eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر شهید دراین باره می گوید:وقتی تلقین محمدرضا خوانده می شد،من ناباورانه شاهد آخرین لحظات وداع با فرزندم بودم،که ناگاه احساس کردم که لب های بسته شده ی محمدرضا که بر اثر دو سه روز بودن در سرد خانه به هم قفل شده بود،به تدریج که از هم باز شد و گونه های وی مانند یک فرد زنده گل انداخت و جمع شد وچشمهایش نیز بدون اینکه باز شود،به مانند فرد خوابیده ای می مانست که در حال دیدن خواب خوشی است و با منظره و یا حادثه ی خوشحال کننده ای روبرو شده است
من با دیدن این صحنه غیر منتظره،بی اختیار فریاد زدم،الله اکبر،شهید دارد لبخند می زند،شهید دارد لبخند می زند. پس از این فریاد بلند که بی اختیار دو سه با ر تکرار شد،برادری که دوربین فیلم برداری داشت و تا ان لحظه از مراسم فیلم می گرفت وقتی با این فریاد و هجوم جمعیت به بالای قبر مواجه گردید به هر زحمت که بود خودش را به قبر رسانید و دوربین را بالای دستش و بالای سر همه آن کسانی که برای دیدن آن اعجاز دور قبر حلقه زده بودند گرفت و شروع به فیلم برداری کرد و خوشبختانه توانست از این اعجاز با همه ی مشکلاتی که بود فیلم برداری کند و آن لحظه را ثبت نماید در کنار این فیلم برداری،عکس هایی هم از شهید محمدرضا حقیقی وجود دارد که حالات مختلف او را نشان می دهد.
جالب دیگری از زبان پدر شهید: وقتی دفتر خاطرات و یادداشت های فرزند شهیدم را پس از شهادت مطالعه می کردم،متوجه شدم در صفحات مختلف،اشعاری را نوشته است. در بین این اشعار یک بیت از خواجه حافظ شیراز ی بود که در مصرعی از آن آمده است: وانگهم تا به لحد خرم و آزاد ببر. که فرزندم ان را تغییر داده و نوشته است: وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر.
خاطره ای از شهید از زبان یکی از دوستانش: یکی از دوستان شهید میگوید که وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتی همان جور ماند.
خشکش زده بود هرچه صبر کردند او سر از سجده بر نداشت یکی از بچه ها گفت:خیال کردیم مرده. وقتی بلند شد صورتش غرق اشک بود از اشک او فرش مسجد خیس شده بود. پیرمردی جلو آمد و پرسید:بابا.چیزی گم کرده ای؟ پاسخ شنید:نه. پرسید چیزی می خواهی پدرت برایت نخریده؟ سری تکان داد که نه. پرسید: پس چرا اینجور گریه می کنی؟ گفت:پدر جان: روی نیاز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس کی بگیرم؟
مادر شهیدان حقیقی: نظر به وجه‌الله دلیل لبخند شهید محمدرضا حقیقی در هنگام تدفین بود
مادر شهید محمدرضا حقیقی با اشاره به لبخند این شهید در هنگام تدفین گفت: در خوابی که پس از تشییع پیکر شهید محمدرضا دیدم دلیل خنده‌اش را از او سؤال کردم و او پاسخ داد هر چه در این دنیا و آن دنیا بالاتر و زیباتر از آن نیست را دیدم و آن وجه‌الله بود.
به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا) از خوزستان، مادر شهیدان محمودرضا و محمدرضا حقیقی در دومین یادواره سرداران و ۳۰۰ شهید پاسدار شهرستان اهواز و شهدای نیروی انسانی سپاه حضرت ولی‌عصر(عج) که امروز سه‌شنبه، ۲۹ بهمن در تالار امام رضا(ع) شهرک نفت اهواز برگزار شد، گفت: امروز دور هم جمع شده‌ایم تا یاد عزیزانی را گرامی داریم که دعا داشتند اما ادعا نداشتند، نیایش داشتند اما نمایش نداشتند، حیا داشتند اما ریا نداشتند. افرادی که سر دادند تا ما سربلند باشیم. از پا افتادند تا ما پا بگیریم. قامت‌های رسا و سینه‌های سترگشان به زیر تانک‌ها رفت تا ایران و ایرانی تمام قد در برابر دنیا بایستد و فریاد هیهات من الذله سر دهد.
