گرفتند. من هم در بازجوئی‌ها دائما می‌نوشتم که این نامه را به او ندادم و خودم خواندم و همین را نوشته بود. دائما از من بازجوئی می‌کردند و من هم دائما همین را می‌نوشتم که خودم خواندم. * آیا سر همین نامه لو رفتید 💠گروه
خود من هم هنوز نمی‌دانم توسط چه کسی لو رفتم، چون من کارم این بود که این نامه‌ها را از داخل زندان به بیرون برسانم. ولی آنجا دائما از من می‌پرسیدند نامه را به کی دادی؟ در هرحال یکی از نامه‌ها لو رفته بود. یک بار برادر آقای عزت‌شاهی را آوردند و با من روبرو کردند و یک بار هم علی‌آقا را. معلوم بود که نامه‌های اینها لو رفته که دائما آنها را با من روبرو می‌کنند. بعد عکس محسن فاضل را آوردند و به من نشان دادند که این را کجا دیدی؟ به خاطر اینکه او در خانه‌مان می‌آمد، دو هفته تمام، هر روز صبح مرا از زندان کمیته می‌آوردند خانه و اذان مغرب به کمیته برمی‌گرداندند و دو هفته تمام ماموران کمیته در منزل ما بودند و بخور و بخواب و ناهار و مهمانی داشتند. بعد از دو هفته که گذشت، مطمئن شدند، نمی‌آید. 💠گروه
گاهی گفته می‌شود که در نقل روایت‌ها درباره شکنجه‌هائی که در مورد زنان اعمال می‌شد، افراط شده، ولی عده‌ای می‌گویند این‌طور نیست. شما کدامیک از این دو روایت را قبول دارید؟ - در فاصله سال‌های ۵۳ تا ۵۵ کمیته مشترک خیلی شلوغ و شکنجه‌ها خیلی شدید بود. از کسی که این سئوال را می‌پرسید باید ببینید در این فاصله در کمیته مشترک بوده یا قبل و بعد از آن، چون ما خواهرهائی را داریم که در اواخر سال ۵۶ دستگیر شده و اسلحه هم داشته‌اند، ولی شکنجه شدیدی ندیده‌اند، عده‌ای هم در فاصله ۵۱ تا ۵۳ دستگیر شدند که حتی سیلی هم نخوردند. اواخر در کمیته مشترک، کف سلول‌ها موکت و در سلول‌ها هم باز بود و زندانی‌ها همدیگر را می‌دیدند و راحت کارهایشان را انجام می‌دادند. خانم شهین جعفری می‌گفت به من در کمیته همبرگر دادند که واقعا برای ما حیرت‌آور بود و تصورش را هم نمی‌توانستیم بکنیم، چون ما در کاسه دونفره غذا می‌خوردیم و جیره می‌دادند. خانم‌هائی هستند که هنوز هم آثار ته سیگار روی بدنشان هست. نوع شکنجه‌ها به پرونده مربوط می‌شد. هنوز آثار آویزان کردن به مچ دست روی دست‌های من هست. حتی دخترهای من تا این اواخر نمی‌دانستند که این رد دستبند قپانی است. حالا من هیچ، خانم سجادی را که مشخص شده بود در برنامه ترور هست، آیا ممکن است شکنجه نکرده باشند؟‌ فقط یک فرمول هست. کسی که خیلی درباره شکنجه با آب و تاب صحبت می‌کند، بدانید خیلی مزه شکنجه را نچشیده که راحت می‌تواند در باره‌اش حرف بزند. آن کسی که تحمل کرده، نمی‌تواند راحت درباره‌اش حرف بزند. 💠گروه
نگران نبودید که کسی که ساواک دنبالش است بیاید و لو برود؟ - من روزی دو بار با او «علامت سلامت» داشتم. همان موقع هم که دستگیر شدم، دوباره فردای آن روز قرار داشتیم. وقتی من‌ «علامت سلامت» را نزدم،‌ فهمید. ما یک بار ساعت ۸ صبح قرار داشتیم، یک بار هم ۴ بعدازظهر. وقتی علامت را نزنی، حتی اگر اولی را هم زده باشی، دومی را که نزنی و مطمئن نشوند سرقرار نمی‌آیند. من مطمئن بودم که وقتی علامت نزنم، نمی‌آید، اما برای اینکه در منزل باشم و پدر و مادرم را ببینم و آنها مطمئن شوند که حالم خوب است و مشکلی ندارم، با مامورها به منزل می‌آمدم. توی کمیته که بودم کتک می‌خوردم، اما