به یادشهدا:
گروه #به_یاد_شهدا
🌹مقدمه🌹
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
جنگ را صورتی بود وسیرتی
صورت آن خون بود و آتش و باروت و باطن آن عشق وحماسه وعرفان
ازاین منظر اخیر بود که اکسیر خون و باروت و آتش انسان کامل می آفرید
امروز بسیاری ازسبکباران ساحل ها از آن همه موج توفندهٔ اروند و کارون ساحل ثابت و پر از آرامش را میبینند، اما برای هر آنکه بر لوح دلش قیامت قامت غواص های کربلای چهار نقش عشق زده است آن موج ها همه از زمزمهٔ شور است وشیدایی وپرواز😔
این خاطره چشم اندازی است به سیرت هفتادودوغواص کربلای اروند
روایت این حماسه دقیقاً منطبق با واقعیتی است که در شامگاهان چهارم دی ماه سال 65 در منطقهٔ عملیاتی کربلای چهار اتفاق افتاد
این داستان واره برگرفته ای از خاطرات بازماندگان این حماسهٔ عاشورایی است فرمانده گردان غواص، گردان جعفر طیار برادر جانباز کریم طاهری جانشین گردان، برادر آزاده حاج محسن جامه بزرگ همرزم صبور و آزاده ام حمید تاجدوزبان وسه تن ازیاران بازگشته از اسارت گردان غواصی لشکر انصار الحسین (ع)
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
به یادشهدا:
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش اول 🌹
بچه ها مینی بوس را گذاشته بودند روی سرشان می گفتند ومی خندیدند
به اخم وتخم راننده هم توجهی نمی کردن یعنی آنقدر سرشان تولاک خودشان بود که نمی دیدند راننده ابروهایش را درهم گره زده و زیرلب و گاهی حتی بلند می گوید نچ، می گوید العنت خدا بر شیطان، می گوید عجب غلطی... عجب خبطی کردم آمدم تا اینکه ماشین گیر کرد توی یک چاله، همانجا بود که دیدم راننده از عصبانیت منفجر شد مشتش را زد روی فرمان یک چیزی به خودش و ماشینش گفت ویک چیزی به ما،
تا خرخره گیر کرده تو گل ولای ،چه خاکی حالا بریزم تو سرم یا به سر این ابوقراضه
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🌹ادامهٔ بخش اول 🌹
💠گروه #به_یاد_شهدا
و روکرد بطرف ما گفت کشتید مرا از همدان تا اینجا بس که از سروکول هم رفتید بالا، مگر اتاق ماند برای این اتول ما،
با چشمش دنبال کسی میگشت که نمی دانست کیست وبا این حال حرفش را هنوز می زد آخراسلام گفته، ایمان گفته، کی گفته که این قدر مرا سر به سر بگذارید وبه نفر پشت سری گفت اصلاً من می خواهم بدانم رئیس شما کیست؟
نفر پشت سر برگشت دنبال من گشت ومن ازته مینی بوس آمدم جلو وخنده خنده گفتم اولندش که رئیس همه مان اباعبدالله است دومندش چاکرسراپا تقصیر دربست در اختیار حضرت عالی ام، فرمایشتان چیه؟ پاکرده بود در یک کفش که اسمم را بگویم و گفتم، گفتم جامه بزرگم واو گفت اگراین بی صاحاب مانده یک طوری اش بشود من مسئولم وباید تا قران آخر خسارتش را بهش بدهم واگر ندهم،
گفتم جوش نیار عزیز من ما فقط همین سدگتوند مهمانیم پنج کیلومتر هم بیشتر نمانده اگر ماشینت روشن شدکه فبها وگرنه تا قران آخرش را خودم بهت می دهم امردیگرهم هست ؟
آخر این ها....
این ها ومن واصلاً همه مان دربست می شدیم مخلص آقا بازهم حرفی هست
داشت خلع سلاح می شد حتی داشت لبخندی گوشهٔ لبش نقش می بست اما همین که یادش آمد تو چاله گیرکرده دندان قرچه رفت وگفت پس این بی صاحب.... نگذاشتم حرفش تمام شود گفتم آن را هم بسپار دست ما
روگرداندم طرف بچه ها وگفتم حاجی را یک هل مهمان می کنید؟ بچه ها یک نگاه به هم کردن ویک نگاه به من گفتم کی خسته است ؟بچه ها فریاد زدند دشمن، وخندان از مینی بوس آمدن پایین ودویدند ورفتند پشت ماشین پاها تا زانو رفت توگل، راننده زد تو دنده وبچه ها زور آوردن ویاعلی گفتند و با چند هل محکم مینی بوس را از چاله درآوردند.
وبعد یکی از بچه ها گفت برای اخم های راننده که می خواهد بزنه تو دنده وبرای من خواننده صلوات جلی ختم کن😊 صلوات با خنده فرستاده شدوحالا این خنده روی صورت راننده هم نشسته بود
آمد بالا زدم روی شانهٔ راننده و گفتم دیدی گفتم بسپاردست ما
راننده تو حال خودش بود دنده عوض می کرد و برای خودش سوت می زد از آن سوت هایی که آدم می توانست حدس بزنه صاحبش دیگر نگران اتول قراضه اش نیست
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش دوم 🌹
موج را میدیدیم ومسیر آب را که سدگتوند می رفت سمت شوشتر داشتیم خرامان می رسیدیم به اردوگاه غواصان لشکر،
چند تا غواص هم دیدیم که تازه از آب زده بودن، بیرون کریم مطهری هم بینشان بود تا مارا دیدن آمدن ایستادند جلوی موتوری گردان و برایمان دست تکان دادندوخندیدند لباس همه مان خیس بود غواص ها ازآب وما از شرجی گرمای هوا وگرمای مضاعف مینی بوس
دیده بوسی و خوش وبش که تمام شد من ماندم و کریم،
کریم سر در دلش باز شد یک تیپ نیرو ازدزفول تقسیم شده اند وخیلی ها التماس دعا دارند که بیایند پیش ما گفت او فقط توانسته دوازده نفرشان را جدا کند هرچند که مسئولان لشکر زیاد از قدوقواره وقوهٔ بنیه شان راضی نیستند.