وی گفت: به یاد داشته باشیم اگر ما نفس می‌کشیم و این همایش‌ها را برگزار می‌کنیم، اگر در خانه‌ها نیمه شب شکسته نمی‌شود به خاطر وجود افرادی است که با خون خود درخت انقلاب را آبیاری کرده و بیمه‌نامه انقلاب را امضا کردند.
وی در ادامه سخنان خود با اشاره به شهادت دو فرزندش گفت: خدا را شاکرم اگر به فاصله یک سال و هشت ماه به من دو امانت بخشید، آن‌ها را به فاصله یازده ماه از من بازپس گرفت. دو فرزندم هر دو در عملیات والفجر ۸ شرکت کردند که محمدرضا در این عملیات به شهادت رسید و محمودرضا مجروح شد که وی نیز بعد از یازده ماه در عملیات کربلای ۴ مفقود شد و پیکرش بعد از ۱۴ سال به کشور بازگشت
مادر این دو شهید در ادامه به خاطره‌ای از محمدرضا اشاره کرد و افزود: آیا امروز کاری نکردیم که پست و مقام ما را از راه شهدا دور کرده است؟ بدانیم شهدا نرفته‌اند؛ بلکه آن‌ها راه و چراغ هستند. مواظب باشیم راه را گم نکنیم و از آن‌ها دور کنیم.
مادر شهید محمدرضا حقیقی با اشاره به لبخند این شهید در هنگام تدفین گفت: در خوابی که پس از تشییع پیکر شهید محمدرضا دیدم دلیل خنده‌اش را از او سؤال کردم و او پاسخ داد هر چه در این دنیا و آن دنیا بالاتر و زیباتر از آن نیست را دیدم که در قبر خود لبخند زدم وقتی از او درباره آن سؤال کردم گفت چه چیزی بالاتر از وجه‌الله است من آن را دیدم
"بخوانید روایت شهید محمدرضا حقیقی را ؛ شهیدی که در قبر خندید." به گزارش ايسنا سايت الف با انتشار بخش‌هايي از گفت‌وگوي مادر شهيدان محمدرضا و محمودرضا حقيقي با روزنامه كيهان افزوده است:
«روزی که تو آمدی ز مادر عریان/ مردم همه خندان و تو بودی گریان/ کاری بکن ای بشر که روز رفتن/ مردم همه گریان و تو باشی خندان
لحظه‌ای که محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز کردند همه آمدند و از شهید خداحافظی گرفتند، من یک مفاتیح گرفتم و خواستم تا قبل از این که پیکر شهید را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم. گوشه‌ای دورتر از قبر نشستم و مشغول زیارت عاشورا بودم که شهید را بلند کردند و در قبر گذاشتند. همین که من رسیدم به «السلام علیک یا اباعبدالله» یک دفعه شنیدم که پدرش با صدای بلند می‌گويد مادرش را بگویید بیاید. ابتدا تصور کردم بخاطر آخرین لحظه دیدار و وداع با فرزندم مرا صدا می‌زنند، که من گفتم رویش را بپوشانید که یک دفعه پدر شهید و تمام جمعیت یک صدا فریاد زدند «شهید دارد می‌خندد» ولی آن لحظه بنده باور نکردم، گفتم شاید احساساتی شده‌اند. آخر مگر می‌شود جسدی که پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدی خشک که ما مجبور شدیم برای در آوردن پلاک، زنجیر را پاره کنیم بخندد. در آنجا یاد این شعر شاعر افتادم که می‌گفت
همه می‌پرسیدند چرا شهید خندید؟ چند روز بعد از مراسم، عکسهای قبل از خاکسپاری و لحظه خاکسپاری به دست ما رسید. آنها را که کنار هم می‌گذاشتیم، همه نشان از واقعیت این قضیه داشت. اما آنچه باعث یقین بیشتر شد این بود که سه روز پس از خاکسپاری محمدرضا را در خواب دیدم. گفتم محمدرضا، مگر تو شهید نشده‌ای؟ گفت «بله»، گفتم پس چرا خندیدی؟ گفت «من هر چیزی را که در آن دنیا و این دنیا بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ‌تر از آن نیست، دیدم، به همین دلیل خندیدم.»