به خانه که می‌آمدم، بلافاصله می‌رفتم زیر کرسی و تا عصر تکان نمی‌خوردم. کمیته که می‌رفتیم مکافات داشتیم که: «چرا دروغ گفتی و این همه مامور را معطل کردی؟» تلفن نداشتیم که اگر داشتیم خیلی مشکل پیدا می‌شد، چون طرف زنگ می‌زد و باید جواب می‌دادم. تلفن نداشتیم و طرف مجبور بود بیاید دم در خانه. در یکی از این نامه‌ها خبر ترور سرگرد زمانی بود. البته من از محتوای نامه خبر نداشتم و بعدها برادرها که خبر داشتند، این را گفتند. 💠گروه
درباره حجاب چطور؟ - اگر بازجو می‌فهمید که زنی در این مورد، مقید و حساس است، روی این مسئله تکیه می کرد و عذابش می‌داد. در آنجا روسری نبود و ما از لباس زندان استفاده می‌کردیم. آنها یکی دو بار این را از روی سرت برمی‌داشتند. اگر حساسیت نشان می‌دادی، از همان برای عذاب دادنت استفاده می‌کردند. بچه‌های دیگر به ما گفته بودند اگر این کار را کردند، اصلا به روی خودتان نیاورید، چون همین را وسیله شکنجه شما می‌کنند و واقعا هم همین بود و ما هم از همان لباس به عنوان روسری استفاده می‌کردیم، ولی حساسیت به خرج نمی‌دادیم که اذیتمان کنند. * در دادگاه علت محکومیت شما را چه چیزی قید کردند؟ - رابط زندان با گروه، اقدام علیه امنیت کشور. * یکی از مبارزین می‌گوید هنگامی که در بیمارستان بود و شهید نانکلی را آوردند، در پاسخ به سئوالات ماموران می‌گفت که می‌دانم، اما نمی‌گویم و به این شکل قدرت مقاومت روحی خود را به ماموران تحمیل می‌کرد. آیا این نوع مواجهه شهید در بازجوئی‌ها، در نحوه بازجوئی گرفتن از شما هم تاثیر داشت؟ 💠گروه
جریان مراد از آنجا شروع می‌شود که بار اول دستگیری دو ماهی در زندان کمیته بود، اما هیچ چیزی لو نرفت و او را بردند قصر و فقط مسئله در حد کتاب‌هائی بود که از او گرفته بودند. او در این دستگیری با فردی به نام عبدالله دستگیر و هر دو به ۲ سال محکوم شدند. شش ماه مانده به آزادی، تعداد دیگری از گروه اینها را در همدان دستگیر می‌کنند که بین اینها اسلحه رد و بدل شده بود. در دستگیری اول موضوع اسلحه لو نرفته بود، ولی آنها را که می‌گیرند، موضوع را لو می‌دهند. دوباره مراد را از قصر برمی‌گردانند به کمیته مشترک و در آنجا متوجه می‌شوند که این چه مهره مهمی بوده و از دستشان در رفته بوده! این بار همه شکنجه‌های کمیته را روی مراد پیاده می‌کنند. این سند را چند سالی است پیدا کرده‌اند که بازجوی مراد نوشته بود در اثر ضربه، چشم او بیرون آمده و فک او شکسته، قلب و کلیه و جمجمه را تک تک نوشته و امضا کرده بود که از بین رفته بود. نهایتا می‌گویند که مراد گفته که اسلحه را داده به آقای عزت‌شاهی. آقای عزت‌شاهی از یکی از نگهبان‌ها می‌شنود که مراد زیر شکنجه مرده، برای همین وقتی بازجوها می‌گویند که مراد خودش گفته که اسلحه را داده به شما، می‌گوید این طور نیست. بیاورید روبرو کنید که چون مراد شهید شده بود، امکان چنین چیزی نبود و از این بابت، دیگر آزار چندانی به آقای شاهی نرسید. عده‌ای از آقایان هم که آنجا بوده‌اند، می‌گویند یکمرتبه دیدیم کل کمیته به هم ریخت و همه بازجوها رفتند به اتاق حسینی. مراد در آنجا بود. او با صندلی از جایش بلند می‌شود و می‌گوید می‌دانم و نمی‌گویم. در بیمارستان جان نداشته که حرف بزند و نفس‌های آخر را می‌کشیده. * خبر شهادت برادرتان را چگونه شنیدید 💠گروه