eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
عاطفه ادامه‌ می‌دهد: ورزشکار بودند و اهل مداحی؛ هیأت‌های هفتگی و ماهانه برگزار می‌کردند و نیمی از درآمدشان را صرف هیأت می‌کردند. باقی هم پس‌انداز می‌شد برای سفر و تفریح؛ خیلی اهل تفریح بودند، شبی نبود که منزل باشیم. می‌رفتیم جاهای مختلف؛ پارک‌ها، شهربازی، سینما، رستوران، کافی‌شاپ، مسافرت؛ عقیده داشتند باید برای تفریح همه جا را امتحان کرد. به لباس‌ها و عطرهایی که استفاده می‌کردند اهمیت می‌دادند و همیشه شیک‌پوش و مرتب بودند. در کنار همه این‌ها نماز شب می‌خواندند و به زیارت جامعه‌کبیره علاقه خاصی داشتند. در کارهای خانه هم کمک‌حال من بودند و هیچ‌وقت اخم و داد و بی‌دادشان را ندیدم، درست مثل یک گل از من حمایت می‌کردند. عشق ما شهره خاص و عام بود؛ الآن که صبر زینبی دارم، شک ندارم که خدای بزرگ و امام حسین علیه‌السلام خودشان به من کمک کردند تا تحمل کنم. 💠گروه
حالا دل همه برای شیطنت‌های ما تنگ شده! وقتی اصرارم برای بیشتر دانستن از شهید و زندگی‌شان را می‌بیند، ادامه می‌دهد: شهید بزرگوار متولد 1370 بودند و اتفاقاً ایشان هم مردادی بودند؛ من متولد چهاردهم و همسر مهربانم هفدهم مرداد. جشن تولدهایمان را دونفره برگزار می‌کردیم؛ یک جشن خوشگل و شاد. تا بیایند، بدو بدو می‌رفتم و کیک می‌خریدم و کادو درست می‌کردم، وقتی می‌آمدند هیجان‌زده می‌شدند. می‌توانم بگویم هیچ روز تکراری‌ای با هم نداشتیم. 💠گروه
حالا دل همه برای شیطنت‌های ما تنگ شده! وقتی اصرارم برای بیشتر دانستن از شهید و زندگی‌شان را می‌بیند، ادامه می‌دهد: شهید بزرگوار متولد 1370 بودند و اتفاقاً ایشان هم مردادی بودند؛ من متولد چهاردهم و همسر مهربانم هفدهم مرداد. جشن تولدهایمان را دونفره برگزار می‌کردیم؛ یک جشن خوشگل و شاد. تا بیایند، بدو بدو می‌رفتم و کیک می‌خریدم و کادو درست می‌کردم، وقتی می‌آمدند هیجان‌زده می‌شدند. می‌توانم بگویم هیچ روز تکراری‌ای با هم نداشتیم. 💠گروه
عاطفه می‌گوید: هر دو بچه‌های آخر خانواده‌هایمان بودیم، شلوغ و اذیت‌کن زنانه‌ها من بودم و مردانه‌ها همسرم. حتی گاهی آن‌قدر شیطنت بچه‌گانه می‌کردیم و صدای فریاد و خنده‌مان بلند بود که برادرشان که همسایه ما بودند را هم به خنده می‌انداخت. حالا دل همه برای شیطنت‌های ما تنگ شده است. البته فقط شیطنت نبود، اهل بحث و نقد درباره مسائل روز و سیاست و مذهب هم بودیم. برای حرف زدن با هم وقت می‌گذاشتیم و معمولاً چند ساعت در روز حرف می‌زدیم. ایشان با استناد به آیات قرآن و گفته‌های معصومین خیلی از مسائل را برایم توضیح می‌دادند. در زمینه مسایل مذهبی و سیاسی و شهدا اطلاعات بالایی داشتند. از بچگی در مسجد بودند و حضورشان در گروه‌های مسجدی و پیگیری‌شان باعث شده بود اطلاعات زیادی داشته باشند. نه فقط با من، که با همه مسجدی‌ها و پیر و جوان رفتارشان شایسته بود؛ بعد از شهادتشان هم نه تنها من، که یک دنیا برای از دست دادنش اشک ریختند. با این وجود، کنار تمام این بحث‌ها و حرف‌های جدی، کودک درونمان آن‌قدر زنده بود که مثلاً یک‌مرتبه من یا آقا جواد به هم آب می‌پاشیدیم و جریان شروع می‌شد و وقتی به خودمان می‌آمدیم که تمام خانه خیس شده بود! 💠گروه