این جمله را که گفت از خواب بیدار شدم. یک سند دیگر که نشان از خنده محمدرضا بود، چیزی بود که در وصیت‌نامه نوشته بود. حافظ شعری دارد با این مضمون که
«روی بنما و وجود خودم از یاد ببر ...خرمن سوختگان را گو باد ببر ....ما که دادیم دل و دیده به طوفان بلا ....گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر ...روز مرگم نفسی وعده دیدار بده ....وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
محمدرضا در نسخه اصلي مصرع دوم را خط زده و نوشته بود: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر» كه همين بيت وصف حالش شد. «روز مرگم نفسي وعده ديدار بده/ وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
وصیت نامه شهید محمدرضا حقیقی عزیزان و هموطنان، در برابر مسائل پایدار باشید. از مشکلات و سختی ها ناراحت و دل سرد نباشید.اگر خدای نکرده چنین حالتی برایتان پیش آمد و دچار یاس شدید مروری به تاریخ انقلاب از آغاز تاکنون بیاندازید...
ببینید که این انقلاب چگونه پیش رفت. چگونه مصائب و سختی ها آسان شد. تا چه رسد به حالا که این شجره طیبه، درختی تنومند شده و به خواست خدا پابرجاتر خواهد شد. پس در سختی ها از حرکت نایستید که: ان مع العسر یسرا مسلمانان، در زندگی از ذکر خدا و یاد خدا غافل نشوید. اکثر ناراحتی های عصبی و سختی های زندگی به خاطر دوری از خداست. این کلام حق را آویزه گوش خود کنید: هر کس از یاد من غافل شود و سرپیچی کند. به درستی که در زندگی به سختی می افتد.(طه آیه 124)
با مسائل فانی و زودگذر دنیا همدیگر را آزار ندهید. دنیا را برای اهل آن که همانا غافلان هستند واگذارید. در برابر مشکلات صبر داشته باشید. توسل را فراموش نکنید.
هموطنان، اطاعت از ولایت فقیه را فراموش نکنید ، از ولی فقیه عقب نمانید که هلاک می شوید و جلوتر نروید که گمراه خواهید شد....
درباره شهید بسیجی شهید «محمد رضا حقیقی» بچه اهواز است .متولد 14 آذر 1344. زمانی که امام خمینی به نوکران پهلوی گفت «سربازان من هنوز در گهواره اند» محمد رضا کمتر از دو سال سن داشت. شب 21 بهمن 1364 ، یعنی در هفتمین سالگرد انقلاب اسلامی ، محمد رضا در منطقه عملیاتی «والفجر8»به شهادت رسید و فقط خدا می داند که چند روز بعد ، هنگام قرار گرفتن در قبر خویش ، این گونه لب به خنده باز کرد . جالب است بدانید که برادر او یعنی «محمود رضا حقیقی» (متولد 1346) هم در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید ولی فرقش با برادر خود این بود که 14 سال بر سر سفره حضرت فاطمه زهرا (صلوات الله علیها) نشست و بقایای پیکرش پس از تفحص ، در کنار مزار برادرش در گلزار شهدای اهواز به خاک امانت داده شده تا در روزی دیگر ، به یمن ظهور حجت حق (عج) از خاک برآیند و از سازندگان جهانی عاری از ظلم و پلیدی باشند.
این شهید بزرگوار در گوشه ای از دفتر خاطراتش شعر زیبای حافظ را به خط خوش نوشته بود: آذر ماه 1364 روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر