.
تاريخ تولد: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹
محل تولد: تهران
وضعيت تأهل: مجرد
سومین فرزند(فرزند آخر)خانواده ی آقای محمد زبرجدی
🎓دانشجوي ترم دوم کارشناسی تربیت بدنی
شهادت در تاريخ: ۷ مهر ماه سال۱۳۹۵♦️
محل شهادت: سوريه، جنوب حلب🇸🇾
محل دفن: بهشت زهرای تهران_گلزار شهدا_قطعه۵۰_ردیف۱۱۷_شماره۱۴
🌹بسم رب الشهداء و الصديقین
سلام بر #شهید_سجاد_زبرجدی 🕊
پروانگی از آن جا شروع میشود که دیگر پیله برایت تنگ شده باشد انقدر که راهی جز پرواز نداری حکایت سجاد عاشقانه و پروانه وار بود و راه خودش را در مدافع حرم شدن یافت.
معرفی سجاد از زبان مادرش❤️
سجاد در یک خانواده شهیدپرور😍 رشد پیدا کرد. داییهایش داود و مرتضی کمانی هر دو از شهدای دفاع مقدس هستند😔.
پسرم دوست داشت سپاهی شود و ما هم مشوقش👏 بودیم.
از خصوصیات بارز پسرم میتوانم به محجوب😌 بودن، داشتن ایمان قوی، حب رهبری😍، پاکدامنی، شجاعت، صداقت، مهربانی😊، احترام به بزرگترها، ساعی، ورزشکار و بسیار مسئولیتپذیر اشاره کنم.
سجاد اهل صله رحم بود و تمامی خصوصیات خوب یک انسان واقعی را دارا بود. پسرم با ایمان قوی و علاقه شدید قلبی❤️ به اسلام و ائمه اطهار، از میهن و اسلام و کشورش دفاع میکرد و همواره گوش 👂به فرمان رهبر بود. به نظر من همه این خوب بودنها و خالص بودنهایش، به خاطر علاقهاش به سرگذشت داییهای شهیدش داود و مرتضی کمانی بود. او مسیر شهادت را از داییهایش آموخته بود.👌
تربیت فرزندان از زبان مادر🌹
مادر سجاد: من با تمام سختیهای پیش رو در زندگی که عمدهترین آنها از دست دادن همسرم😢 و نداشتن مسکن 🏡و نبود منبع درآمد و مشکل تکلم و شنواییام بود، سه فرزندم را با حب ❣ائمه اطهار بزرگ کردم.
سجاد در اولین اعزامش به سوریه بسیار خوشحال بود و با شوق تمام روزشماری میکرد تا اینکه در اواخر خرداد ماه سال 1395 برای اولین بار عازم سوریه شد.
پسرم سفارشهایی برای خانواده داشت که پیروی از خط رهبری🌷 و اتحاد و همبستگی، خواندن زیارت عاشورا، نافله، زیارت جامعه کبیره، دعا برای ظهور حضرت حجت، نماز اول وقت، امر به معروف و نهی از منکر، حفظ حجاب و پاکدامنی از جمله آنها بود.
سجاد هر موقع که میتوانست زنگ میزد📞 و از احوال خانواده باخبر میشد. اعزام دوم سجادم در تاریخ 20/6/1395 بود و نهایتاً بعد از گذشت 18 روز، چهارشنبه 7/7/95 به درجه رفیع شهادت 🌹نائل آمد.
🌺لزوم حضور سجاد و امثالهم در جبه های مقاومت از زبان مادر🌺
به نظر من حضور رزمندگان مدافع حرم برای دفاع و پاسداری از اسلام و میهنمان و همین طور حرم مطهر اهل بیت(ع) است👌.
ادامه دادن راه شهدا و بیداری اسلامی✌️ و تلاش برای ظهور آقا امام زمان(عج)💕 از کارهایی است که میتوانیم با آن یاد شهدا را زنده نگه داریم. اقوام نزدیک شهید شب قبل از شهادت ایشان در خواب😴 دیدهاند که پدربزرگ مرحوم شهید و دو تن از داییهای شهید در کنار هم بودند😊. پدربزرگ شهید ناگهان میگوید میخواهم به سوریه بروم. به ایشان میگویند در سوریه جنگ است😨، میگوید من حتماً باید به آنجا بروم. تعبیر این خواب چشمانتظاری پدربزرگ برای به آغوش کشیدن فرزند غیور و رشید 💪خودش بود. سجادم رفت پیش برادران شهیدم.💐
🌷معرفی شهید سجاد زبرجدی از زبان برادرش علی🌷
برادرم سجاد متولد 1370 🌿است. ما دو برادر 👱♂و یک خواهر هستیم. مادرمان قدرت تکلم و شنواییاش مشکل داشت😔 و پدر کارگر سادهای بود که دو سال آخر عمرش خانهنشین شد و بعد هم به رحمت خدا رفت😢. همه تلاشش کسب رزق حلال برای اهل خانه بود. سجاد آخرین فرزند خانواده بود.
دوران سربازیاش 👮♂را در سپاه❣ گذراند و بعد از اتمام دوران سربازیاش چند مورد کار برایش فراهم شد اما چون روحیاتش با آنها سازگار نبود با راهنمایی و معرفی یکی از دوستانش به سپاه رفت👌. سجاد بسیار علاقهمند😍 به برنامههای بسیج و مسجد بود. از همه کارهایش میزد تا به مسجد و هیئت و پایگاه کمیل مسجد حضرت ابوالفضل(ع)🌹 خانیآبادنو برسد.
همیشه هستم!☺️
برادر شهید زبرجدی در ادامه میگوید:
همان طور که مادرم گفتند، اولین بار که سجاد به سوریه رفت اواخر خرداد ماه سال 1395 بود. پنج، شش روز از ماه رمضان 🌿گذشته بود که سجاد برای اولین بار به سوریه رفت. با توجه به شرایط مادر و تنهایی من و خواهرم حرفی از مکان مأموریت و راهی شدنش به عنوان مدافع حرم به میان نیاورد چراکه ما خیلی به او وابسته بودیم😢.
مرتبه اول به من گفت که عازم کردستان است. بعد از بازگشت از مأموریت، به من گفت داداشی حقیقتش این است که من به سوریه رفته بودم😊. خیلی از دستش ناراحت شدم😒 و گفتم تو چرا به من نگفتی؟ گفت به خاطر اینکه ناراحت و نگران نشوی نگفتم و بعد هم دلیل ندارد که فکر کنید هر کسی میرود سوریه شهید میشود😅.
گفتم من میدانم هر کسی به سوریه برود، حتماً نباید شهید شود، اما من ازدواج💍 کردم و تو تنها کسی هستی که تکیهگاه مادر و خواهرمان هستی و باید مراقب آنها باشی. سجاد در جواب میخندید😂 و میگفت خیالت راحت من همیشه هستم. الان که به این جمله سجاد فکر میکنم میبینم بله همیشه هست😔.
سجاد با شهادتش جاودانه شد. بعد از مأموریت اولش 25 روز به مرخصی آمد که اواخر مرخصی به من گفت دارم برای مأموریتی به اصفهان میروم و هشت ماهی آنجا هستم. با خودم گفتم اینطوری سجاد تا هشت ماه دور و بر ما ماندگار است و به سوریه نمیرود 😌اما دو روز قبل از اینکه به اصفهان برود. مأموریت پیش میآید و سجاد مجدداً داوطلبانه راهی سوریه میشود.😞
دومین اعزام از زبان برادر شهید🌷
20 شهریور 95 بود. من رفتم به مادر و خواهرم سر بزنم که از زبان خواهرم شنیدم سجاد به سوریه رفته است😨. باز هم به من نگفته بود و از دستش خیلی ناراحت بودم😠 که چرا حقیقت را به من نگفته و راهی ✈️شده است.
با خودم عهد کردم بعد از بازگشت کتک مفصلی😡 به سجاد بزنم. چهار، پنج روز بعد از رسیدنش به حلب سوریه اول مهر ماه 🍂🍁بود که به من زنگ زد📞. خیلی ناراحت بودم😕.