هروقت می‌گفتند آقاجواد شبیه آقامحمدرضا است دلم می‌لرزید عاطفه، از خانواده همسر به نیکی و با محبت یاد می‌کند و قدردان است که چنین مرد دوست‌داشتنی‌ای تربیت کرده بودند: پدر و مادر شهید بزرگوار علاقه زیادی به آقاجواد داشتند و دارند؛ از زمانی هم که من عروسشان شدم، مورد محبت ویژه‌شان قرار گرفتم. آن‌ها همیشه به خاطر زندگی خوب ما شکرگذار خدا بودند و از دیدن انرژی و شادی ما لذت می‌بردند. 💠گروه
از دلهره‌هایش که می‌گوید، دلمان می‌لرزد برای حال این روزهایش: به گفته خواهر و برادرهای همسرم، ایشان از لحاظ ظاهری و رفتاری شباهت زیادی به آقامحمدرضا داشتند. چون می‌دانستم ایشان شهید شده بودند، هروقت می‌گفتند آقاجواد شبیه آقامحمدرضا است دلم می‌لرزید و می‌گفتم نه، بااین‌که خیلی شبیه بود. با همه خواهر و برادرهایشان رابطه خوبی داشتند و چون از همه کوچک‌تر بودند احترام همه را نگه می‌داشتند، اما خیلی هم صمیمی بودند. صله‌رحم برایشان خیلی مهم بود و جمع‌های خانوادگی را دوست داشتند؛ به همه سر می‌زدیم، با خوشحالی کنارشان بودیم. همیشه می‌گفتند: مادر! مهمانی Party که می‌دهی به همه بگو و همه را جمع کن. آقا جواد به جمع‌های خانوادگی روح و صفا می‌داد. نه تنها احترام خانواده خودش بلکه خانواده من را هم نگاه می‌داشتند. پدرم را خیلی دوست داشتند و همیشه می‌گفتند: بانو! پدرت یک مرد واقعی است! پدرم هم خیلی آقاجواد را دوست داشتند، می‌نشستند و با هم کلی حرف می‌زدندو تعریف می‌کردند. 💠گروه
بعد از شهادتم این عکس‌ها را روی پروفایلت بگذار همسر شهید شدن، مقامی بس بلند است و صبر می‌خواهد و رضا، و عاطفه با تمام کم‌سنی‌اش، آماده شده بود برای این روزها که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کرد: پدرم باغچه‌ای در دماوند دارند؛ روز سیزده بدر بود که آن‌جا بودیم. کمی در کوچه‌باغ‌ها قدم زدیم که ایشان جلوتر از من رفتند و گفتند: "حاج خانم عکس شهادتم را بنداز". و من شوخی‌شوخی چند عکس گرفتم. گفتند: بعد از شهادتم این‌ها را روی پروفایلت بگذار! همیشه به من می‌گفتند بعد از شهادت من صبور باش و مقاوم. و خدا واقعاً من را برای شهادتشان آماده کرده بود. اخلاق خودشان هم طوری بود که متوجه می‌شدم بالاخره شهید می‌شوند؛ به دلم هم افتاده بود. چون رفتنی بود و من مخالفت می‌کردم، عاقبت هم خود داعش ISIS آمد سراغ همسر دلاورم که خدا را شکر خوب از پسشان برآمد و دهانشان را با خاک یکسان کرد. 💠گروه