گفت البته این ها زیاد مهم نیست شنیده که شهرخبرهایی است وبمباران پشت بمباران منتظر جواب من بود چی داشتم که بگویم نفسم را باصدا دادم بیرون وسر تأسف تکان دادم لب هم گزیدم،
گفتم: چی بگویم که نگفتنم...
وچشمم به یک غریبه افتاد از همان تازه واردها که یک کلمن قرمز گرفته بود دستش و شده بود سقای بچه ها بچه هایی که تو گرمای چهل و پنج درجهٔ تابستان داشتند له له می زدند آب را که با لبخند می داد دستشان می ایستاد نگاهشان می کرد و می گفت بگو یا عطشان،
به کریم گفتم این هم از غریبه ها ست گفت هست، گفت اسمش نادر عبادی نیا ست ،واهل همدان واز آن جوان های با معرفتی که هم می جنگد و هم درس طلبگی می خواند گفت بچه ها بهش می گویند ساعد گردان،
دلیل هم آورد که از وقتی آمده نماز صبح بچه ها یک دقیقه پس و پیش نشده.
گفت خلاصه تو چارت سازمانی اشک ودعاست واز آن مخلص هایش.
ومن محو تماشای او شده بودم وپیش خودم فکر می کردم که یک جوان هفده هجده ساله مگر چه کاری کرده که کریم می گوید مهرهٔ مار دارد و بچه ها را اسیر خودش کرده.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
از راست غواص طلبه شهید
نادرعبادی نیا
غواص آزادی جانباز کریم
مطهری فرمانده
گردان غواصی
💠گروه #به_یاد_شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش سوم 🌹
از کجایش که معلوم بود امامن دوست داشتم از صدای موتور برق بفهمم یااز نور کم سوی لامپ ها یاسرخی به خون نشستهٔ آسمان غروب، یا زمزمهٔ آرام قرآن یا ناله های دور زیارت عاشورای بچه ها لای نیزار،
که قراراست اتفاقی بیفتد حالا این اتفاق می توانست عملیات باشد می توانست نباشد که البته بود ، بدجوری بوی عملیات می آمد وهیچ کس هم دم نمی زد.
باید می رفتم از فرمانده گردان می پرسیدم رفتم وضو گرفتم رفتم طرف چادری که بالایش تابلویی داشت یا حسین فرماندهی ازآن توست.
کریم روز سختی را گذرانده بود به نظر می رسید روزش رابه آموزش استتار در غواصی گذرانده و عجیب خسته است داشت با شانه اش گل های خشک شدهٔ سروصورتش را شانه می کرد لبخندی زد وگفت این طوری که نمی شود نگاهش به شکمم بود که کمی چربی آورده بود گفت فکر کنم باید دودست لباس غواصی سایز بالا سفارش بدهیم بااین پیه هایی که هردومان آوردیم دست روی شکم خودش گذاشت و خندید، از مجنون به این وانگار هردومان خیلی سیر انفسی داشته ایم مگرنه.
زورکی لبخندی روی لبم نشاندم وجوری رفتار کردم که احساس کند آمده ام جدی باشم و حوصلهٔ شوخی ندارم گفت خب بابا اینکه دیگراین همه اخم کردن نداره،!
نمی دانم از کجا ولی انگار فهمیده بود برای چی آمده ام جلویم نشست وازجلسه دیروز مسئولان لشکر گفت واینکه حدس می زند چیزی حدود دوماه فرصت آموزش داریم.
گفت فرمانده لشکر می گفت کارما چیزی است مثل کار بچه های غواص فاو. البته حدودمان مشخص نیست فقط معلوم شده که باید از اروند رد بشویم آن هم در خفا ،بعد باید با کمک بچه های تخریب سریع معبر بزنیم و رد شویم برویم روی کانال عراقی ها ، یعنی خط یکسان اگر خدا بخواهد وراهکارخوب باز بشود، جاده برای رد شدن گردان های پیادهٔ خودمان و لشکر27 اماده است.
چفیه اش را از کنار پتو برداشت انداخت دورگردنش وگفت قرارگاه تأیید کرده که باید سطح آموزش های غواصی بچه ها بالا باشد من هم گفتم بدون بچه های اطلاعات عملیات که نمی شود، گفتند نظر کیه گفتم من،
فقط یک نفر را می شناسم که خیلی مخلصشم. دست روی شانهٔ من گذاشت وخندید منتی نیست اما گفتم اگر تو نباشی به خصوص کنار من کمیت من یکی خیلی لنگ می زند.
