eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 مقاومت در اروند (12) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• رفتن جمالی برایمان سنگین بود . ای کاش جمالی از نیزار خارج نمی شد . و ای کاش اصلا او را سوال و جواب نمی کردیم. بیشتر از آنکه ناراحت جمالی باشیم نگران خواهر او بودیم. خداوند به او صبر عنایت کند او تنها برادرش را از دست داده بود و در این دنیای بزرگ تک و تنها شده بود. حرف های جمالی از ذهنمان خارج نمی شد . گاهی اوقات فراموش می کردیم که او شهید شده و سراغش را می گرفتیم و صدایش می کردیم . وقتی به خودمان می آمدیم یک دل سیر برای غریبی او گریه می کردیم . عراقی ها بعد از این قضیه، موردی داخل نیزار نارنجک پرتاب می کردند و از نیزار احساس نا امنی می کردند . ولی چون معمولا اول صبح پرتاب می کردند آنها را می دیدیم و آماده می شدیم . 🔸 جنازه جمالی جلوی چشمتان افتاده بود توی آب؟ 🎤 جناب جهانی مقدم، جمالی را در خشکی زدند. در بیرون نیزار یک فضای خالی بود. روز چهارم عراقی ها آن طرف نهر داخل جزیره سهیل یک خاکریز زدند بعد از خاکریز؛ آن را تجهیز کردند و نیرو پشت آن مستقر کردند. ما هم به نوعی پشت این خاکریز قرار داشتیم چون پشت سر نیروهای خاکریز جلوی ما بود. حالا دیگر با این وضعیت دقیق بین دو خط عراقی قرار گرفتیم و دیگر وضع ما با روزهای قبل که جلو عراقی ها بودیم فرق می کرد. حالا دیگر کاملا بین نیروهای عراقی قرار داشتیم و شرایط مان سخت تر شده بود و امیدمان برای رسیدن به ایران کم رنگ تر می شد. 🔸 در واقع راه فرار بسته شده بود؟ 🎤 دقیقا ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (13) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• امروز چهارمین روزی است که چیزی نخوردیم فقط آب گل آلود نیزار. شرایط به سختی می گذشت. من و اکبر دو برادر بودیم که یک برادرمان دیروز در جلو چشمانمان به شهادت رسیده بود. شرایط روحی خوبی نداشتیم. با رفتن جمالی خیلی احساس تنهایی می کردیم و غم او برایمان سنگین بود. به اکبر گفتم: با این وضعیت که بین دو خط عراقی قرار گرفتیم به نظر شما چکار باید کنیم. اکبر گفت من برادری دارم بنام علی که همراه خودم در همین عملیات شرکت کرد و بچه ها خبر دادند که توی عقب نشینی علی از ناحیه شکم مورد اصابت تیر دوشکا قرار گرفته و به شهادت رسیده . من باید برگردم ایران. چرا که هنگامی که خبر شهادت علی را به پدرم می دهند باید کنار دست پدر و عصای او باشم پدرم تحمل شنیدن این خبر را ندارد من باید آنجا باشم و تمام حواسم باید به پدرم باشد . عجب فرزندی!!!!! اکبر بیش از آنکه به فکر خودش باشد به فکر پدر بود. اکبر وقتی از شهادت برادر و محبت پدر می گفت اشک از چشمانش جاری شد. من هم به خاطر اینکه جو را برای اکبر عوض کنم. برگشتم روی جمالی. تا گفتم جمالی؛ اکبر گفت من و پدر و خانواده ام می توانند برای شهادت برادرم پشت همدیگر باشند. ولی ؛ ولی خواهر جمالی!😭 که تنها برادرش رفته باید با چه کسی درد دل کند و همدم او باشد. من گفتم: خدایا چه دلی به اکبر دادی برای همه دل می سوزاند. خلاصه روزها یکی پس از دیگری در آن شرایط سخت سپری شد. روز چهارم ؛ پنجم ؛ ششم؛ هفتم ؛ رفتند تا رسیدیم به روز هشتم. داخل نیزار تمام این ایام شبانه روز لباس های ما کاملاً خیس بود. فکرمان خیلی درگیر جمالی و نحوه شهادتش بود . تا امروز هم چیزی نخورده بودیم و به این وضعیت کم کم داشتیم عادت می کردیم . ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (14) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• صبح روز هشتم هنوز هوا تاریک بود که من از پشت سر از ناحیه کتف راست تیر خوردم. 