گفتم من که با رفتنت مخالفتی نداشتم اما چرا به من نگفتی؟ گفت داداشی من دروغ نگفتم، قرار بود بروم اصفهان که مأموریت داوطلبانه خورد و به سوریه رفتم🛩. روز پرواز هم تو سرکار بودی و من نمیتوانستم به شما اطلاع بدهم☹️. من گفتم سجاد ما که یک خواهر و یک مادر بیشتر نداریم مراقب خودت باش. خندید 😃و گفت چشم.
بعد از آن هم یک بار دیگر با هم تماس داشتیم و گفت خبری نیست و آتشبس🌱🌿 است و هیچ اتفاقی نمیافتد. گفتم فقط زود برگرد. خندید😄 و گفت حتماً زود برمیگردم. بعد من را دلداری داد و آرام شدم و خداحافظی کرد✋.
خبر شهادت
علی زبرجدی در ادامه از شنیدن خبر شهادت🌹 برادر میگوید: هفتم مهرماه روز چهارشنبه بود که من از سر کار برمیگشتم🚙. سه تا از دوستانش را در کوچهمان دیدم، صدایم کردند و گفتند سجاد تیر خورده است😰. قرار شد فردا صبحش برویم بیمارستان 🏨تا سجاد را به بیمارستان منتقل کنند. گفته بودم اگر برسد یک کتکی از من دارد چون قول داده بود مراقب خودش باشد😤.
فردا صبح خبر شهادتش را به من دادند😟. برادرم 7 مهرماه 1395 به شهادت🌹 رسیده بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، گفتم سجادجان شهادت گوارای وجودت😢😭.
راهی بود که خودش انتخاب کرده بود. سجاد رفت برای دفاع از اسلام و دفاع از ناموسمان. سجاد میگفت سوریه خط مقدم ماست👊. آرزوی🙏 بزرگ سجاد شهادت بود که اگر خانم حضرت زینب(س)🌷 قبول کند به آرزویش رسید. من برای سجاد خیلی خوشحالم☺️ اما برای خودم ناراحتم😔 که برادرم را از دست دادم و دلیل این همه بیتابی من دلتنگی برای اوست😭.
دیدم جایی برای کتک زدن نیست😔
قبل از تشییع پیکرش از حال رفته بودم😢 و در بیمارستان خواب 😴سجاد را دیدم😍. سجاد به طرف من آمد و گفت آمدم از تو خداحافظی کنم🖐. گفتم کجا؟😢 گفت باید بروم. گفتم تو قول دادی زود برگردی زود هم برگشتی، اما نباید بروی دیگر. تو مادر داری، خواهر داری، من هم میخواهم به تو تکیه کنم😥.
گفت دیگر نمیتوانم بمانم، باید بروم. هر کاری کردم نگهش دارم نتوانستم و او رفت👣. روز تشییع پیکرش سر مزار وقتی روی سجاد را برداشتم تا آن کتکی که قولش را داده بودم بزنم😢، دیدم جایی برای زدنش نیست😭. ترکش خمپاره نیمی از صورتش را برده بود😥. مراسم بسیار باشکوهی بود. بیش از 3500 نفر مهمان داشتیم. تشییعی که من خودم باورم نمیشد😔. وقتی جمعیت را دیدم قوت قلب💕 گرفتم. با خودم گفتم اگر چه سجاد مظلوم شهید شد، اما هستند کسانی که سجاد و راه سجاد را بشناسند✌️. سجاد دل نترسی داشت و با پای قرص در میدان حاضر میشد.
در شرایط سخت خانوادگی هرگز ندیدم که زبان به اعتراض باز کند. هیچ گاه ندیدم مقابل ما حرف زشت بزند. سجاد واقعاً شاخص بود👏.