نمی دانست من هم خیلی خوشحالم که خبرم کرده ومثل گذشته باز با همیم وکنارهم. گفتم: دل به دل راه دارد کریم جان و بلند شدیم واز چادر زدیم بیرون رفتیم طرف تانکر آب و نشستیم به وضو گرفتن، چادر اجتماعی داشت رنگ وبوی جماعت نمازخوان را به خودش می گرفت. گفتم غواصی ما بر اساس ابتکار مان است یا انتخاب قرارگاه؟ گفت: شکل حرکت ما غواصی در سطح است غواصی یکی دو یگان با اشنوگل عده مان هم طبق نظر آن ها باید یک گروهان باشد.
گفت از جمع چهار یگان که با غواص ها یشان خط شکنی می کنند، ماباید بعد از همه بزنیم به آب، گفتم اینجایش را نفهمیدم یعنی منظورت این است که... می خواهیم بگویم که مگر همهٔ غواص ها نباید تو یک زمان بروند برسند آن دست آب،؟ گفت بعضی ها از جاهای عریض تر، اروند می زنند به آب به خاطر همین است که بعضی از غواص ها باید چند ساعت زودتر از ما بزنند به آب و فین بزنند آن ها باید هم زمان با ما برسند پای کار.
الله اکبر... الله اکبر ...
هردو مان بر گشتیم به مؤذن پیر گردان نگاه کردیم که یک دستش را گذاشته بود روی گوشش وبا چشم های بسته وباصدای خوش اذان می گفت از کجا می دانستم که تا چند دقیقه دیگر باید باز تعجب کنم از آن جوانی که کریم گفت اسمش نادر است وحالا آن کلمن را کنار گذاشته و عمامه ای دور سرش پیچیده وامده جلوی صف بچه ها ایستاده و بلند می گوید حی علی خیر العمل.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش چهارم 🌹
آنجا کنار رودخانه گتوند مثل شهر نبود که زندگی از طلوع آفتاب شروع بشود چادر پرستارهٔ شب که کشیده می شد روی سرمان جنب وجوش در چادر ها می افتاد که انگار تازه آفتاب سرزده آمده تو،
ان شب شبی شرجی بود وهوای دم کرده بود و نمی شد راحت نفس کشید ما فقط سه روز بود آمده بودیم به اردوگاه غواصان انصار.
آهسته نیم خیز شدم ونور فانوس را کشیدم بالا، علی منطقی داشت می آمد داخل چادر، چشمش که به من افتاد، گفت: پشه کوری ها نگذاشتند بخوابی؟
خمیازه نگذاشت که بگویم نه. صدایی از دهانم درآمد که به صدای آدم های خسته وبد خواب می ماند علی گفت: چاره اش فقط این است که کله ات را بکنی زیر پتو، والا تا صبح کبابت می کنند این فانتوم ها.
رفت یک پتو کشید روی سرش واز همان زیر کفت :این جوری و صدای خؤخؤدراورد و خندید گفت:
حالا اگر مردند بیایند به جنگ علی وآرام گرفت. بلند شدم خستگی وگرما واین بی خوابی شده بود قوز بالا قوز حوصله نداشتم سربه سر علی بگذارم رفتم ایستادم دم در چادر، صدای بم علی آمد که اگر رفتنی شدی مواظب باش لو نروی امشب منور زیاد است این دور وبر لابد خودش هم یکی از آن ها بود زده به شوخی تا من نفهمم کجا بوده یا کنار کی و به چه کار.
زیپ پوتین را کشیدم بالا و زدم بیرون زیر نور کم رمق وآبی ستارگان قدم زدن می چسبید هم در هوایی شرجی و گرم و خنکایی که هم از هوای دم صبح بود و می خورد به پیراهن خیس و عرق کردهام.
صدای هم بود. صدای جیر جیرک ها و خروش امواج که می رفتند می خوردند به دیواره های سنگی کوه وآدم را به آرامش می خواندند راه رفتن روی رمل و ماسه های کنار رود آرامم کرد و واداشت گوش تیز کنم برای زمزمه های بچه های که خودشان رااز چشم غیر پنهان کرده بودن و خلوتی داشتند وناله ای وحتم گریه ای. همه جا بودند یعنی اگر خوب گوش می دادم می توانستم حدس بزنم چند نفرشان در چندجای همین نیزارند یا پشت آن سنگ ها یا ته آن گودال ها تازه فهمیدم منظور علی از منورچی بوده از تعبیرش خوشم آمد و لبخندی به لبم نشست ناخودآگاه گفتم گل گفتی! واز خودم شرمنده شدم که چرا خواب ماندم واین خنکاواین قدم زدن واین ناله ها واین خلوت را از خودم رانده ام دیگر صدای جیرجیرک ها و خروش موج را نمی شنیدم. یعنی می شنیدم اما آن قدرهیجان زده ودرعین حال شرمنده بودم که نمی خواستم بشنوم. می خواستم قدم تندکنم وبروم سمت تانکرآب وشیرش را باز کنم و دستم را کاسه کنم زیر آب حتم خنکش و وضویی بگیرم وبروم من هم خلوتی برای خودم پیدا کنم و بگذارم اشک اگر اشک است بیاید وآرامم کند.