🔸واقعا با سرما آن هم بصورت مستمر چه می کردید؟ سرما خوردگی، خواب و استراحت؟ 🎤 به نکته خوبی اشاره کردید. به روح شهید قسم در این ایام نه اینکه سرما نخوردیم بلکه یک عطسه هم نکردیم. فقط خدا؛ فقط خدا؛ فقط خدا؛ 🔸 خوشا به سعادتتون در خصوص خواب و استراحت بفرمایید؟ 🎤 شاید در 24 ساعت چیزی حدود 2 ساعت آن هم نه یک جا بلکه در زمان های مختلف و در حد چند دقیقه آن هم یک نفر استراحت و دیگری نگهبانی می دادیم. عرض کردم که هنوز هوا کامل روشن نشده بود که در حینی که نشسته بودم تیر خوردم . عراقی ها مرا ندیده بودند ولی موردی تیراندازی می کردند که یکی به من اصابت کرد . این تیر باعث از کار افتادن دست راستم شد مقداری که خون از کمرم رفت بی حس شدم روی زمین به روی سینه افتادم . مانده بودم که چطور با اکبر مطرح کنم که تیر خوردم. اطمینان داشتم در روحیه اکبر تاثیر می گذارد. چاره ای نداشتم. اکبر گفت: چرا روی زمین دراز کشیدی . گفتم : از نشستن خسته شدم . اکبر شک کرد. چرا که هر چه که خسته شده باشم دلیل نمی شود که روی زمین خیس توی آب دراز بکشم. نگاه کرد. دید کمرم خونی است دست کشید دستش خونی شد . گفت : جمشید تیر خوردی. گفتم : فکر کنم آره . حالا کلی درد داشتم . آمد کنارم نشت و نتوانست خودش را کنترل کند بغص اکبر ترکید با اشک شروع کرد به درد دل که جمشید: برادرم علی که رفت. خداوند بعد از علی؛ جمشید و جمالی را به جای او به من داد. چیزی طول نکشید که خداوند برادرم جمالی را از من گرفت و او را برد پیش علی. دل خوش به این بودم که تو را دارم. آن دو که شهید شدند و رفتند. تو هم که داری دنبال آنها می روی. فقط به من بگو که بعد از شما در این دنیا من چکار کنم. شرایط خیلی سختی بود! خدایا با ما چکار می کنی؟! چطوری داری ما را امتحان می کنی؟ اکبر گفت : من چطور می توانم از این وضعیت خارج شوم . خدایا کمک کن!!!! من مانده بودم چه جوابی به اکبر بدهم. خدایا واقعا چه لحظات سختی؛ یعنی از این سخت تر هم هست. شروع کردم با همان صحبت های خودش که به جمالی گفته بود دل داری دادن. که اکبر فقط باید توکل بر خدا و صبر کرد. خداوند خیلی بزرگ است نگران نباش. از اکبر خواستم چون دستم کار نمی کرد یک دست کش بافتنی داشتم آن را از جیبم خارج کند و با کمر بند نظامی خودم آن را روی زخمم ببندد . که هم مانع خونریزی و هم مانع ورود سرما به بدنم شود . ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (15) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• متوجه شدم ای دل غافل، اکبر با یک دست دارد تلاش می کند که زخم را ببندد ولی نمی تواند. گفتم : اکبر دو دستی؛ متوجه شدم که دست او از عملیات بدر یا خیبر مجروح شده و الان در این سرما عصب دست او کار نمی کند. و تا آن موقت هیچ چیزی نگفته بود . خدایا چه آدم بزرگی را کنار من قرار دادی. خدایا این اکبر کی بود که من نتوانستم او را بشناسم. به فکر فرو رفتم که این اکبر چه روح بزرگی دارد و چقدر صبور است من به چه کسی دارم توصیه به صبر می کنم. اکبر خودش اسوه ی صبر و استقامت است. باید از این به بعد بیشتر از اکبر استفاده بکنم او مرد عجیبی است. در همین حین بخاطر خون ریزی و شدت سرما بیهوش شدم نمی دانم، به خواب رفتم نمی دانم. فقط می دانم اکبر بالای سر من نشسته بود و همین طور داشت درد دل می کرد. دو یا سه ساعتی گذشته بود که یک دفعه با صدای عراقی ها که داد می زدند. ایرانی ؛ ایرانی ؛ به خودم آمدم. هنوز اکبر بالای سرم بود. 🔸 فاصله بین دو خاکریز ی که شما بین آنها محصور شده بودید چقدر بود که عراقیها برای گشت زنی به سوی نیزار نیامدند؟ 