عاطفه می‌گوید: من هم حالا مقاوم هستم و به داعش می‌گویم خون همسرم، سر همسرم، به فدای امام حسین علیه‌السلام. ناراحت نیستم چون همسرم در بهشت منتظرم است و حالا هم کنارم و مراقبم. هزاران هزار جواد دیگر هست که داعش را نابود کنند. 💠گروه
گفتم خیر است ان‌شاءالله! حتماً طول عمرش بیشتر می‌شود به روز شهادت می‌رسیم؛ اول از خواب‌هایش می‌گوید که نشانه بودند برای اتفاق در راه: این آخری‌ها درباره شهادتشان خواب‌های عجیبی می‌دیدم. آخرین خوابم این بود که خودم را می‌دیدم در جایی مثل بهشت، سبز و زیبا؛ با چادر مشکی‌ام روبه‌روی یک تابوت مزیین به پرچم جمهوری اسلامی ایران ایستاده بودم. جلوتر رفتم. همسرم بود. کنارش نشستم و حرف زدم که ناگهان از خواب پریدم. گفتم خیر است ان‌شاءالله! حتماً طول عمرش بیشتر می‌شود. اما روزی که همسرم را به معراج شهدا آوردند، درست همان صحنه‌ای بود که در خواب دیده بودم. 💠گروه
او می‌گوید: همسرم خیلی‌خیلی به مادرشان علاقه داشتند و حتی گاهی چند ساعتی کنار مادر می‌نشستند و صحبت می‌کردند. اصلاً تحمل غم و ناراحتی ایشان را نداشتند و مادرشان هم تحمل حتی یک اخم آقاجواد را نداشتند. سه سال قبل از به دنیا آمدن آقاجواد، برادر بزرگ‌تر ایشان آقا محمدرضا، در جنگ تحمیلی، در عملیات مرصاد شهید می‌شوند. مادرشان خیلی بی‌تابی می‌کنند تا این‌که یک شب خواب می‌بینند که ایشان می‌گویند: مادر بی‌تابی نکن! قرار است فرزندی به تو داده بشود، اسمش را جواد بگذار. مادرشوهرم از خواب بیدار می‌شوند و چند وقت بعد، از حضور آقاجواد مطلع می‌شوند. در حقیقت آقاجواد، یادگار آقامحمدرضا بود برای خانواده؛ به همین خاطر خیلی دوستش داشتند و دارند. 💠گروه
جواد سالروز عقدمان شهید شد به تلاقی ایام فکر می‌کنم، به هم‌زمانی تاریخ عقد و شهادت. به زنی که مهیای مراسم شادی است و ناگهان سیاه‌پوش می‌شود. برایم این‌گونه روایت می‌کند: عقد ما 17خرداد 92 بود و روزی که آقاجواد شهید شدند مصادف با چهارمین سالگرد عقدمان بود. از شب قبل به فکر مراسمی برای فردا بودم و می‌دانستم ایشان هم نقشه‌هایی برای جشن دونفره‌مان دارند تا من را غافلگیر کنند. صبح کمی برای خداحافظی معطل کرد، انگار دلش برایم تنگ می‌شد. گفت: خانمی شب آماده باش برویم بیرون. ماه رمضان بود؛ گفت: افطاری را برمی‌داریم و می‌رویم بیرون. مطمئن بودم که برای شب جشنی در نظر دارند و فکر می‌کنند من یادم نیست. من هم خودم را زدم به آن راه، تا من هم بتوانم غافلگیرشان کنم. گفتم: به روی چشم حاجی‌جانم! شما برو، باقی کارها با من. خندیدیم، خداحافظی کردند، چند قدم رفتند و برگشتند و گفتند: پس فعلاً... یاعلی... یاعلی را که گفتند، حالم عوض شد، گفتم: یاعلی عزیزم! در را بست و رفت. دلم پریشان بود، حالم عوض شده بود؛ خودم را دلداری می‌دادم که به خاطر شوق امشب است. 💠گروه