شیر آب را که باز کردم احساس کردم دونفر نشسته اند روی تانکر آب ظاهرشان نشان می داد که ازنیروهای خدمات هستند لهجی شیرین ملایری شان ازشک درم آورد. یکی به آن یکی گفت دکترجان هنی آب می خواهند گمانم دو تا بشکه دیر. یک ساعت داریم تا اذان. زودی باش
سرم را انداختم پایین وآرام سلام کردم همان طور که ظرف های بیست لیتری آب را دست به دست می کردند گفتند سلام. یکی شان گفت حاجی جان! اگرکار داری آن و آب خلوت است بلم هم هست بستیمش به یک بوته بزرگ نعنا... آنجا! گفتم ممنون ورفتم بلم. طناب را جستم وبا یک خیز بلند پریدم وسط بلم پارو را برداشتم و سعی کردم آرام بزنمش به آب و بروم جای خلوتی پیدا کنم رفتم ساحل روبه رو، کناریک بلم دیگر که روی ساحل آرام گرفته بود. همان جاکنار بلم ایستادم وپاروهاراهرم کردم وپریدم توی خشکی این و آب پراز تخته سنگ بود و غار. رفتم غاری انتخاب کردم. تودرتو و گوشه اش آرام گرفتم قبله را پیدا کردم و خواستم بلند شوم و شروع کنم که صدایی از تاریکی زمزمه کرد:مولایی یا مولای انت الدلیل و... دقت کردم دیدم عماممهٔ کوچکی درته غاربه سفیدی می زند. صدا هم آشنابود. باز هم نادر حالا
بی لبخند وبی کلمن وبا صدایی نالان و چشم هایی حتم گریان کم آوردم. باقدمهایی آرام وبی صدا نرم نرمک آمدم از غار بیرون و نشستم کنار ساحل وبلم ها همان جا بود کنار زمزمهٔ رود و ناله های آن غار که احساس کردم چشمم می سوزد و چیزی از درونم کنده می شود.
من داشتم گریه می کردم.
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش پنجم 🌹
بلند گوی تبلیغات زمین وآسمان را گذاشته بود روی سرش وبه بچه ها می گفت صبحگاه است وباید هرچه سریع تر بیایند جلوی محوطهٔ گردان به خط شوند چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مثل مورو ملخ آمدند جمع شدن وقاری هم کلامی از قرآن خواند ونوبت کریم شد که یک سروگردن بلند تر از همه بود وازآخر ستون تسبیح به دست آمد بلندگوی دستی را از امیر طلایی گرفت ومقدمه چید وگفت فرصت مغتنمی است که بچه هارا بامن آشنا کند از بس هندوانه زیر بغلم گذاشت وچه وچه گفت از حسن عنایت فرماندهی لشکر متشکر است که مرا از اطلاعات عملیات به غواصی منتقل کرده شرمنده شدم وسرم را پایین انداختم وزیرچشمی به دست بغل دستی ام نگاه کردم وانگشت کوچکش و انگشتر عقیقش وحس کردم که آشناست زیر لب کفتم باز هم نادر زیر چشمی نگاهش کردم ولبخندی زدم و منتظرلبخندش شدم. اما نه تا آن حد که بشنوم بعد از لبخند به من بگوید: خوش آمدی حالا نگو کریم دارد مرا صدا می کند و میگوید ازحاج محسن تقاضا می کنم که برای.... دست نادر را به مهر فشردم و بلند شدم. لبخند هم زدم احساس کردم صورتم از آن همه نگاره های متعجب پرُسان گر گرفته.
رفتم بلندگو را از کریم گرفتم و حرفم را با حرفی از مولای خودم علی ع شروع کردم وشعری از علامه طباطبایی که من "خس بی سر پایم که به سیل افتادم او که میرفت مرا هم به دل دریا برد"
از محبت آنها وکریم و فرمانده لشکر هم تشکر کردم واینکه من فقط معلم غواصی ام ونه این چیزهایی که کریم گفت. می خواستم به حرف هایم بعُد بدهم و بگویم غواصی یعنی غوطه خوردن در اقیانوس معرفت خدا که دیدم این کوه وان نیزار وان غارها واین بچه ها واین خلوتشان خیلی زودتراز من به این چیزها رسیده اند طاقت نیاوردم. اشاره به این ها هم کردم ودیشب واز اشک ها گفتم که عجیب قیمتی اند وباید قدرش را بدانند واعتراف کردم که من شاگرد آن ها هستم، نه آن ها شاگرد من.
نفس که تازه کردم، دیدم سرها همه پایین است ولحن جدی من خیلی زود صمیمی شان کرده ورفته اند تو لاک خودشان. نفس عمیقی کشیدم و گره به ابروهایم زدم وصدایم را کلفت کردم وگفتم : ازجلو... نظام،
همه مثل فنر از جا پریدن وباچشم های درشت شده وناباور خیره شدند به دهان من که چه می خواهم بگویم. گفتم :مثل اینکه شما راستی راستی باورتان شده ما شاگردتان هستیم. حالاکه این طور شد. همین الان همه بدون استثناء، ظرف چهار دقیقه می پرید می روید تو آب ویک نی بلند می کنید و سوارش می شوید می آیید اینجا... مفهوم هست؟
همه باهم گفتند:بع... له ودویدند. حتی کریم هم دوید. غبارغلیظی از خودشان جاگذاشتند. هر کس به طرفی رفت وبعد فریاد کشان ودرصدای شلپ آب نی سوار دویدند آمدند سرجای اولشان. شور هیجان تمام نگاه ها را پرکرده بود. همراه با خنده ونگاه های دزدیده از من. به ثانیه شمار کورنومتر نگاه کردم. هنوز تا دقیقهٔ چهارم چندثانیه مانده بود و وستون دونفری آخر منتظر فرمان بعدی من بودند.
فریاد زدم:از ردیف عقب، روبه جلو بشمار.. یک! نفر آخرگفت:
یک وبعدی وبعدی شمردند تا سی و پنج. ستون اول تمام شد وستون دوم شروع کرد: سی و شش. تابه هفتاد رسید فقط من مانده بودم وکریم ،
کریم پیش دستی کرد، سکوت را شکست وفریاد زد:
هفتادویک وسکوتی عجیب در صبح گاه افتاد. احساس کردم همهٔ نگاه ها به من است. گرمم بودش نه البته از گرما. ازآن نگاه ها واز آن نفسی که در سینه ام حبس شده بود وازصدایی که سعی کردم از همه بلندترباشد واز بغضی که در صدایم افتاد وگفتم هفتاد ودو. این عدد همه مان را ساکت کرد. بعضی نگاه هارا به طرف هم کشاند و لبخندها را محو کرد وسکوت را عجیب تر وغلیظ تر و مرموز تر. طوری که احساس کردم باید چیزی بگویم؛ وگرنه ممکن است این سکوت به بغض یا چیز دیگری تمام شود. اما نتوانستم. من آن روز، آن ساعت آن لحظه، به خدای حسین قسم، هیچ چیز نتوانستم بگویم. اگر می گفتم، دیگر نمی توانستم تو چشم نیروهایم نگاه کنم ودستورشان بدهم. همین طور نگاهشان می می کردم.
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش ششم 🌹
چشم هایمان به در کتری بود که مثل اسپند روی آتش ور می جهید بالا و بخار آب را در خودش می پیچاند. من که تمام هوش و حواسم پیش آن عده بود واینکه آخری اش افتاد به من و اینکه چرا من؟!
کریم هم ساکت بود. علی منطقی هم. اما صدای قُل قُل نگذاشت. بی حوصله تراز همه مان علی بود که نیم خیز شد و فتیلهٔ چراغ را کشید پایین وگفت:این بیچاره که خودش را هلاک کرد از بس زد تو سرو کلهٔ خودش. بلند شد وگفت:قربان غریبی ات بروم عزیزم.الان خودم فدایت می شوم. یک شیشه مربا پیدا کرد. آمد کتری را کج کرد ویک چایی آلبالویی برای خودش ریخت و حظ کرد وگفت: جانمی هی! به این می گویند مردافکن. به کریم گفت: بدهم خدمتت؟
کریم ساکت بود. علی چایی را تعارف کرد طرفش وگفت: از دستت میرود ها. گفته باشم.کریم گفت:شروع کردی بازهم! علی گفت:ببین چه له لهی میزند بیچاره. می گوید من از آن کهنه دم های تازه جوشم که جان می دهد برای... کریم گفت آخر کی توی این گرما چایی می خورد که من بخورم؟ علی گفت:من. کریم گفت:تواگر
باحال بودی، اگر معرفت داشتی، اگر شهردارخوبی بودی یک لیوان آب می دادی دست بچه ها تا هم رعایت کنند، هم بگویند بابا این علی هم زیاد سیم هایش قاتی نیست، از خودمان است. علی گفت:تو جان بخواه کریم جان، آب چیه. کیست که بدهد!کریم گفت: می بینی؟ شانه بالا انداختم، لبخند هم زدم. علی گفت:اصلا ًیک لیوان آب چیه بگو یک پارچ. کیست که بدهد!
کریم گفت:رویت را بروم بچه. برو کم بلبلی کن! علی گفت:شوخی کردم بابا آن لیوان را بده بروم برایت آب بیارم. کریم گفت از کجا؟ علی گفت:چه حرف ها می زند. خب معلم است دیگر. از همین بغل، ازرود خانه. کریم تا شنید علی چی گفته چوبی را که پشت پتو قائم کرده بود، برداشت وپرت کرد طرف علی وعلی مثل فرفره از چادور زد بیرون. کریم غرغر کرد وسرتکان داد و به من گفت:می بینی؟ بلند گفت:مگردستم بهت نرسد. سرعلی از کنج چادر آمد تو و گفت:با ارض پوزش مجدد. آقایان محترم فرماندهی اگر اذن دخول بفرمایید، می خواهم جدول برنامه را به استحضارتان معرفی بدارم. وبی اجازهٔ ما وخیلی جدی آمد تو وطوماری خیالی را در دست گرفت وابرو درهم گره زد و سرفه کرد و برنامه را فهرست وار وبا ذکر عنوان خواند. همه چیز را از صبح علی الطلوع درجهبندی کرده بود با ذکر دقیق ساعت. صرف ناهاربا ذکر بعضی وقت ها کباب وتمرین غواصی توی آب وگپ بدون غیبت ونخودنخود هرکی رود خانهٔ خود وآزادباش در اختیار منورها. خوشم آمد بیشتر به خاطر ظرافتی که در انتخاب آنها به خرج داده بود. اما کریم مثل من نبود. اخمی کرده بود دیدنی که علی را ترساند. عقب عقب رفت احترام گذاشت وبا همان لحن جدی گفت:خیالتان راحت باشد برنامه آن قدر دقیق است که هرجهودی را ظرف مدت یک روز مسلمان می کند. کریم ازکوه دررفت چوبش را برداشت افتاد دنبال علی.
ادامه دارد .....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش هفتم 🌹
دسته ای از مرغان روی آب حرکت میکردند، آرام ولی صدا، درست مثل ستون هفتاد ودو نفری،ما که باید حرکت در زیر آب را با اشنوگل یا نی غواصی تمرین میکردیم.
وقتی پاهایم به ماسه های نرم ساحل رسید، تا گردن نشستم توی آب و اشاره کردم به ستون که تک تک برای ساحل کشی آماده بشوند
شدند نفر آخر، که تا گردن خزید تو آب وگل،مرغان وحشی بلند شدند تو آسمان وما با نگاهمان تا ابرها تا انتهای افق دنبالشان کردیم.
گفتم "این را برای همیشه تو گوشتون فرو کنید فقط وقتی فین زدن شما رو قبول دارم که اینها نفهمند شما اینجا هستید و این طور نگذارید بروند خانه فک و فامیلهاش"
صدای کی بود نفهمیدم، فقط شنیدم که گفت "حاج محسن !این ساحل کشی که گفتید یعنی چه؟"صدایم را جوری بلند کردم تا آخر ستون همه بفهمد چه میگویم.
گفتم "وقتی به ساحل یا مانع دشمن نزدیک میشوید حرکت اصلی شما رو دست وپاست،اون هم هماهنگ ولی صدا، فقط چشمهایتان باید از آب بیرون باشد، آنجا شاید مجبور باشید ساعتها کنار موانع نزدیک سنگرها دشمن بی حرکت بمانید باید دقیق بشوید که هیچ حرفی نباید زده بشودمگر با اشاره سر یا نگاه ودر صورت اجبار با شکل قراردادی با زبان یا آواز حیوان های همان منطقه
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش هفتم 🌹
فرمانده لبخند رضایت داشت که یکی فریاد زد و آنجا را نگاه کن !...گراز وحشی "همهمه ای توی بچه ها افتاد وهمه برگشتن طرف سروصدای نیزار و دیدند دو غواص چهاردست وپا می دوند طرف ما ،هویج به دهان وبا دست اشاره کرد به آن دو نفر وآن دونفر آمدند نزدیک فرمانده و سکوت کردند فرمانده گفت" که گراز می شوید هان"؟
اسم یکی شام خدری بود ودیگری ساکی،هویج را خجالت زده از دهانشان در آوردند وزیر چشمی به فرمانده گفت "شما دو تا بله شما دو تا شهر چی کاره بودید؟ هردو گفتند دانشجو و فرمانده گفت "چه رشته ای؟"
ساکی سرش را انداخت پایین با نیم نگاهی به خدری، خواست چیزی بگوید که دویدم توحرفش و گفتم "ایشان آقای ساکی، بچه ملایرند و سال سوم پزشکی. آقای خدری هم مهندسی میخوانند تهران البته ".
فرمانده آه سردی کشید سرش را آورد پایین، لبخند رضایت نشست روی لبش، معلوم بود میخواهد چیزی بپرسد ونتوانست دستش را آرام گذاشت روی شانه لرزان ساکی وبا دستهایش صورت گلی ساکی را پاک کرد و گفت "این خاک این مردم و این دنیا خیلی باید به شما افتخار کنند ،
خودتان این را میدانستید؟تکان شانه های ساکی دیگر از سرما نبود نتوانسته بودتحمل کند انتظار تنبیه داشت، تنبیه سخت آن هم برای همه، به استناد حرف همیشگی من که می گفتم "تشویق برای یه نفر تنبیه برای همه "
فرمانده گفت "تاریخ جنگ این مملکت به شماها افتخار خواهد کرد به شما بچه های غواص انصارالحسین آن روز زیاد دور نیست خواهید دید که آن روز زیاد دور نیست.
ادامه دارد .......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🌹ادامهٔ بخش هفتم 🌹
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
وپشت بهمه کرد با همان قدم های مصمم رفت طرف پاترول سفیدش میخواست سوار شود که برگشت گفت "مواظب عدد مقدس گروهتان باشید آدم بد جوری هوس می کند نگرانش باشد ".ودست خداحافظی تکان داد و گفت "یاعلی"
همه ناخودا آگاه دست خداحافظی تکان دادیم و با هم گفتیم: «یاعلی! » وبه خنده هم خندیدیم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
غواص طلبه شهید رضا عمادی از آن هفتاد و دو نفر
به یادشهدا:
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
غواص شهید رضا علی اصغر پولکی از آن هفتاد و دو نفر
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش هشتم 🌹
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
توی چادر مان جای سوزن انداختن نبود؛ همه سرک می کشیدند ببینند شهردار همدان؛ نشته کنار فرمانده لشکر؛ از شهر چه خبری دارد. به خصوص از بمباران ها. می گفت : دیروز همدان تا عصر؛ هشت بار بمباران شده. می گفت:با چیزی حدود چهل شهید و دویست مجروح. می گفت:خلاصه بگویم ؛ دیگر شهری نمانده که ما شهر دارش باشیم.
عکس العمل بچه ها شهردار را وامی داشت که با هیجان بیشتری حرف بزند واحساسش را اصلاًمخفی نکند وحتی ات قدر خودمانی بشود که دست از اداری حرف زدن بردارد. همین وقت ها بود که باز سروکلهٔ علی منطقی پیدا شد. سگرمه هایش در هم بود و عصبی راه می رفت. گفت. این شهرداری که می گویند کیست؟
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🌹ادامهٔ بخش هشتم 🌹
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
سکوت شد. علی گفت:بابا این وضعش است؟» شهردار مبهوت بلند شد وزل زد تو چشم علی. ابروهام گره زد آب دهانش را قورت داد باهمان لحن جدی علی گفت: «بنده هستم. امری دارید در خدمت هستم.» مارا می گویی، نه می توانستیم بخندیم، نه می توانستیم از زور خنده جدی بایستیم علی گفت: «این چه وضع نظافت است، آقا. ظرف های دیشب که هنوز نشسته است. پوتین ها هم واکس نخورده. رسم سقایی هم قربانش بروم انگار افتاده.باز هم صد رحمت به شهرداریهای قدیم.»