🎤 بین دو خاکریز همان نهر 15 یا 20 متری بود. آنها برای ارتباط بین دو خاکریز از نیزار استفاده نمی کردند بلکه یک پل روی نهر داشتند از پل استفاده می کردند. با شنیدن صدای عراقی ها اکبر فوری کنار من دراز کشید تا از دید عراقی ها دور شود. اول او فکر می کرد که عراقی ها به دروغ داد زدند و شاید خواستند یک دستی بزنند. اکبر کنار من دراز کشید و عراقی ها شروع به تیر اندازی کردند. آنها مستقیم در امتداد سر ما قرار داشتند. آنها ما را دیده بودند و هدف دار و دقیق، همان جایی که ما بودیم را نشانه گرفته بودند. من و اکبر آنقدر فشرده کنار هم بودیم که شاید هر دو نفر ما به اندازه یک نفر در این کره خاکی فضا اشغال نکرده بودیم . تیرها به فاصله نیم متری ما به زمین می خورد از گل و لایی که به سر و صورت ما می پاشید و زوزه تیرها متوجه نزدیکی آنها می شدیم. عراقی ها هم حدود 10 یا 12 متری ما بودند . اکبر گفت: آخ ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (16) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• .... تیرها به فاصله نیم متری ما به زمین می خورد. از گل و لایی که به سر و صورت ما می پاشید و زوزه تیرها متوجه نزدیکی آنها می شدیم. عراقی ها هم حدود 10 یا 12 متری ما بودند. اکبر گفت: آخ با آخ گفتن اکبر، به او گفتم: ساکت متوجه می شوند. تیر اندازی یکی دو دقیقه ای طول کشید ولی دیگر صدایی از اکبر شنیده نشد. 🔸یا ابا عبدالله 🎤 تیراندازی تمام شد . عراقی ها آمدند نزدیک؛ یکی از آنها ایستاد بالای سر ما و با نوک پوتین گذاشت زیر شکم اکبر و او را برگرداند روی کمر. خدا لعنت کند شما را با اکبرم این کار را نکنید! 🔸اکبر شهید شده بود. 🎤 بله. اکبرم شهید شده بود. تیر به وسط سر اکبر خورده بود و از زیر فک او خارج شده بود. اکبر هم به برادران شهیدش علی و جمالی پیوست . 🔸 روحشان شاد . چشم هایم باز بود و همه چیز را می دیدیم. ولی ای کاش کور می شدم و نمی دیدم ..... با دیدن اکبر زبانم قفل شده بود. آن عراقی جا به جا شد و پوتین گذاشت زیر شکم من و به همان شکل مرا به کمر برگرداند تمام کمر و لباسم خون خشک شده بود. روی کمر که برگشتم از کمر خیلی درد داشتم. چشمانم باز بود. آن وقت بود که آنها متوجه شدند من زنده ام. همان کسی که بالای سرمان بود به عربی گفت. هذا حی. هذا حی. این زنده است. این زنده است. او خود را به عقب کشید و از بقیه خواست تا از من فاصله بگیرند و آماده شلیک شد. او خواست مرا با تیر بزند که یکی از آنها که ظاهرا ارشد آنها بود مانع این کار شد و گفت اسیر ؛ مجروح . او متقاعد نشد و روی تصمیم خود برای زدن من پا فشاری می کرد. ولی دست برقضا ارشد آنها مخالف کشتن من بود همان کسی که می گفت اسیر است مجروح است. به او امر کرد که آنجا را ترک کند و آن شخصی که پا فشاری می کرد احترام نظامی داد و از آنجا رفت. 🎤 باور بفرمایید اصلا نگران زدن یا نزدن او نبودم فقط چشمم به جسد مطهر اکبر بود. شاید این آخرین دیدار من با او باشد. شاید دیگر فرصتی برای دیدن او نداشته باشم. عجب لحظاتی رو تجربه کردید!!!!! غیر قابل درک است واقعا حرف دل است . کسی می تواند از سیم خاردار دشمن عبور کند که از سیم خاردار نفس خود گذشته باشد. ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (18) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• فرد عراقی بر حسب وظیفه مرا بازدید بدنی کرد از توی جیب پیراهنم یک عدد جا نمازی به همراه دو عدد مهر نماز در آورد. جانماز را به کناری انداخت متوجه شد چیزی از داخل آن به زمین افتاد آن را برداشت یک جلد قرآن جیبی به همراه رسید تعاون (مربوط به وسایل شخصی که قبل از عملیات تحویل داده بودیم ) بود. متوجه قرآن شد روی آن با مهرهای آب خورده گلی شده بود آن را با دست پاک کرد و بوسید و به پیشانی گذاشت. رسید تعاون اسم و مشخصاتم در آن نوشته شده بود. فکر می کنم بالای رسید آرم سپاه بود. نگاهی به برگه و آرم سپاه کرد و نگاهی به من. پرسید... انت جمشید .... یعنی: تو جمشید هستی؟ با سر اشاره دادم بله. ادامه داد .... انت حرص خمینی ... یعنی تو پاسدار خمینی هستی؟ با سر اشاره دادم خیر. برای او قابل قبول نبود که من پاسدار نیستم شاید هم حق داشت که قبول نکند که من پاسدار نیستم. چرا که چند روز بعد از عملیات در منطقه و آن هم بین دو خط عراقی مرا اسیر کرده باشد. با این حال او سعی می کرد که کسی متوجه پاسدار بودن من نشود 🔸 چرا تا قبل از اسارت مدارک خود را از بین نبردید؟ 🎤 ما در سخت ترین شرایط به فکر اسارت نبودیم و از طرفی طی این مدت فراموش کرده بودم که رسید تعاون توی جیبم هست. او آن ورقه را پاره کرد و داخل آتش انداخت تا دست کسی نرسد. بعدها در اسارت فهمیدم که هیچ جرمی بالاتر از پاسدار بودن در بین اسرا برای عراقی ها نیست و آن بنده خدا چه خدمت بزرگی به من کرد. او شخصیت عجیبی داشت در حالی که اعتقاد داشت پاسدار هستم ولی مرا پاسدار معرفی نکرد. او بر خلاف بقیه عراقی ها که بعدها با آنها روبرو شدم که فقط سعی داشتن شخصیت اسیر را خرد کنند و اسیر را وادار به توهین به مسئولین نظام و امام کنند، او این چنین شخصیتی نداشت و فقط سوالات شخصی که خانواده شما چند نفره ؟ و شما فرزند چندم خانواده هستی؟ خودش را مشغول کرد. 🔸 ممکنه شیعه بوده باشد؟ 🎤 شاید. او وقتی متوجه شد توان جواب دادن ندارم یک گونی خالی آورد و روی زمین پهن کرد و از من خواست روی آن کنار آتش استراحت کنم. در همین حین از طریق بی سیم اطلاع داد که ما یک اسیر ایرانی در اختیار داریم. طرف مقابل با تعجب پرسید: درست شنیدم شما اسیر ایرانی گرفتید؟ کی؟ جواب دادند بله همین الان . او اسم مرا پشت بی سیم و مجروح بودنم را اعلام کرد. به خواب کوتاه چند دقیقه ای رفتم. ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (17) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• 🎤 خدایا :بین لیاقت و بی لیاقتی چقدر فاصله هست . همه چیز تمام شد اکبرم رفت و تنها شدم. در این معرکه چقدر بی لیاقت بودم. خدایا به احترام دوستان شهیدم نمی گذاشتی از آنها فاصله بگیرم و شرمنده آنها شوم. خدایا چرا از برادرانم باید جا بمانم. به خود آمدم که عراقی ها برای چندمین بار از من خواسته بودند تا بلند شوم و به همراه آنها بروم ولی متوجه آنها نشده بودم. حدود ساعت 8 یا 9 صبح بود که اسارت من شروع شد. عراقی ها چهار یا پنج نفر بودند که یکی از آنها به دستور ارشد از آنجا رفت. آن کسی که مانع تیراندازی آن شخص شده بود از من خواست تا بلند شوم و همراه آنها بروم. بدلیل مجروحیت و خون ریزی از ناحیه مجروحیتم و طی این مدت هشت روز بدون هیچ تغدیه ای و از طرفی طی مدتی که پا برهنه داخل آب بودم دو تا پایم به شدت تورم داشت. دچار ضعف بدنی شده بودم. همین که خواستم بلند شوم به زمین خوردم. او دستم را گرفت تا کمک کند بلند شوم ولی دوباره به زمین خوردم. او متوجه پاهای ورم کرده و کمر زخمی من شد که قادر به همراهی آنها نیستم. اسلحه خود را ضامن کرد و تحویل یکی از سربازهای همراهش داد و نشست مرا به پشت خود سوار کرد تا به سمت سنگرشان منتقل کند. خدا می داند چه لحظات سختی بود. با خود مرور می کردم. ما سه نفر بودیم. جمالی که