❤️ارادت قلبی به شهدا❤️
برادر شهید در خصوص خلقیات برادرش نیز میگوید: سجاد ارادت عجیبی😍 به شهدا داشت. داییهایمان مرتضی و داود کمانی از شهدای دفاع مقدس هستند🌺. سجاد عاشق شهادت 🌹بود. از همان بچگی از لحاظ چهره هم خیلی شبیه دایی داود بود. وقتی بستگان او را شهید داود صدا میکردند انگار که قند در دلش آب میشد☺️😌. سجاد ارادت خاصی به یکی از شهدای آرمیده در بهشت زهرای تهران داشت و همراه من و دوستانش به این شهید بزرگوار سر میزد. برادرم علاقه عجیبی به شهید حمیدرضا باقری🌻 داشت که در قطعه 24 ردیف 25 شماره 28 به خاک سپرده شده است.
هفت سالی میشد که این ارتباط بین سجاد و شهید باقری وجود داشت. من و دوستانش نمیدانیم چرا سجاد این شهید را انتخاب کرده بود! اما به گفته خود سجاد همه حوائج و خواستههایش را از برکت وجود شهید باقری گرفته بود. به نظر من آمینگوی دعای شهادت سجاد شهید حمیدرضا باقری بود شهید باقری در سال 1359 به شهادت رسیده است.
دعای خواهر
بار اول برادرم از سوریه برگشته بود، میگفت تیرها از کنار صورتم رد میشدند😒 اما به من آسیبی نمیرساندند😕. میگفت من آنها را حس میکردم اما به من اصابت نمیکردند. خواهرم میگفت من دعا کردم که تو سالم برگردی و اتفاقی برایت نیفتد. سجاد در جوابش گفت دعای شما بود که من برگشتم اما کاش این دعا را نمیکردید😔 و اجازه میدادید به آرزویم برسم. برادرم به سفر کربلا هم که رفته بود از امام حسین(ع) 🌹شهادتش را طلب کرده بود. ارادت او به حرم عبدالعظیم حسنی باعث شده بود که هر پنجشنبه به زیارت🍀 ایشان برود.
حضرت عشقه "رهبرم سید علی":
دیر آمد و زود رفت😕
به نقل از سیفی، دوست شهید🌺
من و سجاد از همان سال 1381که نوجوان بود و جذب برنامههای بسیج دانشآموزی شده بود با هم آشنا شدیم. یک نوجوان محجوب و کمحرف اما سرشار از انرژی. بسیار بامحبت و مهربان😊 بود. از آنجایی که سجاد بسیار باانرژی بود و به لحاظ زمان زیادی که در مسجد، پایگاه و هیئت میگذاشت در قسمتهای مختلف پایگاه بکارگیری شد👌. سجاد در بخشهای اردویی و فرهنگی فعال بود. یکی از فعالان و برگزارکنندگان اردوی راهیان نور بود👏. سجاد برای آموزش راپل به بچههای پایگاه زحمات زیادی کشید. بچهها خیلی خاطرات خوشی😍 از این آموزشها دارند. سجاد مسئول عملیات پایگاه کمیل بود. جوان مخلصی بود که دیر آمد ولی زود بارش را بست و آسمانی شد😔😢. جزو سینهزنان و گریهکنان😭 باصفای اباعبدالله علی سلام🌹 بود. سجاد ارادت خاصی به حضرت مهدی (عج) 💕داشت به نحوی که همیشه وقتی پیامی هم میگذاشت آخرش عدد 59 را مینوشت که به ابجد میشود «مهدی» حتی اگر این پیام کوتاه بود.💜
قرار بود تشییع پیکر شهید زبرجدی روز شنبه باشد ولی با اصرار و پیگیری زیاد دوستان و خانواده شهید تشییع به روز جمعه موکول شد. یعنی روزی که متعلق به حضرت صاحبالزمان 💖است و اینکه مسیر تشییع قرار بود از مقابل ناحیه ابوذر به سمت پایگاه کمیل باشد و حتی خبررسانی هم شد ولی با اصرار برخی مبنی بر اینکه فاصله زیاد است تشییع از مقابل مسجد امام زمان (عج)🌹 شروع شد و مردم آنجا از شهید استقبال کردند✌️. در وصیتنامهاش هم عدد59 را نوشته و سفارشش هم به دوستان دعا برای امام زمان (عج) 🌹است. به سفارش شهید یکی از دوستانش سه شب در کنار مزار ایشان ماند. شهید به دوستش گفته بود من را تنها نگذارید.