وپشت سرهم وریتمیک خواند: «آخر تاکی کمپوت ها دربسته، پسته ها نشکسته میوه ها با هسته؟ هان»
شهردار که تازه فهمیده بود چه رو دستی خورده، اول لبخندی زد وبعد خندید و بعد کم نیاورد و گفت:شهردار شما بودن لیاقت می خواهد، چه اینجا، چه آنجا، که من ندارم. یکی از بچه با حرف را رساند به بمباران ها و شهردار هم گفت:بعد از اعزام های صدهزارنفری ما عراق هرخانهٔ مارا یک سنگر می داند ومسئولان شهر تو جلسه های ستاد پشتیبانی جنگ استان به این نتیجه رسیده اند که ممکن است عراق از بمب شیمیایی هم استفاده کند.
کسی باهن هن وتقلای زیاد یکی از بچه های هیکلی را انداخته بود روی کولش وعرق می ریخت. وقتی آمد نزدیک شهردار، نفس نفس زنان گفت:اشکال نداره عراق ب ب بمب شیمیایی بزند. خدادای ما هم ب ب بزرگ است. ماهم مش تقی را داریم که حواله اش می می کنیم روسرشان... این جوری ی ی. هنوز حرفش تمام نشده بودکه تقی را پرت کرد تو جمع بچه هایی که دور هم جمع شده بودند.
کریم ازگوشه ای فریاد زد:علی نبود فرار کرده بود. ولی صدایش از دور می آمد
جان علی؟
ادامه دارد .........
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش نهم 🌹
لبخند رضایت فرمانده لشکر دل همه مان را شاد کرد. نمی خواست برود، امامجبور بود. با شهردار سوار تویوتا شدند، دست برایمان تکان دادند و رفتند،از خوشحالی در پوستمان نمی گنجیدیم. فکرنمی کردیم فرمانده لشکراین قدر از آموزش ما راضی باشد. به همه مان هم نگفت. فقط به کریم گفت، آن هم پنهانی. واینکه:هنوز دوماه تا عملیات مانده. بچه ها خیلی خوب پیشرفت کرده اند. انتظارش را نداشتم.
کریم گفت:فرمانده گفته سخت بگیریم. گفته تا می توانید شکستن خط فرضی دشمن را تمرین کنید. گفته البته باتوکل. هنوز گرد وغبار تویوتا ننشسته بود روی زمین که سرکلهٔ سه نفر پیدا شد. سوار بر موتور تریل، خاک آلوده وحتم خسته. نفرجلویی موتور رو زد روی جک وچفیهٔ خاکی را از روی سرش برداشت. کریم به من گفت:انگار بازم هم مهمان داریم برویم پیشواز! دونفر شان از بچه های اطلاعات عملیات لشکر بودند. حمیدی نوروپولکی، وان سومی ناشناس. یعنی به چشم ما ناشناس. پولکی وحمیدی آمدند وباخنده پیشانی کریم را بوسیدند وخوش وبش بامن و با اوکردند. من همه اش به آن سومی نگاه می کردم که کم سن و سال بود ومحجوب وعبنکی، ازآن عینک های ذره بینی و کلفت. از دور سر تکان داد. یعنی سلام وجلو نیامد.
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹آدامهٔ بخش نهم 🌹
حمیدی نور گفت :خیلی وقت است که شمارا ندیده ایم. فکرمی کنم ازعملیات جزیره به این طرف. گفت:پاک دلمان برای هردوتان تنگ شده بود. گفت:گفتیم یک امشبی را بد بگذرانیم وبیاییم در خدمت شما باشیم ویک گپ درست و حسابی باهم بزنیم. نگاه مرابه سومی دید.
گفت:تو راه دیدیمش. با التماس گفت بیاریمش غواصی نمی دانید چه قسم هایی می خورد که! گفت:یک دلیلهای می آورد، یک حرف هایی می زد که نتوانستم بگوییم نمی اوریمش. می گفت به دردتان می خورد.می گفت جمعی مجابرات است ولی دلش پیش آب است وپیش غواص ها. یک چیز دیگری هم گفت که خوب نفهمیدم. اما فکرکنم این طور گفت که خواب دیده یکی از دوست های شهیدش گفته برود غواصی.
برگشتم به سومی نگاه کردم وحس کردم حالا فقط کنجکاو نیستم. مشتاق هم هستم که بدانم سومی کسیت. دست کریم را گرفتم وباهم رفتیم طرف. کریم گغت:اسمت؟ سومی گفت:محرابی. کریم گفت:دوست های ما گفتند یک خواب عجیب دیده ای. نمی خواهی برای ما تعریفش کنی؟ محراب حرف نزد عینکش رااز صورتش برداشت ودستش را گذاشت روی پیشانی اش وخیره شدبه زمین ودریک آن شانه اش لرزید وهق هق زد کریم رفت دستش را گرفت وعینکش را میزان کرد وبوسه ای به پیشانی اش زد وگفت:قربان دل نازکت!
وآنگاه دنبال کسی گشت. علی داشت از آنجا رد می شد. به او گفت:
سریع برو یک لباس غواصی نو هم قد این مهمان عزیز مان، از تدارکات بگیر بیاور!