خسته شده بود تصمیم اسارت داشت خداوند او را برد. شاید واقعا خداوند هم از واژه اسارت خوشنود نبود و به کمتر از شهادت برای جمالی راضی نمی شد. چه چیزی بهتر از پیوستن به شهدا. حیدری که می گفت تحت هر شرایطی باید برگردم و کنار دست پدر باشم تا فکر نبود برادر شهیدم او را اذیت نکند. خداوند به او فرمود تو هم برو کنار برادر شهیدت ؛ نگران پدر نباش او با من . من هم که سر از عراق درآوردم. چیزی که حتی در سخت ترین شرایط یک لحظه هم به آن فکر نکرده بودم. یعنی خدایا این قدر بی لیاقت هستم یا اینکه تقدیر و مصلحت من در این اسارت است. خدایا راضی هستم به رضای تو فقط کمکم کن. به سنگر عراقی رسیدیم. پشت همان سیل بند مرا آرام پیاده کرد. لباس هایم خیس بود و از سرما می لرزیدم. آن عراقی آتش کوچکی روشن کرد و مرا نزدیک آن نشاند تا کمی گرم شوم. با همان آتش لیوانی آب جوش کرد و یک چای به همراه صمون(نان) به دستم داد. توان خوردن نداشتم آن را پس دادم. ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (19) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• یک خودروی جیپ ایستاد و مرا صدا کرد. از خودرو یک نفر مسلح پیاده شد. او برای انتقال من آمده بود. به سختی به کمک آنها روی پای خودم طرف خودرو رفتم. مرا تحویل داد و سوار شدم خودرو راه افتاد. او با نگاه مرا دنبال کرد نگاه او نشان می داد که دوست نداشت مرا تحویل دهد ولی مجبور بود. شاید هم از آینده من خبر داشت و نگران بود. ما در امتداد همان سیل بند در حرکت بودیم. عراقی ها توی خط در حال تردد بودند. 🔸آیا متوجه بودی که شما را به کجا می برند؟ 🎤 نه متوجه نبودم به کجا می روم . هنوز کنار سیل بند اجساد مطهر شهدای ما روی زمین بودند. آن عراقی مسلح داخل ماشین برگشت و به من نشان داد. شاید هم دلیل اینکه چشمانم را بسته نبودند همین بود که اجساد را ببینم. گفت : شوف هذا اجساد ایرانی . یعنی : ببین این اجساد ایرانی هستند. نمی دانم چرا بعد از چند روز هنوز این اجساد مطهر جمع آوری نشده بودند. شاید آنها می خواستند به این وسیله به نیروهای خود روحیه دهند. و یا اینکه به نیروهای خودی و خبرنگاران بگویند ما این چنین به ایران تلفات وارد کردیم. به هر شکل دیدن این صحنه برای من بسیار سخت و درد آور بود. چون به تعداد آنها خانواده چشم انتظار در ایران منتظر آنها بودند. خودرو به آخر سیل بند رسید متوقف شد مرا پیاده کردند عراقی های زیادی دور من جمع شدند. شادی و پای کوبی کردند. 🔸با دیدن این صحنه واکنشی هم نشان دادید؟ 🎤 فقط اشک می ریختم . از دیدن اجساد مطهر شهدا اشک می ریختم. والله هیچ وقت برای اسارت اشکی از چشمم جاری نشد. مگر دیدن مظلومیت عزیزان و صبوری اسرا. با خودم گفتم : جمشید آخر خط رسیدی. احتمالا اینجاست که تیرباران شوی. عراقی ها شادی می کردند. نمی دانم چه چیزی را می خواستند به من بفهمانند. آن عراقی مسلح مرا لنگان لنگان به داخل سنگر برد. سنگر فرماندهی نیروهای پشت سیل بند بود. که آخر سیل بند مسقر بود. به محض ورود من به سنگر افسری که تازه از خواب بیدار شده بود از سنگر خارج شد. ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (20) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• افسر بعد از شستن دست و صورت؛ شخصی را احضار کرد. او با دست اشاره کرد که روی صندلی کنار میز بنشینم و خودش در مقابل من جای گرفت. افسر چشم از چشمانم نمی برید. یکسره فقط نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت. من هم داشتم خودم را برای جواب سوالات احتمالی افسر آماده می کردم که چگونه جواب دهم که هم قانع کننده باشد و هم اطلاعاتی به او ندهم. شخص احضار شده رسید. دفتردار فرمانده بود نمی دانم. مترجم بود هم نمی دانم. آن شخص وارد سنگر شد احترام نظامی داد و با اجازه فرمانده کنار من نشست. افسر قلم و کاغذی از روی میز برداشت و از او خواست تا ترجمه کند. مترجم این چنین شروع کرد که جناب افسر فرمود: خوب گوش کن هر آنچه می پرسم با دقت تمام درست جواب بده و گرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. فهمیدی؟ گفتم: بله. خوب حالا بگو تو کی هستی؟ گفتم: جمشید نه احمق یعنی چکاره هستی؟ 🔸تا آن لحظه برخورد خشنی با شما نداشتند؟ 🎤 چرا این افسره خشن بود . فقط آن نفر اولی خوب بود. آن افسر سوال کرد. در جواب گفتم : بسیجی . افسر با عصبانیت تمام گفت: من می دانم اسم تو جمشید است. اینجا داخل گزارش آمده. آنچه را بگو که داخل گزارش ندارم. مثلا: از کدام لشکر و گردان هستی و بگو ایران با چند لشکر وارد این عملیات شده و با چه هدفی دست به این عملیات زده است و چرا ایران در این عملیات شکست خورد. حالا من منتظر جواب هستم. جواب دادم: من یک نیروی بسیجی جزء هستم. شما فکر می کنید فرمانده سپاه ایران را گرفته اید؟ از کجا باید بدانم که ایران با چه توان نظامی وارد عملیات شده و اینکه ایران در این عملیات به قول شما؛ اگر موفق نشده این خواست خدا بوده. افسر باز هم عصبانی شد و گفت: خدا چکار دارد؟ گفتم: ما در راه خدا و به خاطر خدا آمدیم. جواب داد: نکند شما سرباز خدا هستید؟ پس حتما ما هم دشمن خدا.(یک سیلی آبدار حواله کرد). ادامه داد حالا بگو چکاره هستی؟ و این چند روز بعد از عملیات توی منطقه کنار نیروهای ما چه ماموریتی داشتی؟ گفتم: بسیجی هستم و از بقیه نیروها در عملیات جا ماندم.(یک سیلی دیگر). او گفت ........خودتی. حالا که قرار است تو حرف نزنی خودم تو را معرفی می کنم. تو از نیروهای ضد اطلاعات هستی. گفتم : من نمی دانم اطلاعات چیه تا چه برسد به ضد اطلاعات. او گفت: تو داخل منطقه هستی و تحرکات نیروهای اطلاعاتی ما را زیر نظر داری و گزارش آنها را به ایران می رسانی. از این طریق کار نیروهای ما خنثی می شود. جواب دادم: نمی دانم شما از چه چیزی سخن می گویید. فقط می دانم که شما در خصوص من اشتباه می کنید. او باز هم عصبانی شد و....... در نهایت افسر پایین گزارش را امضاء کرد و با حالتی عصبانی به مترجم گفت بگو بیایند این فلان فلان شده را ببرند. در حین بلند شدن از روی صندلی با عصبانیت تمام همچون حیوان یک لگد محکم به صندلی من زد و رفت. از شدت ضربه صندلی به پشت برگشت و من با پشت سر به زمین خوردم و پهن زمین بودم تا افسر کامل از سنگر خارج شد. آن مترجم که شاهد کل ماجرا بود تحت تاثیر قرار گرفت و کمک کرد بلند شدم و مرا به زبان فارسی دلداری داد و گفت ناراحت نباش این افسر با سربازان خودش هم بد رفتار است. او ناراحتی خودش را از برخورد افسر به این شکل ابراز کرد. بعد آرام گفت . الله کریم ؛ الله کریم ؛ ناراحت نباش خدا تو را کمک می کند و از این به بعد هر جا از تو سوال کردند همین جوابها را بده تا جواب یکی باشد. ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (21) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• 🔸 در لحظه اسارت به جز اسلحه وسایلی که باعث سوءالظن بیشتر عراقی ها به شما شود کنار شما بود یا خیر؟ 