eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
منصور پس از شركت در عمليات والفجر 8 در سال 1364 تصميم به ازدواج گرفت و پس از مراجع از جبهه اين موضوع را با خانواده در ميان گذارد. پدر منصور مى‏ گويد
روزى از جبهه آمده بود، گفت كه مى‏ خواهد ازدواج كند. گفتم تو كه هميشه جبهه هستى چطور مى‏ خواهى دخترى را اسير كنى. بعد رفت با پدربزرگش مشورت كرد و پدربزرگش قول داد كه به شرط كمتر رفتن به جبهه برايش همسرى اختيار كند.
مراسم عقد و عروسى در ماه مبارك رمضان (14 رمضان) به سادگى برگزار شد. مهريه همسرش خانم مهناز اميرخانلو يك جلد قرآن مجيد و مبلغ پانصد هزارتومان بود. آنها زندگى مشترك خود را در خانه پدرى آغاز كردند. منصور بسيار علاقه ‏مند بود كه فرزندى داشته باشد. سرانجام در 30 شهريور 1366 صاحب دخترى شدند و نام او را مطهره گذاردند. منصور پس از تولد دخترش او را كمتر از تعداد انگشتان دست ديد اما به او بسيار علاقه داشت و پيوسته به والدين و همسرش سفارش تربيت او را مى ‏كرد و براى خوشبختى و سرافرازى او دعا مى ‏نمود. خطاب به دخترش مى‏ نويسد:
فرزند عزيزم ! از اين كه چهره نازنين و مبارك شما را نديدم و شما هم مرا نديده بوديد و نمى‏ شناختيد عذر مى ‏خواهم چونكه مشغول جنگ و جهاد بودم و نمى ‏توانستم در خانه بمانم تا شما را بزرگ كنم. من خيلى شما را دوست دارم و ان شاءاللَّه با يكديگر ملاقات خواهيم كرد. منصور عضو رسمى سپاه پاسداران انقلاب بود و با حقوق اندكى كه از سپاه دريافت مى كرد معاش خانواده‏ اش را فراهم مى‏ آورد. آنها براى مدتى در اتاقى قديمى كه وضعيت خوبى نداشت و متعلق به خانواده شهيدى بود اقامت داشتند. همسر منصور درباره اخلاق و رفتار او مى‏ گويد:
در درجه اول بسيار خوش اخلاق و مهربان بود؛ همه را دوست داشت. در نماز خواندن مسايل مختلفى را رعايت مى ‏كرد و قرآن را در خلوت مى‏ خواند. در كليه امور خانه و رسيدگى به وضعيت خانواده كوشا بود و محال بود اگر بتواند كارى انجام دهد طفره رود
گلبادى‏ نژاد در جبهه‏ هاى جنگ مسئوليتهاى مختلفى را بر عهده داشت. در عمليات والفجر، يك مسئول دسته بود. سپس پيك تيپ و پس از آن فرمانده گروهان و جانشين گردان شد تا بالاخره به سمت فرماندهى گردان امام حسين(ع) در لشكر ويژه 25 كربلا منصوب گرديد. او در يك دوره آموزشى فرماندهى و ستاد به مدت سه ماه در دانشگاه امام حسين شركت كرد. بنا به گفته پدرش: اولين و آخرين و بزرگ ‏ترين آرزويش شهادت با عظمت در راه اللَّه و آرمانهايش بود.
در عمليات والفجر 6 منصور فرمانده گروهان بود. در اين عمليات مسير حركت با سيم خاردار پوشيده بود. او تنها راه عبور را پوشاندن سيم خاردار و خوابيدن بر روى آن ديد. به همين دليل با وسيله‏ اى سيم خاردار را پوشش داد و بر روى آن خوابيد تا ديگر رزمندگان بتوانند از آن عبور كنند
منصور در پشت جبهه نيز فعاليتهاى مختلفى داشت در انجمن اسلامى و بسيج شركت مى ‏جست و اگر فردى نيازمند يارى بود بلافاصله به نزد او مى ‏رفت. در حزب جمهورى اسلامى نيز فعاليت مى ‏كرد. روزى يكى از همرزمانش به او مى ‏گويد كه خواب ديده كه منصور شهيد شده است. او در پاسخ به گفته همرزمش مى ‏گويد: «خير من اينجا شهيد نمى ‏شوم. جاى ديگرى شهيد خواهم شد.» همسرش مهناز اميرخانلو مى ‏گويد: «همواره مرا از شهادتش آگاه مى‏ كرد و سعى داشت براى شهادتش آماده باشم.» منصور براى والدينش مى ‏نويسد:
به فرزندم دروغ نگوييد؛ بگوييد بهترين و زيباترين هديه را برايش به ارمغان خواهم آورد. به فرزندم واقعيت را بگوييد. بگوييد به خاطر آزادى تو هزاران خمپاره دشمن بدن پدرت را نشانه رفته است. بگوييد موشكهاى دشمن، انگشتان پدرت را در شلمچه و چشمان پدرت را در هويزه، حنجره پدرت را در ارتفاعات اللَّه‏ ا كبر و خون پدرت را در رودخانه بهمنشير و تنگه چزابه از ميان برده است. به فرزندم بگوييد تا نفرت هميشگى از استعمار در روح و جسم او ريشه بدواند
سرانجام منصور گلبادى ‏نژاد در 28 اسفند 1366 به فيض شهادت نايل آمد.
فريدون گلبادى ‏نژاد - همرزم او - درباره نحوه شهادت وى مى ‏گويد: بهمن ماه 1366 بود كه به علت ازدواج، منصور مرا تا مدتى از حضور در جبهه منع كرده بود. طاقت نياوردم و مستقيماً به جبهه رفتم، اما پذيرش نمى ‏كردند تا اينكه مسئول پرسنلى با فرمانده گردان امام حسين(ع) منصور گلبادى ‏نژاد تماس گرفت و او ضمن دستور پذيرش من خودش از چادر فرماندهى بيرون آمد و به طرف من دويد. همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب ديدم شادى او بيش از حد و بيشتر از من است. علت را جويا شدم، منصور گفت: «شبى خواب ديدم كه من و تو بالاى تپه‏ اى پر از شقايق به شهادت مى ‏رسيم و بچه‏ هاى گردان نيز به طريقى مجروح و شهيد مى ‏شوند. اما من و تو در تپه ‏اى بالاتر از ديگران به شهادت مى ‏رسيم. الان كه تو آمدى آن لحظه را پيش چشمانم مى ‏بينم.