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🌹آدمهٔ بخش نهم 🌹
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
نگرانی واشک محرابی تبدیل شد به شادی و لبخند و حتی تکان شان افتاد. لابد از خندهٔ برآورده شدن آرزوهای پنهانی! کریم گفت: این اشک ها قیمتی اند، پسرنگهبان دار برای شب، سوار بلم لای نیزار، یا آن غارها آنجا بهتر می توانی بفهمی چقدر شیرین اند.آن شب درحاشیهٔ چولان هاو کناربوته های نعنا نشستیم کنارشان دو دوست قدیمی واین دوست جدید وباخیالمان رفتیم یه مجنون، به جزیرهٔ جنوبی و شمالی ودویدن ها و جنگیدن ها. باصدای نی علی شمسی پور رفتیم پیش یچه های تخریب جزیره و پیش غواص های اطلاعات که تا عمیق خط سوم غراق، تا عمق جزیرهٔ جنوبی را شناسایی کردند. از آن گل مقدس هم گفتیم که بچه های در روزهای محرم می زدند به سر و شانه های یشان و یادمان افتاد که باید از پشت کمین عراقی ها آورده می شد واز انتهای پدغربی. به دستور علی اقا، فرمانده اطلاعات عملیات. حمیدی نور هم ازآن گشت شبیه رؤیا حرف زد وآن قدر با حس گفت که محرابی هم به حرف آمد وباهمان صداقت محجوب بانه اش گفت:ذکرخیرایشان همیشه تو بچه های بسیج هست که چطور می رفتند شناسایی، یا جطورخودشان را می بستند زیر قایق هاتا.. حمیدی نور نگذاشت حرف محرابی تمام بشود تبسمی کرد ولبخندی هم وگفت: باید از ناگفته ها از شهدا گفت. این ها که چیزی نیست. از مجنون گفت واز حماسه های خونین، که به نظروفقط در روز قیامت، به اذن خدا، آشکار خواهدشد. این عادت حمیدی نور بود که وقتی کسی ازکارش تعریف و تمجید می کرد با استادی تمام مسیر حرف را عوض می کرد و یاد همه می آورد که هیچ کس جز شهید سزاوار تعریف وتمجید نیست.
شب از راه رسید وهر سه مهمانمان از چادر زدن بیرون ودر یک آن غیب شدند و من بعد از جست وجوی زیاد، یکی شان، محرابی را، داخل یکی از گودال های رازونیاز پیدا کردم. از آن ها که به قول علی منطقی سر قفلی اش خیلی بالا بود نگذاشتم ببیندم ونگذاشتم بفهمد من مشتاق دیدن این راز ونیاز هایم وناخداگاه کشیده می شوم طرف آن ها که حرف های پنهانی با خودشان
وخدایشان دارند.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
غواص طلبه شهید قدرت الله نجفی از آن هفتاد و دو نفر
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
بہ گمانم این آب و ایــن نےزارها،
هنوز بہ انتظار
حال خوبتــــان نشستہ اند..
بیائید و #بشڪنید،
سڪوت و غربت امروزشان را..
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامه بخش نهم 🌹
صبح بود که هرسه شان رفتند ایستادند میان بچه ها، ته صف، توی محوطهٔ صبحگاه. بچه های غواص که از آمدن آن ها خوشحال بودند، نارحت شدند وقتی شنیدند که محرابی وحمیدی نور باید عصر همان روز بروند به مقر اطلاعات عملیات در درفول مثل هرروز گذشت. تا ظهر البته و تا وقت نماز و من از محرابی و خنده هایش و نگاه های شادش نگاه می دزدیدم و می رفتم خودم را پشت او وپشت آن دو نفر دیگر پنهان می کردم. حتی در صف نماز تا تصمیم بگیرم چطور باید به او بگویم از همدان نامه رسیده که باید برگردی. حتی وقتی فیلمی از استاد مظاهری و درس اخلاقش گذاشتند، نفهمیدم کی تمام شد وحتی ندیدم که سید رضا موسوی متوجه اضطرابم شده وحالا امده ایستاده جلوی من ومی گوید:چی شده حاجی؟
من به محرابی نگاه می کردم و گریه ای که چفیه اش سعی می کرد نگذارد بقیه ببینندش وبه خودم می گفتم:چرا من؟ یعنی کس دیگری نبود؟
سید رضا گفت:چیزی گفتی حاجی؟
محرابی را نشان سيدرضا دادم وگفتم:سید جان! سریع می روی سفر را با محرابی می اندازی چندتا هم کنسروباز می کنی تا من بروم به حمیدی نور بگویم بیاید سر سفره. سيدرضا گفت:در کنسرو حاجی جان؟ مهمان های ما در عرش برایشان بازشده! دستی به شانهٔ پولکی زد و گفت:ببین چه نور بالا می زند! به من گفت! این ها که دیگر... پولکی دست پیش گرفت:نوربالا کجا بود، سید. ماکه کنتاکمان هم سوخته. به خاطر همین است که آمده ایم غواصی.
و خندید رفت پیش محرابی وحمیدی نور وهر سه باهم رفتند از چادربیرون چادر داشت ازبچه هاخالی می شد وگرما نفس می بُراند من چفیه ام را از سرم باز کردم وسعی کردم با نگاه دنبالشان کنم. نتوانستم صدای انفجار آمد، پرصدا دوباره ازمیان کوه.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84