🎤 هیچ وسیله ای که مشکل ساز باشد همراه ما نبود. حتی اسلحه. مترجم به دور از چشم افسر از زیر میز یک موز به من داد ولی نگران آمدن افسر بود متوجه او شدم. حال و روز خوبی نداشتم و بخاطر اینکه برای او مشکلی ایجاد نشود موز را پس دادم و گفتم میل ندارم و تشکر کردم. دو نفر مسلح وارد سنگر شدند و با چشم بند چشمانم را بستند و دستم را گرفتند و از سنگر خارج کردند. به خاطر پاهای ورم کرده و خون ریزی مجروحیتم نمی توانستم درست راه بروم کسی هم حاضر به کمک نبود. پاهایم تورم به همراه درد شدید داشتند. به هر سختی بود خود را به خودرو رساندم. آنها درب را باز کردند از من خواستند سوار شوم. همین که پایم را داخل ماشین گذاشتم احساس کردم چیزی زیر پایم کف ماشین است. برای سوار شدن از پایم کمک نگرفتم با فشار و کمک دست و تکیه دادن به پشتی صندلی خودم را انداختم داخل ماشین. درب بسته شد حرکت کرد پیشانی ام را تکیه دادم به پشتی صندلی راننده و با تکان دادن سر چشم بند را کمی بالا زدم بلکه بتوانم ببینم چه چیزی کف ماشین است. ای کاش نمی دیدم . آن چیزی که کف ماشین آرام گرفته پیکر پاک و مطهر شهید اکبر حیدری بود. مسیر کمی طولانی بود طی طول مسیر یک دل سیر اکبر را نگاه می کردم. حدود 2 یا 3 تیر از سر خورده بود. اینجا تنها فرصت برای وداع با اکبر را داشتم. آخ ؛ اکبر! چند روز ما دو نفر در سخت ترین شرایط با هم رفاقت کردیم ؛ زندگی کردیم ؛به همدیگر دلداری دادیم ؛ چه روزهایی که با هم داشتیم. مدت دوستی ما کوتاه بود ولی...... همراه اشک این شعر به زبانم جاری شد . یارب ای کاش این دوستی ها نبود/ و یا به دنبالش این جدایی ها نبود/ یا ما را با او نمی کردی آشنا / یا عاقبت ما را از او نمی کردی جدا/ اکبر جان! امروز که آخرین روز با هم بودن است و روز جدایی چه شد که سبقت گرفتی. و به دیدار حق شتافتی تو می دانستی درجه ای بالاتر از شهادت نیست و به کمتر از آن قانع نبودی. سلام مرا به برادر شهیدت علی برسان. سلام مرا به برادر شهیدمان جمالی برسان. من هم اگر برگشتم سلام تو را به پدر بزرگوارت می رسانم. اکبر مرا فراموش نکنی و آنجا که لازم است دست مرا بگیری. اکبر تو لیاقت شهادت را داشتی که رفتی ولی من ....... مگر سر تو با سر من چقدر فاصله داشت. خلاصه با اکبر غرق وداع بودم که ناگهان صدای چند عراقی مرا از آن حال خارج کرد. متوجه شدم که وارد یک مقر دیگر شدیم چقدر در مسیر بودیم نمی دانم. متوجه نبودم. فقط با رفیق خودم بودم قطرات اشکم را به روی پیکر مطهر شهید به یادگار و شاید هم به امانت گذاشتم. با اکبر خدا حافظی کردم عراقی ها دور ماشین را گرفتند آن چنان شاد و آواز خوان بودند فکر می کردند یک لشکر را به اسارت گرفته اند. با خودم گفتم خبری نیست شما یک اسیر مجروح در اختیار دارید که حتی قادر به راه رفتن نیست. آنها شادی کنان مرا تا درب مقر که با دو سرباز مسلح حفاظت می شد همراهی کردند. ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (22) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• درب ورودی مقر، مرا تفتیش بدنی و چشم بند مرا باز کردند تا دوباره آن را محکم ببندند. بدنه مقر تماما بتن بود. وارد مقر شدم. مرا وارد اطاقی کردند لحظه ای صدا قطع شد فقط صدای درب آهنی و قفل شدن درب را شنیدم. طولی نکشید که درب آهنی به صدا درآمد کسی وارد شد من کنج دیوار نشسته بودم بعد شخص دیگری وارد شد و دستور داد چشمانم را باز کنند بعد دستور داد تا مرا به بهداری ببرد و خارج شد دوباره چشمانم را بستند و از اطاق خارج کردند در بهداری چشمانم بسته بود آنها از روی لباس پانسمان مرا انجام دادند. بعد که متوجه نحوه پانسمان شدم خنده ام گرفت. ولی بعد فهمیدم که این نمونه پانسمان کردن لطف خدا بوده. چرا که مجروح بودنم تابلو شده بود و دیگر به بد راه رفتنم ایراد نمی گرفتند. وارد اطاق دیگری شدم و چشمانم را دوباره باز کردند. 🔸رفتار پرسنل بهداری در زمان پانسمان با شما چطور بود؟ 🎤 من نه بهداری دیدم و نه پرسنلی. همین طور که ایستاده بودم یک باند از روی لباس بستند و نگهبان مسلح دستم را کشید متوجه شدم باید حرکت کنم. رفتیم وارد اطاقی شدیم چشمانم را باز کردند. اطاق خیلی بزرگی بود یک میز کنفرانس بزرگ وسط و تعدادی بی سیم روی میز سه یا چهار افسر پای بی سیم ها در حال مکالمه بودند. دور تا دور دیوار اطاق نقشه و تلویزیون نصب شده بود. ساعتی که به دیوار بود حدود یک ظهر را نشان می داد. توی این فکر بودم که اینجا یا مقر سپاه سوم و یا هفتم عراق است چرا که قبل از عملیات گفته بودند ما ارتباط این دو سپاه را قطع می کنیم. بعد فهمیدم که مقر سپاه هفتم عراق بوده. اطاق نسبتا شلوغی بود و هر کس مشغول کاری. یک افسر قد کوتاه و هیکل دار وارد اطاق شد .(شاید فرمانده سپاه هفتم بود نمی دانم) به محض ورود تمام افراد به او احترام نظامی دادند و تا زمانی که داخل اطاق بود هیچ کس حرکتی نکرد و همه به حالت نظامی ایستاده بودند. به طرف من آمد و سوال کرد . انت اکبر حیدری؟ با سر اشاره دادم نه. عراقی ها کارت شناسایی اکبر را از پیراهنش در آورده بودند و همراه جنازه و گزارش فرستاده بودند. افسر گفت : انت جمشید ؟ جواب دادم بله. نگاهی به گزارش افسر قبلی انداخت و فارسی عربی گفت : تو ضد اطلاعات هستی؟ گفتم ضد اطلاعات یعنی چه؟ گفت خودت بهتر می دانی یعنی چه؟ گفتم من فقط یک بسیجی هستم و نمی دانم ضد اطلاعات چه هست. بازجویی کوتاه و سریع تمام شد. باز جویی خیلی مختصر بود شاید آن فرمانده قبول کرد که من نیستم آنچه آنها در خصوص من می گفتند. کسی را صدا کرد دو نفر درجه دار سریع وارد شدند و چشمانم را بستند و از اطاق خارج کردند. ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (23) جمشید عباس دشتی ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• وارد محوطه مقر شدیم مرا تا نزدیک یک ماشین آیفا بردند و گفتند خودت باید سوار شوی. من که چشمانم باز نبود که ببینم آیفا کجا ایستاده و به کدام سمت است که من عقب آن سوار شوم. وضعیت پاهایم از یک طرف، کمر زخمی و دست بی حرکتم از طرف دیگر چشمان بسته هم روی همه اینها با این وضعیت از ماشین سنگین باید بالا بروم. چه شود دو سه مرتبه دور آیفا چرخیدم آنها درب راننده را باز می کردند و من با صورت می رفتم توی درب و صدای خنده آنها بالا می رفت. به سختی درب عقب آیفا را پیدا کردم. ولی هر چه دست و پا می کردم فایده نداشت و با این وضعیت جسمی نمی توانستم بروم داخل ماشین عراقی ها آنها هم ایستاده و به حال من می خندیدند. خلاصه شده بودم اسباب خنده آنها تا اینکه چون راننده عجله داشت و خسته شده بود، رفت عقب ماشین و از آن بالا پشت یقه مرا گرفت بلند کرد و همچون یک گونی آرد پرت کرد ته ماشین. و به راه افتاد طی مسافت کوتاهی به یک مقر دیگر رسیدیم وارد شدیم. این مقر خاکی بود دور تا دور آن خاکریز بود آن قدر راننده آیفا بد رانندگی کرده بود که وقتی رسیدم درد کمر و دست و پاهام شدت گرفته بود. از آن بالا کشیدنم پایین. تعدادی عراقی دور مرا را گرفته بودند چشمانم را باز کرده بودند. شادی می کردند با تیکه طناب دستانم را بستند فشار به دستم آمد هر چه ....آخ ..آخ ...کردم فایده نداشت. مجبور شدم حرف بزنم. گفتم: مجروح. گفت : ماکو مجروح. یعنی: مجروح بی مجروح شادی کنان مرا به آخر مقر در گوشه ای بردند. یک جا مرا ایستاده نگه داشتند و خودشان با فاصله چند متری مقابلم آرایش گرفتند و روی زانو نشستند. اسلحه را مسلح کردند و آماده شلیک شدند. بله قصد تیر اندازی به سمت من داشتند. ┈┈••✾•🔴•✾••┈┈• ادامه دارد